زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 6:56 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 25003
نویسنده پیام
heartstrings آفلاین


ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
رمان هوس و گرما



خلاصه:دختری از جنس آتش,از جنس گرما.کسی که چشمها را خیره می کند و شهوت و عشق را در دل مردان بیدار.
در کنار پسری که گرمای دختران زیادی را تجربه کرده ولی با گرمای این دختر وجودش به آتش کشیده می شود.
غیرت,تعصب,لذت,هوس,و عشق در وجودش جاری می شود.ولی یک اشتباه...

شنبه 26 بهمن 1392 - 15:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 1 RE
قسمت یک
==================
آخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟

فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما.

خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش.

پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته.

میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون.

تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون

حالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای
-وستا
_جونم مامان.
_داری میری پیش مرال؟.
_آره مامان جون
_دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین.
_چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگرد
مامانم یه چشم غره رفتو گفت
_برو خودت زنگ بزن
بعدشم رفت پیش عقشش تو آشپزخونه.منظورم قابلمه و دیگ و اینجور چیزاستا.فکر نکنین مامانم دور از چشم بابام معشوقه گرفته منم بی غیرت تماشاشون میکنم.نه بابا مامی و بابام عاشق همن.الانم بابام سرکارشه.مدیر کارخونه سیمانه
بعد از زنگ زدن به تاکسی رفتم بیرون.پنج دیقه بعدشم که تاکسی اومد.
عین خر دااشتم ذوق میکردم که قراره برم جشن.راننده هم یه آقای مسن بود از همون اول کلشو انداخته بود پایین یه نگاه به ما نمیکرد.خوشم اومد.دیگه همچین آدمایی کم پیدا میشن.من جوریم که همه اطرافیامو جذب میکنم با این صورت سفید بدون لک چشمای کاملا مشکی که شیطنت و غرور توش فریاد میزنه.موهای سیاه مشکی که الان کج رو صورتم ریختم.لبایی که نه خیلی قرمزه نه خیلی صورتی ولی حالتش دیوونه کنندس.مخصوصا برا پسرا.با یه دماغ کوچولی خوش استیل.حتی کسایی که عاشق چشمای رنگیو و موهای بورن وقتی منو میبینن میگن از همه ی خوشگلا سر ترم.همین منو خیلی مغرور کرده. چهرم بچگونه و شاده.انرژی مثبت پخش میکنه.
بلاخره رسیدیم پول تاکسی رو دادمو پیاده شدم.بدو بدو رفتم زنگ خونه مرالشونو که تصویری بود زدم.منم ندید بدید چشامو لوچ کردم زبونمم کج دادم بیرون زل زدم به دوربینش.دیدم آیفونو برداشتن ولی جواب نمیدن.گفتم خوشگل ندیدی.درو باز کن دیگه عجوزه.
سنگ کوب کردم یه پسر گفت :خوشگل خل ندیدم که دیدم.
خود عوضیش بودا.منظورم اون پسرخاله شفته مرال بود که یه جورایی نامزدم حساب میشدن.دم دانشگاه زیاد دنبال مرال میومد منم که کلا آویزون پرو پرو باهاشون میرفتم تا منو برسونن خونه.
گفتم مرض باز کن درو
تیک در باز شد منم وارد خونه ی خوشگل ویلاییشون شدم.خوشبختانه زیادم دیر نرسیده بودم.در خونرو باز کردم.

مرال:سلام بیشعوووووووووور کجا بودی تا الان؟
_این چه طرز حرف زدن بامنه؟متشخص باش ضعیفه
با رویا که دو سال از منو مرال بزرگتر بود هم سلام علیک کردم.
_اون نامزد دیوونت کجاس.چرایه ندا نداد که من قیافمو پشت آیفون براش خوشگل نکنم؟
مرال:هوووی درست بحرفا.با مهشید تو سالنن دارن آخرین کارای تزئینشو میکنن((مهشید آبجیه رهامه رهامم که پسرخاله و نامزد دوست عطیقه ی ما))
تازه چشمم به مرال و رویا افتاد
گفتم:
نفس کش شما دوتا چه خوشگل کردین خبریه؟آرایشگر چقدر وقت روتون گذاشته.
رویا چشاش یه برق زد.مرال گفت من برم پیش نامزدم از رویا بپرس که امشب قراره کی بیاد اینجا.
چشامو ریز کردم طرف رویا پرسیدم اینجا چه خبره؟
نیششش شیش متر باز شد.مرالم اون موقع از دیدمون محو شد
گفت:
_قراره دوس پسرم بیاد
_بههه اینکه ذوق نداره اون که همیشه هست.
_د ن د ایندفه فرق داره.قراره با دوستش بیاد.دوستش تازه از تهران اومده پیش اون.شایانم گفته حالا که اینجایی تولده یکی از آشناهامونه تو هم بیا.
_ای نامرررد.میخوای بی افتو بپیچونی.خیانت کار
_حالا اونطوری هم که نه.آخه تونمیدونی این پسره چقد جیگره.تو عمرم خوشگلی مثل این ندیدم.ولی تو زیاد دورو برش نپلکیا.
خودمو پرت کردم رو مبل گفتم
_که چی مثلا.مال خودت
_نه از اون لحاظ.آخه آمارش خرابه.از اون پسراس که باهمه خوش میگذرونه.هرشب بایه دختر تو تختشه.هم خوشتیپه هم پولداره هم خوش قیافه میترسم تو که کرمات فعالیت بی وقفه دارن یهو از این خوشت بیاد و اذیتش کنی.اونم زرنگه تو رو به دام بکشه و ازت سو استفاده کنه.
همون موقع مرال و رهام پشت سرشونم مهشید اومدن.
_جمع کن بینیم بابا.از مادر زاده نشده کسی که از من سو استفاد کنه.
رهام:به به.سلام به بانوی دیوونه ی این شهر
من:سلام جیگر.سلام مهشید.
مهشید:سلام علیک
مرال:بابا منم اینجاما.صد بار گفت به این نامزده من نگو جیگر.رگ غیرتم فعال میشه ها.
_برو بابا تو وغیرت.
بعد دوباره به مرال گفتم جیگرم من کجا برم این لباسارو عوض کنم.یه شربتم که به من ندادین.گلوم خشک شد.الان این مهمونا میان.
مرال:خوردنیا واسه مهمونیه.نه الان
_خسیس.کنسک
پاشدم دستشو گرفتمو کشوندمش طرف پله ها.
مرال:چه خبرته مگه داری اسب میکشی؟
خندم گرفت:خوبه خودتم میدونی چهار پایی.زودباش بریم منو حاضر کن ساعت 6 شده.مگه نگفتی از ساعت 7 کم کم مهمونا میان.راستی مامانت اینا کجان؟
مرال:رفتن خونه عموم.مامانم گفت ما نیستیم شما راحت باشین.
_ایول چه مامان بابایی.خدمتکارتونوچی؟ مرخص کردین؟
مرال:نه سوری جون که دست تنها بود تازه 2 تای دیگه هم گرفتیم.الان تو آشپزخونه دارن وسایلو برای پذیرایی آماده میکنن.
رفتیم تو اتاق مرالواونجا مانتومو در آوردم. یه تاپ از زیرش داشتم .رومو کردم سمت مرال دیدم مرال زل زده بود به من.
_گفتم هیز بازی در نیار.اینا قراره بعدا صاحاب دار بشه.

مرال:گمشو

یکم چرت و پرت گفتیمو بعدش من لباسمو پوشیدم.کفشمم که تو خونه از پام در نیاورده بودم.مرال یه خط چشم مشکی پررنگم دور چشمم کشید.یه رژ کالباسی هم زدم.ریملم که نمیزنم میترسم به مرور زمان این مژه های خوشگلمو بخاطر آرایش از دست بدم.یه سایه ی تاریکم پشت چشمم زدم. موهامم که موقع حرف زدن با اتو فر کرده بودم.
خودمو تو آینه نگاه کردم.بازم محشر بودم.یه دختری که قرار بود چشمای پسرارو میخکوب کنه.
و بعضی دخترا با حسرت نگاش کنن.
مرال که نتونست جلو خودشو بگیره اومد یه بوسم کردوگفت:جیگرتوووووو
گفتم:
نکن این کارو.خجالت بکش.عین این پسرا نمیتونه جلو خودشو بگیره
مرال:حالا خوبه لپتو بوس کردما
_پ ن پ بیا این لبای خوشگلمو بوس کن تا با همین دستام خفت کنم.
مرال:ازخود راضیه لوس.ولی خداییش خیلی خوشگلیا.امشب بازار منو همه دخترارو کساد میکنی.
_تو دیگه چرا این حرفو میزنی تو هم که خیلی خوشگلی
_ولی تو یه چیز دیگه ای.
در زدن. رهام همینطورکه داشت دوباره میرفت و صداش از پشت در میومد گفت زود باشین دیگه مهمونا دارن میان.عین خاله پیرزنا یه ساعته تو اتاقن تا خودشونو رنگ کنن.
داشت غر میزد و پایین میرفت.
یه خنده کردم
_شوهرتم مث خودت بیماری روانی داره.
مرال یه دونه زد پس کلمو گفت:به گل من توهین نکنا.
عق زدم
- - _مسخره
دوتایی رفتیم پایین.چند تا دخترو پسر اومده بودن.به کمک مرال با همشون آشنا شدم.چشمای تحسینی بیشتر پسرارو رو خودم حس میکردم.ولی بازم مغرورو شیطون در حال گپ زدن با دخترا و گوش دادن آهنگا بودم.
مرال و آجیش اینا هم که حواسشون به مهمونا بود.کم کم داشت شلوغ میشد.بچه های دانشگاه هم یه چندتاشون اومده بودن.تازه به هیزی چشم پسرای دانشگامون پی بردم.
مرالو رهامو رویا داشتن میرقصیدن.منم که میخواستم یکم جا بیفتم بعدا خودمو تکون بدم.چشمم به رقص رویا بود که دیدم.یهو عین فنر پرید سمت در.
با کنجکاوی نگاه کردم.وااااااااااای خدا اینو چه هلووییییییییییییه.الان چشمام دو دو میزنه.
از اون هلو هاست که دوس دارم همین الان بپره تو گلو.
رویا رفت سمت پسره کناری اون آقا خوشگله.لپشو بوسید.به اقا خوشگلمونم سلام کرد.اونم با شیطنت و خنده داشت جوابشو میداد.البته صداشون نمیومدا.فقط تصویر داشتم.
رومو کرم اونور.من همیشه رو رفتارم کنترل داشتم.ولی بازم بعضی دخترا مثل اینکه داشتن نگاه میکردن.
مهناز هم کلاسیم گفت:
- چه خوشگله
- خوشگله که خوشگله مبارک صاحابش
لعیا:نامرد چه تیپیم زده.لباساش میلیونین.خدا کنه با من دوس بشه
مهناز:چه خوش خیالی دیوونه.فکر کردی اون میاد سمت ما.
- بیخیالش بچه ها.استاد چرا نیومد؟
مهناز:آخی قربونش برم من
لعیا:غش نکنی دختر.خوبه فقط اسمشو شنیدی
مهناز:آخرش خودم تورش میکنم.بزار بیاد.میگم دیر نکرد؟
لعیا:اون کلاسش به این نمیخوره که انقد زود بیاد.

من رو به مهناز گفتم:آخه تو سنت بهش میخوره که اینطوری براش خود کشی میکنی؟

مهناز:اااااااااااا نزن تو ذوقم دیگه.اون که تازه 30 سالشه.ده سال بیشتر اختلاف سنی نداریم.بهتر از اینه که با یه بچه باشم.
داشتم با مهنازشون حرف میزدم ولی تمام فکرم با اون پسر خوشتیپه ی این مهمونی بود.
زیر چشمی داشتم دورو ورمو میگشتم تا دوباره پیداش کنم.

دیدم بله آقا پسرمون از همین اول شروع کردن.دستش دور کمر یکی از دخترای خوشگل مجلسمون بود که اسمش ساحل بود.ساحلم داشت هی براش عشوه خرکی میومد و باهاش حرف میزد.اقا خوشگله هم با یه جام مشروب داشت از این هم صحبتی لذت میبرد.یهو سرشو خم کرد و یه بوس از رو گردن ساحل برداشت.ای نامرد از همین الان شروع کرد.بعدشم دست ساحلو گرفت و بردش وسط چیک تو چیک داشتن از این رقصای دو نفره ی مسخره میکردن که فقط میچسبن به همو تکون میخورن.ایششش

- خوردی پسر مردمو
مهناز بود که اینو گفت.رومو کردم سمتشو گفتم
- میخوام ببینم همونجوریه که تعریفشو شنیدم
لعیا چشاشو ریز کرد گفت:مگه در موردش چی شنیدی؟
- همین چیزی که الان داریم ازش میبینیم.شنیدم از اون خرپولای خوش گذرونه
لعیا:آره بهش میخوره.
_اسمشو نفهمیدین چیه؟
لعیا:نه هنوز.باید از مرال بپرسیم.آشنای اوناست حتما میدونه.
_اکی من برم بپرسم
بعد با چشم دنبال مرال گشتم .کنار رهام بود.این دوتا هم که عین چسب دوقلو شده بودن.یه چند نفریم کنارشون بودن.

اول رفتم سمت خدمتکارو یه شربت گرفتم تا بخورم.اهل مشروب نبودم.داشتم میرفتم سمتشون که یه جوون جلف مست جلومو گرفت.میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد همینه دیگه.من از مشروب و پسرای مست متنفرم.اینم جلوم سبز شد.سرشو آورد سمت صورتم.
پسره:سلام خانمی
_بیا تو دم در بده.
پسره:چه صدایی.جوون.خوشگله افتخار یه دور رقصو میدی؟
یه نگاه تحقیر آمیز کردم بهشو ازکنارش رد شدم.
از پشت سر گفت:چه بداخلاق خانمی.کجا رفتی؟
بیتوجه به حرفاش رفتم پیش مرال.
خوبیش این بود که انگار داشتن در مورد اسم و رسم پسره با مهمونا حرف میزدن.
مرال:دوست شایانه.اومده گرگان ماهم دعوتش کردیم.
یکی از دخترا گفت:خیلی پسر جالبیه.
رفتم وسط حرفشو گفتم:سلام به برو بچ.چه خبره اینجا.بحث سر کیه؟
رهام یه قیافه ی خنده دار گرفتو گفت:دارن در مورد این پسره آرتا حرف میزنن.این مرالم هی در مورد خوشگلیش میگه.من بیچاره رو هم که کلا فراموش کرده.
مرال یه بیشگون ازش گرفت و گفت:داری حسودی میکنی

بعد با یه حالت عاشقونه زل زد تو چشای رهامو گفت:من تو رو با دنیا عوض نمیکنم.
رهامم ناغافل یه بوس گذاشت رو لباش.بعد با شیطنت خندید.مرالم که بدش نیومد.
ماهم از این ور زدیم زیر خنده.
- یه وقت خالت نکشینا.چشم و گوش مارو دارین باز میکنین.
اون دوتا دختری که کنارمون بودن از کار رهام خندیدنو رفتن.
مرال:ها چیه چرا اینطوری نگاه میکنی.یه بوس کردیم دیگه.تو هم میخوای برو برای خودت یه جفت پیدا کن.
- من احتیاجی به بوس یه پسر ندارم.
رهام:خیلیم دلت بخواد.
مرال:راستی تو چرا اصلا نمیرقصی الان دیگه کیکو میارنا.
رویا و شایان هم بهمون اضافه شدن.با شایان سلامو احوال پرسی کردم.
بعد رو به مرال گفتم:هنوز زوده حسش نیست کم کم منم میرم وسط اونوقت دیگه نمیتونی منو بیاری کنار.
مرال دستمو کشید و گفت:لوس بازی در نیار دیگه.بیا برو وسط
چشمامو براش چپ کردم و گفتم:آخه تو نمیدونی من با همچین آهنگایی نمی رقصم؟اینا مال مرغ عشقاس من که جفت ندارم.
یه صدای مردونه ی خیلی خوشگل از پشت سرم گفت:بانوی به این زیبایی چرا نباید جفتی برای این رقصا داشته باشه؟
برگشتم سمت صدا.نفسم تو سینه حبس شد.از جلو زیباییش یه چیز دیگه بود.داشتم محوش می شدم که یه چشمک شیطون سمتم زد و صورتشو آورد کنار گوشم گفت:
میخوای افخار یه دور رقص و با این بنده ی حقیر بدی؟بهت بد نمیگذره ها.
تازه به خودم اومدم.اخم کردم.بهش گفتم:
مرسی.ممنون.علاقه ای به اینجور رقصا ندارم.
توجهم سمت مرال جذب شد:
چه عجب بلاخره استاد مرامی اومد.
خیلی دوسش داشتم.استاد باحال و پایه ای بود.درس سه واحدی باهاش داشتیم.دست مرال و گرفتم و به سمتش رفتیم.چند تا دیگه از بچه های کلاس هم اومدن.
_ سلام استاد.چرا انقد دیر اومدین؟
مرال:استاد میزاشتین یه ساعت دیگه میومدینا.طارف نمی کردین.
استاد مرامی خندید و گفت:سلام شاگردای گلم.یه خرده کار داشتم.نتونستم زود بیام.به هرحال منم باید یکم به خودم میرسیدم دیگه مگه نه؟
یه چشمکم حواله ی ما کرد.رو به مرال گفت:
خانم صادقی تولدتون مبارک.فکر کنم دیگه سن مامان منو داشته باشین.
مرال با حرص گفت:نخیر استاد تا اونجا که میدونم بنده جای نوه تونم.
بعدم روشو کرد اونور که مثلا من ناراحت شدم.
_استاد آخه برا چی با این بچه در میفتین.برین بشینین تا ازتون پذیرایی بشه.

_ای به چشم خانم

استاد با چند تا از دانشجوها یه گوشه نشستن.منم که با این لباس خوشگل یه گوشه کز کرده بودم. دیدم اینطوری نمیشه به مرال گفتم یه آهنگ عربی توپ بزاره می خوام برم وسط.
اونم چشاش از خوشحالی برق زدو گفت:گرم کردن این مجلسو سپردم به خودت.
چون کم پیش میومد من غیر از جمع های خونوادگی و دوستانه جایی عربی برقصم.یه خورده فقط یه خورده رقصم تحریک کننده بود.

با شروع شدن آنگ عربی اونایی که دو نفره می رقصیدن کشیدن کنار.منم با مهارت شروع کردم به رقصیدن.بعضی جاها هم در حال قر دادن زل میزدم به اطرافیام که محو رقصیدن پر عشوه ی من شده بودن.برای یه لحظه چشمم افتاد به آرتا.داشت با یه حالت هوسی به رقصم نگاه می کرد.چشات در آد.منم نامردی نکردمو یه چشمک براش زدم.اونم یه لبخند خوشگل تحویلم داد.

رقصم که تموم شد چند تا پسر اومدن سمتم .پسرای دانشگاه هم بودن.هی چرت و پرت می گفتن منم مجبوری لبخند می زدم.

ساسان یکی از هم کلاسیام گفت:افتخار یه دور رقصو میدی وستا جون؟

یه نگاه بهش کردم دیدم نخیر اصلا حوصلم نمی گیره با همچین آدمی برقصم.میخواستم درخواستشو رد کنم که احساس کردم یه دست آروم دور کمرم حلقه شد وصاحب اون دسته گفت:
ببخشید آقایون.من قبلش قول یه رقص رو ازشون گرفته بودم خدا روزیتونو یه جای دیگه بده.
صدا صدای خودش بود.چقدر آغوشش گرم بود.دوست داشتم برگردم سمتش و محکم برم تو بغلش ولی من نباید اینکارو بکنم.من همچین دختری نبودم.
سریع از تو بغلش اومدم بیرون و می خواستم جوابشو بدم.که دستمو کشید و منو برد وسط.دستشو دور کمرم محکم حلقه کرد.سرمو به سمت صورتش بلند کردم
_دستتونو ول کنین.من نمیخوام برقصم.
_دیگه الان مجبوری.خیلی زشته مثل دخترای تازه به دوران رسیده که خجالتین بکشی کنار.شایدم رقص دونفرت به اندازه ی رقص عربیت خوب نیست.
با حرص نگاهش کردمو گفتم:مطمئن باشین بهتر از شما بلدم.
_کوچولو اگه بلدی پس چرا دستتو دور گردنم ننداختی؟
رو پاشو لگد کردم و جوابشو ندادم.اونم خندید.دستمو انداختم دور گردنش درحالیکه سرم پایین بود آروم با آهنگ تکون میخوردیم.وسطای آهنگ دستشو به حالت نوازش گونه روی کمرم می کشید.
تازه یادم اومد آقا مسته.بیشهور.
سرمو گرفتم بالا خواستم بهش یه چیزی بگم دیدم با چشمای خمار شده از گرما و لبخند داره نگام میکنه. سرشو آورد دم گوشم گفت:
_میدونستی خیلی بدنت تحریک کنندس؟

بعد لاله ی گوشو بوسید.از خودم فاصلش دادم گفتم:داری چه غلطی میکنی دیوونه.احترام خودتو نگه دار

_آروم باش بابا.چرا رم کردی؟

_خودتی
خندید گفت:چی خودمم؟
_همونی که رم میکنه.

خندش صدادار شد گفت:دیوونه
_بازم خودتی
_خل
_خودتی
_روانی
_خودتی
سرشو کج کرد گفت:خوشگل
اصلا حواسم نبود فکر میکردم هنوزم میخواد فحش بده
_خودتی
_جیگر
_خودتی
باشیطنتی که از تو صداش متوجه شدم گفت:عشق من
_خو.....چی؟
_بگو عزیزم
چپ چپ نگاش کردم
_پررو

خداروشکری آهنگ تموم شد.تازه فهمیدم چه سوتیایی دادم.در
حالیکه داشتم ازش جدا می شدم گفتم: زشته بد هیکل

راهمو کشیدم و رفتم.اونم دوباره ریز ریز خندید. رو آب بخندی.ولی چقدر خوش گذشتا.تا به حال با هرکی رقصیده بودم انقدر برام لذت نداشت.حتی رقصم با آروین.آروین پسر عمومه.

فعلا رقص بس بود.با چشمم دنبال استاد گشتم.زشت بود اصلا پیشش نرفته بودم.بلاخره اون گوشه بین جمع دخترا پیداش کردم.نگاش کن.چه میخنده.این استاد ما هم خوشه ها.یه زن بگیر خودتو از دست این دخترا راحت کن.البته از خداشه که دورشو بگیرن کیه که دلش نخواد.

_استاد حسابی کولاک کردینا.همرو دور خودتون جمع کردین.پاشین یکم خودتونو تکون بدین.از اول که اومدین یه جا نشستین.

مریم:آقای مرامی افتخار رقص و نمیده تا حالا چند نفر بهش پیشنهاد دادن.

آقای مرامی:این حرفا چیه خانما آخه زشته.خیر سرم استادتونم.فردا میرین تو دانشگاه پخش میکنین استادمون تو تولد خانم صادقی رقصید.

خندیدم گفتم:این چه حرفیه؟شما بیاین برقصین.تمام کسایی که تو این جشنن خودمونین.خودشون پایه ان.من ضمانت میکنم.

بعد دستمو به سمتش دراز کردم گفتم:افتخار یه دور رقصو به این شاگرد حقیر میدین؟

یعنی تو عمرتون آدم به این پررویی دیده بودین؟خب من اینم دیگه.متفاوت ترین دختر.الان استاده فکر میکنه من چقد آویزونم میخوام خودمو بهش بچسبونم.به درک بزار فکر کنه.مهم اینه که چشم این دخترا در بیاد.حالا بدبختا چیزیم نگفتنا.اصلا ول کن دیگه خود صاب مرده ام هوس کردم افتخار رقص با استاد و تو لیست افتخاراتم قرار بدم.استادم که مثلا مجاب شده بود بلند شد با من اومد وسط.شروع کردیم به رقصیدن.

_این ترم آخرتونه خانم گرگانی؟
استاد بود که اینو گفت.

_اره.دیگه خیالتون از دست شرای کلاس راحت شد
_نخیر خانم.این دوسالی که من استاد شماها بودم بهترین دوران تدریسم بود.

_میدونم هیشکی به من نمیرسه.
_میدونستی یکی از بی پروا ترین شاگردایی که داشتم تو بودی؟البته مودب و متینش
_شما لطف دارین.میگم حالا که شما انقد مارو دوس دارین یه چند تا از سوالای امتحان بعد عیدو بدین.خیرشو ببینین.
_نشد دیگه.قرار نبود از این حرفا بزنیم.در ضمن من هنوز سوالا رو طرح نکردم.
_خب بگین از کجا سوال در میارین.
استاد بدون توجه به حرف من گفت:
چقد حرف میزنی.بزار بفهمم دارم چطوری میرقصم.یه بار من با یکی از شاگردام رقصیدما.تو هم که از اول در حال حرف زدنی.
_شما نمره بده ما مخلصیم.
خندید.بعدش تا اخر اهنگ بدون هیچ حرفی رقصیدیم.با تموم شدن آهنگ استاد رفت سر جای قبلیش نشست.منم داشتم میرفتم سمت آشپزخونه که مرال یه دونه زد پشت کمرم.
_الاغ بی خاصیت.استادو تور میکنی؟
_استاد چیه؟مهران جون عزیزم.
_چشمم روشن مهران جونم که شدن.حالا چیشد؟قراره ازدواج گذاشتین یا میخوای شب بری پیشش.
بعد نیششو باز کرد.
_بی جنبه.همینم مونده بودبرم به استاد مرامی پیشنهاد ازدواج بدم.
_از تو بعید نیست.
همون لحظه کیک و آوردن.مرالم سریع رفت پشت میزی که قرار بود کیک و روش بزارن.
صدای آهنگ قطع شده بود و همه داشتن یه صدا شعر تولدت مبارکو میخوندن.
منم داشتم همراهی میکردم که دیدم باز این پسر خوشگله همون آرتای خودمون اومد کنارم.
_خوش گذشت وستا خانم؟
_جای شما خالی.مگه به شما خوش نمی گذره؟
_نه تا وقتیکه ستاره این مجلس تو بغل کسی دیگه در حال رقصیدنه.
_جای شما که بهتر بود فکر کنم حسابی دخترای رنگ و وارنگ دورتون بودن.
اینو گفتمو رفتم پیش مرال.کیک و تقسیم کردن خوردیم.منم دوتا خوردم تا همه چششون درآد.
خب دوس دارم.خامه خیلی خوش مزه اس.
کادو هارو هم بعدش باز کردن.من یه لباس مجلسی خیلی خوشگل براش گرفته بودم.سلیقه ی مرالو میدونستم.بقیه هم با توجه به وسعشون کتاب و لباس و تابلو و چیزای دیگه دادن.
رهام براش یه گردنبند گرفته بود.شایان و رویا هم یه دستبند بهش دادن.
از همه عجیب تر آرتا بود که یه سکه بهش داد.چون قیمت سکه الان در حال انفجار بود.خوش به حال مرال.حسودیم شد.خدا شانس بده.آخه این اصلا مرال و یه بارم ندیده بود که این کادو رو براش آورده بود.حالا اگه آشناشون بود یه چیزی.
موقع رفتن بود که دوباره آرتا اومد کنارم در حالیکه زل زده بود تو چشام گفت:
شب خیلی خوبی بود برام.امیدوارم بازم ببینمت.
_برای منم شب خیلی خوبی بود.
_یعنی نمیخوای دباره همدیگه رو ببینیم؟
_دلیلی نداره همچین چیزی رو بخوام.
_ولی من میخوام.امشب نتونستیم به اندازه کافی با هم باشیم.ازت خوشم اومده.ولی حیف که امشب خیلی خودتو گرفتیو کوتاه نیومدی وگرنه میتونست شب لذت بخشی برامون بشه.
_شما که امشب به اندازه کافی سرتون گرم بود.حسابی به خودتون رسیدین.
_کوچولو و فکر کردی تفریح یه شب من با همینا تموم میشه.این دخترایی که امشب اینجا به من چسبیده بودن مثل یه پیش غذا بودن واسم.
خیلی بی حیا بود.بیشهوووور.منظورش چی بود؟یعنی امشب بازم میخواد ادامه بده.با یه لحن حرصی گفتم:
_بی ادب

خندید.بلندم خندید.ای جان چه مامان میخنده.آخ که دوست دارم اون لباشو همین الان محکم ببوسم ببینم چه مزه ایه.تازه فرصت شد یه نگا بهش بندازم.یه پسر قد بلند با هیکل ورزش کاری.از اون هیکلایی که جون میده بری تو بغلشون و شیطنت کنی.یک تیشرت جذب مشکی با یه کت اسپرت مشکی.جین تیره هم پاش کرده بود.چه تیپی زده بودا.کوفت زنت بشه.نه یعنی کوفت دوست دخترات بشه.چشماشم که خاکستری.واااای چقد جذابه.حالا غش نکنم من. لباشم که قلوه ای.موهاش قهوه ای و یکم حال فشن مردونه بهش داده.کلا قیافه و تیپش حالت خاص و مردونه ای داشت.عطرشم فوق العاده مست کننده بوداز سر و روش پولداری می ریخت.اگه همین الان می گفت شب بیا پیش من با کله میرفتم...!!!!

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 2 RE رمان هوس و گرما
قسمت 2
=======================_به چی اینطوری زل زدی خانمی؟شب میای پیشم؟چشمام ناخوداگاه گرد شد.یعنی فکرمو خوند.پسره ی حیا قورت داده حالا من یه چیزی بگم تو که نباید حرفمو گوش بدی.در حالیکه تو شوک بودم داد زدم_چی؟!!!!!!!!خندید:هیچی کوچولو خواستم اذیتت کنم.میدونم مال این حرفا نیستی.برو عروسک بازیتو کن.با عصبانیت بهش زل زدم یعنی اگه الان بهم فحش میداد یا میزد تو صورتم انقد عصبانی نمی شدم.انگشت اشارمو گرفتم جلوش تکون دادم.با جدیت و عصبانی گفتم:یه بار دیگه فقط یه بار دیگه به من بگی عروسک بازی کن همچین بکوبم جای حساست که دادت برسه به ننه بابات.من از عروسک متنفرم.هیچوقتم بازی نکردم.فقط فوتبال.فهمیدی؟غش غش زد زیر خنده گفت:دیوونه ای بخدا.باشه خانم کوچولو.شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم.آرتا هم از همین جا داد زد:باشه اومدم تو برو تو ماشین الان میام.بعد رو به من گفت_راستی وستا یعنی چی؟اولین بار بود میشنیدم_یعنی الهه ی آتش.هم اسم رومیه هم آریایی.کسیه که با گرمیش کانون خونواده رو گرم میکنه._چه جالب.بعد دوباره رو به من با یه حالت خنده دار گفت:گرم میکنه یعنی تو خیلی هاتی؟بیشهور.نفهم.عوضی.هی من نمیخوام صحنه دار بحرفم هی این پسره اینطوری میکنه.نگاش کن چه با خنده منو نگاه میکنه ها.فهمیده دارم حرص میخورم.دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:حرص نخور خانمی.من دیگه برم.از آشناییت خیلی خوشحال شدم.منم دوباره خونسردیمو به دست آوردم.دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم پسرا ارزش ندارن که براشون حرص بخورم.یه لبخند زد در حالیکه دستم تو دستش بود یکم به سمتم خم شد طوری که چشاش دقیقا جلوی چشام بودو نفسش به صورتم میخورد.یا ابوالفضل الان بی آبروم میکنه.ولی نزدیک صورتم با یه لحن جذاب گفت:حتی با گرفتن دستتم متوجه شدم خیلی بدن هاتی داری.جان؟چی شد؟آخه یه پسر چقد بی چشم و رو و بی حیا.باخنده یه چشمک بهم زدو گفت:به امید دیداراین آدمای گور به گوری تو سالنم معلوم نبود کجا بودن که یه دونشون نیومد به ما سر بزن.همشون رفته بودن تو حیاط.ولی مثل اینکه مرال زرنگ تر از اینا بود.سریع بعد از اینکه آرتا از در خارج شد کنار در ازش خدافظی کردو اومد سمتم با هیجان بهم گفت:چی بهت گفت که اینطوری سیخ شدی؟از شوک اومدم بیرون خندیدم:هیچی بابا داشتیم گپ میزدیم._آره جون عمت._تن عمه ی منو انقدر تو گور نلرزون.راستی استاد کی رفت._ساعت خواب خانم.خیلی وقته رفته.گفت از طرفش باهات خدافظی کنم._باشهبعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام , من و رویا و مرال رفتیم بخوابیم.من تو اتاق مرال میخوابیدم.چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم.لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم.مرال که به 3 ثانیه نکشید خروپفش شروع شد.ولی من دیر خوابم برد.همش به حرف آرتا فکر میکردم که میگفت من هاتم.یعنی راست میگفت؟چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت.به هرحال این تجربش زیاد بود.چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود.داشت کم کم ذهنم منحرف میشد میرفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود.عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم.ساعت یک بعد از ظهر بود.مرالو تکون دادم.خوابالود گفت:هوم؟_بیدار شو دیگه.چقد می خوابی؟_خواهش میکنم اذیت نکن وستا.خوابم میاد.یکم نگاش کردم.بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بودمعلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده.دلم براش سوخت.رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود.خدمتکارای اضافه هم رفته بودن.مامان مرالم اومده بود.باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم.رویا هم هنوز خواب بود.بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود._ساعت خواب خانم_هنوزم خوابم میاد وستا.از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود._خب دیگه حالا.کوه که نکندی.من دیگه باید برم._کجا؟بودی حالا_نه مامان گفته زودتر بیا.الانم که ساعت دو شده.خیلی دیره_باشه برو_یه وقت بیشتر طارف نکنیا.خجالت داره مثلا مهمونتم.در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت:گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی._لیاقت نداری_راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟_آره حتما.تو که میدونی من دیوونه ی این کارم.کی برنامه ریزی کردین؟.کی کیا هستن؟دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد.بخاطر آرتا اولین باره تفریحی اومده گرگان.میخوایم یکم دورش بدیم.تو هم پایه ای؟تو ذهنم یکم دو دوتا چهارتا کردم گفتم:حتــــــــمابعد دوباره رو به مرال که در حال خمیازه کشیدن بود کردمو گفتم:_ببند اون گاله رو.عین غار بازش نکن.پس روز قبلش باهام هماهنگ کن.مرال چپ چپ نگام کرد و گفت:اکی.با مرال و مامانش خدافظی کردموبه سمت خونه رفتم.توی اون دو روز نا خود آگاه به آرتا فکر می کردم.به گستاخیش به بی پرواییش و تیپ و خوشگلیش.برام شخصیت جالبی پیدا کرده بود.ازش خوشم نیومده بودا.نمی دونم شاید خوشم اومده بود.اه اصلا بگذریم.پسرهی خوش گذرونه مســــــــــــت.دو هفته مونده بود به عید.استادا هم که از خداشون بود ما نریم.بلاخره آخر هفته شد.همچین گفتم بلاخره آخر هفته شد که انگار یه هفته گذشته.منظورم اینه که فردا شد.یعنی پنج شنبه.جمله بندیو حال می کنین؟خلاصه با مرال هماهنگ کردیم قرار شد ساعت 6 صبح حرکت کنیم.یعنی من اون موقع حاضر باشم تا اونا بیان دم خونمون دنبالم.این دفعه هم هیجان داشتم.مامان و بابا هم که چون میدونستم من عاشق اینجور تفریحام اصلا گیر نمی دادن.کولمو چیزای دیگه رو هم ور داشتم.خوراکی هم که قرار بودصبح مامان زودتر بیدار شه برامون ساندویچ کتلت بزاره.خب دیگه چی می موند؟آهــــــــــــــــــ ان.من دیوونه ی این قسمتشم.هله هوله.جونــــــــــــــــمبا این سنم هنوزم مثل بچه مدرسه ای ها ذوق داشتم وقتی جایی میرم کلی هله هوله بخرم.سریع یه مانتو شلوار پوشیدم شالمم فرمالیته انداختم رو سرم رفتم سوپری محلمون.4 تا چیپس فلفلی و 2 تا پفک و تخمه و کرانچی آتیشی و ترشک گرفتم داشتم بر میگشتم سمت خونه که دیدم دو تا خانم از تو ماشین پلیس اومدن سمتم.واویلا اینا اینجا چیکار داشتن.خانمه رسید بهم.یه نگاه کامل از پایین به بالا از بالا به پایین بهم انداخت گفت سلام خانم.منم عین موش شدم سرمو انداختم پایین گفتم:سلام_این چه وضعشه.دختر.مانتوتو نگاه کردی؟خجالت نمی کشی.چرا انقد کوتاهه؟آستیناتو چرا زدی بالااینجاشو با عصبانیت گفت:بکــــــــشش پایــــــــین._چیو خانم؟_آستینتو میگم.شالتو یکم بکش جلو.بیا سوار ماشین شو باید اینطوری شما دخترارو آدم کرد.تازه به خودم اومدم سرمو گرفتم بالا گتم:خونواده ی من از تیپم کاملا اطلاع دادن.دلیلی نمی بینم با شما بیام.در ضمن اینجا نزدیک خونمونه به چه حقی شما جلوی یه دخترو اینطوری میگیرین؟از شانس بدم خونمونم کنار خیابون تو گلشهر بود.ایناهم اونجا زیاد سر میزدن.گندشون بزنن که میخوان روز خوشمو کوفتم کنن._تو فکر کردی من ساده ام دختر.با من میای.از اونجا هم زنگ میزنی به خونوادت.یکم عجیب نگاش کردم گفتم:شما که انقد دقیق سر تا پای دختر مردمو نگاه میکنین یعنی این صندلای منو ندیدین؟آخه به من میاد با این صندلا بخوام برم دور شهر بگردم؟زنه فکر کرده من هیچی حالیم نیست.برای اینکه مطمئنشون کنم گفتم :اگه شک دارین همین جا وایسین من میرم به مامانم میگم بیاد دم در.بعد بدون توجه بهشون رفتم خونون که چند قدم اونور تر بود.تند تند رفتم بالا بی توجه به مامانم از پنجره آشپز خونه آویزون شدم توخیابونو دید زدم.نیشم باز شد.رفته بودن.اینا هم الکی گیر میدنا.فکر کردن میتونن روزای خوبمو با این کاراشون خراب کنن.بعدشم با خونسردی داشتم میرفتم تو اتاقم که بابام گفت:چه خبرته دختر؟مگه داری میری اردو؟با یه حالت ذوق زد که از من بعید نبود گفتم:مگه نمیدونی دخترت بخاطر همین تنقلاتشه که میره تفریح._خب باباجون حالا یکمشو بیار دور هم بخوریم.چشمامو گرد کردم گفتم:عمـــــرا.اینا واسه فردامه.برین بخرین.دیگه به نگاه بابامم که باحسرت داشت وسایلمو می پایید توجه نکردم.رفتم تو اتاقم خوراکیا رو جا به جا کردم.بعد از تو لپ تاپ یه چند تا آهنگ خوشگل رو سی دی رایت کردم تا فردا اگه اونا آهنگ نداشتن من بزارم.شب حدودا ساعت 10 خوابیدم.با صدای زنگ موبایلم که روی ساعت بود بیدار شدم.به موقع کوک کرده بودم.1 ساعت وقت داشتم.رفتم تو دست شویی سریع دست و صورتمو شستم.از تو آشپزخونه صدا و بو های خوبی میومد.معلوم بود مامانم زودتر از من بیدار شده غذارو آماده کرده.برگشتم تو اتاقم شلوار لی آبی روشن با یه مانتو مشکی کوتاه پوشیدم.شال مشکی مو هم که خیلی به صورتم میومد رو سرم انداختم.کولمو ور داشتم رفتم تو آشپزخونه.مامان فدا کارمم ساندویچامونو درست کرده بود._سلام صبح بخیر.به به چه بویی راه انداختی مامان._صبح تو هم بخیر.بشین تا برات کتلت بیارم واسه صبحونت بخور._همونجا با بچه ها می خورم.تنهایی مزه نمی ده._حرفشم نزن 2 تا اینجا بخور تا ضعف نکنی.یه بشقاب کتلت جلوم گذاشت.با اعتراض گفتم:خوبه گفتی دو تا.اگه من این همه رو بخورم که دیگه تبم نمی گیره اون خوراکی های خوشمزه رو بخورم.مامان بی اهمیت به حرف من گفت:دیگه سفارش نکنما.جلف بازی در نمیاری.حالا قراره کجا برین؟با کی میرین؟_میریم باران کوه.مرال و آبجیش و نامزداشون با دوست شایان.زیر چشمی مامانو نگاه کردم.به مامان گفته بودم شایان نامزد رویاست.البته مامانم کاری نداشت.فقط یه خورده خونوادتن سخت گیر بودن.تازه اشتهام باز شده بود 3 تا کتلت خوردم که مامان بشقابو از زیر دستم کشید._ د مامان چرا اینطوری می کنی؟مامان با اخم گفت:آروم تر حرف بزن.بابات خوابه.اون گوشی خودشو تو اتاقت کشت.زود برو جواب بده تا بابات بیدار نشده.مثل فشنگ پریدم.گوشیو نگاه کردم مرال بود.2 بار زنگیده بود._جونــــــــــــــم؟مرال:کوفـــــــــت.زهر حلاحل.چرا جواب نمی دی؟نگو که خواب وبدی وگرنه خودم با ساتور گردنتو می زنم._ببند دیگه فکو.چه خبرته پشت سر هم حرف می زنی؟داشتم صبحونه می خوردم.در حالیکه سعی می کرد داد نزنه گفت:آخه بیشعوررر صبحونه برای چی؟زود بیا دم در ما پنج مین دیگه اونجاییم._باشه عزیزم.حالا چرا انقد حرص می خوری؟من حاضرم.اومدم.بایبدون خدافظی قطع کرد.یه چند تا فحش نثارش کردم.می خواستم از در برم بیرون که یاد یه چیز مهم افتادم.خط چشم و رژ.عاشق خط چشم بودم.جلوی آینه یه دور پررنگ کشیدم.یه رژ خوشگل قرمزم زدم.بدو بدو رفتم از اتاق بیرون.سرمو کردم تو آشپزخونه گفتم:مامان من رفتم._برو به سلامت.مواظب خودت باشی._باشه.خدافظکفشای ال استار مشکیمو پام کردم.از در حیاط رفتم بیرون.توی خودم انقدر انرژی حس می کردم که تا خود کوه بدوم.در کل من خدای انرژی بودم.از همون بچگی هیچ وقت توی جنب و جوش و ورزش جا نمی زدم.داشتم تو ذهن خودم از این ارجیف می گفتم که چشمم خورد به ماشین رهام و یه ماشین خوشگل و مامان پشتش.داخلشم که یه پسر جیگر با یه تی شرت سفید و عینک دودی نشسته بود.یعنی من تو اون لحظه فقط یه پسرو دیدما وگرنه رویا و شایانم بودن.ماشین رهام جلوی پام توقف کرد.بقیه هم پیاده شدن سلام کردن.جواب تک تکشونو دادم.شایان گفت:_سریع تر راه بیفتیم.دوباره همه نشستیم تو ماشین.من و مرال تو ماشین رهام اون سه تا هم تو پورشه آرتا نشسته بودن.زدم پس کله مرال گفتم:شما از این آشناها داشتین و رو نمی کردین؟چه ماشینی داره عوضی.مرال:هوی چرا فحش می دی؟حسودی می کنی؟_حسودی چیه عزیزم؟مبارک صاحابش.خودت که شاهد بودی چند تا پسر که ماشیناشون پورشه بود می خواستن باهام دوست بشن.اینم ماشینه که این داره.رویا همچین گفت پولداره که من گفتم چه خبره.این که جوجه اس.مرال چشاشو کج کرد گفت:تو گرگان مگه چند تا پورشه هست؟گندش نکن_پورشه به درک.فراری زرده رو یادت نیس تو نهار خوران بهم گیر داد؟چشم حسود بترکه.از این پورشه ها هم خیلی خوشگل تر بود.تازه چند وقت پیش رفتم شالی کوبی دوباره تو مغازه عطیقه فروشیش دیدمش._آخه اونا در برابر آرتا سوسکم حساب می شن؟من اگه می تونستم الان با آرتا طرح دوستی می ریختم.رهام یه بیشگون درشت از بازوی مرال گرفت و در حالیکه روش به جلو بود گفت:چشمم روشن.جلوی آقاتون این حرفا چیه میزنین؟از جونت سیر شدی؟مرال دستشو آزاد کرد و دولا شد و لپ رهام رو بوسید و با خنده گفت:_من آقای دیوونه ی خودمو با دنیا عوض نمی کنم.رهامم عین بچه ها زود خر شدو خندید.منم از پشت داشتم به دیوونگی این دوتا میخندیدم.تازه یاد سی دیم افتادم.سریع درش آوردم دادم به مرال گفتم:بزارش صداشم بزن تا ته.مرال قیافه ی مول به خودش گرفتو گفت:خارجی که نیست؟_نه خیالت راحت.می دونستم سلیقه نداری ایرانی زدم.سی دی رو گذاشت تو ضبط.یه چند تا آهنگ و که دوست نداشت زد جلو که صدای شادمهر و ابی پخش شد..مرالم که از انتخابش مطمئن شد صداشو بلند کرد.عاشق این آهنگ بودم از ته دل آدم میخوند._تعبیر رویامهمن,من,من,رویایی دارم رویای آزادیرویای یک رقص بی وقفه از شادیمن,من,من,رویایی دارم از جنس بیداریرویای تسکین این درد تکراریدرد جهانی که از عشق تهی می شهدرد درختی که می خشکه از ریشهدرد زنایی که محکومه آزارنتعبیر این رویا درمون دردامه,درمون این دردا تعبیر رویامهرویای من اینه دنیای بی کینه,دنیای بی کینه رویای من اینهمن, من, من, رویایی دارم رویای رنگارنگرویای دنیایی سبز و بدون جنگمن,من,من, رویایی دارم که غیر ممکن نیستدنیایی که پاکه از تابلو های ایست.دنیایی که بمبو موشک نمیسازه.موشک روی خواب کودک نمی اندازهدنیایی که تو اون زندونا تعطیلن,آدمها به جرم پرســـــــش نمی میــــــــرننمیـــــــــــــــمیرنیه چند تا آهنگ دیگه هم گوش دادیم.بلاخره رسیدیم.همه از ماشین پیاده شدیم.آرتا یه جین سفید با یه تی شرت سفید پوشیده بود.عینک دودیشم روی موهاش گذاشته بود.آخه کی روی کوه تیپ سفید می زنه؟ایشالله که بخوری زمین همش به گند کشیده بشه.بچه ها راه افتادن.مرال و رهام اول رفتن.پشت سرشم رویا و شایان.اینارو نگاه.انگار نه انگار من مهمونشونم.این همه تو خونه و بیرون باهمین بس نیست؟دوباره رفتن پی عشق و حالشون._به چی نگاه میکنی خانمی؟با تعجب برگشتم عقب آرتا بود._هیچیمرال از دور روشو اینور کرد و گفت:بیاین دیگه شما دوتا چرا راه نمیفتین؟من و آرتا هم مجبوری کنار هم راه افتادیم.همون اول یه چیپس از تو کوله ام در آوردم گرفتم دستم.بقیه هم که حتما آوردن.اصلا اگه میخواستن من بهشون از اینا بدم باید صبر میکردن منم باهاشون میرفتم.بیخیال بابا.شروع کردم به خوردن.آرتای بیچاره هم یا منو نگاه میکرد که دارم با پررویی چیپس میخورم یا جلوشو.با چشای گرد وایسادم برگشتم طرفش:_ها چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟با مهربونی نگام کرد دستمو گرفت تو دستش گفت:خانم کوچولو ادب حکم می کرد اول به بقیه هم طارف کنی.در حالیکه سعی می کردم دستمو از تو دستش در بیارم گفتم:دستمو ول کن .خب مثل یه بچه خوب بگو چیپس میخوای دیگه.اینکارا چیه؟سرشو با شیطنت آورد نزدیک گوشم و زمزمه مانند گفت:تا وقتی تو هستی چیپس میخوام چیکار؟میزاری یه کوچولو مزه ات کنم_بی ادب.بازم بلند و مردونه خندیدگفت:این تیکه کلام توئه؟هی میگی بی ادب؟اگه باهام راه بیای بهت بد نمیگذره.من دارم در برابر تو خیلی کوتاه میام.هیچ دختری منو انقد خوش اخلاق نمی بینه.پس خودت خرابش نکن کوچولو.در حالیکه چند تا چیپسو میزاشتم تو دهنم با تخسی گفتم:اولا کوچولو خودتی من الان 22 سالمه.در ضمن فکر کردی ندیدم چطوری تو جشن با دخترا می گفتی و میخندیدی و دل و قلوه رد و بدل میکردین؟_اولا منم 29 سالمه.ولی به تو اصلا نمیخوره 22 ساله باشی.تو از یه بچه دبستانی هم بدتری.ثانیا اینجا برای تفریح اومدم.من همیشه اینطوری نیستم.جواب ندادم._من قراره یه هفته اینجا بمونم.جمعه بر میگردم تا 3 روز قبل عید خونه باشم._چه ربطی داشت؟یه نگاه بهم انداخت بعد دوباره جلوشو نگاه کرد و گفت:_از ظرافت و هیکل و....((دوباره یک نگاه بهم انداخت))لبات خیلی خوشم اومده.این یه هفته با من باش و انقد به خودت سخت نگیر.کسی نمیتونه جلوی من وایسه.پس خوش بگذرون.آتیش گرفتم.محکم وایسادم سر جام.با عصبانیت و داد کنترل شده گفتم:_چه غلطی کردی؟مواظب حرف زدنت باش.فکر نکن انقدر آشغالم که ابزار هوس تو بشم.با خونسردی گفت:لازم نیست حرص بخوری.کم کم کوتاه میای.در ضمن من هنوز کاری نکردم که تو میگی چه غلطی کردی.وقتی ازت کام گرفتم میتونی این حرفو بزنی._عرضشو نداری.دوتا ابروشو انداخت بالا گفت:ندارم؟!_نه نداریسرشو آورد نزدیک .لباشو گذاشت رو لبام.چند ثانیه همونطوری آروم بوسش کرد.منم کاملا تو هنگ بودم.به چه جرئتی اینکارو جلوی بقیه کرد.ولی چه لبای داغی داره ها.برای اولین بار فهمیدم لذت چیه.دلم نمی خواست لباشو ور داره.ولی بعد حدود 5 ثانیه به خودم اومدم.کشیدم عقب با عصبانیت و داد گفتم:_عوضی این چه حرکتی بود؟با چشمای خمار و شیطونش خندید:دیدی تونستم.برای من کار نشد نداره.خوشم اومد.خیلی داغی.بدنت تحریک بر انگیزه.ترجیح می دادم الان رو تختم باشیم.بعد یه چشمک به من زدو راه افتاد جلودور وورمو یک نگاه کردم.دیدم غیر از 3 تا دختر پسر جوون که مارو با خنده نگاه میکنن کسی نیست.بیشتریا جلو بودن وپشتشون به ما بود.جاییی که ماهم اون موقع وایساده بودیم به همه دید نداشت.چون درخت زیاد بود دیده نمی شدیم.مرالشونم که اصلا یادشون رفته بود کسی دیگه هم هست.خیلی عصبانی بودم.نمی خواستم آرتا فکر کنه میتونه از منم مثل دخترای هرجایی استاده کنه.رفتم دستشو گرفتم برش گردوندم.
با شیطنت نگام کردو گفت:چیشده عزیزم؟بازم دلت هوس کرد؟خودم مخلصتم میخواست سرشو بیاره جلو که یه دونه محکم زدم تو صورتش.با تعجب نگام کرد._من با اون دخترای ساده که ازشون سو استفاده می کنی فرق دارم.فکر نکن بخاطر قیافه و پولت کوتاه میام و میتونی ازم استفاده کنی.من از پسرای آشغالی مثل تو متنفرم.رومو ازش گرفتم و با سرعت رفتم پیش مرال و رهام.کسی نبودم که با اینجور چیزا خودمو ناراحت کنم.یعنی ناراحتی اصلا تو خونم نبود.من فقط بلد بودم شیطنت کنم و شاد باشم.رفتم جلوی مرال در حالیکه عقب عقب راه میرفتم گفتم:هله هوله بخوریم؟مرال حرفشو با رهام قطع کرد گفت:نه.الان فقط یه صبحونه ی توپ میچسبه.ساندویچاتو که آوردی؟_آره .چایی هم داریم؟_همین جا وایسا.فلاسک چایی هم آوردیم.همون دورو اطراف روی سنگ نشستیم.بقیه هم اومدن.آرتا هم با قیافه ای که چیزی از ناراحتی یا حسش معلوم نبود اومد.ساندویچامونو خوردیم دوباره راه افتادیم.این دفعه هم اون چهارتا لیلی و مجنون جدا رفتند.منم پشت سرشون با فاصله راه افتادم.آرتا هم اول کنار شهاب و رویا بود ولی یه چند دیقه که گذشت ازشون جدا شد و آهسته اومد.حتی از منم عقب افتاد.کم کم بچه ها خسته شدن و وایسادن.فضای خیلی قشنگی بود.خیلی راه نبود تاخود باران کوه.من تا آخرش میرفتم.عمرا اینجا ول نمیکردم.مرال وایساد رو به من که جلو افتاده بودم با نفس نفس داد زد:بسه دیگه وستا بیا نفس بگیریم بعد برگردیم.وایسادمو رومو کردم طرفش:راه زیادی نمونده من تا آخرش میرمو زود بر میگردم.همه ی بچه ها وایساده بودن.حتی آرتا.منم بی خیال دوباره راه خودمو در پیش گرفتم.بلاخره رسیدیم بالا.وایسادم چند تا نفس عمیق کشیدم.خیلی فضای خوشـــــگلی بود.دوس داشتم داد بزنم.چون نزدیک بهار بود قشنگ ترم شده بودبود.رفتم کنار کوه.آدمای دیگه هم اونجا بودن.چند تا گروه کوه نوردی هم اومده بود.دستمو از داخل آبش عبور میدادم.خیلی سرد بود.باد محکم به صورتم میخورد.از جمع فاصله گرفتم رفتم یه گوشه ی دور تا تنهایی از این آب و هوا لذت ببرم.میدونستم الان زیبایییم دو برابر شده.چون هم پوست صورتم باز شده بود هم چشمام در حال برق زدن بود.من بچه ی طبیعت بودم._خوشگل خانم چرا تنهایی؟برگشتم سمت صدا.یه پسر جوون بود از این خوشگلای امروزی.بهش یه لبخند زدمو دوباره مشغول اکسیژن گیری شدم.نمیدونم چرا؟ولی دوست داشتم الان آرتا اینجا بود._چه لبخند نازی.موقع برگشت اگه تنهایی میخوای با هم بریم؟دیگه بهش توجه نکردم.میدونستم کرم از خودمه که اول لبخند زدم.ولی نمی خواستم پاپیچم بشن.دوست داشتم بازم با آرتا برگردم بدون مزاحم._چرا جواب نمیدی؟ناز کردن نداره که.با هم بر میگردیم تا تنها نبــــــ..........آخ آخبا تعجب برگشتم سمت صدا.دیدم آرتا با عصبانیت دست پسره رو گرفته_داشتی چه زری میزدی آشغال؟به چه حقی مزاحم یه خانم می شی؟_تو کی باشی؟این خانم با منهآرتا یه نگاه به من کرد یعنی آره؟کلمو تکون دادم به سمت بالا.یعنی نه. بزن لهش کن.آخ جـــــون.ولی بیچاره پسره.گناه که نکرده بود.تازه مودبم بود.آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم.پسره که مطمئنن نمیتونست در برابر آرتا مقاومت کنه فقط یه نگاه خشن بهمون انداخت و رفت.با خون سردی راه افتادم تا برگردم پایین که دستم محکم کشیده شدآرتا محکم گفت:صبر کن با هم برگردیم.یه نگاه که تا اونجای آدمو میسوزونه بهش انداختم و گفتم:_خودم میتونم مواظب باشم پس ولم کن._آره اتفاقا الان دیدم چه لبخند ژکوندیم براشون میزنی.صداتم خیلی جلوشون در اومد._قرار نبود چیز خاصی اتفاق بیفته آخرش این بود که شماره بده و تا پایین همرام بیاد.آرتا با داد گفت:غلط کرده.چشمامو گرد کردم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون گفتم:الان تو اینجا چکاره ای؟نکنه از من خوشت اومده حسودی میکنی؟بعدش راه افتادم.با خنده در حالیکه پشت سرم می اومد گفت:با خودت چی فکر کردی کوچولو؟حتما تو مخت یه خیلی داستان عاشقونه برای خودت ساختی.نه عزیزم.من فقط دوست ندارم دختری که قراره لذت منو بسازه با بقیه پسرا خوش و بش اضافی بکنه.بازم این حرفو زد.محکم جلوش وایسادم._مگه نگفتم دیگه حق نداری از این حرفا بزنی.مثل اینکه حرف آدمیزادسرت نمی شه ؟ها؟با شیطنت سرشو خم کرد رو شونه هاشو ابروهاشو انداخت بالا یعنی نهمنم نامردی نکردم با یه حرکت ناگهانی بسته ی پفکی که وسطای راه برای خودم باز کرده بودم الانم تقریبا آخراش بود خالی کردم رو سرش.دستش رفت سمت بسته که اونو بگیره.بسته رو ول کردم.پایین بلیز سفید خوشگلشو که از اول براش نقشه کشیده بودم کثیف کنم گرفتم تو دستم دولا شدم لبامو دقیقا با وسط لباسش پاک کردم.بعدم با آرامش کشیدم عقب نگاش کردم.بدبخت چشاش داشت میزد بیرون.چه قیافه ای برای این پسر خوش تیپ درست کردم من.رو کل لباس و شلوارش که پفک چسبیده بود.یه تیکه از لباسشم که با رژ لب من و پفکای دور لبم رنگی شده بود.با افتخار زل زدم به هنرم._دیوونه این چه کاری بود کردی؟روانی_حال کردی؟تا تو باشی دیگه به دست و پای من نپیچییه چند ثانیه همینطوری نگام کرد بعد با قیافه جدی گفت:_تو ک هوس کرده بودی منو ببوسی چرا به خودم نگفتی که فقط لباسم نصیبت نشه.می رفتیم این گوشه ها چیزای بهتری بهت می رسید.حرصمو در آورد .آشغال.رومو ازش گرفتم با عصبانیت برگشتم به سمت پایین.اونم با خنده و سر خوشی از از این که منو حرصی کرده پشت سرم میومد.من موندم با اون سیلی ای که بهش زدم چرا کوتاه نمیاد.انگار خوشش اومده.رسیدیم به بچه ها.مرال:کجا بودین شما دوتا؟چرا انقدر دیر کردین؟بعد چشمش به آرتا افتاد.قیافش عین علامت تعجب شد گفت:این چرا این شکلی شده؟_هیچی بابا.از بس پفک دوس داشت با کله رفت تو بسته ی پفکآرتا:احیانا یادت نرفت که بگی پفکه به زور روم خالی شد؟چپ چپ نگاش کردم.یعنی ببند.اونم فقط یه لبخند زد.4 تا شون یه نگاه عاقل اندر سفیه بهمون انداختن معنیشم که همه میدونن خر خودتونین.خلاصه دسته جمعی با هم راه افتادیم تا برگردیم.وسط راه آرتا گفت:_گرگان هوای خیلی خوبی داره.مخصوصا این مکانش._من گرگانو بیشتر از هر شهر شمالیه دیگه ای دوس دارم.گرگان مکان دیدنی زیاد داره ولی همیشه وقتی اسم شمال میاد همه به رشت و بابلسر و جاهای دیگه فکر می کنن.آرتا چیزی نگفت.بعد چند دیقه که تو راه بودیم رو به همه ی بچه ها گفت:_خب مکان بعدی که قراره بریم کجاست؟کی میریم؟مرال:خوشت اومد آرتا؟_آره تفریح کنار شماها خیلی برام جالبهرویا:کنار همه مون یا کنار اون جفت خوشگلت؟من سرمو با علامت سوال برگردوندم سمت آرتا.جفتش کیه؟این جا که کسی نبود.دیدم داره منو نگاه می کنه و یه لبخند متینم گوشه ی لبشه.وا.یعنی منظورشون من بودم؟_کنار همه تون خوش میگذره.شایان:ما هم گوشامون مخملیه پسر.نمیفهمیم.پنج شنبه ی هفته ی بعد چطوره؟میریم نهار خوران.احتمالا بچه ها بساط دستی کشی هم دارن.روستای زیارت هم یه دور میزنیم.شامو هم بیرون میخوریم.ها؟خوبه؟نیش من که مثل همیشه باز شد.حالا از کجا معلوم منو ببرن؟غلط کردن نبرن بدون من که خوش نمی گذره.رهام:از نظر منم اونجا عالیه.مخصوصا پنج شنبه شبا تو هم موافقی مرال؟مرال:آره بریم.وستا تو هم باید بیایا.در حالیکه دوباره راه افتاده بودیم پایین گفتم:حالا ببینم چی میشه.مرال:گمشو من که میدونم دیوونه ی شهر بازی ای پس طاقچه بالا نزار برا من._اکی پایه ام.بلاخره رسیدیم به ماشینا.خیلی دوس داشتم سوار ماشین آرتا بشم و با آرتا بیام.ولی نمیشدبه هرحال من دوست مرال بودم باید پیش اون مینشستم.عین بچه فقیرا زیر چشمی در حالیکه داشتم به سمت ماشین میرفتم پورشه ی آرتا رو می پاییدم.که آرتا بلند گفت:_شما چهار تا که جفتین با هم برین منو وستا هم با هم دیگه میایم.چشام گرد شد.این پسر انگاری میفهمید تو دل من چی میگذره.شایان:شما دوتا رو که نمی شه تنها گذاشت.فکر نکنم با هم بسازین.بعدشم تو رفیقتو با یه دختر عوض میکنی؟_خب معلومه.دختر به این خوشگلی رو ول کنم بیام یه پسر زمخت رو بچسبم؟با این حرفش همه خندیدن حتی من.با خنده گفتم:نه مرسی من با رهامشون میام.شما هم با هم برین.یه دونه از ابروهاشو انداخت بالا ناغافل دستمو کشید برد سمت ماشینش در جلو رو باز کرد منو نشوند.بعدشم خودش سوار شد.اون چهارتا هم از اون ور برای من لبخند ژکوند میزدن.شیطونه میگه بزنم دهنشونو آسفالت کنم.یه چشم دور ماشین گردوندم دهنم وا موند چه خوشگل بود ماشینش.در حالی که روشنش میکرد گفت:_خوشت اومد از ماشین؟خونسردی خودمو حفظ کردم با یه لحن بی تفاوت گفتم:بد نیست.با خنده نگام کرد و گفت:پس چرا داشتی ماشینمو از بیرون میخوردی؟از حرفش ناراحت شدم قیافم رفت توهم.ارزش نداره پسره ی بیشعور._این ماشین واسه وقتیه که میرم سفر این ماشین اصلی و رسمیم نیست.فقط نگاش کردمو چیزی نگفتم.اونم دید من ساکت شدم دستش رفت سمت پخش ماشین و روشنشن کرد.صدای یک زن خارجی تو ماشین پخش شد.خیلی دوس داشتم این آهنگو.آهنگ آمازینگ از اینا بود.نا خود آگاه لبخند زدم.آرتا هم که تموم حواسش ب من بود صدای آهنگو زیاد کردبعد از چند تا آهنگ به رستوران رسیدیم.آرتا اول صدای ضبط رو کم کرد.بعد ماشینو خاموش کرد.بدون اینکه منتظرش باشم سریع از ماشین خارج شدم و به سمت رستوران رفتم.ما زودتر از اون چهارتا رسیده بودیم.رفتم پشت یه میز دنج نشستم.آرتا با اونا وارد رستوران شدن.براشون دست تکون دادم.اومدن به سمت من.آرتا:رسم همراهی این نبودا خانم.باید صبر میکردی با هم وارد می شدیم.توجهی نکردم.اونم چیزی نگفت.غذامونو تو یه محیط صمیمی خوردیم و از رستوران بیرون اومدیم این دفعه تو ماشین رهام نشستیم چون قرار بود اینا منو برسونن خونه.باآرتا و شایان و رویا خدافظی کردیم و برگشتیم سمت خونه ی ما.ساعت حدودای 3 بعد از ظهر بود.بهشون طارف کردم بیان خونه ولی قبول نکردن.بنابر این بعد از خدافظی رفتند.وارد خونه شدم.مامان داشت فیلم میدید.ولی بابا نبود.به مامان سلام کردم اونم جوابممو داد و پرسید خوش گذشت؟_آره جاتون خالی.پس بابا کو؟_خوابیده_آهانبه سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس دوش گرفتم.نمی دونم چرا ولی حس میکردم جو خونه سنگینه.حس شیشم قویم اینو میگفت.از حموم اومدم بیرون با همون موهای خیس و یه حوله دور سرم رفتم پیش مامان هنوزم رو مبل نشسته بود و داشت فیلم می دید._حموم بودی؟_آره_عافیت باشه_مرسینشستم کنار مامان و یکم یواشکی نگاهش کردم._مامان اینجا خبریه؟مامان هم به من نگاه کرد و گفت:چیز خاصی نیست.فقط عمو علی یکم حالش بده._ اِاِ چرا؟ چی شده؟اون که سرحال بود.خیلی ناراحت شده بودم.عمو علی رو خیلی دوس داشتم.قبل از اینکه بیایم گرگان همیشه خونوادگی با هم بودیم.عمو هم منو خیلی دوس داشت.بعد از پدر و مادرم عمو برام خیلی ارزش داشت._منکه چیزی نگفتم دختر.فقط گفتم یه خورده حالش بدههمون موقع ها بود که بابا هم از اتاق با یه کیف کوچیک اومد بیرون مامان با تعجب گفت:_کجا رضا؟_حرکت کنم برم تهران.من تنها برادرشم.باید ببینم چش شده.منم که تازه یادم اومده بود سلام نکردم گفتم:سلام_سلام دخترم خوش گذشت؟مامان:الان نمیخواد بری تاریک میشه خطرناکه._نمی شه که خانم .باید زودتر برم بهش سر بزنم تا سه شنبه هم اینجا باشم.رادارهام ناگهان فعال شدن چرا گفت باید تا سه شنبه برگردم؟با حالت کنجکاوی بهشون خیره بودم.مامان:حالا اونو میندازیم یه روز دیگه بابا در حالیکه رو مبل مینشست گفت:نه غزیزم خیلی زشته.چون هماهنگ شده نمیشه کاریش کرد._مامان مگه سه شنبه چه خبره؟مامان و بابا یه نگاه بهم کردن ولی چیزی نگفتن.مامان:پس منم باهات میامبابا کلافه گفت:آخه زن تو رو کجا ببرم.وستا کجا بمونه.تنها که نمیشه.دوباره به سمت اتاق رفت و لباس پوشیده برگشت.مامان در حالت تفکر بود.شرایط اصلا برای حرف زدن و باز جویی کردن من در مورد اینکه سه شنبه چه خبره جور نبود.بلاخره بابا راهی شد و ماهم تا دم در بدرقه اش کردیم.مامان به محض اینکه دوباره وارد خونه شد به سمت آشپزخونه رفت.منم برای رفع این حس کنجکاوی دنبالش رفتم.رو صندلی نشستم به مامان که در حال جا به جا کردن ظرفا بود گفتم:نمیخوای بهم بگی دقیقا برای عمو چه اتفاقی افتاده؟مامان اومد نشست رو صندلیه رو به روییم و گفت:یه سکته ی خفیف کرده بود._سکتـــــــــــــــه؟_وا چرا داد میزنی؟چیز خاصی نشد.به خیر گذشت._مادر من. عمو سکته کرده اونوقت شما میگی چیزی نشده؟چرا ما نرفتیم.منم میخواستم عمو رو ببینم.مامان چیزی نگفت.دوباره رو به مامان گفتم:_بیچاره ساقی و آروین.((پسر عمو و دختر عموم))راستی الان آروین از راه دور میخواد چیکار کنه؟_نمی دونم.منم خبرشو ندارم._یعنی نمیخواد برگرده ایران؟من موندم تو کار این بشر.اگه اینجا بود خیلی راحت میتونست تو کارخونه ی عمو کار کنه چرا رفته آلمان انقدر سختی بکشه.دلم واسه گذشتمون تنگ شده.یادش بخیرسرمو گذاشتم رو میز و رفتم تو رویا.مامان:دیگه بهت زنگ نمیزنه؟_چرا دو هفته پیش زنگ زد.بعضی وقتا هم اس ام اس میده.اینم شد پسر عمو که من دارم.خسیـــس_نگو اینو دختر.پسر به این آقایی.داره رو پای خودش وامیستهسرمو با هیجان بلند کرم رو به مامان گفتم:_راستی مامان مگه سه شنبه چه خبره که بابا میخواد حتما خودشو برسونه؟مامان با مهربونی نگام کرد وگفت:میخواد برات خواستگار بیاد.آخ جون.عاشق این بودم که خواستگار بیاد تا من باهاش تو یه اتاق تنها شم و از تموم اخلاقاش سر در بیارم.یه سوالایی میپرسیدم که بدبخت خواستگاره به غلط کردن میفتاد.اخه سوالام بی ربط بود.بیشتر واسه شخصیت شناسی بود.در حالیکه یه لبخند مرموز گوشه ی لبم داشتم گفتم:این دفعه کیه؟_یاشارچشمام درشت شد.دهنم جمع شد.سرم رفت بالا_چــــــی؟یاشــــــار؟با کلافگی گفتم:چرا گذاشتین بیاد؟مامان یه اخم کوچیک کرد و گفت:خب مامانش اصرار کرد زشت بود قبول نمی کردم.یاشار پسر دوست بابام بود.یه پسر سمج و دیوونه کننده.تا الان بار چهارمش میشد که می اومد خواستاگاریمو من میگفتم نه._خب مادر من,من از این پسر خوشم نمیاد.چرا حالیش نیست؟_یاشار که پسر خیلی خوبیه.درس خونده.شرکت کامپیوتری هم که داره.ماشین و تیپ و قیافشم که خوبه.تو رو هم که خیلی میخواد.دیگه مشکلت چیه؟_آخه این پسر یه جو جربزه نداره.اصلا من توش مردونگی نمی بینم.این که تا آخر عمر هر چی من بگم میگه چشم._تو زندگی کم کم درست می شه دختردر حالیکه بلند می شدم گفتم:_د آخه مشکل من یکی دو تا نیست.اصلا من دوسش ندارم.بعد از آشپزخونه خارج شدم و به اتاق رفتم.اون روز های کلافه کننده هم با بیرون رفتن با مرال و خرید و بازار گذشت.بابا هم دوشنبه غروب برگشت.ولی کلافه بود.میگفت حال عمو خوبه یعنی بد نیست ولی بازم کلافه بود.تازه شبش برامون توضیح داد که نصف اون کارخونه باید مال بابای من میشدولی عموم از اون قدیمها بدون گفتن به بابام ازش استفاده می کرد.چه چیزای عجیبی آدم میشنوه.عموی به اون خوبی و مهربونی چطوری اینکارو کرد؟.وااااا.البته برای من اصلا مهم نبود.برام تو این دنیا هیچی جز شاد بودن و شاد کردن بقیه مهم نبود.یادم نمی آد تا حالا گریه کرده باشم.حتی اگه کسی مرده باشه,بهم توهین شده باشه,با بابام دعوا کرده باشم ,تو بدترین شرایط زندگیم بوده باشم یا هر چیز دیگه ای.من تو بدترین شرایط زندگی هر کسی هم نشکستم.همین منو متفاوت کرده بود.فکر کنم گریه ی من تو 8 سال اول زندگیم خلاصه می شد.حتی وقتی دلم شدید می گرفت گریه نمی کردم.همیشه در عرض 5 مین روحیه ی خوبمو بر میگردونم.صبح روز سه شنبه ساعت 11 از خواب بیدار شدم.روز به روز تنبل تر می شدم.رفتم دستو صورتمو شستم.مامانم در حال جنب و جوش بود.اینم دلش خوشه ها.آخه این کارا براش تکراری نشد؟ بعد از خوردن چایی و صبحونه برگشتم تو اتاق .تلفن بی سیمی رو برداشتم تا به مرال بزنگم.مرال با یه صدای خمار و خواب آلود گوشیو برداشت._ها.چیه؟_این چه طرز صحبت کردنه بزغاله.چته سر صبحی؟_خوبه خودت داری میگی سر صبحیا._خواب بودی تا الان؟مرال در حالیکه خماری صداش کمتر میشد گفت:نخیر یه نیم ساعتی هست رهام بیدارم کرده.درست بعد از این حرف مرال صدای رهام از اونورش اومد:_بر مزاحم عشق و حالمون لعنتخندم گرفت.این دوتارو سرو تهشونو جمع میکردی دوباره پیش هم بودنو در حال عشق و حال.عاشقیم دنیایی داره ها._باز اون نامزد الافت اونجاست؟شب پیش تو بوده؟مرال با حرص خند ه داری گفت:چشات در آد.آره_مرگ مرال؟تو که میگفتی عمرا مامانت بزاره حالا خوش گذشت؟_ساده ایا.راحت میشه واست خالی بست.نه بابا تازه صبح اومداینجا که تو هم سر صحنه ی حساس پارازیت دادی._حیا میا رو قورت دادی؟شما دوتا که انقدر تب میکنین برا هم چرا زودتر عروسی نمیکنین؟_منتظریم دانشگاه برادر رهام تموم شه برگرده ایران.بگذریم از اینا.یاشارو میخوای چیکار کنی؟_میخوام زنش بشم._گمشو.توآبت با اون پسره تو یه جوب نمی ره. اِاِاِاِ اذیت نکن دیگه رهام.صبر کن.صدای رهام دوباره اومد:قطع کن دیگه وستا تموم حس و حالمون پرید.با خنده گفتم برین گمشین ور دل هم.دیوونه ها.خب کاری نداری؟_خداییش خیلی خوبه.به تو هم سفارش میکنم زودتر جفتتو پیدا کن.من دیگه برم بای_از رهامم خدافظی کن.بایخب حالا چیکار کنم؟امروز که مامان گفته حق نداری جایی بری.پس بیکاری چه خاکی بریزم تو سرم؟اوووم دوش بگیرم؟آره بهترین کار حموم رفتنه.رفتم حموم.دو ساعت تو حموم موندم.حدود یک ونیم اومدم بیرون.ذهنم کاملا خالی شده بود و آروم آروم بودم.یعنی ازم آرامش میباریدا.تا این حد.بعد از خوردن نهار با مامان, برگشتم تو اتاقم.بابام حدودای ساعت 5 میومد.مهمونا هم که قرار بود ساعت 7 بیان.من نمیدونم مگه وسط هفته هم میرن خواستگاری؟مینداختن پنج شنبه جمعه.نــــــــــه.خوب شد ننداختن آخر هفته وگرنه منه بدبخت باید قید نهار خورانو میزدم.چه آدمای وقت شناسی هستنا.خوشم اومد.رفتم رو تخت دراز کشیدم.چشامو بستم تا یکم بخوابم ولی همش آرتا و حرفاش میومد تو فکرم.نمی دونم چرا انقد برام مهم شده بود.ولی یه چیزیو خوب میدونستم این که هیچوقت نباید بهش فکر کنم.دنیای منو اون متفاوت بود.داشت کم کم تو وجودم یه دعوا می شد سر آرتا که تصمیم گرفتم ذهنمو یه جوری منحرف کنم.بهترین کار هم آهنگ گوش دادن بود.هندز فریمو زدم به گوشیم بعد از یه خورده فکر کردن تصمیم گرفتم ویدئوکلیپ حامد فِرِد که درباره ی کوروش بزرگ خونده رو نگاه کنم.

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:02
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 3 RE رمان هوس و گرما
قسمت3
===========================
من دیوونه ی کوروشم و واقعا بهش افتخار میکنم.کوروش بزرگترین پادشاه ایران وجهان که حتی اسمش تو قرآنم به بزرگی یاد شده خیلی از مردم ایران نمیشناسنش یا علاقه ای به تحقیق در مورد اون ندارن .ما خودمون ارزش داشته هامونو نمی دونیم.در حالیکه کشور های خارجی بیشتر ازما از اونا اطلاع دارن حتی بارها شده وقتی توی چت روم خارجی میرم اونا وقتی میفهمن من ایرانیم خیلی احترام نمیزارن ولی اگه بفهمن آریاییم یا از کوروش بهشون بگم دیدشون عوض میشه.من به گذشته ام افتخار میکنم.به پارس بودنم.بسه دیگه اگه به من باشه تا صبح از مردم شکایت میکنم که چرا انقدر نسبت به این جور مسائل بی تفاوتن.از اون موقعی که آهنگ حامد فرد و گرفتم بین همه پخشش کردم وچشمای خیلیا رو باز کردم.این آهنگ تصویرش یه چیز دیگس.دکمه پِلی رو زدم و آهنگ شروع شد.صداش رو زدم تا آخر و دوباره بعضی جاهاش به خاطر معنی فوق العادش موهای تنم سیخ شد.

حامد فرد

کوروش پاشو ببین کشور تو راه مهیبیه //// پاشو بنگر که ملت توی خواب عمیقیه
ببین به دنیا داریم میگیم که ما برتریم //// در حالی که ما ها همه یه مشت گدا پروریم
ببین یه جوون داره از ته دلش بهت داره میگه //// اینجا لوات و زنا جزءی از کردار نیکه
کوروش ناموس فروشی رو دور قیمت //// کوروش ملت گفتار نیکش فحشو غیبته
کوروش تو رو تحقیرو ویران کردن //// اسمت خط خورده از تقویم ایران رسما
راستی مقبرت با سیل و بلاها رفته //// عکست فقط سر در قلیون سراها نصبه
کوروش ارامش خیلی وقته زندانی شده //// نماد فروهر نماد شیطانی شده
کوروش داره برمیگرده عقب زمونه //// کوروش راستی میدونستی خدا عرب زبونه
یعنی جهنم جای ماست که فارسی خوندیم //// دنیا پیشرفت کرد ما دوره ی دارسی موندیم
کوروش خلیجتو خلیج عرب نامیدن //// ولی بازم عربو تو وطن راه میدن
همون عرب هایی که هستن تشنه به خونمون //// همونا که دختار رو کردن زنده به گورشون
هستن همسایه ی ایران ما روی کاغذ //// ولی دستاشون با دست بیگانه ها تو یه کاسس

نوید باقری :
کجایی که ببینی دلا خونن
همه درگیر یه لقمه نونن
حتی جوونای ایرانت
دیگه هیچی از عشق نمیدونن
یه روز میاد که به جز یه نقشه
چیزی از ایران باقی نمونه
کسایی که رفتنو جون دادن
به خدا واسه ی بهشت نبوده
انقد درگیر شدیم که غیرت
دیگه واسمون معنا نداره
کوروش بیدار شو وقت خواب نیس
شدیم طفلی که مادر نداره
هرکی میاد به اسم یه مادر
یه چیزی ازمون برمیداره
یه روز میاد که یه ایرانی
دیگه هیچی از خودش نداره

حامدفرد
دلت گرفته کوروش میدونم تابع احساسی //// مردم اشک ریختن سر قبر ناصر حجازی
ولی چه فایده اسطوره ها در اغوش میرنو //// بعد مدتی از یاد ها فراموش میشن
بغضی تو گلومه مثل یه دیوانه تو بندم //// چرا تندیستو دادن دست بیگانه تو لندن
چرا یادت کوروش از همه حیف دود شده //// نوشتن عقده ها فقط تویه فیسبوک شده
کوروش مردو مردونگی از تو افکار رفته //// سلاح کشتار جمعی شده اخبار هفته
جوونا جیباشون خالیه و از دم بیکارن //// اونا فکر خالی کردنو باز زدن سیگارن
کوروش جوونا از بی پولیشون جنون میگیرنو //// یه عده ریش سفید نشستنو جومونگ میبینن
از همون ریش سفیدایی که جیباشون شده //// پول ملت که تو حسابای سیباشون پره
ما هم هر روز از دیروزمون مرده تر هستیم //// که یه ملت سیاه پوشه مرده پرستیم
کوروش هواپیماها به عشق ملت میپرنو //// مسافرارو به بهشتو جنت میبرن
بعد این حادثه مردم رخت سیاه میپوشنو //// شراب مرگو با یه بخت سیاه مینوشن
کوروش جایه اینکه به امید اینده بشینی //// حامد حاضر بمیره ایرانو پاینده ببینی

کجایی که ببینی دلا خونن
همه درگیر یه لقمه نونن
حتی جوونای ایرانت
دیگه هیچی از عشق نمیدونن
یه روز میاد که به جز یه نقشه
چیزی از ایران باقی نمونه
کسایی که رفتنو جون دادن
به خدا واسه ی بهشت نبوده
انقد درگیر شدیم که غیرت
دیگه واسمون معنا نداره
کوروش بیدار شو وقت خواب نیس
شدیم طفلی که مادر نداره
هرکی میاد به اسم یه مادر
یه چیزی ازمون برمیداره
یه روز میاد که یه ایرانی
دیگه هیچی از خودش نداره

بعد آهنگ بازم داشتم به حرفاش فکر میکردم.هنوزم برام تکراری نشده.واقعا راست میگه انقدر درگیر شدیم که دیگه غیرت ایرانی برامون معنا ندار.با فکر کردن به این بیمعرفتی مردممون خوابم برد.
ساعت 5 بود که با سرو صدای بیرون بیدار شدم.بابام بود که وسایل پذیرایی امشبو خریده بود.منم رفتم بیرون سلام کردم و به بابام خسته نباشید گفتم.
مامان با اعتراض:چقدر میخوابی دختر؟
در حالیکه داشتم سرسری جواب میدادم گفتم:حسودی می کنی مادر من؟خب تو هم بخواب.
بابا رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه منم خودمو روی مبل انداختم.
مامان با عصبانیت رو به من گفت:نکن دختر.این چه وضعشه؟الان مبل چروک میفته زشته جلو مهمون
_ای بابا.باز شما این کاراتون شروع شد.رئیس جمهور که نیست عمو سعیدشونن دیگه.
مامان اومد رو به روم نشست با تاسف در حالیکه سرشم تکون می داد گفت:
_با این اخلاقتو بچه بازیات من موندم کی میخواد تو رو بگیره.خونه داریم که بلد نیستی.حالا خواستگارای دیگت به کنار میگیم گول ظاهرتو خوردن من موندم یاشار و این پسره چرا از تو خوششون اومده.
_مــــــامــــــــان.مثلا من دخترتما.
بعد ناخود آگاه چشمام گرد شد.با تعجب به مامان نگاه کردم.
_مامان منظورت از این پسره چی بود؟
_کدوم پسره؟
_اِ مامان اذیت نکن دیگه.گفتی یاشارو این پسره.
مامان با لبخند نگام کرد:خودت بعدا میفهمی.
با اصرار و پافشاری رو به مامان گفتم:
_چرا اینطوری میکنی مامان؟الان از فضولی دق میکنم.بگو دیگه.
_نمیشه.یعنی تو خودت متوجه نشدی؟
یه قیافه متفکر به خودم گرفتم و رفتم تو فکر.یعنی کیو می گفت:
_خواستگاریمم اومده؟
_نه
_مامان بازیت گرفته؟خب بگو دیگه
_انتظار داشتم خودت تا الان فهمیده باشی.از چشاش و کاراش راحت میشد اینو خوند.به نظر من از یاشارم بیشتر دوست داره.ولی نمی گم کیه.میخوام خودش بیاد اعتراف کنه.شاید دلیلی داشته که تا الان حرفی نزده.هروقت میشنید خواستگار داری رنگش میپرید.مطمئنم الانم بفهمه سکته میزنه. بعد با خنده منو که در حال فکر کردن بودم نگاه کرد.
_مامان داری شوخی میکنی؟
_نه دخترم.شوخیم چیه؟مطمئنم یه روز میفهمی.
_جیغ میزنم اگه نگی کیه ها.بگو دیگه.
_ای بابا تو چقدر سمجی دختر.عین بچه ها اصرار میکنی.ناسلامتی الان برای خودت خانمی شدی.لباس میخوای چی بپوشی؟
فهمیدم به هیچ وجه نمیتونم از زیر زبون مامان حرف بکشم پس نقاب بی تفاوتیمو زدم.
_نمیدونم هنوز یه ساعت تا اومدنشون وقت هست.یه چیزی میپوشم دیگه.
بابا از حموم در اومد.کی رفته بود دوش بگیره من حالیم نشد؟
_عافیت باشه بابا.
_سلامت باشی دخترم.
مامان:پاشو برو تو اتاقت یکم به سرو وضعت برس.زود باش
بلاخره به زور منو از جام بلند کرد.رفتم تو اتاقم.راستی یادم رفت در مورد اتاقم بگم.البته اتاقم ست نیست.یه اتاق ساده اس.بیشتر رنگ مشکی و سفید توش بکار رفته با یه تخت که رو تختی شرابی خوشگلم روشه.یه میز آرایش و میز تحریر که که لپ تاپم بالاش قرار داره.کتابامم که داخل کتابخونس.با یه کمد لباس.اتاقم کوچیک و جمع و جوره.بعد از کلی جست و جو تصمیم گرفتم یه شلوار لی مشکی با لباس آستین بلند قرمز و سفی بپوشم.عادت به گرفتن حجاب توی جمع های خونوادگی نداشتیم ولی بازم باید یه خرده به مجلس خواستگاری احترام میزاشتم.برای همین لباسام پوشیده و ساده بود.رفتم جلوی آینه خط چشمو دور چشمام کشیدم. و موهای مشکی براق و بلندمو که تا پایین کمرم میرسید محکم بالای سرم بستم.وچتریای جلومو حالت کج دادم.به خودم زل زدم و فکر کردم یعنی میشه آرتا جذب من بشه؟نه بابا امکان نداره.با اون همه دخترای جور واجور که اون دیده این غیر ممکنه.اون مردمک مشکی وسط اون همه سفیدی حتی خودمم دیوونه میکرد.با تعریفایی که مرال در موردش از شایان شنیده بود یکم درک این اخلاق آرتا برام مشکل بود.شنیده بودم خیلی مغرورو محکم و سنگینه.یه میلیاردر که فقط خودشو میبینه.اون آرتا با اینی که من دیدم باید خیلی متفاوت باشه.وای خدا من چقدر فکر میکنم.خل نشم آخرش.از اتاق رفتم بیرون مطمئن بودم مامان به لباسم گیر میده.همینطورم شد.
مامان با عصبانیت:وستا این چیه پوشیدی؟این اصلا رسمی نیست

سرمو کج کردم چشامم مظلوم کردم:آخه چه ایرادی داره.تکراری شده برام.ماکه همیشه اینارو میبینیم.باهاشون رو در وایسی هم نداریم.همین خوبه.

بابا:عوضش کن دخترم.مناسب این مجلس نیست.

_بابا از نظر من این لباسم خلیی خوبه.اصلا هم برام مهم نیست که تو این مجلس باید لباس شیک تنم باشه.

هرچقدر اونا با با من سرو کله زدن منم بیشتر مخالفت کردم.آخرشم بیخیال شدن.سر ساعت 7 زنگ خونمون صدا کرد.چه به موقع.ایول بابا.

اول باباش و بعد مامان و عمه اش وارد شدن.آخرین نفرم خودش اومد تو.اونم مثل من تک فرزنده.نگاه کن بچمون چه سربزیره.

با همون سر به زیری سلام کرد.منم همینطوری میخ شدم بهش.آخه منو این که همیشه همو میبینیم الان برای چی داره آب میشه.نکنه تصوراته خاک برسری داره میکنه؟وا.بلا به دور.شاید تا شب حجله رفته تو خیالاتش الان داره از شرم آب میشه.

ایش انقده از این پسرای سر به زیر بدم میاد.سرتو بالا بگیر.مردی گفتن زنی گفتن.منم بهش سلام کردم.با خجالت گلو طرفم گرفت.احتمالا الان تو خیالش داره گل اولین زایمانمو میده.کم مونده بود از تصورش بزنم زیر خنده.دارم به عقل خودم شک مکینم.من از یه پسرم بی حیا تر شدم.گلو ازش گرفتم.حالا خوبه از اون خواستگارایی نبود که دستمال میگرفت دستشو هی تند تند عرقاشو پاک میکرد.اگه اینطوری بود که همون جا جیغ میزدم.یه لبخند خوشگل بهش زدمو گفتم:

_بفرمایین بشینین خواهش میکنم.

با گل رفتم تو آشپزخونه مثلا میخواستم گلو بزارم تو گلدون.گلش اندازه ال سی دی مون بود.مجبورشون کرده بودن؟حداقل مصنوعی میگرفتین برامون بمونه.بیخی بابا.همونطوری گلو تو آشپزخونه ول کردم و رفتم کنار رو مبل کنار مامانم دقیقا رو به روی یاشار نشستم و هی براش لبخند ژکوند میزدم.

بزرگترا داشتن حرفاشونو میزدن.فقط مامان هی منو سیخونک میکرد و ابرو بالا مینداخت که انقد به پسر مردم زل نزن.عمه یاشارم هی از اونور خشمگین نگام میکرد.انقده بدم میاد از این آدما.منم از لجش بیشتر زل زدم به برادر زادش.تا ببینم آخر کی این چشم وامونده اشو از روی جوراباش بر میداره منو نگاه میکنه. خوبه توی جشنا و عروسیا این اولین نفره که با لبخنده گله گشاد میاد پیشنهاد رقص میده ها.احتمالا این کت و شلوار خواستگاری یه چیزی داره که پسرا سر به زیر میشن.

اِاِاِاِاِاِاِ آفرین.بچمون راه افتاد یه بار زیر چشمی نگام کرد.

مامان که دیگه داشت از دستم به مرز دیوونگی میرسید گفت برم چایی بیارم.منم رفتم تو آشپزخونه چایی ریختم برگشتم از بزرگترا شروع کردم به طارف کردن تا رسیدم به یاشار گلمون.

_بفرمایین.

سرشو بالا گرفت منو نگاه کرد.خداییش پسر جذابی بود.حالا جذاب آرمانی نه.ولی خوشگل بود.چشمای مشکی لبای متوسط صورت سبزه موهای مشکیشم داده بود بالا بهش روغن زده بود که براق شه.کت و شلوار مشکیشم که به هیکلش میومد.

_ممنون وستا خانم.

سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم سر جام.بعد از زدن یه خرده حرف تکراری و صحبت در مورد خواستگاری های قبلی باباش از بابام خواست که ما بریم دو تایی صحبت کنیم.آخیش راحت شدم از رسمی بودن.از جام بلند شدم و کار تکراری راهنمایی یاشار به اتاقمو بازم انجام دادم.اومد تو اتاقم.در رو هم بست.پسرمون تازه یخش وا شده بود منو نگاه میکرد.احتمالا همش زیر سر عمه خانم بود که این بچمون هی سرخ و سفید میشد.

بهم نگاه کرد و گفت:خوبی؟

_مرسی.چه عجب یخت باز شد. تو خوبی؟

_ببخشید عمه یکم رو اینجور مسائل حساسه.نگرارن بودم گیر بده.

با خنده نگام کرد و گفت:

خیلی جرعت داریا.میترسیدم با این وضعی که تو زل زدی به من عمه پاشه حلق آویزت کنه.

باسرزنش نگاش کردمو گفتم:مگه مال قرن چندیم که تو خواستگاری انقد رسمی باشیم.

یاشار با یه حالت غمگین نگام کرد و گفت:

_جوابت عوض نشد وستا؟

_تو که دو هفته پیش تو خونتون اینو ازم پرسیدی گفتم من هیچوقت جوابم عوض نمیشه.

_آخه برای چی؟منکه گفتم هرچی بخوای برات فراهم میکنم.هرکاریم بخوای بکنی آزادی.من تورو واقعا از ته قلبم میخوام.دوس دارم زودتر مال من بشی.چرا کوتاه نمیای؟توحتی دلیلشم به من نمیگی.فقط میگی تو رو نمیتونم به عنوان همسرم قبول کنم.آخه تو چی میخوای که توی من نمیبینی؟

باید یه کاری میکردم.باید دلیلمو بهش میگفتم تا دست از این اصرارای بی جاش برداره.
_من تورو یه مرد واقعی برای خودم نمیبینم.میفهمی؟نمیدونم چطوری منظورمو بگم.

بهش نگاه کردم با دقت منو زیر نظر گرفته بود تا بقیه ی حرفمو بزنم. _من انتظاراتی از همسر آینده ام دارم.نمیخوام انقدر تسلط نداشته باشه که نتونه مردونگیشو تو زندگی نشون بده.من یکیو میخوام که همیشه پشتم باشه.بتونم بهش تکیه کنم.میخوام اون از خودم خیلی قوی تر و محکم تر باشه.میخوام کاملا تو زندگیش مستقل باشه.تو اینارو نداری.یعنی خیلیاشو توی تو ندیدم.دلیل من اینه.متاسفم.

تو چشاش نگاه کردم.مردمک چشاش داشت میلرزید.بازم دل شکوندم.این کارو دوس نداشتم.یه پسر دیگه جلوی چشمام شکست.منم خورد شدم.شکستن پسرا خیلی بده.ولی نمیتونستم کاری کنم.به خودش مسلط شد و با لبخند نگام کرد:

_خوشحالم که بلاخره دلیلتو گفتی وناراحتم من مثل اون کسی که تو میخوای نیستم.سعی میکنم منم مرد بشم.سعی میکنم به اون مردونگی که تو بخوای برسم.اگه به اون جا رسیدم بازم بر میگردم.هرچند میدونم سخته.چون من 27 سال به اون شکل بزرگ شدم.
بلند شد.رفت سمت در.

_سعی میکنم به دستت بیارم.اگه نتونستم امیدوارم خوشبخت شی.

از اتاق رفت بیرون.

آخی الهی مرال برات بمیره.چه احساسیم حرف زدا.منو چه به این حرفا.حالا یکم دلم سوخت.حداقل صبر میکردی با هم بریم.منم رفتم بیرون.مثل اینکه جوابو از یاشار گرفته بودن که منتظر حرف من نبودن.بلاخره بعد از چند دیقه ی دیگه نشستن بلند شدن و رفتن.مامان بابا هم چیزی در مورد دلیل جوابم نپرسیدن.عادت داشتن.منم رفتم تو اتاقم.
.................................................. ..............................................
امروز پنج شنبه اس قراره الان که ساعت شیش شده برم خونه مرالشون و از اونجا با هم بریم نهارخوران.به مامان بابا از اول هفته گفته بودم.با این قضیه مشکلی نداشتن.یعنی چون مرال و آبجیشم بودن مشکلی نداشتن.سوار تاکسی شدم.سر کوچشون پیاده شدم.و به سمت خونشون رفتم.زنگ درو زدم در باز شد و رفتم تو خونشون.این دفعه دیگه از پشت آیفون ادا در نیاوردم.من یه بار سوتی بدم دیگه عمرا اون کارو تکرار کنم.مرال اومده بود دم در

مرال:سلام چطوری؟

همدیگروبغل کردیم((عادت همیشگی مون بود.هردفعه همو میدیدیم بغل میکردیم))

_سلام قوربــــونت.

با هم دیگه وارد خونه شدیم.مامان باباشم بودن.مامانش صداش از تو آشپزخونه میومد.باباشم که روی مبل نشسته بود.رفتم جلو باهاش دست دادم و سلام و احوال پرسی کردم.مثل همیشه خیلی تحویل گرفت.بابای خیلی مهربون و از همه لحاظ خیلی پایه ای داشت.با مامانش هم دقیقا اینکارو تکرار کردم و با مرال به سمت راه پله شون رفتیم.اتاق مرال و رویا بالا بود.

_چه خبر؟پس نامزد آویزونت کجاست؟

مرال اول بهم چشم غره رفت بعد یه قیافه ی خیلی ناراحت به خودش گرفت و گفت:براشون مهمون اومده.گفت امشب نمیتونه بیاد.

_آخی دلم برات سوخت.پس برای همینه از اول که اومدم دمغی و یه دونه فحشم ندادی.

با هم رفتیم تو اتاقش

_رویا هم نیست؟

_داره به خودش میرسه.مثلا میخواد تو چشم شایان باشه.منکه میدونم میخواد توجه آرتا رو هم به خودش جلب کنه.

بعدبا زیرکی رو به من گفت:

_که البته کار بیهوده ای میکنه.چون کار از کار گذشته.و چشم آرتا خان یکی دیگه رو گرفته.
یه ابروشو بالا داد و یه حالتی به خودش گرفت که یعنی من الان منتظرم اعتراف کنی.

چپ چپ نگاش کردمو گفتم:

_تو غلط کردی با خودت همچین فکرایی کردی.من تا الان متوجه هیچی نشدم.الکی حرف در نیارا

با لبخندی که نشون میده خر خودمم نگام کردو گفت:

_منو رنگ نکن الاغ.منکه میدونم حواس تو هم پیش اونه.یهو قیافش جدی شد و گفت:

_وستا ازش دور شو.تو و اون اصلا به هم نمیخورین.تو میدونی اون چطوری زندگی میکنه؟تو حتی طاقت دوروز دوستی با اونم نداری.اون هرشبشو با یکیه.به راحتی براش دختر فراهم میشه.تو گرگانم این کاراشو داشته.حتی دیشبم در حال خوش گذرونی بوده اونم چه دخترایی.همشون از بهترین دخترای گرگان که تو حتی فکرشم نمیکنی.من شنیدم چند شب پیش با سارا خوابیده میفهمی؟بعدشم به راحتی ولش کرد.

چشمام گشاد شد:

_چــــــــــی؟سارا؟اون که با هیچ پسری نمیخوابید.فقط برای خوش گذرونی باهاشون بود.

_خانم تا چششون به آرتا افتاده کلا هنگیدن و خودشون درخواست دوستی دادن بعدشم رفته رو تخت آرتا.

مثل علامت تعجب شده بودم:شوخی میکنی؟

_شوخیم چیه دیوونه.همه ی اینارو شایان گفته.وستا نزار از تو هم سو استفاده کنه.برای اون اصلا اهمیتی نداره.تا به حال با خیلیا بوده.خودشم درخواست نمیده.این دخترای شل و وارفته خودشونو کوچیک میکنن و ازش همچین چیزیو میخوان.همشون تا چشمشون به هیکل پر زور و خوشگل آرتا میفته و قیافه ی جذابشو میبینن خودشونو میبازن.

یکم سکوت کرد و گفت:من نمیگم آرتا بده.اتفاقا خیلیم پسر خوبیه.با این همه آزادی ای که داره.من تو این مدت که باهاش بودم ندیدم با دخترای نامزد دار یا شوهر دار کاری داشته باشه.خیلی جنتلمنانه باهاشون برخورد میکنه.نمیدونم دیگه چی بگم وستا.ولی تو مواظب خودت باش.توی گرگان خلاقش خیلی فرق کرده.من دارم میبینم اینجا دورو برت زیاد میاد و حواسش همه ش به تو جمعه.نمیدونم بهت چی گفته ولی شایان میگفت توی تهران اصلا به دخترارو نمیده.دخترا خودشون با کله میرن طرفش.اینم که از نظرش اشکالی نداره.حالشو میبره.
داشت اعصابم میریخت به هم.نمیدونم چرا.ولی خوشم نمیومد از این حرفا.دوست نداشتم اینارو در مورد آرتا بشنوم.
_بس کن مرال.بیخیالش.ساعت 8 شده.نمیخوای حاضر شی.
مرال یه چند ثانیه نگام کرد و فهمید از نصیحتاش اعصابم ریخته به هم.بعدش دوباره برگشت به حالت شوخ همیشگیش.
_پاشو.پاشو برو بیرون من جلوی آدمای هیز لباس در نمیارم.
_خفه بابا.اون نامزدت که از همه هیز تره.
اومد سمت تخت((من روی تختش نشسته بودم))هلم داد منو خوابوند نشست روی شکمم.
_چه زری زدی؟شوهر من هیزه.حقشه.مال خودشه.تو چیکاره ای؟
در حالیکه داشتم میخندیدم گفتم:
_پاشو.وزنت از خرسم بیشتره.اون هیکلتو از روم بلند کن.
_از تو که مانکن ترم.آقامون گفته نمیخوام هیکل مانکنتو هیچکی ببینه.حتی اون دوست هیزت.تورو میگفتا.
_مرض.اگه تو مانکنی پس حتما من نی قلیونم.در ضمن هیشکی از تو و اون آقات هیز تر نیست.
در حالیکه ژست گرفته بود تا دنبالم کنه.در رفتم پشت تخت.
اونم در حال غر زدن حاضر شد.
بعد از کلی چرت و پرت و وقت تلف کردن رفتیم پایین.رویا حاضرو آماده نشسته بود.داشت با مامانش حرف میزد.
_سلام رویا خانــــم.
رویا حرفشو با مامانش تموم کرد و به مانگاه کرد و گفت:
_شما دوتا یه ساعته کجایین؟
مرال و چشماشو گشاد کردو گفت:مادوتا؟خجالت نکشیا یه وقت.از غروبیه رفتی تو اتاق داری به خودت میرسی.
رویا در حالیکه بلند میشد گفت:داشتم دوش میگرفتم برای همین طول کشید.
با خاله و عمو((مامان بابای مرال))خدافظی کردیم و رفتیم دم در.
_ای بابا اینا که هنوز نیومدن.پس برای چی اومدیم بیرون؟
رویا:شایان زنگ زده بود گفت 5 مین دیگه میام.الان دیگه باید پیداشون بشه.
یه زانتیا از دور دیده شد.ماشین شایان بود.حیف شدا.فکر کردم با ماشین آرتا میریم.آرتا و شایان از ماشین پیاده شدن.
شایان رو به من ومرال گفت :سلام خانما.

بعد روشو کرد سمته رویا و گفت:خوبی بانوی من؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟سوار شین دیگه.
آرتا هم به هر سه مون سلام کرد و نشستیم توی ماشینو راه افتادیم.آرتا جلو کنار شایان نشست.مرال وسط منو رویا نشست.رویا هم پشت شایان منم که جام معلوم شد دقیقا پشت آرتا بودم.اونم همون اول که سوار شد آینه یسمت راست ماشینو روی صورت من تنظیم کرد.
شایان با اعتراض گفت:ناسلامتی اون آینه برای رانندگیه بهتره منه ها.چرا اونطوری کردیش.من دید ندارم.یکم بدش بالا تر.
آرتا:حرف مفت نزن راه بیفت.
شایان دوسه تا حرف زیر لب زد و صدای آهنگ انریکو رو زد تا آخر و راه افتاد.منم دلم میخواست جیغ بزنم.اولش یکم موذب بودم.ولی کم کم رفتم تو جلد خودمو ماشینو گذاشتم رو سرم.با همحرف زدمو خندیدم.منو مرال کلا ماشینو ترکوندیم.
چشمم به شهربازی افتاد.هنوز باهاش فاصله داشتیم.داد زدم.
_نگه دار شایــــــــان.
شایان و آرتا گوشاشونو چسبیدن.شایان زد کنار.آرتا برگشت طرفمون.
آرتا:چه خبرته دیوونه.
نرال که مثل من خودشم ذوق اینجور کارارو داشت گفت:میخوایم از اینجا تا شهر بازی پیاده بریم.
رویا:هنوز خیلی مونده بابا.راه بیفت شایان.
درو سریع باز کردم پریدم بیرون.مرالم پشت سر من.بقیه هم مجبوری پیاده شدن.از گوشه میرفتیمو بلند بلند حرف میزدیم و میخندیدیم.اون 3 تا هم از پشت سرمون با فاصله میومدن.رسیدیم به یه اکیپ پسرونه.یه پسره وسط نشسته بود داشت گیتار میزد.بقیه هم دورش.وقتی اونیکه مارو از دور میدید گیتار زدنشو قطع کرد اومد سمتون.
_به به سلام خانم گرگانی و خانم صادقی.از اینورا؟
اوه تازه شناختمش وقتی کلاس گیتار میرفتم اینم باهام بود.مرالو هم با من دیده بود.میشناخت.
مرال با جیغ رفت سمتش:سلام ساسی مانکن.چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم رفتم سمتش چون اسمش ساسان بود و صد البته مانکن بهش میگفتیم ساسی مانکن.البته قیافش اصلا شبیه ساسی مانکن نبودا.
_سلام ساسان.مگه اینجارو خریدی؟
دوتا دیگه از دوستاشم اومدن.همون اول شناختمشون.یادش بخیر چه کلاسی داشتیما.خیلی با هم راحت بودیم.
_سلام روزبه.چه خبره اینجا؟تنها تنها نامردا.
رویا و بقیه هم رسیدن.
آرتا:معرفی نمیکنین؟
منو مرال همشونو به هم معرفی کردیم.اونا هم با هم احوال پرسی کردن.
_استعدادتو اینجا شکوفا میکنی ساسان؟من فکر کردم حتما ویدیو میدی بیرون.کارت به نهارخوران رسیده؟
ساسان:الان داری متلک میندازی؟
_نه بابا.منو این کارا؟اصلا بهم میخوره؟خودت که....
آرتا اومد وسط حرفم.
_شماها مثلا منو آوردین بگردونین.مگه نمیخواستین بریم شهر بازی پس چرا ایستادین.
بچمون داشت حرص میخورد که منو ساسان چرا انقدر صمیمی ایم.میخواد بزنه حالمونو خراب کنه.حسود.شایانم باهاش موافقت کرد.ناچارا برگشتم رو به سمت ساسان گفتم
_ببخشید دیگه ساسان جون.امشب قراره کلی بچرخیم.الانم داریم میریم شهر بازی.شماها نمیاین؟
بیچاره آرتا از قیافش معلومه حسابی از این پیشنهادم حرص خورد.ولی ساسان گفت:
_نه دیگه مزاحممتون نمیشیم.با بچه ها قرار گذاشتیم امشب فقط بزنیمو بخونیم.خیلی حیف شد.دلم میخواست بیام.حالا هروقت کاراتون تموم شد پیش ما بیاین.خوشحال میشیم.
شهاب و مرال و رویا خدافظی کردنو رفتن ولی آرتا هنوز کنار من بود.
_باشه قوربونت.خوش بگذره.ب..........ای
آرتا بود که دستمو گرفت و کشید.منم در همون حال بای گفتم.آرتا هم خدافظی کرد.
_ساسان؟!ایشون کی بودن؟

_باز تو دستمو چسبیدی.ولش کن.اگه یکم گوشاتو باز میکردی میشنیدی که گفتم یکی از هم کلاسیای کلاس گیتارم.

آرتا چند بار سرشو تکون داد.بدون اینکه دستمو ول کنه گفت:

_هروقت میای نهارخوران انقدر سرو صدا میکنی؟

اخم کردم منظورش این بود که خیلی سبکم.

_دلم میخواد .تو چیکار داری؟

با خنده نگام کردو گفت:منکه چیزی نگفتم خانم کوچولو.اصلا باورم نمیشه تو داری لیسانس میگیری.خیلی بچه ای وستا.تا به حال مثل تو ندیدم.

بهش توجهی نکردم.بزار هرچی دلش میخواد بگه.این حرفا برام تکراری شده.

خودش ادامه داد.

_میدونستی وقتی چشات داره از شیطنت و بچگی برق میزنه خیلی جذاب تر میشی؟

ته دلم داشت قیلی ویلی میرفت.جلو رو نگاه کردم.مرالشون وارد شهر بازی شده بودن.ولی منو آرتا هنوز یکم فاصله داشتیم.آرتا که دید صدام در نمیاد بیخیال شد.با سر انگشتام یه خورده بازی کرد.بعد دستمو همراه دست خودش برد تو جیبش.داغ کردم.احساس میکردم دارم آتیش میگیرم.روشو کرد سمت منو باخنده فقط نگام کرد.

_چه سرخ شدی خانم کوچولو.اصلا بهت نمیاد خجالتی باشی.

نمیدونم چرا خفه خون گرفته بودم.منکه انقدر زود در برابر یه پسر کوتاه نمیومدم.الان باید سرش داد میزدم.ولی چرا اینکارو نکردم.چرا هنوز گذاشتم انقدر دستم بهش نزدیک باشه.چرا دارم لذت میبرم.یه گوشه کنار دیوارای شهر بازی بودیم.سرجام وایسادم اونم ایست کرد.برگشتم طرفش.میخواستم بهش بتوپم.ولی فقط نگاش کردم.اونم داشت نگام میکرد.رنگ نگاهش عوض شد.سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:

_داری با اون چشمات چیکارم میکنی وستا؟

خیلی نزدیکم بود.وای دیگه تو نهار خوران جای سوتی دادن نبود.سری از کنارش در رفتم و به سمت در شهربازی تقربا دویدم.چشمم افتاد به وسایلا.گور بابای هرچی هوس و عشقو ببرن.با هیجان رفتم سمت اون چرخ و فلکش که میرفت رو هوا.انقدر از زمین فاصله میگرفت و تند میچرخید که از ترس سکته میکردی.چرخ و فلکش حالت تابو داشت.موقع چرخیدن هم از روی یه دره ی وحشتناک رد میشدی که تا مرز سکته آدمو میبرد.بچه ها هم فعلا دورش وایساده بودن.سریع رفتم سمتشون.

_چیشد؟بلیط گرفتین.

مرال با یه صدای بلندبرگشت سمتم چون صدا به صدا نمیرسید:

_2 تا بیشتر نگرفتیم.

_چرا دوتا؟

_خب فقط منو توییم دیگه.رویا و شایان که بدشون میاد.آرتا هم مثل اینکه از وسایل چرخشی خوشش نمیاد.راستی آرتا کوش؟مگه با تو نبود؟

_نمیدونم.داشتیم جدا جدا میومدیم.

_من اینجام خانما.

آرتا بود که از پشت سرمون اینو گفت.ای بابا چرا هرجا میرم عین جن سریع میرسه.آدمای قبلی پیاده شدن.درحالیکه بعضیاشون تلو تلو میخوردن و از هیجان قرمز شده بودن.منو مرال تند تند دوییدیم دوتا تاب پشت سر هم گرفتیم. و سوار شدیم.البته قبلش بلیطامونو دادیم.کمربندامونم بستیم.محکم زنجیرشو چسبیدم.تاب کم کم بالا میرفتو سرعتش زیاد میشد.همه در حال جیغ زدن بودن.خیلیا خواهش میکردن نگه داره.بعضیا هم تا مرض گریه رفته بودن.مرال به التماس افتاده بود.همیشه همین بود.ولی بعدش که پیاده میشدیم دوباره میخواست سوار بشه.منم چشمامو از ترس بسته بودمو دهنمو باز کرده بودم ...بلاخره تموم شد و پیاد شدیم.حالم داشت به هم میخورد.ولی خیلی کیف داشت.دلم میخواست دوباره سوار بشم.

شایان:آخه شا دوتا که انقدر میترسین چرا اصرار میکنین سوار بشین؟

_کی گفته ما میترسیم.اینکه چیزی نبود.

رویا:از قیافه ی دوتاتون معلومه.

منو مرال به هم نگاه کردیم و دوتامون پخ زدیم زیر خنده.موهای مرال شاخ شاخی شده بود.شالشم در مرض افتادن بود.مانتوشم که کج شده بود.احتمالا منم همین وضعو داشتم که مرالم خندید.خودمو درست کردم.سوارچند تا دیگه از وسایل شهر بازی شدیم.اون 3 تا بیجنبه هم فقط دو تا از آروم تریناشو سوار شدن.مامانمم یه بار زنگ زد که خبرمونو بگیره.از شهر بازی اومدیم بیرون.رویاشون پشمک خریده بودن داشتن میخوردن.ولی منو مرال از بس چرخیده بودیم با دیدن شیرینی حالت تهوع میگرفتیم.اونا هم عین جارو برقی خوراکیا رو جمع میکردنو میخوردن.باقله هم خریدنو تو معده شون ریختن.برگشتیم سمت ماشین.تو راه دیگه ساسانشونو ندیدیم.رفتیم سمت زیارت.اونجا هم یه خیلی دور زدیم.هنوز مردم در حال ترقه و فشفشه و تی ان تی و نارنجک ترکوندن بودن.یه روز از چهارشنبه سوری گذشته بود.ولی هنوز از نظر مردم ادامه داشت.برای شام کنار یکی از همون رستوران های زیارت وایسادیم و رفتیم شاممونو خوردیمو برگشتیم.تو راه برگشت چشم آرتا به نون سنتی پزای وسط خیابون افتاد.آقا واسه من تازه هوس نون خوردن کرده بودن.این شکمش مگه چقدر جا داشت هرچی میریخت توش پر نمیشد.خلاصه نون هم خریدو هممون خوردیم و دوباره برگشتیم سمت نهارخوران.از بین درختای خوشگل شهرمون رد شدیم و به سینما چهار بعدی رسیدیم.قرار بود بریم فیلم ببینیم.از ماشین پیاده شدیم.و رفتیم ببینیم این سکانسش چیه.این سکانسش قسمت مورد علاقه ی من بود.بعدشم نوبت رابین هود بود.
مرال:بیا هممون رابین هودو میبینیم دیگه وستا.


_نه من از اون خوشم نمیاد.


رویا:آخه چه فرقی داره.ما هممون میخوایم اونو ببینیم تو هم بیا دیگه.


_ای بابا اذیت نکنین .من از این فیلم خوشم نمیاد.اصلا شماها هم با من بیاین.


مرال:اوهو.چه غلطا.من عمرا دوباره این فیلمو ببینم.یاد موشاش میفتم چندشم میشه.من همین رابین
هودو میخوام.همتون موافقین؟


رویا و شایان موافقت کردند ولی آرتا هم گفت همون سکانس منو میبینه.با آرتا وایسادیم تا نوبتمون بشه.بلیطارو هم آرتا گرفت.بچه ها هم بیرون روبه روی تلوزینش که افراد داخل سینمارو با عکس العملاشون نشون میداد وایسادن.رفتم سریع همون اول نشستم.آرتا هم دقیقا کنار من سمت راست نشست.


_قبلا این فیلمو دیدی؟


آرتا بود که این سوالو پرسید.بهش نگاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد.


_آره دیدم.در کل این سینما فیلمای فوق العاده ای نداره ولی این قسمتش از بقیش خیلی بهتره.

سرشو تکون داد و روی صندلیش جا به جا شد.کمربندشو بست.عینکی رو هم که جلوی در گرفته بودیم زد.منم همینکارو کردم.یه نگاه به سمت چپم کرد.ای جان چه خبره.ساسانم که دقیقا کنارمه.این کور بود منو ندید.یه مشت زدم تو بازوش.

_تحویل نمیگیری ساسی.

با تعجب روشو کرد سمت من:اِ تویی وستا؟اینجا چیکار میکنی؟

نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردمو گفتم:همون کاری که دقیقا تو میخوای بکنی.

_مسخره میکنی.راستی چرا نیومدی.من خیلی منتظرتون شدم.ولی دیگه به اجبار بچه ها مجبور شدم بلند بشم تابریم دور بزنیم.دوستامم اینجان.

یه نگاه به اونورش کردم دیدم بـــــلـــه.گله ای اومدن.خم شدم برای همشون دست تکون دادم.ااونا هم همینکارو کردن.پنج شیش نفر بیشتر نبودنا.اومدم دوباره با ساسان بحرفم که یکی آستین مانتومو کشید.آرتا بود.

با اندکی حرص که تو ی کلامش بود و اونو دقیقا مثل یه بچه کرده بود گفت:بیا فیلمتو ببین دیگه.من ایجا نیومدم حرفای شماهارو گوش بدم.فیلم شروع شده

بعدشم با یه کوچولو اخم که خیلی جذابش کرده بود برگشت سمت فیلم.رومو کردم سمت ساسانو گفتم:

_حالا بعدا حرف میزنیم.فعلا سکوت کنیم تا این بغلیم گوشامو نکنده.

ساسان یه خنده به همراه یه چشمک برام فرستادو گفت:

_چشم بانوی من.

منم رومو کردم این سمت که دید یا ابوالفضل این آرتا چرا جنی شده.با اخم وحشتناک زل زده بود ساسان.بعد با اخم منو نگاه کردو آخرشم دوباره روشو داد سمت فیلم.ولی هنوز اخمشو داشت.منم توجهمو به فیلم دادم.حسابی رفته بودم تو حس.بعضی جاهاشم بی اراده خودمو جمع میکردم.به قسمت موشاش که رسیدم خودمو کاملا جمع کردم و پاهامو بالا آوردم و نا خود آگاه به سمت آرتا متمایل شدم و دستشو که روی دسته ی صندلی بود گرفتم.یه جوری شدم.دستاش داغ بود.خیلی داغ.ته دلم یه حس امنیت داشت وول میخورد.حواسم به کل از فیلم پرت شده بود.نباید میزاشتم این احساس ادامه پیدا کنه.یه وقت دیدی کار دسته خودم دادم.میخواستم سریع دستمو بکشم که اون یکی دستشو گذاشت رو دستم برگشت سمتش. چشمش به فیلم بود ولی حواسش به من.دیگه از اون اخم خبری نبود.به جاش یه نیمچه لبخند روی لباش بود.نباید زیاد ضایع میکردیم.چون بچه ها از بیرون داشتن ما رو نگاه میکردن.برای همین بدون هیچ عکس العمل دیگه ای فیلمو نگاه کردم.ولی احساس میکردم آرتا خیلی آرام و نا محسوس دستمو نوازش میکنه.همین حالمو بدتر میکرد و تمایلمو به گرفتن دستاش بیشتر.یعنی نیاز که میگن اینه؟همین حسی که من الان دارم؟پس چرا نسبت به بقیه پسرا انقدر تمایل نداشتم؟با پسرای فامیل و آشنا خیلی راحتم ولی هیچوقت از تماسشون احساس لذت نمیکردم.
از بقیه ی فیلم چیزی سر در نیاوردم.بعد از چند مین فیلم تموم شد.چون فیلم کوتاه نشون میدادن.سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون.کمربندمو باز کردم و به سمت در حرکت کردم.متوجه شدم اونم داره پشت سرم میاد.نمیتونستم باهاش هم گام بشم.دلم نمیخواست الان باهاش راه برم.ولی ساسان اومد کنارم.
_الان کجا میری وستا؟
_نمیدونم.احتمالا بعد از اینکه دوستامم فیلمشونو دیدن یه خورده دیگه تو نهار خوران میمونیم بعدش بر میگردیم.
سرشو به معنی فهمیدم تکون داد و دوباره گفت:این پسره که همرات بود کیه؟خبریه؟
بهش نگاه کردم تو کر بود.
_نه بابا.مهمونه.اومده چند روز بمونه.فردا هم میره.
برگشتم عقب تا ببینم کجاست که پیداش نکردم.معلوم نیست کجا رفته.ساسان سرجاش وایساد منم وایسادم.
_دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم؟چون خیلی بیخبر دیگه کلاس نیومدی نتونستم نشونه ای ازت گیر بیارم.
نشونه میخواست چیکار؟اینم دلش خوشه ها.شمارمو بهش دادم.اونم یه میس برام انداخت تا منم شمارشو داشته باشم.با خوش رویی ازم خدافظی کردو زودتر از من از سینما خارج شد.
منم رفتم بیرون.مرالشون تو صف بودن تا برن فیلم ببینن.رفتم پیششون.مرال وقتی منو دید با خنده گفت:
_که نمیترسی دیگه؟اون تیکه ای که میخواستی بپری تو بغل کناریت مطمئنم قسمت موشاش بود.آره؟
منم یه لخند بهش زدمو گفتم:حداقل جرئتشو داشتم بازم نگاش کنم.من از موشاش نمیترسم فقط چندشم میشه.
_آره جون عمه ات.

بعد از کمی معتلی بابت بیرون اومدن نفرات قبلی اونا رفتن تو تا فیلمشونو ببینن.من برگشتم تا ببینم آرتا کجاست که صداش در نمیاد.برگشتنم همانا چشم تو چشم شدنم با آرتا همانا.دقیقا پشت سرم وایساده بود.تو چشاش یه چیزی بود.نمیدونستم باید بترسم یانه.از سر شب اینطوری بود.ولی لحظه به لحظه نگاش یه جور دیگه میشه.برای اینکه برای چند لحظه هم که شده فرار کنم گفتم:

_من میرم یه آلوچه بخرم تو هم میخوای؟

بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد بشه گفت:نه مرسی.

این امشب بلا ملا سرم نیاره.خطرناک میزنه.منم که اراده ام خیلی ضعیف شده.وستا آروم باش.اون هیچ فرقی با بقیه پسرا نداره.گولشو نخوری!اصلا وسوسه کننده نیست.دیدی چه بدن سردی داشت؟ایش اصلا دیگه دوست ندارم حتی دستشو بگیم.نمیـــــــــخوام.نمیخ وام.نمیخوام....میخوام.فقط یه بار.خب تا این سن هیچ غلطی نکردم معلومه وسوسه میشم.فکر کنم دیگه وقته ازدواجمه.خاک بر سرم بکنن که یه شبه نظرم عوض میشه.آخه این بدقواره ی بیرخیت چی داره؟اه اصلا ول کن.دیوونه شدم.وا خاک به سرم.من این همه جفنگ بافتم تو ذهنم چرا هنوز چشممو از روی این پسره برنداشتم.الان چه فکرایی که نمیکنه.چرا رنگش داره عوض میشه.سریع چشممو ازش گرفتم و به سمت اون آقایی که آلوچه میفروخت رفتم.یه ظرف پلاستیکی با قاشق برداشتم اونم برام آلوچه ریخت.باهاش حساب کردمو برگشتم پیش آرتا که حالا داشت از توی اون تلوزیون کوچیکه بچه ها رو نگاه میکرد.معلوم بود هنوز فیلم شروع نشده چون در حال کمربند بستن بودن.آلوچه رو گرفتم طرف آرتا:میخوری؟

قاشق داخل ظرفو برداشت با یه دونه آلوچه برد طرف دهنشو خوردش.چشمامو گرد کردم:

_چرا قاشقو دهنی کردی؟قاشق مال من بود میزاشتیش تو دستت بعد میخوردیش.

_اونطوری تبم نمیگرفت. برو دوباره واسه خودت قاشق بگیر.

یه نگاه به مرد آلوچه فروش کردم دیدم حوصله ی رفتن ندارم.برای همین با دست شروع کردم به خوردن.خیلی ترش بود.وووووی.بعضی جاهاش صدای ملچ مولوچمو خودمم میشنیدم.آرتا هم برمیگشت انگار داره به بچه اش نگاه میکنه ابرو بالا مینداختو دوباره سرشو بر میگردوند طرف تلوزیون.بعد از 5 مین تموم آلوچه هارو با آرتا خوردیم.دستام یه جوری شده بود.

_من میرم دستامو تو دست شویی بشورم

_باشه عزیزم برو

انگار دوس دخترشم.عزیزم خودتی.بیشهور.رفتم سمت دستشویی .تقریبا نزدیک بود.سمتی که من رو به روش بودم دستشویی خانما بود.اونطرفش که از سمت من دید نداشت دستشویی آقایون.خیلی تاریک بود حتی چشم کار نمیکرد.نور ضعیف دستشویی هم هیچ تاثیری نداشت.پشت دستشویی جنگل بود.برای همین تاریک تر نشون میداد.خلوتم بود.کم مونده بود از ترس خرابکاری کنم.از کنار جنگل هم به دستشویی آقایون راه داشت.با نام خدا رفتم جلو.خیلی خیلی جای بدی بود.اصلا دید نداشت.دوس داشتم برگردم بیخیال دست شستن بشم.ولی وضعیت دستمم خیلی خراب بود.رفتم تو دست شویی.فقط یه نفر دیگه هم توی دستشویی بود که اون دستاشو شست و رفت.انگار اومدیم یه منطقه ی ناشناخته.منم سریع دستمو شستم با عجله اومدم بیرون.میخواستم بدوم برم سمت سینما که از پشت کشیده شدم.رفتم جیغ بزنم که دست یکی اومد جلوی دهنم.دیدی بدبخت شدم.دیدی بی آبرو شدم.واسه همین میترسیدم دیگه.اگه بگم داشتم می مردم دروغ نگفتم.چشمامو بسته بودم ولی حالیم شد که منو برده پشت دستشویی جایی که اصلا دیده نمیشد.فکر میکردم منو میدزده و میبره سمت جنگل.باید اشهدمو میخوندم ولی صداش در نمی اومد.حرکتم نمیکرد.همون جا وایساده بودیم.دستشم یه جوری جلوی دهنم گرفته بود که نمیتونستم گازش بگیرم.
بعد چند ثانیه چشامو باز کردم.من داشتم کیو میــــدیــــدم؟!!آرتـــا؟
چشمام به حالت ماکزیمم خودش در اومد.چشمای اونم یه جوری بود.حالت عصبی و ناراحتش بیشتر تو چشمم میومد.کلافه بود.میتونستم از نگاش بفهمم.سرشو آورد کنار گوشم گفت:
_داری رو اعصابم میری وستا.داری دیوونم میکنی؟چرا انقدر سبکی؟فکر کنم ازنگاهم باید تو سینما فهمیده باشی که خوشم نمیاد باهاش حرف بزنی اونوقت تو بهش شماره میدی؟
دستشو از روی دهنم ورداشته بود.در حالیکه تو چشاش زل زده بودم.با اندکی لرزش که صدام داشت گفتم:

_تو چیکار داری؟اون دوستمه. کار خلافی نکردم.

بد نگام کرد.خیلی خشن بود.اینکه دسته هرچی دیوونس از پشت بسته.

_ببین دارم بهت چی میگم.من اصلا دوست ندارم دختری که ازش خوشم اومده با بقیه لاس بزنه.حواست باشه تو ذهنت فکرای عاشقونه نکنی.فقط بهت گفتم که بدونی چیزی که قراره برای من باشه و من کوچیکترین حسی بهش داشته باشم نمیتونه برخلاف میل من کاری بکنه.فهمیدی؟
فقط با ترس بهش نگاه کردم.روانیه.دندوناشو رو هم فشار داد و دوباره گفت:

_گفتم فهمیدی چی گفتم؟

الان وقته بحث کردن باهاش نبود.خیلی پررو بود.واقعا اعتماد به نفسش افتضاح بالا بود.همونطوری مظلوم تو چشاش زل زدم و فقط سرمو تکون دادم.برای چند ثانیه در حال نگاه کردن به هم بودیم.نه من چیزی میگفتم نه اون.دوباره داشت رنگ نگاش عوض میشد.میخواستم بگم حالا میشه بریم که تا دهنمو باز کردم یه چیز داغ اومد رو لبام.یه چیزی که داشت محکم به لبام فشار میاورد.لبای آرتا بود.هنگ کردم بدجور.ولی حس لذت هم بهم سرازیر شد.دستشو گذاشت دور کمرمو محکم دستاشو روی پهلوهام و کمرم میکشید.لباشم رو لبم و دور و اطراف لبم فشار میداد.داشتم از حال میرفتم.اوین بار بود که یه پسر ازم بوسه میگرفت.حس عجیبی بود.این من نبودم.چون منم حس میکردم میخوام.اون لحظه یه نفر دیگه اومد تو جسمم.منم ناخود آگاه با لباش بازی کردم.دستم آروم رفت سمت موهاش و به حالت نوازش روشون قرار گرفت.شالم از سرم افتاد.سرشو یکم برد عقب.چشمش به گردنم بود.دستاشو به نرمی آورد بالا شالو یه خورده از دور گردنم باز کرد و لباشو گذاشت رو گردنم و شروع به بوسیدن و بو کردنش کرد.داشتم مستش میشدم.صدای نفسام هر لحظه بلند تر میشد.لبامو گذاشته بودم روی موهاشو نفس میکشیدم.اونم سرشو آورد کنار گوشم و با صدای فوق العاده آرومی گفت:
_داری دیوونم میکنی وستا.تو چی داری لعنتی؟چی داری که برای اولین بار جلوی یه دختر نمیتونم خودمو کنترل کنم؟چی داری که انقدر جذبت میشم؟چرا داغم میکنی؟
یکم از صورتم فاصله گرفتو گفت:چطوری در عرض یه هفته به اینجا رسیدم؟.
دوبار سرشو آورد نزدیک صورتم و صداش هرلحظه آروم تر و نوازش گونه تر میشد تا اینکه رسید به لبمو کاملا قطع شد.منو محکم تر به دیوار پشتم تکیه داد و خودشو کاملا بهم چسبوند.با ولع داشت با لبام بازی میکرد.دستش دیگه فقط روی کمرم نبود.داشت حرکت میکرد.روی تموم نقاط بدنم حسش میکردم.یکی از رونامو گرفت و محکم فشار داد.همون پامو آورد بالا.سرشو از لبم جدا کرد و با یه لبخند محو گفت:
_تا حالا حتی با خوابیدن و رابطه داشتن با دخترای دیگه این لذتی رو که از بوسه های تو و بدنت گرفتم حس نکرده بودم.سرشو دوباره نزدیک آورد.دستش داشت زیاده روی میکرد.این دیوونه داشت چیکار میکرد؟داشت ازم سو استفاده میکرد؟چرا از سرشب حالش بد بود؟نکنه من ناخواسته تحریکش کردم؟حال خودمم هرلحظه داشت بدتر میشد.نکنه بلایی سرم بیاره؟اینجا هرکاری بخواد میتونه بکنه.هیچکسیم نمیفهمه.لحظه به لحظه داشت حالم بدتر میشد ولی نه.نباید میزاشتم.من تا الان دست نخورده مونده بودم.این داشت منو باز میداد.داشت بهم توهین میکرد.وستا تو تا حالا با هوس همه ی پسرا جنگیدی و بهشون اجازه ی دست درازی ندادی.الانم از خودت دفاع کن.یادم باشه چند روز دیگه حتما برای ثبت نام کلاس کنگ فو برم.اینطوری بهتره.حداقل میتونم از خودم دفاع کنم.
الهی بمیرم من که الان دارم تو ذهنم باز چرت وپرت میگم.آخه الان وقت این حرفاست؟خاک تو سر خودم بکنن.وقتی زد بی آبروت کرد بازم فکر کلاس کنگ فوت باشه.بزن ناکارش کن دیوونه.بعدا در مورد کلاس رفتنت بحث کن.با تموم بی حالیم محکم از خودم دورش کردم.یکم فاصله گرفت با تعجب نگام کرد.چشماش دیگه اصلا حالت عادی نداشت.میخواست دوباره نزدیک بشه که یه دونه محکم خوابوندم تو صورتش.حقته.بخور.اینم دومین چکی بود که بهت زدم.چشمام مظلوم شده بود.ولی گریه نمیکردم.دستشو گرفت رو صورتش باز با تعجب نگام میکرد.باور نمیکرد که نمیخوام همراهیش کنم.عادت به پس زده شدن نداشت.ولی من پسش زدم.ضربه ی آخرم بهش وارد کردم.یه دونه محکم زدم وسط پاش که مطمئنم حسش کاملا پرید چون خم شد روی پاهاشو گفت:دیوونه ی وحشی.
از فرصت استفاده کردمو سریع به سمت سینما برگشتم.تازه فهمیدم بقیه راست میگن اینجور موقع ها میشه با مردا هرکاری کرد.بدبخت انقدر رفته بود تو حس که زورش به من kرسید.وگرنه زور من کجا زور و هیکل اون کجا.اصلا قابل قیاس نبودیم.جلوی در سینما وایسادم.اونجاتقریبا شلوغ بود.چند تا نفس عمیق کشیدم.واقعا دیوونه بودم که اجازه دادم هر غلطی دلش میخواد بکنه!

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:03
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 4 RE رمان هوس و گرما
قسمت 4
==================================
چه اتفاقی برام افتاده بود؟اصلا هم من از سر شب مشکل پیدا کرده بودم هم اون.چرا جذبش شدم؟چرا مغزم اون لحظه قفل کرده بود و فقط فرمان همراهی میداد.پس این مغز من به درد چی میخوره؟این که خودش پایه تره.چطوری تو این رماناهمون اول مغز دختره سریع دستور فرار میده؟
حس خیلی بدی داشتم.حس یک اشتباه.حس کوچیک کردن خودم.اون امشب حال طبیعی نداشت من نبایدتا این حد کوتاه میومدم.

چند دیقه بعد فیلم بچه ها تموم شد و اومدن بیرون .با هیجان داشتند در مورد فیلم با هم دیگه حرف میزدن ولی من با افکار خودم درگیر بودم.چیشد که همچین اتفاقی افتاد؟اصلا الان چطوری رومون میشه به هم نگاه کنیم؟

شایان که در عین گوش دادن به حرفای رویا داشت دورو اطرافشو نگاه میکرد بعد از تموم شدن حرف رویا رو به من با تعجب گفت:

_پس آرتا کجاست؟

چی میگفتم بهش؟

_همین جا بود.نمیدونم چرا غیبش زد.

شایان:یعنی چی نمیدونی؟مگه با هم نبودین؟الان از کجا پیداش کنیم؟

مرال با هیجان اومد طرفم ولی اول رو به شایان گفت.بچه که نیست.یکم به مخت فشار بیاری میفهمی موبایل اختراع شده برای همین وقتا

بعد رو به من گفت:.نمیدونی چه فیلمی بود وستا.برف میپاشیدن رو صورتمون.بارون اومد.دیوونه ای دیگه.فیلم به این خوشگلی رو ول کردی رفتی اون موشا رو نگاه کردی.

بعد چهرشو جمع کرد انگار داره الان موش میبینه.منم بهش یه لبخند زدم.حال جروبحث نداشتم.مخم قفل شده بود.نمیدونستم باید چطوری رفتار کنم.شایانم رفت دورتر تا به آرتا زنگ بزنه.

_خب الان میخوایم چیکار کنیم؟دیر وقت شده.برنمیگردیم؟من خیلی خسته ام

چشم مرال و رویا به طور اتومات گرد شد مرال گفت:

_خودتی وستا؟مطمئنی دلت میخواد الان برگردی؟تو رو که آخر شب به زور میبردیم خونه.به حق چیزای نشنیده.

حالا چطوری اینا رو راضی میکردم؟

شایان کلافه دوباره اومد سمتم و گفت:

_این که تلفنشو جواب نمیده.مطمئنی بهت نگفت کجا میره.

دیگه داشت اعصابم میریخت به هم.امشب به اندازه ی کافی ظرفیتم تکمیل شده.

_ای بابا.یه بار گفتم که نه.به من چیزی نگفت.

_دنبال منین؟

صدا از پشت شایان میومد.اونجا رو نگاه کردم.آرتا بود با همون لبخند همیشگی ولی این دفعه یه چیز دیگه هم تو چشاش بود.ناراحتی.شایدم پشیمونی.ولی برای چی اون پشیمون بشه؟کسیکه به این کارا عادت داره.الان منم که باید ناراحت باشم نه اون.

رویا:کجا بودی تا الان آرتا.نمیگی ما نگران میشیم؟

شایانم داشت با سرزنش نگاش میکرد.

شایان:چرا اون تلفنتو جواب نمیدی؟حداقل به وستا میگفتی کجا رفتی.

با همون چشماش که غم داشت در حالیکه لبخند روی صورتش بود یه نگاه رهگذری به من کرد و دوباره رو به شایان گفت:

_با اجازه تون رفته بودم دست شویی.وستا حواسش نبود.وقتیم زنگ زدی من داخل توالت بودم.انتظار نداشتین که جواب بدم.

مرال نیشش باز شد گفت:نه اون تو فقط میشه انتظار تخلیه داشت.

چشای آرتا گرد شد.فکر نمیکرد مرال انقدر بی ادب باشه.خندم گرفت یه دونه زدم پس کله اش.

_مثل اینکه خاطرات خوبی اون تو داری.فقط اگه میشه با یاد آوریشون حداقل نیشتو ببند بقیه فکر نکنن خلی.

مرال:حالا نکه خودت از اونجا خاطره نداری.

رویا:اه بس کنین دیگه.بحثی بهتر از اون اتاق پیدا نکردین؟حالا میخوایم کجا بریم؟

همه یه خورده فکر کردن.من که اصلا اعصاب موندن نداشتم.شایان گفت:

_بریم بالا احتمالا الان دیگه بچه ها جمع شدن برای دستی کشی.

داشت میرفت سمت ماشین.دلم میخواست جیغ بکشم.اصلا اعصاب نداشتم.

بقیه هم به سمت ماشین راه افتادن.آرتا اومد کنارم.

_وستا

فقط برگشتم خشمگین نگاهش کردم.چطوری روش میشد الان منو صدا کنه؟بعد از اون غلطی که کرده بود.

_یکم آروم تر برو وستا.میخوام باهات حرف بزنم.

_با اعصاب من بازی نکن دختر.یه اتفاقیه که افتاده تو که طاقتشو نداشتی چرا همراهی کردی؟نمیدونی نباید یه پسرو توی اون حالت خراب رها کنی؟توی خماری عطر وجودت؟

با درموندگی گفتم:بس کن.خواهش میکنم.تو هیچی از حال الان من نیمفهمی.فقط خواهش میکنم کاری کن الان دیگه اینجا نمونیم.

دستشو کشید توی موهاش و فقط چند بار سرشو تکون داد.نزدیک ماشین که رسیدیم قبل از سوار شدن گفت:

_من فردا صبح بر میگردم.

رفت سمت در جلو و سوار شد.حرفش به مذاقم خوش نیومد.احساساتم قاطی کرده بود.حتی خودمم نمیدونستم الان چی میخوام.کاشکی امشب اون اتفاق پیش نمیومد.آتیش وجودم با اون کارش دو برابر شد.منو سر دوراهی گذاشت.بودن باهاش هم برام لذت داشت هم حس پشیمونی.شاید رفتنش تو این زمان خوب بود.تا بتونم با خودم کنار بیام.این پسر با بقیه چه فرقی داشت؟جز اینکه یه هوس باز بود؟ولی اون واقعا متفاوت بود.هم از لحاظ هیکل هم از لحاظ قیافه.تو این چند باری که دیدمش واقعا از بقیه سرتر بود.

سوار ماشین شدم.


قبل از اینکه شایان ماشینو روشن کنه آرتا گفت:

_دیگه خسته شدم شایان.بهتره برگردیم.آرشام تماس گرفته گفته که قرارمون با خریدار جلو افتاده.منم دیگه نمیتونم تا فردا شب بمونم.باید کارارو هماهنگ کنم تا شنبه صبح سر قرار باشم.احتمالا فردا صبح زود حرکت میکنم.

مرال:ای بابا آرتـــــــــا.ببین چطوری میزنی تو ذوقمون.تو که خودت رئیسی و همه کاره بگو باید این قرارو عقب بندازن.

آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت:

_خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی نمیشه.این قرارداد خیلی مهمه.قراره با یکی از بزرگترین شرکت های آلمان بسته بشه پس لازمه منم باشم.

بعد از این حرف آرتا همه ساکت شدند و فقط شایان گفت:

_باشه رفیق.فقط یادت باشه این سفرت قبول نبودا.دفعه ی بعد که اومدی باید بیشتر بمونی تا کل گرگانو بهت نشون بدم.

آرتا:به روی چشم.حتما.

شایان ماشینو روشن کرد و دور زد تا برگردیم..اون شب فهمیدم که آرتا چند تا کارخونه داره.بزرگترین کارخونه ی واردات و صادرات لوازم ماشین.سرمایه ی یه بیمارستان خصوصی هم تماما توی تهران مال خودشه.ولی کارخونه واردات و صادرات و یک کارخونه ی دیگه اش که توی هلنده با برادرشم شریکه.سرمایه گذاری های دیگه ایم کرده که مخ من وقتی در حال شنیدشون بودم سوت کشید.آرتا فراتر از چیزی که من فکر می کردم سرمایه داره.نصف سرمایه اشو خودش و برادرش با تلاش به دست آوردن ولی بقیه اش به خاطر ارثیه ی کلونی بود که از طرف پدرشون و پدر بزرگ مادری که تنها نوه شون حساب میشدن به اونها رسیده بود.پدرشون تو دوران نوجوونی آرتا و آرشام فوت کرده بود.مادرشونم دوسال پیش از این دنیا رفت.دوتا عمو داره..با یه دونه عمه.برادرشم مجرده . دوسال از آرتا بزرگتره ولی چون خیلی اهل کار کردن نیست سرمایه اش از آرتا کم تره.آرتا هم فوق لیسانس وکالت داشت.

اون شب جز نگاه های گاه و بی گاه آرتا که از توی آینه به من دوخته میشد و دیگه اثری از شرمندگی یا ناراحتی توش نبود چیز دیگه ای اتفاق نیفتاد.

اول منو رسوندن.از ماشین پیاده شدم.رفتم کنار شیشه ی کمک راننده که آرتا نشسته بود رو به بچه ها گفتم:

_خیلی امشب خوش گذشت.مرسی از همه تون.

به آرتا نگاه کردم باز این بشر با پروویی تمام برگشته بود به حالت قبلش.گستاخی و شیطنت به همراه غرور دوباره توی چشماش جای گرفته بود.عاشق این حالت چشماش بودم.یه لحظه فراموش کردم میخوام چی بگم.برای این پسر اصلا خجالت معنی نداشت.از دستش خیلی ناراحت بودم.برای حفظ تظاهر گفتم:

_از آشنایی باهات تو این چند وقت خیلی خوشحال شدم.بازم بیا گرگان.

آرتا در حالیکه از همون اول با یه لبخند بهم زل زده بود گفت:

_حتمـــــا.گرگان جاذبه های زیادی داره.

حرفش ابهام داشت.ولی من منظورشو فهمیدم.منظورش به من بود.کثــــافت.یه چشمک بهم زد و در ادامه ی حرفش گفت:

_من هیچوقت نمیتونم از چیزی که خوشم بیاد بگذرم.گرگان هم دقیقا یکی از همون بهتریناس.خیلی زود دوباره برمیگردم.

کم مونده بود چشام از تعجب به اندازه توپ بسکتبال بشه.این انگار کاملا یادش رفته 1 ساعت پیش چه اتفاقی افتاد.روشو برم.

شایان:خب دیگه بابا.اگه طارف تیکه پاره کردناتون تموم شد بریم.

با همه شون خدافظی کردم و با کلیدم وارد خونه شدم.اوناهم ماشینو راه انداختن و رفتن.مامان بابا خواب بودن.بدون سرو صدا رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم.روی تختم دراز کشیدم و توی افکارم غرق شدم.امشب خواب به چشم من حروم شده.شاید دوره ی جدیدی از زندگیم شروع شده.احساسات جدید من دقیقا از شب تولد به بعد در من به وجود اومد.نـــه.بیشترش همین امشب شکل گرفت.با دومین بوسه ام احساساتم به اوج خودش رسید. تماس بدنم با یک پسر.شاید بهتره بگم با یه مرد.لحظه لحظه ی اون اتفاق توی ذهنم تکرار میشه.حتی لذتشو الانم حس میکنم.یعنی ازش خوشم میاد؟یا هوس سراغم اومده؟هوس اون بدن و هیکل مردونه؟اون چشمای شیطون و در عین حال مغرور.هوس اینکه همه ی آرتا مال من باشه نه مال دختر دیگه ای.نمیخوام آتیش بدن اون از آن دختر دیگه ای بشه.الان این حسو دارم.دلم میخواد هردومون تو آتیش وجود هم ذوب بشیم.
من وستـــام.....دختری از جنس آتش....

لذتی رو که من امشب بردم باید فقط مال من باشه.آرتا باید مال من باشه.به هر قیمتی.من اونو مست وجود خودم میکنم.الان وقتشه از استعداد زیبایی و حرارت بدنم استفاده کنم.باید استعدادمو برای به دام کشیدن هوس باز ترین و پولدارترین پسر تهران بهره به کار ببرم.کاری میکنم چشمای این پسر هوس باز جز من کسیو نبینه و از بودن با هیچ دختری به اندازه ی بودن با من لذت نبره.

امشب توی اون تاریکی....با اون بوسه ها....با اون نوازش ها...با دیدن چشم های داغ و خاکستری یک مرد زندگی من عوض شد.

نمیدونم عاشقم یا نه؟نمیتونم به عشقی که در مدت کوتاهی به وجود اومده اعتماد کنم.ولی حس خودخواهیم الان توی اوج خودشه.با دیدن پسری که از خیلی لحاظ برتر از هم نوعان خودشه حس مالکیت اون پسر سراغم اومد.

وقتشه یه بازی رو شروع کنم.یه بازی زیبا.....من اونو عاشق خودم میکنم...آره...عاشق...یه عاشق دیوونه. صبح دیر از خواب بیدار شدم.جمعه بود و خونه غرق سکوت و آرامش.مامان بابا روی مبل نشسته بودن و در حال حرف زدن بودن.رو به دوتاشون گفتم:

_سلام.صبح بخیر.

مامان:سلام.صبحت بخیر

بابا:صبح بخیر دخترم

دوباره غرق حرفای خودشون شدن.نمیدونم چرا جدیدا هروقت من میرم بیرون و بر میگردم این دوتا اینقدر مشکوک میزنن.ماشالله چقدر منو تو بحثاشون شرکت میدن.بیخیال مسیر خودمو پیش گرفتم و رفتم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم.داشتم با خودم فکر می کردم اگه بابا بفهمه دیشب چه اتفاقی برای دخترش افتاده چیکار میکنه؟

بعد از خشک کردن صورتم و خوردن یه صبحونه ی مختصر کنار بابا نشستم.

بابا:نمیدونم.تو میگی چیکار کنم؟این کار به نفع خودمونه.

مامان:تو چرا متوجه نیستی رضا.اونجا رفتن اصلا برای ما خوب نیست من پولِ بیشتر , از تو نمیخوام.به همین زندگی راضیم.

من هنوز تو خماری خواب بودم. ولی با حرفاشون کم کم تو حالت بهت میرفتم.اینا چی میگفتن؟

_خانم این سهم خودمونه.پس پولش هیچ مشکلی نداره.

مامان:مگه من میگم پولش مشکلی داره؟از دیشب داریم سر این موضوع بحث میکنیم.چرا خود آروین اونجا رو اداره نمیکنه؟سال به سالم پولشو برای ما واریز کنه.

بابا:یه بار که گفتم آروین از همون اولم از این کار خوشش نمیومد.برای همین رفت آلمان و روی پای خودش وایساد تا بتونه توی شغل مورد علاقه ی خودش ادامه بده و مستقل کار کنه.وگرنه قبل از امتحان کنکورش علی گفت من نمیخوام تو این رشته رو بخونی باید همین جا به عنوان مدیر کار کنی.اینارو یادت نمیاد؟

مامان لجبازانه گفت:همین که گفتم.من راضی نیستم.

_چی شده بابا؟مامان واسه چه کاری راضی نیست؟

بابا یه لبخند بهم زدوگفت:چیز خاصی نیست دخترم.تو وسایلتو آماده کن احتمالا ساعت تحویل میریم پیش عمو.

_آخ جــــــــــــــــــــــــ ون.جدی میگی بابا؟بعد از این همه مدت!!خیلی دلم برای عمو و بقیه تنگ شده.کی میریم؟

_از نظر تو یکشنبه خوبه بریم؟

چه عجب اینا یادشون اومد ما هم هستیم.چند روزی بود توی خونه به فراموشی سپرده شده بودم .نیشم باز شد.

_آره خیلی خوبه.

بعد بابا رو به مامان کرد و گفت:

_خانم تو فعلا وسایلو آماده کن.یکشنبه حرکت میکنیم.بعدا در این مورد تصمیم میگیریم.
بعد از این حرفش بلند شد و رو به روی تلوزیون نشست و مشغول تماشای تلوزیون شد.مامان هم تو فکر رفته بود.

_مامان شما واسه چه کاری راضی نیستی؟

صدای تلفن بلند شد.مامان که کنار تلفن بود تلفنو برداشت.ای گند بزنن این شانس منو.دوست صمیمی مامان بود.شراره جـــون.
این خانمم هرهفته جمعه باید بشینه یه ساعت با مامان من حرف بزنه.وگرنه جمعه اش به شب نمیرسه.مامانمم بدتر از اون.بیخیال حرفاشون شدم و برگشتم تو اتاقم.خیلی خوشحال بودم.منو ساقی و آروین همیشه با هم بودیم.البته آروین مثل منو ساقی شوخ نبود.پسر آروم و پر جذبه و خود ساخته ای بود.همیشه هم به عنوان یه برادر روی اشتباهات ما سرپوش میزاشت.

جداییمون بعد ازفوت بابابزرگ اتفاق افتاد.هرکسی یه جایی پخش شد.آروینم رفت آلمان.الان دوسه سالی میشد که ندیده بودمش فقط تلفنی و اسی حرفیده بودیم.در کل خونواده ی عمو رو دوسال میشد ندیده بودم.وقت عید به یه بهونه ای تو شهر خودمون میموندیم.اونا هم نمیومدن.خب زیاد اهل مسافرت نبودیم.با ساقی هم که هفته ای یه بار تلفنی حرف میزنم.

لپ تاپو روشن کردم.تصمیم داشتم آهنگ گوش بدم.رفتم تو پوشه ی آهنگای جدیدی که مرال برام آورده بود.بازم مثل همیشه ایرانی.اصلا حوصله نداشتم.ولی شانسی یکی رو باز کردم.
آهنگ با یه ریتم خیلی قشنگ و آروم شروع شد.ظرافتو میتونستم از تیکه تیکه ی اهنگش بفهمم.اسم آهنگ نرو از مهرنوش بود.اسمشو شنیده بودم.یکی دوبارم تصویریاشو دیدم.وقتی شروع کرد به خوندن از شنیدن صداش و طرز خوندنش لذت بردم.

نمیدونم چرا این آهنگ انقدر با روحیه ام سازگاری داشت.به آرتا فکر میکردم.شاید اهنگش اصلا ربطی به اون نداشت.ولی از فکر کردن به آرتا در حین گوش دادن به اون آهنگ لذت می بردم.یعنی الان کجاست؟احتمالا تو راهه.وقتی برسه چیکار میکنه؟

خب معلومه.کاراشو هماهنگ میکنه بعدم با یه دختر خوشگل رو تختش شبشو صبح میکنه.

غلـــــــط کرده.مگه من مرده باشم.

آخه یکی نیست بگه به تو چه.الان نه سر پیازی نه تهش.هنوز هیچی نشده من خودمو نخود کردم.بزار هرغلطی دلش میخواد فعلا بکنه.چند بار این آهنگو گوش دادم.خیلی ازش خوشم اومد.تصمیم گرفت شیوه ی گیتار زدنشو یاد بگیرم.صدامم که قشنگه.تقریبا تو مایه های همین خانمه.منظورم مهرنوشه..چون وقتی تو جمع های دوستانه میخونم اطرافیانم اینو بارها بهم گفتن.خلاصه همه چی جوره.یه انرژی خیلی زیادی توی وجودم حس کردم برای گیتار زدن و خوندن این آهنگ.شنبه و یکشنبه کلی تمرین کردم ولی مثل اینکه کند ذهن شده بودم.خیلی وقت بود گیتار نمیزدم.نمیتونستم با آهنگ راه بیام.باید حتما یه استاد بهم یاد میداد.بیخیالش شدمو وسایلمو برای فردا جمع کردم.تصمیم گرفتم خودمو تِلِپ کنم پیش آروین و از اون یاد بگیرم.آروین هم پیانو میزد هم گیتار و ویولون.توی هر سه ی این سازا استاد بود.از بچگی تمرین میکرد.ساقی هم تا حدی یاد گرفته بود.
تلفنم زنگ خورد.صدای آهنگ بابا لنگ دراز بود.هم پیشوازم هم زنگ گوشیم.بارها با این آهنگ تو کلاس ضایع شده بودم ولی بازم از رو نمیرفتم.آهنگ به این قشنگی.یه بارم یکی از این مسولین دانشگاه که ترم بالایی بود ولی خیلی اونجا جا افتاده بوداز طرف نشریه دانشگاه زنگید وقتی گوشیو برداشتم داشت میخندید.پررو به خودش بخنده.توپ تر از این اهنگ تا به حال کسی گوش نداده.

به شماره نگاه کردم.یه شماره ی دائمی از تهران.یعنی کی میتونست باشه؟چرا شمارش ذخیره نبود؟جواب دادم.

_بله؟

_سلام خــــانــــــــم.

این که صدای.................با جیغ گفتم:

_سلام آرویــــــن.تویی؟بابا بی معرفت.کجایی تو؟این شماره کیه؟

آروین از اونور خندید و گفت:

_من خوبم.خونواده هم خوبه.ممنون که خبر گرفتی.

بعد با گله گفت:

_مثلا من مسافر بودما.حداقل حالمو میپرسیدی بعد شروع میکردی به بازجویی.

از اینور یه لبخند زدم.مطمئنم که ندیدش ولی حسش کرد.خیلی دوسش داشتم.

_شرمنده.خب حالا میپرسم.چطوری پسر عمو؟کجایی؟کی اومدی؟این شماره کیه؟

به قهقهه خندید:

_روز به روز دیوونه تر میشی وستا.خوبم.یعنی حالا حس میکنم عالیم.تهرانم.2 روزی میشه اومدم.اینم شماره ی خودمه توی تهران.

دوباره با داد گفتم:

_تو الان دوروزه اومدی تهران ولی به ما خبر ندادی؟

_به عمو گفته بودم.خبر داشت.

ناراحت شدم.همیشه عادت داشتم اول با من حرف بزنه.نه اینکه به بابام بگه بعد انتظار داشته باشه بابام خبر اومدنشو بهم بده.برای همین با همون حس ناراحتی گفتم:

_رفتی اونجا عوض شدی.شمارمو نداشتی یا مهم نبودم که اول به من بگی؟

با جدیت گفت:

_این چه حرفیه میزنی وستا.خودتم میدونی خیلی برام مهمی.میخواستم توی شرایط راحتی باهات حرف بزنم.این دوروز که اومدم خیلی درگیر بودم.اصلا آرامش نداشتم.نمیخواستم ناراحتت کنم.

_باشه باو.بخشیدم.راستی الان ذکر خیرت بود.

با تعجب گفت:

_ذکر خیرم؟با کی؟

یه لبخند مرموز زدمو گفتم:

_منو نفس پلیدم.میدونی که من چقدر تورو دوست دارم.همیشه به استعداد تو توی هر رشته ای افتخار میکردم...

اومد وسط حرفمو گفت:_وستا حرفتو بزن.ببینم با اون نفس پلیدت میخوای چه بلایی سرم بیاری._وااا.منو بلا؟میخوام نحوه ی گیتار زدن یه آهنگو بهم یاد بدی.

_آخه اینم مقدمه چینی داشت دختر.به روی چشم عزیزم.آهنگ چی هست؟

_مهرنوش خونده.آهنگ نرو.

_ اُکی.گوش میکنم.به تو هم یاد میدم.وستا....دلم خیلی براتون تنگ شده.کی حرکت میکنین؟

با شیطنت گفتم:

_برای هممون؟

اونم با لحن شیطون و خنده ی آروم گفت:

_آره واسه همه تون.

_میمردی بگی برای تو یکم بیشتر دلم تنگ شده.ببینمت به غلط کردن میندازمت.

بازم خندید.

_نَپُکی تو از خنده.از همون اول هرچی من میگم میخندی.

با ته مایه های خنده اش گفت:

_باشه.ببخشید.

_راستی ساقی هم اونجاست؟

_نه اون خونست من اومدم دنبال کارای بابا.الانم تو کارخونه ام.فعلا کاری نداری؟

_نه.خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم

_من بیشتر.فردا میبینمت.خدافظ.

_بای

آروین همون پس عموم که در حال حضر 28 سالش بود .چند سال توی ایران پزشکی خوند.ولی با کلی دویدن دنبال کاراش تونست ادامه شو بره آلمان.همون جا هم موندگار شد.درحالیکه میتونست توی ایران داخل کارخونه ی باباش کار کنه.ولی رفت والانم موفق برگشته.با اینکه خیلی جوونه از بس باهوش و درس خون بود تونست متخصص قلب بشه.پسر عموی ماست دیگه.به من رفته.

باباگفته بود تا 13 بدر همون جا میمونیم.چون بیشتر فامیلامون اونجا بودن.فقط من تو کف بودم چطوری تونست این همه مرخصی بگیره.

13 روز خیلی زیاد بود.برای همین کلی وسیله با خودم ورداشتم.4 دست مانتو 3 تاشلوار 5 تا شال و..

وسایلام خیلی زیاد شده بودن.مامانم خیلی حرص خورد.میگفت مگه داری میری اونجا زندگی کنی؟

آرتا:
چه سفر عجیبی بود این دفعه.اتفاقات خیلی جالبی برام افتاد.دوست دارم بازم برگردم گرگان
وستا....عجب دختر جالبی...خیلی برام سخت بود که خودمو جلوش نگه دارم.اون هوس برانگیز بود.وقی کنارم بود از خود بی خود میشدم.آخه به چه دلیلی؟منکه با هر مدل دختری بودم.
یه دستمو گذاشتم رو شیشه ی ماشین و بازم به اتفاقات اخیر فکرکردم.
اون بوسه اول چه لذتـــــی برام داشت.خیلی داغی وستا.حتی با فکر کردن به تو نسبت بهت احساس نیاز پیدا می کنم.کاشکی اون شب,توی تاریکی,پشت دست شویی میزاشتی ادامه دار بشه....
صدای آهنگ ملایمی توی ماشینم پخش میشد و من ناخودآگاه به یاد اون چشمها می افتادم.چشمایی تاریک.تاریک تر ازشب.حتی نمیتونم اونا رو به چیزی تشبیه کنم.اون چشما آدمو نابود میکرد.
من,آرتا اِرَم,پسر کوچک کوروش اِرَم در حالیکه به هیچ دختری محل نمیزاشتم و فقط اونارو ابزار هوس رانی میدونستم الان چطور تونستم به سمت یه دختر کشیده بشم.چرا از فکر کردن بهش غرق لذت میشم؟
دستمو از روی شیشه برداشتم و توی موهام کشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم.جالبه.حتی الانم توی چشمام میتونم نیازو ببینم.
آخ دختر تو چقدر هوس برانگیزی.هیکلت,لبات,چشات.کا شکی تو هم مثل بقیه خودت میومدی طرفم.کاشکی میزاشتی به هردومون خوش بگذره.
صدای آهنگو زدم تا آخر.من نباید بیش از حد به یه دختر فکر کنم.خودم کلی مشکل دارم.بهتره تا چند وقت اصلا طرف گرگان نرم.اونم به زودی برام به فراموشی سپرده میشه.
نزدیک تهران رسیدم.یه ساعت بیشتر تا خونه نمونده بود.به آرشام زنگ زدم.
آرشام:الو.سلام.
_سلام خوبی؟
آرشام:مرسی تو خوبی؟حرکت کردی؟
_الان نزدیک تهرانم تا یه ساعت دیگه میرسم خونه.تو هم خودتو برسون در مورد این چند وقت برام بگو.
آرشام:نمی شه داداش.الان خونه ی ملیکام.مادر پدرش دعوتم کردن.بعد از شام میام.
من خیلی اعصاب داشتم اینم برای من وقت تعیین میکنه.آرشام در شرف ازدواج با ملیکا بود.دختر یکی از دوستای قدیمی بابام.در عین این که خوشگل بود پرروهم بود.به هرحال من براشون آرزوی خوشبختی میکنم.
_بعد از شام؟حتما موقع خوابیدنم میخوای بیای؟میموندی اونجا.
آرشام خندید و گفت:نه بابا.نمیشه فعلا اینجا موند.بهشون گفتم امشب قراره بیای.شامو زود میدن.بعدش میام اونجا.شبم خونت میمونم فردا صبح با هم بریم سرقرار.
_چه عجب شما وظیفه شناس شدی میخوای بیای سرقرار..لازم نکرده.تو خوش گذرونیتو بکن من میرم سرقرار.خونه ی منم نمیخواد بیای.فرناز گفت میاد اینجا.فقط بگو قرارو ساعت چند گذاشتی؟
آرشام:برای همین منو خونت راه نمیدی؟منتظر دوست دخترتی؟
_حرف مفت نزن آرشام.گیرت بیارم که زندت نمیزارم.یه بار گفتم به هیچ کس نگو من چیکار میکنم.کجا میرم یا کی میام.اونوقت تو رفتی به فرناز اطلاعات کامل سفر منو دادی؟اگه میخواستم بیاد پیشم خودم جوابشو میدادم.
آرشام:آخه تو سلیقه نداری پسر.دختر به این خوشگلی.عاشقتم که هست.هرلحظه هم در دسترس.باباشم که آشناست.پس برای چی ناز میکنی.تو این چند روز از بس درمورد تو پرسید دیوونه شدم. آخرشم گفتم تو امروز برمیگردی.
_باشه.جوش نزن.تونستی توجیح کنی.حالا بگو قرار ساعت چنده؟
آرشام:ساعت 11 صبح تو کارخونه.
_اُکی.کاری نداری؟
آرشام:نه قوربونت.قدای تو داداش گل.خدافظ.
_خدافظ
اینا اعصاب نمیزارن برای من.خیلیم سرحال بودم حالاباید فرنازو تحمل کنم.لامصب پدرشم آشنا بود.وگرنه تا الان صد دفعه از خونه انداخته بودمش بیرون.
چرا باز دارم چرت و پرت میگم.تا قبل از دیدن وستا که حسابی باهاش حال میکردم.حالا چی شده با یه هفته گرگان بودن از فرناز و دخترای دیگه زده شدم.؟باید دوباره به زندگی قبلیم برگردم.بیخیال اون گوی سیاه
درو با ریموتی که کنارم بود باز کردم.غلارضا در حال آبیاری گل ها و درختان باغم بود.منظورم از باغ همون خونه اس.خونم مستقله از برادرم.آرشام توی خونه ی پدریمونه ولی من از همون اولی که روی پای خودم وایسادم شروع کردم به ساختن این خونه.دوران نوجوونیم.البته اون موقع از پدرم خیلی کمک گرفتم.نتیجه اش شد یه 1000 متری توی بهترین منطقه ی تهران با کلی خدمتکار و نگهبان.
غلامرضا سال خورده ترینشون.ریش سفید خونه ی من.نسبت به بقیه با این مرد مهربون ترم.هرچقدرم که خودخواه و مغرور باشم به بزرگتر از خودم احترام میزارم.کنارش ماشینو نگه داشتم.اومد طرفم.
غلام رضا:سلام آقا.رسیدن به خیر.خوش اومدین.
_سلام غلام رضا.مرسی.حالت خوبه؟
غلام رضا:با الطاف شما خوبم آقا.سفر خوب بود؟
_آره.جای شما خالی.تو این چند وقت مشکلی که پیش نیومد؟
غلامرضا:نه آقا.همه چی خوب بود.
_باشه.مرسی از زحمتات.
براش یه بوق زدمو دست تکون دادم و به سمت پارکینگ خونم رفتم.ماشینمو پشت فراری قرمزم و سمت چپ بوگاتیم پارک کردم و به سمت خونه راه افتادم.دیوونه بازی در آوردم.باید ماشینو میدادم صادق پارک کنه.کی حوصله راه رفتن داره؟
از پله های ورودی خونه بالا رفتم.2 تا از محافظا اونجا وایساده بودن.سلام کردن.منم براشون سرمو تکون دادم و رفتم داخل.محافظ و نگهبان تقریبا توی باغ زیاد داشتم.ولی بیشتر نقش فرمالیته رو بازی میکردن.فقط واسه قرار های مهم یا مکان های خیلی خاص باهام میومدن.درغیر این صورت به عنوان دکور خونه به کار می رفتن.ربابه اومد جلو.
ربابه:سلام آقا.رسیدن بخیر.
خدمتکارای داخل خونه رو 6 نفر تشکیل میدادن که بیشتر از همه ربابه که حدودا 40 سالش بود و رعنا که خدمتکار مخصوص خودم بود تو چشم بودن.بقیه کارهای داخل آشپزخونه و تمیز کاری رو انجام میدادن.
در حال راه رفتن گفتم:
_سلام ربابه خانم.فرناز هنوز نیومده؟
ربابه:نه آقا.
_باشه من میرم توی اتاقم به رعنا هم بگو بیاد حموم توی اتاقمو آماده کنه.واسه امشبم غذا قورمه سبزی درست کنین.
ربابه:چشم آقا.
از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.خونم بیشتر حالت سلطنتی داشت.وسایل های قدیمی,ظروف باستانی و قیمتی,تابلو های چوب,در کل بیشتر اجزای خونه از چوب بود و این جلوه ی خونمو بیشتر میکرد.
توی اتاقمم که همه چی بود.خودش یه خونه ی مجزا به حساب میومد.موقع ساختن خونه خواستم یه اتاق رو اینجوری بسازن تا راحت باشم.رنگ اتاق مشکی و سفید بود.میخواستم لباسمو عوض کنم که در زدن.
_بیا تو
رعنا:سلام آقا
همه ی اهالی خونه عادت داشتن به من بگن آقا.
_سلام.لطفا حمومو برام آماده کن
_چشم
لباسمو در آوردم.زیر چشمی بهم نگاه کرد.و بعد خیلی سریع همه چیزو برام آماده کرد.اجازه گرفت و از اتاق رفت بیرون.وارد حموم شدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.بعد از چند ثانیه تصویر دو چشم مشکی تو آینه دیده شد.دارم توهم میزنم.از آینه رو گرفتم. شلوارمو در اوردم و رفتم تو وان.
بعد از گذشت نیم ساعت یکی اومد پشت درو گفت آقا فرناز خانم اومدن.
_باشه بهشون بگین راحت باشن منم الان میام.
یه ربع دیگه هم تو وان موندم.آرامشیو که میخواستم پیدا کردم.ولی خواب آلودگی هم سراغم اومده بود.روبدوشامپر تنم کردم.اومدم بیرون.ساعتو نگاه کردم.6 و نیم بود.

با همون روبدوشامپر از اتاق رفتم بیرون.دو تا از خدومتکارا تو سالن داشتن کاراشونو انجام میدادن.فرناز با یه تاپ مشکی و شلوار لی روی مبل نشسته بود.فکر کنم فهمید کسی داره از راه پله میاد پایین.سرشو بلند کرد.چشمش که به من افتاد برق زد.از جاش بلند شد اومد سمتم.

فرناز:سلام عزیزم

براش یه لبخندکوچیک زدمو گفتم:سلام خوبی.؟

اومد سمتم.قدش از من کوتاه تر بود.روی پاهاش بلند شد و لبامو بوسید.اول حس بوسیدنشو نداشتم ولی از بس طولانیش کرد و با رژ طعم داری که زده بود منم وسوسه شدمو دستمو گذاشتم دور گردنش.بعد از بوسه ی محکمی که از هم گرفتیم ازش جدا شدم به سمت مبل رفتم و خودمو روی اون ولو کردم.فرناز با لبخند اومد سمتم.کنارم نشست.دستشو گذاشت توی موهام و گفت:

_دلم برات تنگ شده بود.

تنها عکس العمل من فقط یه لبخند بود.

فرناز:سرسنگین شدی.حتما خسته ای.آره عزیزم؟

نفسمو پر صدا دادم بیرون و چشمامو بستم گفتم:

_آره گلم امروز یکسره رانندگی کردم.اصلا استراحت نداشتم.

دستاش آروم اومد روی صورتم و به حالت نوازش روی صورتم تکون داد.چشمامو نیمه از کردم.ربابه و فرنگیس اینجا بودن.این دختر شرم و حیا نداشت.حداقل احترام ربابه رو نگه میداشت.برای ثانیه ای فکر کردم اگه وستا هم اینجا بود این کارارو میکرد؟فرنگیس با سربه زیری دو لیوان شربت برامون آورد.بیچاره ها.خودشون از شرم سرشونو بالا نمیکنن.چرا تا به حال به معذب بودنشون توجه نکرده بودم.

چشمامو به فرناز دوختم که هر لحظه شیطنتاش بیشتر میشد.یه دختر چشم عسلی,با صورت و بدن برنزه شده و ابروهای تتو کرده,لبای قلو ای بزرگ,موهای فندوقی که تا کمرش بیشتر نمیرسید.این در برابر وستای من هیچ بود..

چی گفتم؟وستای من!!!خستگی بدجور بهم فشار آورده.برای پرت کردن حواسم سعی کردم خودمو با فرناز سرگرم کنم.احتمالا امشب میخواست اینجا بمونه.باباش فرانسه بود.خونواده ی اُپنی داشتن.بعد از خوردن شام و حرف زدن حدود ساعتای 9 با فرناز رفتیم تو اتاقم.روی تخت دراز کشیدم.ولی فرناز رفت سمت بطری مشروبی که کنار تختم بود.دو تا جام پر کرد آورد سمتم.

فرناز:به سلامتی

به سلامتیه کی؟فقط همین؟چرا ادامه اش نداد.وستا مشروب خوردن دوست نداشت.اینو از نگاه هاش توی تولد فهمیدم.پس چرا من میخورم؟یه دختر بچه می دونه مشروب بده ولی من که سنم بیشتر از اونه هنوز این مسئله رو درک نکردم.اون اعتقاداتش خیلی قوی تر ازمنه.دیگه دارم به مرز دیوونگی میرسم.بیش از حد دارم بهش فکر می کنم.برای فرار از این افکار نیم خیز شدم و جامو یک نفس سر کشیدم.فرناز درحالیکه کمی یقه ی روبدوشامپرمو باز کرده بود وداشت سینمو نوازش میکرد باعشوه باهام حرف می زد.ولی من اصلا حواسم بهش نبود.داشتم داغ میشدم.دستمو گذاشتم رو لبای فرناز و لب پایینشو نوازش کردم.دیگه دست خودم نبود..

بلاخره شیطنتای فرناز و اون مشروب ها کار خودشون رو کردن و من .....
وستا

شب یکشنبه بود که رسیدیم خونه ی عموشون.از ماشین پیاده شدیم.خونه ی عمو یه طبقه بود.با 300 متر زیربنا توی شرق تهران.مامانم زنگ زد.بعد از باز شدن در وارد خونه شدیم.خونواده ی عمو از خونه خارج شدن و اومدن استقبالمون.مامانمو زن عموکه بعد از مدت ها هم دیگه رو میدیدن و خیلی دلشون برای هم دیگه تنگ شده بود رفتن تو بغل همدیگه.منم ساقی رو محکم بغل کردم.دلم براش یه ذره شده بود.آروین زیر بغل عمو رو گرفته بود.باباهم داشت میرفت سمت عمو.فکر نمیکردم حال عمو تا این حد بد باشه.ساقی هنوزم مثل گذشته بود.البته از لحاظ قیافه.چشمای قهوه ای تیره قد متوسط.موهای قهوه ای.چهره ی جالب و با نمکی داشت.با هم سلام و احوال پرسی کوتاهی کردیم.بعد از بغل کردن زن عمو رفتم جلوی در خونه تا به عمو هم سلام کنم.با ذوق و شوق خودمو پرت کردم تو بغل عمو علی.خندش گرفت.

عمو علی:چیکار میکنی دختر؟

سرمو بلند کرد و لپامو با محبت بوسید در حالیکه یه حلقه ی اشک دور چشماش بود.از بغلش اومدم بیرون.به آروین نگاه کردم.داشت با مامانم خوش و بش میکرد.نگاشو آورد سمت من و بالبخند بهم دوخت.

زن عمو:بیاین بریم تو مهناز جون(مامانم).هوا سرده هنوز.بفرمایین داخل.

سریع رفتم کنار آروین ایستادم.خیلی تغییر کره بود.پخته تر از قبل نشون میداد.چه هیکل دختر کشی کرده کثافت.دوست دخترات برات قوربونی شن الهی.

دستشو به طرفم دراز کرد.باهاش دست دادم.با محبت منو کشید تو بغلش.منم با کمال میل بغلش کردم.ولی خیلی زود جدا شدیم.کار عجیبی نکرده بودیم.چون از دوران بچگی همیشه پیش هم بودیم کسی بهمون ایراد نمیگرفت که اینکار اشتباهه.

آروین:سلام دختر عمو.خوش اومدی

_به به.آقا آروین.نشناختمت.چه خوشگل شدی.آبو هوا مثل اینکه خیلی بهت ساخته.

خندید وگفت:اگه تو ازم تعریف کنی.

وارد خونه شدیم.خونه شون 4 تا اتاق داشت.ساقی منو برد تو اتاق خودش.قرار شد پیش اون بمونم.بابا مامانم توی تنها اتاقی که میموند رفتن وسایلشونو گذاشتن و برگشتن.خونوادگی دور هم نشستیم.

عمو علی رو به من گفت:چیکار میکنی دخترم؟درسات خوب پیش میره؟

_آره عمو جون.دیگه ترم آخرم شده.امتحانامم بدم تمومه.

ساقی با لبخند گفت:دختر عموی ما میشه خانم مهندس.اصلا بهت نمیخوره وستا.

ساقی فقط 3 ماه از من بزرگتر بود.اون تونست داخل خود تهران دندان پزشکی و روزانه قبول بشه.خواهر و برادر مثل همن.یکی از اون یکی خر خون تر.آروینم مدرک پزشک عمومیشو دقیقا داخل همون دانشگاهی بود که ساقی هم همون جا درس میخونه.

مامان:خودتم که ماشاء الله دندون پزشکی میخونی.به امید خدا چند وقت دیگه هم درستو تموم میکنی.تو از همون بچگی برای درس از وستا خیلی بهتر بودی.

در حالیکه لبخند تصنعی میزدم گفتم:مرسی مامان بابت لطفی که به دخترت داری

آخه اینم مامانه ما داریم؟تا چشمش به دوتا فامیل میفته دخترشو یادش میره.حالا خوبه تک فرزندم.وگرنه دیگه حال و روزم با خدا بود.هر دیقه یکی کوبیده میشد تو فرق سرم.

بعد از چند تا بحث عمومی که شد هر کدوم پخش شدیم و گروه خودمونو تشکیل دادیم.منو ساقی و آروین ,مامان و زن عمو , بابا و عمو.

اون شب هم گذشت.خیلی از خاطرات گذشته برای همه مون زنده شد.حال عمو تعریف زیادی نداشت.بخاطر همین همیشه یه حس ترس باهام بود.من به خونواده ی عمو و خودش خیلی وابسته بودم.چند شبی تو آرامش و فقط با دید و بازدید عید گذشت.با مرال هم یه بار تلفنی حرف زدم.دوباره صمیمیت بین منو ساقی و آروین برگشته بود.ولی این بین آروین یکم عجیب میزد.بیشتر از گذشته بهم میرسید و خیلی مهربون تر هم شده بود.حمایتش از من به سقف رسیده بود.منم این حمایتو دوست داشتم.یه روز بعد از ظهر بود که خونه تقریبا خلوت بود.چون هیچ مهمونی نیومده بود.شهر هم از اون حال و هوای تعطیلی اومده بود بیرون.برای همین بابا و آروین رفته بودند کارخونه.مامان و زن عمو هم تو خونه معلوم نبود چیکار می کردن.عمو هم طبق معمول همیشه در حال استراحت بود

توی اتاق ساقی بودیم.من روی صندلی کامپیوتر نشسته بودم.ساقی روی تخت.همونطوری که چشماش به تخت بود گفت:وستا تا حالا عاشق شدی؟

دو هزاریم سریع افتاد.با شیطنت گفتم:

_چیه خوشگله؟تو عاشق شدی؟

سرشو بالا کرد بهم لبخند زد.از اون لبخندا.....همونا که با شرم همراهه

_کی هست اون آقای بدبخت؟

ساقی:ساشا.

_خب این آقا ساشا کی باشن؟کجا باهاش آشنا شدی؟

ساقی:یکی از بچه های دانشگاه.وقتی از طرف داشگاه میرفتیم اصفهان باهاش آشنا شدم.من ترمای اول بودم.ولی اون ترم آخر.

با تعجب گفتم:یعنی با همون یه بار دیدن عاشق هم شدین؟

ساقی :نه بابا.بعد از اون یه ماهی میشد که ندیدمش.ولی توی دانشگاه با یه دختر به اسم ملیکا آشنا شدم.توی همون مدت کم خیلی با هم صمیمی شدیم.یه روز که رفتم خونشون اونجا هم اون پسره رو دیدم.

باهیجان گفتم:خب چیشد؟اون پسره اونجا چیکار می کرد؟دوست دخترش بود؟

چپ چپ نگام کرد:نخیر داداشش بود.

_حالا چرا چشاتو چپ میکنی.خب حرفت دو پهلو بود.رشته اش چی بود؟اونم دوست داره؟

ساقی:اون پزشکی میخوند.اتفاقا با آروینم دوسته.معلومه دوسم داره.مطمئنم.

_یعنی من میمیرم واسه این زنجیره ها.از همه طرف به هم میرسین.حداقل شوهرتو خرخون انتخاب نمیکردی دیگه.آخه اینم سلیقه اس تو داری؟دقت کردی تو و ملیکا دندون پزشکی میخونین اون دوتا هم پزشکی.خیلی به هم شباهت دارینا.فقط همین دوتا خواهر برادرن؟

ساقی با تمسخر گفت:نه فقط تو دقت کردی.آره همین دوتان.

_وای چه جالب.پس حتما آروینو ملیکا هم همدیگه رو دوست دارن.

ساقی که از این همه هیجان من خنده اش گرفته بود و خودشم داشت هیجان زده میشد گفت:

_این نتیجه گیریت اشتباه بود.چون ملیکا نامزد داره.اونم یه نامزد پروپا قرصه خرپول.چند وقت دیگه هم عروسیشونه.

چهرمو کج و ویل کردم با ناراحتی گتم:اه چه بد.کم کم داشتم به یکی از جالب ترین مسائل زندگیم میرسیدم.

ساقی در حالی که تو فکر بود گفت:میای فردا شب برای عید دیدنی بریم خونشون؟قبل عید ازم خواسته بود حتما خونشون برم.

_اون نمیاد؟منو کجا میخوای ببری؟خب خودت برو دیگه.دوست من که نیست.

ساقی:چرا اونم میاد.ولی اول ما بریم.تو هم حتما باید بیای.حرف اضافه هم نزن.چون عیده من تنهایی روم نمیشه.

_آی آی آی امون از عاشقی.باشه بریم.

قرار شد فردا که میشد روز هفتم عید زنگ بزنه به ملیکا تا با هم بریم خونشون.
_اینطوری که نمیشه بریم.مزاحمشون می شیم.

ساقی:خب خیلی اصرار کرد.گفت اینطوری بهترم شد.دور هم جمع می شیم.قرار شد به دوستای دیگه مونم زنگ بزنه تا امشب خونشون یه مهمونیه کوچیک دوستانه باشه.

_دیدی چطوری روزشونو خراب کردیم.بیچاره ها میخواستن با نامزداشون تنها باشنا.

ساقی:اه ول کن دیگه تو هم..بزار زنگ بزنم بگم ما هم میایم.

با تاسف گفتم:معلوم نیست اون دو تا برادر چقدر تو دلشون به ما فحش دادن.

ساقی:داری حرف مفت میزنیا.اونا هر وقت بخوان میتونن با هم باشن.تازه فرناز که نامزد آرتا نیست آویزونشه.فقط آرشام و ملیکا نامزدن.به خاطر من بیا دیگه.دلم میخواد ساشا رو ببینم.بهم زنگ زده بود.ازم خواست برم پیشش.

چشام شدیدا گرد شده بود.اصلا متوجه بقیه حرفای ساقی نشدم.آرتا..آرتا...آرتـــــــ ــــا..یعنی منظورش همون آرتاست؟این همه آرتا توی تهران.ولی ساقی بعدش گفت آرشام....من مطمئنم این اسمو از آرتا شنیدم.آره ....دقیقا همون روزی که با مرال و بقیه رفته بودیم نهار خوران..بعد از اینکه اون اتفاق عجیب افتاد ومن از آرتا خواستم کاری کنه بچه ها بیخیال گردش بشن.اونم گفت آرشام زنگ زده.در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که توجهم به ساقی جلب شد.

در حالیکه چشماشو برام مثل گربه ها کرده بود گفت:

_بریم وستا؟

_بریم.

بدبخت تعجب کرد که چرا من انقدر سریع تغییر موضع دادم.شَکَم تقریبا به یقین تبدیل شده بود که این آرتا همون آرتاست.با کلی استدلال به این نتیجه رسیدم.فکر نمی کردم به این راحتی دوباره رو به روی هم قرار بگیریم.بهترین موقعیت برای من جور شد تا نقشمو اجرا کنم.نباید این فرصتو از دست بدم.ساقی بعد از زنگ زدن به ملیکا رفت پیش زن عمو تا خبر رفتنمونو بده.بعد از 5 مین که برگشت متوجه ناراحتیش شدم.منم ناخوداگاه ناراحت شدم.نکنه امشب قراره جایی بریم یا کسی بیاد که زن عمو نزاشته بریم خونه ملیکا.

_چیشد؟زن عمو چیزی گفت؟

ساقی:چی میخواست بگه؟فقط گفت مواظب خودتون باشین.

_پس چرا قیافت اینجوریه؟

ساقی:آروین قبلا به مامان گفته بود.

_چــــــــی؟آرویــــن؟اون برای چی بگه؟؟

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:05
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 5 RE رمان هوس و گرما
قسمت5
===============

ساقی:یادت رفته که گفتم آروین و ساشا دوستن؟چون قرار شد امشب یه مهمونی کوچیک دوستانه باشه ساشا آروینم دعوت کرد.


_ای بابا توهم.گفتم چی شده؟این که چیزی نیست.خب بیاد.آروین طرز فکرش قدیمی نیست.


نگاه عاقل اندر سفیهشو روانه ی من کرد و گفت:


با این حال داداشمه.نمیتونم جلوش راحت باشم.


راست میگفت.حالا برای منم یکم سخت میشد.مخصوصا با این حساسیت هایی که جدیدا آروین نسبت بهم نشون میداد.ولی کاریش نمیشد کرد.برای همین اصلا به خودم ناراحتی ندادم و سعی کردم ساقی رو هم از اون افکار بیارم بیرون.


خیلی هیجان داشتم.وقتی آرتا منو توی تهران,توی خونه ی نامزد برادرش می دید چه عکس العملی نشون میداد؟اَه...اصلا اون دختره ی بیشعورو برای چی با خودش آورده بود.خب تنها میومد خونه ی زن داداشش.


خودمو سرزنش کردم.من نباید به کسی که تا حالا ندیدم فحش بدم.شاید فرناز دختر خوبی باشه و فقط عاشق آرتا باشه.قضاوت عجولانه کار بدیه.ولی اگه بخواد برام دردسر درست کنه و پیش آرتا عشوه خرکی بیاد از روی زمین محوش میکنم.


بقیه ی روز با بحث سر اینکه چی بپوشیم گذشت.آخرشم قرار شد هردومون یه تاپ شلوار ساده بپوشیم.مهمونی رسمی نبود که بخوایم پیرهن تنمون کنیم.خدارو شکری با خودم تاپ مجلسی آورده بودم وگرنه مجبور می شدم از ساقی بگیرم.
من یه تاپ مشکی که جلوش زیپ میخورد و برای تنظیم کردن یقه اش بود و با طرح های جالبی که روش داشت پوشیدم.شلوارم یه لوله تفنگی کثیف بود.کفش پاشنه سه سانتی ساقی رو هم گرفتم.گردنبند ظریف مشکیمم که با خودم آورده بودم انداختم گردنم.لاک مشکی رو هم به دست و پام زدم.آرایش صورتمم تقریبا ساده بود.فقط یه رژ با خط چشم و ریمل.که چون خیلی مشکی و پررنگ کشیدم و با سایه ی تقریبا تیره ای که پشت چشمم زدم جذابیت چشمامو چندین برابر کرد.رفته بودم تو فاز مشکی.چون مشکی خیلی روی پوست سفیدم نما داشت.
موهای بلند و مشکیمو هم بالا بستم و فقط چند شاخه ی کوچیک از موهامو جلوی صورتم از دو طرف گذاشتم باز بمونه.و در آخر یه جفت گوشواره ی بدل مشکی هم انداختم.کاملا راضی بودم.تو آینه به خودم نگاه کردم.چشمکی هم روانه ی آینه کردم تا بی نصیب نمونه.به ساقی چشم دوختم.اون سخت درگیر آرایش کردن بود.اونم خیلی خوش تیپ کرده بود.تاپش قهوه ای بود.ساقی سرشو آورد بالا و چشمش به من افتاد.گفت:
_آشغال نفهم تو که انقدر خوش تیپ کردی اگه ساشا چشمش به تو بیفته که دیگه به من توجهی نمی کنه.
_به عشقش شک داری؟
ساقی بادی به غبغبه اش انداخت و گفت:معلومه که نه.
_پس خفه شو.
برام زبون در آورد.مانتوی مشکی بلندمو تنم کردم.کمربندشم بستم حالا ظرافت اندامم و باریکیش کاملا به چشم می اومد.صدای در اومد.آروین از پشت در گفت:
_حاضرین خانما؟
ساقی با عجله در حالیکه بلند شده بود دنبال مانتوش میگشت گفت:
_آره آره...تا تو ماشینو روشن کنی ما هم اومدیم.
دیگه صدایی از پشت در نیومد.شال مشکیمو رو سرم تنظیم کردم و به ساقی که حاضر شده بود گفتم :بریم؟
خودشو تو آینه نگاه کردو ابروهاشو به سمت بالا کشید و گفت:بریم.
با عجله رفتیم بیرون از مامان و بقیه خدافظی کردیم و سوار مزدا 3 آروین شدیم.ساقی جلو نشست من عقب.
ساقی:خب بریم آروین.
آروین سرشو تکون داد و از توی آینه به من نگاه کرد.سرمو انداختم پایین.چشماش جدیدا چرا این مدلی شده بود؟راه افتادیم.
بعضی قسمت های بالاشهر تهران واقعا قشنگ بود.کنار یه خونه ی ویلایی آروین ماشینو نگه داشت.ساقی زودتر از من پیاده شد و منم به دنبالش.زنگ درشونو زد بعد از چند ثانیه ی خیلی کوتاه درشون باز شد.داشتم به قسمت هیجان انگیز سفر تهرانم نزدیک می شدم...


از حیاط گذشتیم و وارد خونه شدیم.یه دختر جذاب و دو تا پسر بهمون نزدیک شدند.ساقی و آروین با اونا احوال پرسی کردند.منم به تقلید از اونا همین کارو کردم.ساقی رو به من گفت:


_معرفی می کنم این دختر خوشگل وستا,دختر عموی منو آروینه.


بعد رو به اون سه تا کرد و گفت:این خانم زیبا ملیکاست دوست من.


دستشو به سمت یه پسر گرفت و گفت:نامزد ملیکا جون,آقا آرشام.


و نفر آخرو هم با دستش نشون داد و گفت:ایشونم آقا ساشا برادر ملیکا جونن.


دستمو به سمت هر سه شون دراز کردم و گفتم:خوشبختم از آشناییتون.


پس این بود آقا آرشام برادر آرتا.


ای بابا حالا چرا ول نمی کنین.بزارین بریم پیش بقیه دیگه.ملیکا مارو راهنمایی کرد به سمت بقیه مهمونا که از جلوی در بهشون دید نداشتیم.صدای آهنگ تقریبا تندی میومد.برای همین خیلی باعث جلب توجه نشدیم.


کسی در حال رقصیدن نبود.همه گروه گروه نشسته بودن و حرف میزدن.خب صدا آهنگو کم کنین حداقل بفهمین چی میگین.تعداد تقریبا زیادی دختر و پسر در حال گپ زدن با هم دیگه ,اونجا بودن.سریع با چشم دنبال شخص مورد نظر گشتم.همونطوری که با چشم در پی آرتا بودم همراه ساقی هم میرفتم.


بلاخره پیداش کردم.پسره ی بیشعور نفهم روی یکی از مبل های سه نفره که تقریبا گوشه قرار داشت نشسته بود.در حالیکه پاهاشو انداخته بود روی هم دیگه و خیلی با کلاس و با پرستیژ نشسته بود. یه دختر تقریبا خوشگل هم با لباس دکولته ی کوتاهی که پوشیده بود و پاهاشو به صورت خیلی خانمانه چسبونده بود به آرتا سرشو برده بود طرف آرتا و داشت کنار گوشش چیزی بهش می گفت .اصلا اون صحنه رو دوست نداشتم.حالم دست خودم نبود.از دیدن دوباره اش یه جوری شده بودم.حالت نشستنشو خیلی دوس داشتم.کاشکی من الان جای اون دختره ی افاده ای بودم.دوباره داشتم زیاده روی می کردم.آدم نمیشم.آخه اون بدبخت چیکار کرده که تو انقد پشت سرش بد میگی و فحشش میدی.حواسشون اصلا به این سمت نبود.


آروین و ساشا رفتن به سمت دوستاشون منو ساقی هم رفتیم تو اتاق تا مانتومونو در بیاریم.لباسمو مرتب کردم موهامو دوباره باز و بسته کردم و اینبار طره موهای بیشتری رو جلوی صورتم آوردم.ولی بازم اونقدر نبود که جلوی دیدمو بگیره.رژمو هم تجدید کردم.به خودم تو آینه زل زدم.عالیه.هیچی کم ندارم.ساقی هم داشت به خودش می رسید.


ساقی:ساشا چطور بود؟


_مممممم.خوشگل جذاب مردونه.از نظر من خیلی به هم دیگه میومدین


ذوق کرد گفت:میدونستم. همه دوستامون اینو میگن.وستا اگه پیشنهاد رقص داد به نظرت جلوی آروین چیکار کنم.


_قبلا توی جمع های خونوادگی اگه کسی جلوی آروین بهت پیشنهاد رقص میداد چیکار میکردی؟اگه میرقصیدی آروین چیزی می گفت؟


ساقی:بستگی به طرفش داشت.اگه خیلی عوضی نبود باهاش میرقصیدم.تا به حال سابقه نداشته آروین به اینجور چیزا گیر بده.


_خب پس مشکلت چیه.بیا بریم بیرون یه ساعته این توییم.


با هم دیگه رفتیم بیرون.و با صحنه ی بسیار جالبی رو به رو شدم.سه نفر سرشون اینور بود.آروین و ساشا که کنار هم نشسته بودن.ولی از اونور آرتا با چشمایی که توش گنگی موج میزد و ابروهایی که یه دونش بالا بود و یکیش پایین به سمت مانگاه میکرد.از کجا فهمید منم هستم؟شاید ساشا گفته.ولی معلوم بود خیلی متعجبه.براش یه لبخند زدم اونم عین بت فقط با آرامش نگام کرد.رومو کردم سمت آروین و به اون لبخند زدم یه چشمکم براش حواله کردم..با یه لبخند خوشگل جوابمو داد.ساشا هم که مطمئنن الان حواسش شیش دونگ به ساقی بود.نگاهمو به آرتا دوختم داشت با کنجکاوی به آروین نگاه میکرد.اخماش به طور خیلی نامحسوس افتاد روشو کرد سمت فرناز و مشغول صحبت با اون شد.یه سلام نکرد.حتما منتظر بود ما بریم طرفش.حداقل کله تو تکون میدادی.احتمالا زیادی شوک زده است.


ساقی منو به چند تا از هم دانشگاهیاش معرفی کرد.همه پخش نشسته بودن.پسرا با خوش رویی بیشتری بهم دست میدادن و سلام میکردن.حدود 8 تا دختر و 13 ,14 تا پسر بودن.چه عادلانه.
چشمم یه لحظه به آرتا افتاد.از کنار فرناز بلند شد یه جام مشروب از مستخدم گرفت و کنار آروین و ساشا نشست.مثل اینکه با هم آشنا بودن و قبلا بارها هم دیگه رو دیده بودن.در حالیکه آروین داشت باهاش حرف میزد چشمش به ما بود.یه دونه از اون لبخندای مرموزمو زدم.با کنجکاوی و تعجب برای چند ثانیه نگام کرد.شکه شده بود.مطئنم ولی سعی می کرد زیاد نشون نده.امشب برات نشه ها دارم آقا آرتا.به همراه ساقی رفتیم به سمتشون.همون موقع فرنازم رسید.چشمامو از روی صورت آرتا بر نمی داشتم.باید از همین الان شروع میکردم.فرناز کنارشون ایستاده بود.رسیدیم به اونا.آرتا هم با کمی تامل از جاش بلند شد.با فرناز خوش و بش کوتاهی کردم ساقی هم همینکارو کرد.ساقی رو به من و آرتا و فرناز گفت:
_معرفی می کنم.وستا جون دختر عموم.ایشونم آقا آرتا و فرناز خانم.
آرتا از اون حالت متعجب اول در اومده بود و دوباره توی جلد همیشگیش فرو رفت.با یه لبخند دستشو به طرفم دراز کرد.
آرتا:چطوری وستا خانم؟این طرفا؟
منم دستمو گذاشتم توی دستش.
_یه چند روزی اومدم شهرتون مهمونی.خونه ی عموم اینجاست.
دستامو محکم فشار دادو رها کرد.دوتا ابروهاشو انداخته بود بالا و داشت نگام میکرد.البته نه به صورتی که جلب توجه کنه.ساقی و بقیه داشتن با تعجب نگامون میکردن.آروین از جاش بلند شدو رو به آرتا گفت:
_شما هم دیگه رو میشناختین؟
آرتا روشو کرد به سمت آروین و گفت:
_آره آروین جان.افتخار آشنایی با ایشونو تو سفر آخرم که برای تفریح به گرگان رفتم داشتم.نامزد دوستم با وستا خانم آشنا بود.
ملیکا اومد سمتمون و گفت:
_ای بابا.شما ها که هنوز ایستادین.بیاین بشینین میخوایم پذیرایی کنیم.بفرمایین.
برای آرتا و بقیه سر تکون دادیم.با ساقی پیش چند تا از دوستاش نشستیم.
ساقی هنوز سرجاش قرار نگرفته بود با کنجکاوی گفت:
_تو این پسره رو از کجا میشناختی؟
آخه اینم سواله این میپرسه؟درجه آی کیوش زیر صفره.خوبه آرتا گفت.از دستی گفتم.
_تو فیس بوک باهاش آشنا شدم.
چپ چپ نگام کرد:خر خودتی.آرتا گفت توی گرگان با هم آشنا شدین.باید سرفرصت برام تعریف کنی.عجیبه که پسر به این مغروری و خود خواهی با تو صمیمی رفتار کرد.
با تعجب گفتم:کی؟آرتا مغروره؟
ساقی:آرتا نه و آقا آرتا.چه زودم باهاش دختر خاله شدی.آره پسر مغروریه..یکی از سرمایه دار ترین شخصیت های تهرانه.با این که خیلی جوونه چندین جا سهام داره.من تا حالا ندیدم خودش طرف دختری بره.همه ی اینایی که باهاشن خودشونو به آرتا آویزون میکنن.اونم بعد از گلچین کردنشون با بهتریناشون خوش میگذرونه.این بین فرناز شانسش بیشتر بوده.
رفتم تو فکر.پس فرناز یکی از مهره ها و رقیب های اصلی منه.بعد از پذیرایی توسط چند مستخدم و سرو مشروب که من و ساقی اصلا بهش لب نزدیم.موزیک ملایمی گذاشتن.حالم از همه ی پسرایی که مشروب خورده بودن به هم میخورد و این شامل آرتا و آروینم می شد.ولی ساشا در کمال تعجب نخورد که بعدا فهمیدم ساقی اینو از ش خواسته اونم با کمال میل قبول کرده.
دختر پسرا دو تا دو تا رفتن وسط و شروع به رقصیدن کردن.آرتا هم با فرناز مشغول رقص شد.دختره ی ایکبیری خودشو چسبونده بود به آرتا معلوم نبود داره چه غلطی می کنه.از طرف من دستاش معلوم نبود.چون پشتش به من بود.سر آرتا بالای کله اش بود و داشت سمت منو نگاه می کرد.شبیه عشاق شده بودن.نکنه واقعا همدیگه رو دوس داشته باشن؟........نه بابا.آرتا اگه کسیو دوس داشت انقدر هوس باز نبود.آرشام و ملیکا هم اون وسط عاشقانه می رقصیدن.بعد از چند لحظه ساشا هم به ساقی درخواست رقص داد و اون دوتا هم رفتن وسط.تعداد خیلی کمی سرجاشون نشسته بودن.یکیشونم من بودم.

یه پسر اومد کنارم نشست.موهاش حالت تیغ تیغی بود.گوشه های موهاش نزدیک گوش هاش تیغ زده بود.


پسر:افتخار آشنایی میدین؟
فقط براش لبخند زدمو جوابشو ندادم.اصلا ازش خوشم نیومده بود.از این جوونای تازه به دوران رسیده بود.
یکم چرت و پرت کنار گوشم گفت.منم خیلی سرد و کوتاه جواب بعضی از حرفاشو میدادم.
پسر:افتخار یه دور رقص رو بهم میدین وستا خانم؟
آهنگ عوض شد.یه آهنگ عاشقونه ی دیگه گذاشتن.
_شرمنده.ولی نمی خوام برقصم.
پسر:پاشین دیگه.ناز نکنین.
کَنِه به این میگن.ول کن دیگه برادر من.به آروین نگاه کردم.مشغول صحبت با یکی از دخترای مهمونی بود.با چشم براش علامت دادم.انقدر خودمو کج و ویل کردم تا فهمید و اومد پیشم.
_وستا جان چرا نشستی؟بلند شو.میخوام باهات برقصم.
نیشم باز شد.با سرعت بلند شدم و دست آروینو گرفتم و یه لبخند ژکوند هم برای پسره زدم.خودشم معرفی نکرد بدونم اسمش چیه که انقدر نگم پسره.
آروین:چی میگفت بهت؟
_پیشنهاد رقص داد.ولی حوصله ی رقصیدن باهاشو نداشتم.
آروین:پس چرا باهاش حرف میزدی؟اصلا به همچین پسرایی نزدیک نشو وستا.
دستمو دور گردن آروین حلقه کردم.اونم دستاشو دور کمرم گذاشت.
_خیلی وقت بود با هم نرقصیده بودیم.
آروین:آره.از وقتی که من رفتم آلمان.
منو بیشتر به خودش چسبوند.سرمو گذاشتم روی سینش.خیلی گرم بود.احساس خیلی خوبی داشتم.همونطوریکه سرم روی سینش بود به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با دیدن ما بدجور تو هم رفت.داشت سمت مارو نگاه میکرد.خوشم اومد.بخور آقا پسر حقته.از شانس خوب من متوجه شدم که آروین یه بوسه ی خیلی نرم و نامحسوس روی موهام زد.من خیلی حساس بودما.شاید اگه کسی دیگه ای جای من بود متوجه نمیشد.دوباره به آرتا نگاه کردم.وا این چرا قیافش برزخی شده بود.چشمش با عصبانیت به آروین بود.فکر کنم متوجه کار آروین شده بود.به من نگاه کرد.واسه من برزخی میشه؟خودش داره عشق و حالشو میکنه.منم از لجش یه لبخند حرص در آر زدم و به دهنم حالت بوسه دادم و طوری صورتمو گرفتم که مثلا میخوام سینه ی آروینو ببوسم.ولی اینکارو نکردما.حالا قیافه ی آرتا دیدنی شده بود.اگه کسی نبود باید از دستش تو یه سوراخ موشی قایم می شدم.نمیخواستم جلوش کم بیارم.متوجه شدم یه نفس عمیق کشید ولی آروم نشد.دوباره سرشو برگردوند سمت من یه لبخند ژکوند برام زد سر فرناز و کمی از سینش جدا کرد.زل زد تو چشاش بعد حدودا 5 ثانیه لباشو گذاشت رو لبای فرناز.اونم از خداش.داشتن همدیگه رو میبوسیدن.حالا خوبه چراغا خاموش بود کار اینا هم راحت تر.با این کارش بدجوری رفت رو مخم.سرشو از فرناز جدا کرد و دوباره سر فرنازو گذاشت روی سینش و با لبخند به من نگاه کرد.بیشــــــــهور.از این آروینم که هیچ بخاری بلند نمیشه.خیلی عصبانی بودم.باید تلافی می کردم.ناخواسته داشتیم با هم بازی می کردیم.دیگه متوجه کارام نبودم.میدونستم آرتا روی رابطه ی من با پسرای دیگه حساس شده.فکر نکنم هنوز احساسی بهم داشته باشه فقط خودخواهه.آرتا فکر میکرد دیگه نمیتونم کاری بکنم ولی من برای اینکه کم نیارم خودمو ذره ای بالا تر کشیدم تا به گردن آروین رسیدم.آروم سرمو گذاشتم اونجا. لباموآروم روی گردنش گذاشتم.آروین تکون محسوسی خورد.به آرتا نگاه کردم.وای یا امام صادق.فکر نمیکردم تا این حد قاطی کنه.دست فرنازو از خودش جدا کرد.گره ی کراواتشو یکم باز کرد و بعد از نگاه خشنی که بهم انداخت از قسمت رقص رفت بیرون.فرنازم به دنبالش.
آروین با صدای دورگه گفت:داری چیکار میکنی وستا؟
وای حالا با این چیکار کنم؟تازه فهمیدم چه غلطی کردم.چطوری تو روش نگاه کنم؟زیاد از بهش نزدیک بودم.کمرمو نوازش کرد و دوباره گفت:
_با توام وستا.چیکار کردی؟
چه گیری داده اینم.برای ماست مالی حرفم یکم صدامو کش دار کردمو گفتم:
_فکر کنم مشروب زیاد خوردم.حالم خوب نیست بهتره دیگه نرقصم.
خواستم ازش جدا بشم که نزاشت و گفت:
_تو که مشروب نمی خوردی دختر خوب.من تورو بهتر از هر کسی میشناسم.
ای بابا.این چرا ول کن نیس.داره با اعصابم بازی میکنه ها.خوبه دختر عموشم.ولم کن دیگه.غلط کردم.
_نمیدونم چی شد این دفعه خوردم.کار اشتباهی کردم.حالا بزار برم تا کار دست خودم ندادم.
بازم نزاشت برم.ولی مثل اینکه قانع شده بود من مستم.
آروین:من حواسم هست کار اشتباهی نکنی .صبر کن این آهنگ تموم بشه بعد برو.
بلاجبار تا آخر آهنگ باهاش رقصیدم.بعد از تموم شدنش سریع ازش فاصله گرفتم و به یه سمت دیگه رفتم.ولی بخاطر اون کارم از شرم سرخ شده بودم.تا من باشم دیگه از این غلطا نکنم.خیلی گرمم بود.با چشم دنبال آرتا گشتم.نبود.فرناز کنار یه پسر جوون دیگه ایستاده بود.ساقی هم کنار ساشا نشسته بود.کلا بیخیال وجود آروین شده بود.داشت با عشق گرامیش دلو قلوه رد وبدل می کرد.برای فرار از گرما رفتم تو حیاط.
از در رفتم بیرون.حیاط خوشگلی داشتن.از سردی هوا لرزم گرفت ولی اهمیتی ندادم و توی حیاط شروع کردم به قدم زدن.به یکی از درختا تکیه دادم و به کارم فکر کردم.چقدر من بی حیا شده بودم.بعد از 5 دیقه که آروم تر شده بودم تصمیم گرفتم برگردم.خوب نبود بیرون بمونم.اینا که آشنای من نبودن بخوام تا این حد خودمونی رفتار کنم.


تکیه مو از روی درخت برداشتم ولی قبل از اینکه اولین قدمو ور دارم یکی دستمو گرفت و کشید.منو برد پشت دوتا درخت.


آرتا بود.بازم این پسر منو غافلگیر کرد.بهش نگاه کردم.با عصبانیت زل زد تو چشام.ساعدشو گذاشته بود روی گلوم و با اون دستش دو تا دستمو گرفت.با عصبانیت گفت:


فکر کنم یه بار بهت تذکر داده بودم خوشم نمیاد دختری که من بهش نزدیک شدم با هیچ پسری باشه.گـــــفته بودم یانـــــه؟


جوابشو ندادم فقط شوک زده بهش نگاه کردم.


محکم دستشو روی گلوم فشار داد.گردنم درد گرفت.گفتم:


_ولم کن روانی. تو با من چیکار داری؟من که کاره ایت نیستم.روی فرنازت غیرتی باش.


بدون اینکه دستشو ول کنه گفت:


تو دختر کوچولوی واقعا دوست داشتنی ای هستی.با اعصاب من بازی نکن.


دستشو از روی گردن برداشت و نوازش گونه روی صورتم کشید.چشماش به لبم بود.نکنه میخواد دوباره منو ببوسه.نه نبــــاید بزارم.نمــــیزارم.


قبل از اینک عکس العملی نشون بدم لبشو گذاشت رو لبم و آروم بوسید سرشو آورد بالا و گفت:


_دلم برای این طعم تنگ شده بود.


در ادامه ی حرفش سرشو آورد کنار گوشم وبا زمزمه گفت:


_احتمالا باید تا حالا فهمیده باشی من هر کاری بخوام میتونم بکنم.فکر نمی کنم عاشق پسر عموت باشی که اینطوری بهش چسبیده بودی.کاری نکن تو رو عروسک خودم بکنم در اون صورت مجبور میشی خودت همیشه دنبالم باشی.الانم وقتی رفتی تو مثل یه دختر خوب می شینی سرجات.حق نداری با کسی برقصی.


داشتم دیوونه میشدم.عصبانی شده بودم.باید عصبانیتمو از کارش یه جوری خالی می کردم.نباید فکر میکرد من یه دختر بی دستو پام.این بار آخریه که با من این کارو میکنه.قسم میخورم دیگه بهش اجازه ندم این غلطو بکنه.


دستمو ول کرد و قبل از اینکه بره بدون هیچ تاملی محکم خوابوندم تو گوشش.من از موقعیتش نمی ترسیدم.از کله گنده بودنش واهمه ای نداشتم.من یه دختر آزاد و مستقل بودم.این پسر ناز پرورده نمی تونست منو بازی بده.من عروســــــکش نیستم.با خشم بهم نگاه کرد.منم بدون هیچ ترسی گفتم:


_خیلی پستی.تو فکر کردی کی هستی؟فکر کردی میتونی هرکاری بخوای بکنی؟تو اجازه نداری به من دست بزنی.دلیلی نمیشه چون دفعه ی قبل چیزی بهت نگفتم دوباره تکرارش کنی.من مثل اطرافیات بی ارزش نیستم.تو یه هوس باز خودخواهی.معنی کاراتو نمی فهمم.هر کاری من بکنم به تو ربطی نداره.بار آخرت باشه منو بوسیدی.فهمیـــــدی لعنتی؟تو لیاقت بوسیدن منو نداری.


انگشتشو گذاشت زیر گلومو سرمو بالاتر آورد.ازش ترسیدم ولی نشون ندادم گفت:


_اگه من لیاقت بوسیدنتو ندارم پس کی داره؟از چی می ترسی؟همونطوری که من لذت میبرم تو هم لذت ببر.


این پسر هیچی حالیش نبود با حرص سرمو آزاد کردمو گفتم:


_شاید توی خونه و خونواده ی تو دین جایگاهی نداشته ولی دین من میگه با سپردن بدنم به یه پسر خودمو بی ارزش نکنم.تو داری از من سو استفاده می کنی.تو اصلا میفهمی احترام گذاشتن به پاکدامنی یه دختر و بی آبرو نکردنش یعنی چی؟دوس داری با دخترای دیگه هر غلطی میخوای بکنی بکن ولی دور منو خط بکش.هیچ چیز تو برام هم نیست.نه پولت نه قیافت نه شهرتت نه هیچ کوفت دیگه ای.برای من دختر بودنم اهمیت داره.نمیزارم شخصیتمو له کنی.


خیلی عجیب داشت نگام میکرد.دلیلشو نفهمیدم.ولی نگاهش با قبل خیلی فرق کرده بود.شاید انتظار نداشت با این تیپو قیافه به این عقیده ی دینیم تا این حد احترام بزارم.نگاهش داشت می لرزید.عصبانیتو فراموش کردمو تو نگاهش غرق شدم.چه آرامشی داخلش بود.


نمیدونم چرا ولی یه دفعه تمام حس گناهی که از تماس با بدن اون سراغم اومده بود دود شد رفت هوا.نگاهش پاک بود.چقدر ساده.این شخصیتش کجا بود.اول اون به خودش اومد برگشت تا بره ولی قبلش گفت:


_همونطوری که گفتم حق نداری با هیچ پسری برقصی.

بعد راهشو گرفتو رفت.منم از اون حالت اومدم بیرون.بازم که حرف خودشو زد.نمیتونستم فکرمو متمرکز کنم.این نگاه آخر داشت دیوونم می کرد.چیشد؟در کمال ناباوری چشمام لرزیدن.یه بغض کوچیک سراغم اومد.از ناراحتی نبود از گنگی بود.یه حس غریبی داشت دیوونم میکرد.گریه نمی کردم فقط چشمام لرزید.دستی روی صورتم کشیدم.چرا اینطوری شدم.تو که بچه نبودی وستا.اون نگاه با بقیه نگاه ها هیچ فرقی نداشت.فهمیدی.هیچ فرقی نداشت.تو اون پسرو دوس داری ازش خوشت اومده فکر می کردم دارم عاشقش می شم.ولی با این نگاه آخر خیلی سریع وجودم به آتیش کشیده شدو.......فهمیدم واقعامیخوامش.بدون هیچ بازی ای.چه حس خوبیه...
بعد از اینکه آرامشمو به دست آوردم وارد خونه شدم.ساقی اومد طرفم گفت:
_کجا بودی وستا خیلی وقته دنبالت میگردم.
آرتا رو به روم نشسته بود و داشت نگام میکرد گفتم:
_اینجا خیلی گرم شده بود رفتم هوا بخورم.
ساقی:بیا بریم این بچه ها منو کچل کردن.
با تعجب گفتم:واسه چی؟!!!
زیر چشمی نگام کردوگفت:چون به بچه ها گفتم تو رقص بابا کرمت عالیه.اونا هم میخوان حتما ببینن.البته طاها پسر خاله ی ملیکا هم همراهیت میکنه.میگن اونم بابا کرمش عالیه.
_چــــــــی؟نه خودم تنهایی میرقصم.
وای حالا اینو کجای دلم بزارم.این آرتا اعصاب مصاب نداره...چیکار کنم خدایا.اصلا چرا باید جلوش کوتاه بیام؟رقص بابا کرم که ایرادی نداره.منظور اون رقصای دونفره بود.اینکه تانگو نیست.حالا که اینطوری شد به اون هیچ ربطی نداره.
ولی کاشکی میتونستم الان یه گوشه بشینمو فکر کنم.حوصله ی رقصیدن نداشتم.چرا جذب آرتا میشم.؟با تمام پررو بودنش با تمام مغرور بودنش غیرتی بودنش زورگو بودنش همه چیشو دوس دارم.شاید به خاطر گستاخی بیش از حدشه که جذبش میشم.چون اون تنها پسریه که خودشو از من پایین تر نمیدونه و بخاطر ناراحت نکردنم جلوم کوتاه نمیاد.
ساقی منو برد وسط. یه پسره هم که ساقی گفت همون طاهاست اونجا بود.به هردومون کلاه دادن.آهنگ بابا کرم پخش شد.عاشق این آهنگ بودم قر تو بدن آدم وول میخورد برای همین از حال و هوای قبلی در اومدم و با مهارت تمام شروع به رقصیدن کردم.طاها هم خیلی خوب میرقصید.با اینکه اولین بارمون بود خیلی خوب با هم هماهنگ شده بودیم.وقتی داشتم با قر دور میزدم چشمم به آرتا افتاد با ناراحتی و اخم داشت این سمتو نگاه می کرد.چشمم که به بقیه پسرا افتاد دیدم اونا برخلاف آرتا اصلا ناراحت نیستن.سعی کردم کمتر قر بدمو عشوه بریزم.بعد از تموم شدن آهنگ نفس راحتی کشیدم و در مقابل اصرار بچه ها برای رقصیدن عربی مقاومت کردم.طاها اومد سمتمو گفت:
_خیلی زیبا میرقصیدید.مهارتتون عالی بود.
_ممنون.رقص شماهم فوق العاده بود.
باهاش دست دادم و روی مبل دونفره ای که اون گوشه قرار داشت نشستم.بعد از خوردن شربتی که مستخدم برام آورد چشممو به مهمونا دوختم.ملیکا اومد کنارم نشست وگفت:
_چه کردی دختر.حسابی همه رو انگشت به دهن گذاشتی.کلاس رقص میرفتی؟
با خوش رویی گفتم:آره یه سالی رفتم ولی از اون به بعد توی خونه تمرین کردم.
سرشو تکون دادو گفت:در حال حاضر با کسی هستی؟منظورم نامزدی؟دوستی؟
خیلی بی مقدمه این سوالو پرسید.
_نه علاقه ای به دوستی ندارم.
ملیکا:آخه چرا؟دختر به این خوشگلی و خانمی حیفه تنها باشه.
حرفتو بزن دیگه چقدر صغری کبری میچینی.نکنه منو برای ساشا میخواد؟لبمو گاز گرفتم.وای خدا مرگم بده.اگه اینجوری بشه خودمو میکشم.
_مرسی به من لطف داری..ولی حقیقتش اصلا علاقه ای به اینکار ندارم.
ملیکا:اگه یه فرد خیلی خوب باشه چی؟
خندم گرفت گفتم:مثلا کی؟
با چشم و ابروش اون سمت سالن طاها رو نشون داد و گفت:
_ اون طاها پسر خالمه.همونی که باهاش رقصیدی.از اول مهمونی رفته تو نخ تو.ازم خواسته باهات حرف بزنم.البته فکر نکن بی سرو زبونه.اتفاقا یه پرروییه که دومی نداره ولی چون دید زیاد با پسرایی که میان طرفت حرف نمی زنی از من خواست بهت بگم.خب نظرت چیه؟
دوباره به طاها نگاه کردم یه پسر تقریبا خیلی هیکلی با قیافه ای که نمیشد بهش گفت جذاب ولی در کل خوب بود با کت و شلواری که پوشیده بود تیپ جالبی داشت.
_نه ملیکا جون.ایشون واقعا برازنده ان ولی من روی حرفم هستم.
ملیکا:خیلی سخت گیری میکنیا.
براش یه لبخند زدم ساقی هم اومد کنارمون وایسادوگفت:
_در مورد چی حرف میزنین؟
ملیکا:طاها از وستا خوشش اومده ازم خواسته باهاش صحبت کنم ولی وستا قبول نمی کنه.
ساقی:تو هنوز دختر عموی منو نشناختی.برخلاف چهره و کارهای گول زننده اش اهل این کارا نیست.
ملیکا:من جواب طاها رو نمیتونم بدم.مخ منو خورد از بس گفت از وستا خوشم اومده یا تو دختر خاله نیستی.دشمن خونیه منی.چشم نداری ببینی با یه دختر خوشم. واز این چرت وپرتا.حالا نمیدونم چرا انقدر خجالتی شده خودش نمیاد جلو.


ساقی:بگو وستا رو ولش کنه.آدم نیست که.بیاد منو بگیره.هم کدبانوام هم مهربون هم خانم دکتر دیگه چی میخواد؟


ساشا که کنار ما رسیده بود و حرفای آخر ساقی رو شنیده بود گفت:


_اگه شما کدبانویی فقط واسه منی.از این حرفا بزنی غیرتی میشم میزنم طاها رو میکشم.


باشوخی اینو گفت.پس ملیکا میدونست این دوتا هم دیگه رو میخوان.منو بگو چقدر خنگما.معلومه که میدونه.ناسلامتی یکی از صمیمی ترین دوستاشه.ساقی فقط لبخند زد.مثل اینکه به این حرفا و کارا عادت داشت.


ملیکا:وستا کوتاه بیا دیگه.بچمون با یه نگاه عاشق شده تو ذوقش نزن.


وستا:داری گیر میدیا ملیکا.منو آخه چه به اون؟


ملیکا با ناراحتی گفت:باشه بابا.


روبه ساقی ادامه داد:برای 13 بدر چیکاره این؟


ساقی:هنوز معلوم نیست.شما چی؟


ملیکا:همه قراره باغ بابای من جمع بشن.شما هم حتما بیاین.


روشو کرد سمت منو گفت:با تو هم هستما وستا.13 بدر باید بیاین پیش ما.


هم من اعتراض کردم هم ساقی.


_ما که معلوم نیس 13 بدر تهران بمونیم.احتمالا روز قبلش بر میگردیم.


ساقی:منم نمیام.به مامان بابام چی بگم آخه.


ساشا روشو کرد سمت ساقی و گفت:


_شما که حتما باید بیای.من خودم با آروین حرف زدم.قرار شد هماهنگ کنه اون روز پیش ما باشین.


ساقی راضی و خوشحال به ساشا لبخند زد.بایدم خوشحال بشه.


ملیکا رو به من گفت:


_شما هم میتونین بعد از ظهرش حرکت کنین.صبح پیش ما باشین.


هیچ تعارفی تو حرفش نبود.ساقی گفت:


_با این کاری نداشته باشین.من خودم با عمو صحبت میکنم حتما میایم.


_خجالتم خوب چیزیه ها ساقی جان.شاید بخوان خونوادگی دور هم باشن.حالا شما ها میرین آشناشونین ولی منو خونوادم اونجا چکاره ایم؟


ملیکا با عصبانیت گفت:داری ناراحتم میکنی وستا.جمع خونوادگی نیست عزیز من.کل ایلو تبارمون هستن.من دیگه این حرفا حالیم نیس.همه تون باید بیاین.مخصوصا تو وستا.شاید اونجا دلت نرم شدو به پسر خالم رحم کردی.


خندم گرفت.این چه میدونست دل من یه جا گیره.دیگه علاقه ای به کسی غیر از اون ندارم.


آرشام اومد دست ملیکا رو گرفت و بلندش کرد.گفت:


_کجایی تو خانمم؟بیا بریم وسط دیگه.


روشو کرد سمت ما و گفت:با اجازه تون من خانممو ببرم. این آخرای مهمونی مال من باشه.


ملیکا هم همراهش شد و گفت:بریم عزیزم.


در حال رفتن گفت:یادتون نره.من 13 بدر منتظرتونم.


تا دیر وقت اونجا بودیم.همه در حال رقص و پایکوبی بودن.تقریبا آخرای مهمونی صدای آهنگ قطع شد.ملیکا با یه گیتار رفت سمت یه پسره وبلند گفت:


_شادمهر جان افتخار دادن و میخوان برامون آهنگ باز ای الهه نازو بخونن.


همه ی جوونای داخل مهمونی ابراز خوش حالی کردن.منم خیلی دوس داشتم صداشو بشنوم.با مهارت شروع کرد به گیتار زدن.وقتی خوند متوجه صدای زیباش شدم.یکم خش داشت.و این صداشو جالب تر کرده بود.حسابی با آهنگ حس گرفته بودو هنگام خوندن زل میزد تو چشم اطرافیاش.یکی نبود بهش بگه مگه داری روانشناسی میکنی.حواست به خوندنت باشه پسر.


بعد از تموم شدن آهنگ و تشویق شدن شهریار آرشام گفت:


_خب دیگه کی میخواد هنر نمایی کنه؟


یه نگاه به همه مون کرد دید کسی جواب نمیده دوباره گفت:


_کسی نیست؟


آروین بلند شد.انتظار داشتم خودش بره بخونه ولی روشو کرد سمت منو گفت:


_وستا بیا تو بخون.


متعجب گفتم:من؟من که چیزی بلد نیستم.


با اندکی تحکم گفت:پس این چند وقته من الکی زحمت میکشیدم؟پاشو بیا بخون دیگه.


بچه های دیگه هم باهاش هم صدایی کردن و میخواستن برم بخونم.استرس منو گرفت ولی دیگه بیشتر از این جایز نبود مخالفت کنم قبل از اینکه خودم بلند بشم ساقی دستمو گرفت و بزور بلندم کرد.آخه اینم دختر عموس ما داریم؟فکر کرده داره اسب میکشه.

منو برد دقیقا وسط بچه ها نشوند.گفت:مخالفت نداریم.عین یه بچه ی خوب و حرف گوش کن بگیر بخون.
فقط چپ چپ نگاش کردم.گیتارو از شادمهر گرفتم.کوکش کردم. یه دور سرمو چرخوندم و همه رو از نظر گذروندم.آرتا برعکس اول مهمونی که خیلی شارژ بود روبه روی من نشسته بود و نگام میکرد.فرنازم پیشش نبود.متحول شده بچمون.آروم شروع به نواختن کردم.هنوز پخته نمیتونستم بزنم.بعضی جاها ایراد داشتم ولی خیلی نامحسوس بودن.آهنگ نرو از مهرنوشو میخواستم بخونم.سرمو انداختم پایین.دلم نمیخواست به کسی نگاه کنم.مخصوصا آرتا.
چرا حس می کنم هستی کنارم؟
چرا این رفتنو باور ندارم؟
چرا گم می کنم روز و شبامو؟
چرا حس می کنم داری هوامو؟
چرا هستی میون خواب و رویام؟
چرا پُر میشی تو هُرم نفس هام؟
دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم.
میخوای بری تورو به این ترانه میسپارم؟
ولی نرو..نرو بمون.
نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم..
نرو بمون..نرو بمون.نرو بمون کنارم...
هنگام گیتار زدن سرمو بالا گرفتم.آرتا داشت با دقت نگام می کرد.طاقت نداشتم.دوباره سرمو انداختم پایین.
آخه ترانه هام همش بهونتو میگیرن
اگه بری همه کهنه میشن بی تو میمیرن
اگه بری چشامو پشت جاده جا میزارم
اگه بری خود بارون میشم برات میبارم.
دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم
میخوای بری تورو به این ترانه می سپارم.
ولی نرو...نرو بمون....
نرو که جز تو چاره ای به جز خودت ندارم
نرو خیال نکن بدون تو دووم میارم...
بعد از اینکه سرمو گرفتم بالا اونایی که واقعا عاشق بودن رفته بودن تو حس.از قیافه هاشون معلوم بود.ولی خیلیا فقط داشتن با نگاشون تشویق میکردن.برام دست زدن.از همه شون تشکر کردم. آرتا همچنان بدون هیچ تغییری داشت نگام میکرد.
این چرا اینطوری شده بود؟بدجوری مخش هنگیده ها.ازم خواستن یه آهنگ دیگه بخونم ولی گفتم که آمادگیشو ندارم.
از صدامم خیلی تعریف کردن.میگفتن تقریبا تو مایه های صدای خود مهرنوشه.تو دلم داشتن قندآب میکردن.کیه که از تعریف بدش میاد.منو به فکر خواننده شدن انداختن.ولی به نظر من تُن صدای آرتا خیلی قشنگ تر بود.اگه خواننده میشد مطمئنن زیاد فدایی پیدا میکرد.بعد از اون نیم ساعت دیگه بیشتر نموندیم.خیلیا قصد رفتن کردن.با ساقی رفتیم مانتوهامونو پوشیدیم و بعد از خداحافظی با بچه ها که آرتا هم چنان مثل بُت مونده بود به همراه آروین خارج شدیم.
تو ماشین ساقی رو به آروین گفت:
_دعوتشونو برای 13 بدر قبول کردی؟
آروین:آره.مگه از نظر تو ایرادی داره؟
ساقی:پس بابا چی؟اون که با این حالش نمیتونه بیاد.
آروین در حالیکه دنده روعوض میکرد گفت:
_فکر اونجارو کرده بودم.مامان از قبل بهم گفته بودامسال 13 بدر بخاطر بابا فقط پارک نزدیک خونه میریم.جوونا هر جا که خواستن برن.
ساقی با خوشحالی گفت:آخ جون.پس یعنی وستاشونم میمونن؟
آروین:هنوز معلوم نیس.عمو چیزی نگفته.ولی من نگهشون میدارم.
از توی آینه به من نگاه کرد.
دیگه بعد از اون حرفی زده نشد.وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن.بدون سروصدای اضافی به آوین شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق.
حوصله ی حموم رفتن نداشتم.فقط لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم.ساقی هم که تنبل تر از من بود حموم نرفت.فقط دندوناشو مسواک زد.دیگه حوصله ی بلند شدن ومسواک زدنو نداشتم.یه شب که هزار شب نمیشد.بعد از اینکه از توالت اومد بیرون به طرفم هجوم آوردو گفت:
_فکر کردی یادم میره؟تا اعتراف نکنی آرتا رو از کجا میشناختی ولت نمیکنم.
از خودم جداش کردمو گفتم:
_رفتی دست شویی مخت باز شد؟
بعدش خندیدم.
_نخیر.از همون اول مهمونی حواسم بود.نقشه ریخته بودم تو خونه یقه تو بگیرم.
ساقی رو خیلی دوس داشتم.مثل دو تا خواهر بودیم شاید از اونم نزدیک تر.براش کامل همه چیو تعریف کردم.بهش اطمینان داشتم.مطمئن بودم حرفی که بین منو اون زده میشه هیچکس نمیفهمه.با دقت تمام به همه ی حرفام گوش کرد و آخرش در حالیکه اندکی ناراحتی رو تو صداشو چهره اش حس میکردم ولی دلیلشو نمیدونستم گفت:
_وستا چشماتو باز کن.عشق آرتا خیلی خطرناکه.اون خیلی با تو متفاوته.
_میدونم بخاطر چی میگی.درسته اون تا الان همیشه با دخترا خوابیده و تنوع طلب بوده ولی من کاری میکنم که چشمش کسی رو جز من نبینه.مطمئن باش سر به راهش میکنم.اونم نسبت به من بی احساس نیست.فعلا شوک زده است.میتونم بفهمم که با خودش درگیره.شاید تو هم امشب متوجه شده باشی تغییر کرده بود.
ساقی:آره.با دفعه های قبل یکم فرق داشت.ولی بازم میگم.بهش اعتماد نکن.اون نمیتونه برای همیشه از این زندگیش دست بکشه.
به حرفش توجه نکردم.من هر کاری بخوام میتونم بکنم.اجازه نمیدم در برابرم مقاومت کنه.اونو اسیر گرمای خودم میکنم.
بعد از اون دیگه حرفی نزدیم.ساقی هم خوابید.برام ناراحت شدنش از این موضوع تا حدی عجیب بود.نمیتونستم باور کنم ناراحتیش بخاطر هوس باز بودن آرتاس.
دیگه بیشتر از اون توان فکر کردن نداشتم.امشب خیلی خسته شده بودم.زود خوابم برد
روز هشتم عید بود.بخاطر خستگی دیشب دیر از خواب بیدار شدم.ساعت 12 رو نشون میداد.ساقی زودتر از من بیدار شده بود و داخل اتاق نبود.رفتم بیرون آروینو بابا رفته بودن کارخونه.ساقی تو آشپز خونه داشت صبحونه میخورد.
_صبح بخیر.
سرشو برگردوند سمت منو گفت:صبح بخیر.چقدر میخوابی.شبیه خرس قطبی شدی.
سرشم با تاسف تکون داد.زدم پشتش گفتم:
_حالا انگار خودت از بوق سگ بیدار شدی.آخه بدبخت خودتم که تازه داری صبونه میخوری.
سرشو تکون داد یعنی برو بابا.کم آورده بود.دوباره مشغول صبحونه خوردنش شد.خواستم از آشپزخونه برم بیرون که گفت:
_کجا؟مگه صبحونه نمیخوری؟
_نه.میرم دوش بگیرم.تا نهار صبر میکنم دور هم بخوریم.
ساقی:عمو و آروین امروز نهار نمیان.شب برمیگردن.
_ای بابا.من با آروین کار داشتم.
کنار چارچوب در وایسادمو گفتم:
_راستی مامان و زن عمو کجان؟
ساقی:عید دیدنی رفتن خونه همسایه کناریمون.مامانم باهاش خیلی صمیمیه.
سرمو تکون دادم و رفتم دوش بگیرم.بعد از اون هم منو ساقی رفتیم پیش عمو کلی صحبت کردیم.از قدیم گفتیم.با این که عمو کار غیر قابل باوری رو در حقمون کرد بود بازم نمیتونستم از دستش ناراحت باشم.شاید تو شرایط سختی مجبور به اون کار شد.خدا بهتر میدونه.وقتی بابام چیزی نگفت برای چی من از دست عمو ناراحت باشم.

شب ساعت 7 آروین و بابا برگشتن. زن عمو نشسته بود داشت در مورد یکی از آشناهاشون حرف میزد و همه گوش میدادن ولی من حوصله اینجور حرفا رو نداشتم.بابا و آروین رفتن تا لباسشونو عوض کنن.منم مثل جت پریدم سمت اتاق آروین.در زدم رفتم تو.
با تعجب برگشت سمتم گفت:
_چیزی شده؟
سرمو مثل بچه ها تکون دادم گفتم :نه چی میخواست بشه.
آروین:آخه هنوز دو دیقه نیست که اومدم. تو هم بدون اینکه من چیزی بگم وارد اتاق شدی.
با حالت طلبکاری گفتم:حالا مگه چیشده.دلم خواست بیام.
از اون نگاه هایی که معنیش اینه که دختر تو چقدر پررویی بهم انداخت ولی چیزی نگفت.منم با چهره ی معصوم بهش زل زدم.
آروین:خب
_خب به جمالت.
آروین:وستا بازیت گرفته؟بگو چیکار داری؟میخوام لباسمو عوض کنم.
اوا خاک به سرم.این هنوز لباساشم عوض نکرده بود.با شرمندگی بهش زل زدمو گفتم:
_ببخشید حواسم نبود.
خواستم از اتاق خارج بشم که دستمو گرفت و گفت:
آروین:حالا کجا میری؟کارتو بگو.
چه کاری بود ؟تا اینجا که اومده بودم خرابکاریمم کرده بودم.برای همین گفتم:
_میدونی چیه......؟ ===================

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 6 RE رمان هوس و گرما
قسمت6
====================
با مظلومیت تو چشاش نگاه کردم.منتظر ادامه حرفم بود گفتم: _اون آهنگ مهرنوشو خیلی خوب بهم یاد دادی.یه آهنگ دیگه هم از مهرنوش هست چون خیلی برام سخته میخوام تو بهم یاد بدی. سرمو انداختم زیر.مثلا خواستم بگم مظلوممو نمیخواستم بهت رو بندازم ولی مجبورم الانم شرمندتم. با لبخند اومد سرمو بالا گرفت گفت: _از کی تا حالا تو انقدر سر به زیر شدی؟اینکه چیزی نیست.من بیشتر از اینو برات انجام میدم.از کی میخوای شروع کنیم؟ تو دلم قند آب کردن گفتم: _آخه خسته ای. دوباره لبخند زدو گفت:این حرفت یعنی از امشب شروع کنیم.آره؟ بعد برام چشمک زدو ادامه داد. _باشه.حالا برو پیش بقیه تا منم لباسامو عوض کنم.بعد از شام آهنگو برام بیار ببینم چیکار میتونم بکنم. نیشم باز شد گفتم: _مرسی.عاشقـــــــتم.بهترین پسر عموی دنیایی. و از اتاق با خوشحالی رفتم بیرون.شام بدون هیچ حرفی خورده شد.هنوز از سر میز بلند نشده بودیم آروین گفت: _وستا برو آهنگو آماده کن تا منم بیام. ساقی با تعجب گفت: _چی آهنگ؟این دفعه میخوای روی چه آهنگی کار کنی؟مرگ من نگو که شب زنده داری داریم.میخوای با صدای سازت سرمونو ببری. _نخیرشما حرص نخور.امشب فقط میخوام آهنگو با آروین بررسی کنیم. ساقی با خنده گفت:پیشرفت کردیا.آهنگارو بررسی هم میکنین. بابا و عمو با افتخار بهم نگاه میکردن. بابا:صدای دختر من خیلی قشنگه.باید تمرین کنه.انشالله که تو کارش موفق میشه. برای بابا لبخند تشکر آمیزی زدم و از روی صندلی بلند شدم.ظرفا هم که با ساقی و بقیه بود.رفتم توی اتاق.لپ تاپمو از توی کیفش در آوردم و وارد اتاق آروین شدم.بعد از چند مین خودشم اومد. آروین در حالیکه روی صندلی میز کامپیوترش می نشست به من گفت: _خب آهنگو بزار ببینم چجوریه. بعد از بالا اومدن ویندوز آهنگ زن زمستون مهرنوشو باز کردم و صداشو هم بالا بردم.من روی تختش نشسته بودم.دقیقا رو به روش.بعد از تموم شدن آهنگ چند تا از نکته های اساسیشو گفت.این به نسبت قبلی برام سخت تر بود.وقتی دید گیج میزنم.گیتارشو آورد و روی تخت کنارم نشست. با کلافگی گفت:وستا چقدر امشب دیر مطلبو میگیری. دستمو گرفت و گذاشت روی سیمای گیتار.منتظر بودم حرفی بزنه ولی هیچی نگفت.دستمو محکم تر فشار داد.بهش نگاه کردم.حال غریبی داشت.با اون دستم زدم به شونش گفتم: _کجایی حاجی؟دستم نفله شد.خب بگو چیکار کنم.در ضمن من گیج نمیزنم این آهنگ سخته. از شوک اومد بیرون.اخماشو کرد تو همو گفت: _اگه با دقت گوش بدی متوجه میشی. ودوباره با جدیت شروع به دادن تضیحات اولیه کرد.خیلی وول میخورد.بعضی اوقاتم تمرکزشواز دست میداد.خیلی بی جنبه شده ها.آخه تو که طاقت نداری چرا کنار یه دختر روی تخت میشینی.نشستن بیشتر جایز نبود.بعد از اتمام یه قسمت از صحبتاش گفتم:خب واسه امشب بسه.تو هم خسته ای.بهتره بقیه اش برای فردا بمونه.مرسی از جام بلند شدم ولی قبل از اینکه قدمی بردارم دستمو گرفتو دوباره نشوند. آروین:یه چند دیقه ی دیگه بمون کارت دارم. منتظر نگاش کردم.بعد از چند ثانیه سکوت که تو حس رفت گفت: _من برای همیشه اومدم ایران بمونم... _اینو میدونستم.خب؟ سرشو بالا گرفت با تعجب نگام کرد.زدی بچه رو با این حرفت نابود کردی دیوونه.یه ساعته داره حس میگیره.میمردی بگی اِ چه جالب.من نمیدونستم.دوباره با آرامش و تسلط شروع به حرف زدن کرد. _میدونم عمو بهت گفته که برای همیشه برگشتم ایران.قراره داخل یه بیمارستان کار کنم.چند وقت دیگه هم مطب خودمو میزنم.خیلی وقته میخوام این حرفا رو بهت بگم.ولی بخاطر اینکه دور بودیم نمیشد.دوست داشتم رو در رو صحبت کنیم.از کوچیکی تو همیشه برام فرق داشتی.شیطنتات.جسور بودنت.همه چیزت برام جالب بود.وقتی میخواستم برم آلمان اونقدری که بخاطر جدایی از توناراحت بودم برای بقیه تا این حد احساس دل تنگی نمیکردم.اون اواخر خیلی صمیمی شده بودیم.نمیدونم یادت میاد یا نه.ولی روز به روز بهت وابسته تر میشدم.وقتی آلمان بودم سعی میکردم زیاد بهت زنگ نزنم تا با شنیدن صدات غم نبودنتو بیشتر حس نکنم.ولی بازم نمیشد.شنیدن صداتو هم دوست داشتم.برای همین هفته ای یه بار به توزنگ میزدم. به چشمام نگاه کردو گفت: _اونجا دخترای زیادی بودن.ولی تو برام یه چیز دیگه بودی.زیبایی شرقی تو رو نمیتونستم با اون چشمای روشن مقایسه کنم. داشت چی میگفت؟نــــه خدایا.من نمیخوام آروین منو دوست داشته باشه.نمیخوام به آروین جواب نه بدمو دلشو بشکنم.نگو.خواهش میکنم دیگه نگو آروین.از سر جام بلند شدم.سریع به سمت در رفتم ولی چند قدم مونده به در منو از پشت بغل کردو گفت: _کجا فرار میکنی وستا؟میخوام اعتراف کنم.میخوام بلاخره سکوتمو بشکنم.میخوام عشقمو برات فریاد بزنم.باید بهت بگم میپرستمت.از همون بچگی میپرستیدمت ولی الان غیر از پرستش بهت نیاز دارم.دیگه نمیخوام فقط نگاهت کنم.گرماتو میخوام.میخوام همه ی وجودتو داشته باشم.هرچی داشته باشم به پات میریزم.هر چیزی که بخوای بهت میدم.فقط برای همیشه مال من باش. منو برگردوند سمت خودش.با دستاش شونه هامو گرفتو تو چشمام زل زد.چشماش داشت داغونم میکرد.چرا این اتفاق افتاد _مال من میشی وستا؟زنم میشی؟ چی بهش میگفت.اشکم در نیومده بود.فقط داشتم دیوونه میشدم.جواب این چشما رو چی بدم.اگه بدون حرف برم شاید ازم ناامید نشه.باید یه چیزی بگم.خودمو از تو آغوشش جدا کردمو با صدایی گرفته گفتم: _آروین بس کن.من نمیتونم.این حرفا چیه بهم میگی.تو پسر عمومی.مثل برادر نداشتم.همیشه حامی من بودی. سرمو انداختم پایین _بهم دیگه فکر نکن آروین.من .....من....((تو چشماش نگاه کردم)) نمیتونم تو رو دوست داشته باشم چون عاشق یکی دیگه شدم. با ناباوری داشت نگام میکرد.چشماشو بست و یه لبخند غمگین زد.خیلی سخت داشت خودشو کنترل میکرد.با بیرحمی تمام وسط اتاق رهاش کردمو رفتم....اون شب هم گذشت اما به سختی.خیلی شانس آوردم که کسی متوجه دگرگونی حال منو آروین نشد.البته اون به بهونه ی خستگی دیگه از اتاقش بیرون نیومد.با خودم درگیری پیدا کردم.از یه طرف باورم نمیشه به همین راحتی آروینو شکستم.اون که دوران بچگی همیشه حامی من بود.چطور تونستم؟ولی از طرف دیگه به خودم حق میدم که از احساسی که درون وجودم شکل گرفته دفاع کنم.شاید آروین از همه لحاظ نمونه باشه و من از شخصی خوشم اومده باشه که مطمئنن مورد قبول هیچکدوم از اعضای خونوادم نیست ولی نمیتونم به قلبم دروغ بگم من آرتا رو میخوام نه بخاطر پولشو قیافش بخاطر غرورش.بخاطر اینکه جلوم کوتاه نمیاد و سر خم نمیکنه.نزدیکیهای صبح خوابم برد.ظهر بیدار شدم.خوبی اینجا این بود که چون مهمونی هر وقت بیدار بشی کسی بهت کاری نداره.ساقی زودتر از من بیدار شده بود و توی اتاق نبود.رفتم بیرون.روی مبل نشسته بود و ماهواره نگاه می کرد.سکوت خونه عجیب بود.بعد از شستن دستو صورتم رفتم سمت اتاق عمو. در زدم و وارد شدم . کسی نبود.یعنی عمو با اون حالش کجا رفته؟دوباره برگشتم پیش ساقی.ازش پرسیدم:_ساقی پس بقیه کجان؟چرا حتی عمو خونه نیست.ساقی با ناراحتی نگام کردو گفت:_بابا و مامان با زن عمو رفتن این اطرافو بگردن تا روحیه ی بابا عوض بشه.خسته شده بود از بس این چند وقت تو خونه بود.خب این که چیز عجیبی نبود.با بیخیالی روی مبل نشستم.ساقی ادامه داد:_دیشب بین تو و آروین اتفاقی افتاد؟هنگ کردم.این از کجا فهمیده._نه.واسه چی؟_آروین مثل اینکه وقتی همه خواب بودیم رفته بیرون.صبح وقتی عمو میخواست بره کارخونه تازه متوجه نبودش شد.بهش زنگ زده.اونم گفته پیش دوستمم براش مشکلی پیش اومده.امروزم کارخونه نمیتونم بیام چون برای انجام دادن کارهای استخدامم توی بیمارستان باید برم اونجا.ولی متوجه شدم داره دروغ میگه.چون قبلش به من گفته بود غروب باید بره اونجا.مطمئنم هرچی که هست مربوط به وقتی میشه که شما دوتا رفتین برای تمرین.بهم نگاه کردوگفت:_دیشب تو اتاق چه اتفاقی افتاد؟نمیدونستم چی بگم.با تردید نگام کردوگفت:_آروین چیزی از علاقش گفت؟پس ساقی میدونست.انکار کردن فایده ای نداشت.سرمو تکون دادم._توهم قبولش نکردی.فقط بخاطر آرتا؟_ساقی بس کن.دیشب به اندازه ی کافی در موردش شنیدم.خواهش میکنم تو دیگه ادامش نده.با ناراحتی نگام کردو گفت:_یعنی به همین زودی اون دورانو فراموش کردی؟تو و آروین که جونتون برای هم در میرفت.تو آروینو به یه غریبه فروختی.داشت کم کم صداش بالا میرفت.منم داشتم کنترلمو از دست میدادم.گفتم:_من آرونیو نفروختم.اون دورانو هم فراموش نکردم.من فقط یه بچه بودم.میفهمی؟آروین برام هیچ فرقی با یه حامی و برادر نداشت. کل زندگیمو با اون بودم.حتی یه بارم به علاقش فکر نکرده بودم.چطوری ازم انتظار داری بگم منم عاشقشم و درخواستشو قبول کنم.این خیانت خیلی بزرگتریه.ساقی هم باعصبانیت گفت:تو فقط به خاطر آرتا این کارو کردی.بخاطر یه پسر هوس ران دختر باز.خیلی بهم برخورد.اون حق نداشت این حرفو بزنه.ساقی مثل خواهر نداشتم بود.باید درکم میکرد و برای تصمیماتم ارزش قایل میشد.فقط با ناراحتی بهش نگاه کرم و آروم گفتم:_آره ساقی من به اون پسری که تو اینطوری در موردش حرف میزنی علاقه دارم.حتی اگه بدتر از این هم بود چون عاشقش شدم از زیر این عشق بخاطر یه موقعیت بهتر در نمیرفتم.من عشقمو انکار نمیکنم.اونو هم به دستش میارم و عوضش میکنم.آرتا هم جای برگشت داره.من این فرصتو بهش میدم.ولی انتظار نداشتم تو منو اینطوری بازخواست کنی.به سمت اتاق برگشتم.خدایا به من تردید وارد نکن.میخوام تا آخر این راهو برم.میخوام به همه نشون بدم میشه عاشق یه پسر هوس باز شد.عشق به آدم نمیگه تو باید بهترین مردو دوست داشته باشی.فقط سراغ آدم میاد و تو اون زمان فقط مجبور به قبول کردنشی.نیم ساعت بعدساقی اومد توی اتاق و روی صندلی نشست.بهش نگاه کردم ولی دوباره سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم.خودش بعد از چند لحظه سکوتو شکست وبه آرومی گفت:_تند رفتم.سرمو بالا کردم.دیدم داره بهم لبخند میزنه.منم بهش لبخند زدم.نمیتونستیم از همدیگه برنجیم._خب بخاطر آروین کنترلمو از دست دادم.دلم نمیخواد داداشم شکست بخوره.ولی تو هم حق انتخاب داری.اتفاقا کار خوبی کردی.چون بدون علاقه داشتن به آروین اگه قبولش میکردی اسمش میشد خیانت._معذرت میخوام ساقی.بابت همه چیز.به نظرت الان آروین چیکار میکنه؟ساقی با خنده گفت:نگران داداش من نباش.اون خیلی منطقی رفتار میکنه.بهش گفتی یه نفر دیگه رو دوست داری؟_آره.ساقی:اوه اوه اوه.بیچاره داداشم.نمیدونستم تا این حد جلو رفتین.ولی بازم نگران نباش.اون از دیشب که یبرون رفته داره سعی میکنه به خودش مسلط بشه.میتونه با خودش کنار بیاد._راستی نهار چی داریم؟ساقی:هیچی.مامان گفت منو تو یه غذای حاضری درست کنیم.تا اونا هم بیان._چرا زودتر نگفتی؟چی میخوایم درست کنیم؟ساقی:من سیب زمینی رنده کردم.کتلت درست میکنیم.رفتیم آشپزخونه و با هم دیگه کتلت و سیب زمینی سرخ کردیم.بعد از اومدن بقیه غذارو دور همدیگه خوردیم.و با ساقی رفتیم تو اتاق.با لپ تاپم به اینترت وصل شدم و داخلش میچرخیدم.ساقی هم داشت اتاقو تمیز میکرد بعدشم که رفت سراغ درساش.بچه درس خونی بود برای خودش.سرگرم وب گردی بودم و متوجه نشده بودم الان دو ساعت گذشته .که صدای گوشیم بلند شد.ساقی هم حواسش به سمت من جلب شد.به شماره نگاه کردم.آروین بود.ساقی که تردیدمو دید گفت:چرا جواب نمیدی؟ببین کیه دیگه._آروینه.ساقی با عجله گفت:خب جواب بده.الان قطع میکنه.جواب دادم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم.هول کرده بودم.چون دلشو شکسته بودم روم نمیشد جواب بدم.ساقی برای اینکه راحتتر باشم بلند شد رفت بیرون.صدای آروم آروین از اونور خط اومد._الو.وستا.....سلام.منم آروم گفتم:سلام..خوبی؟آروین:میتونی بیای بیرون؟_نمیدونم .تنهایی که نمیتونم.آروین:به ساقی بگو بیارت بیرون.بهش بگو کافی شاپ....خودش میدونه کجاست.با لبخند محزون گفتم:باشه حتما میام.آروین:پس ساعت 5 منتظرم._مگه نمیخواستی بری بیمارستان؟آروین:امروز نمیرم.فعلا خداحافظ._خدافظ.همین.چقدر کوتاه صحبت کردیم.اولین بار بود که انقدر رسمی حرف میزدیم.باید به ساقی میگفتم.خودش بعد از چند مین اومد.بعد از اینکه حرفای آروینو گفتم ازم خواست حاضر بشم تا زودتر بریم.با ماشن عمو رفتیم.وقتی رسیدیم بهم گفت تنهایی برو تو هروقتم حرفاتون تموم شد به گوشیم زنگ بزن میام دنبالت.چند دیقه ای از 5 گذشته بود.آروم وارد کافی شاپ شدم.با چشم دنبالش گشتم.یه گوشه نشسته بود و سرشو اندخته بود پایین.درحالیکه به سمتش میرفتم سرشو آرود بالا و وقتی منو دید با لبخند بلند شدو صندلی رو برام کشید عقب تا بشینم.خودشم رو به روم نشست._سلام.ببخشید دیر شد.آروین:سلام.اشکالی ندارهسفارش دو تا قهوه دادیم.بینمون سکوت بود.اون تلخ قهوه شو خورد.آروم فنجانو گذاشت سر جاش.و در حالیکه با لبه ی لیوان بازی میکرد گفت: _با کی اومدی؟ _با ساقی اومدم.گفت وقتی کارم تموم شد بهش زنگ بزنم میاد دنبالم. دوباره بینمون سکوت شد.خواستم سکوتو بشکنم گفتم: _آروین... اومد بین حرفمو گفت:هیـــــس.تو هیچی نگو.خودم بشروع میکنم. به معنی کامل خفه شدم. هنوزم داشت فنجانودور میداد با صدایی که فقط غم توشو من میتونستم حس کنم چون خودم شکسته بودمش گفت:اون کسی که دوستش داری کیه؟ هیچوقت مقدمه چینی نمیکرد.و با نهایت بیرحمی آدمو شوکه میکرد.نتونستم جوابشو بدم.بعد از چند ثانیه ادامه داد: _من میشناسمش؟ بازم جواب ندادم.با تحکم و یه ذره خشونت گفت: _با توام وستا.گفتم من میشناسمش؟تا بهم جواب ندی نمیزارم از اینجا بری.پس به نفع خودته زودتر بگی. _آره.میشناسیش. آروین نفس عمیقی کشید و گفت:اسمشو بگو. تو چشماش نگاه کردمو گفتم:آرتا با ناباوری نگام کردو گفت:داری باهام شوخی میکنی وستا؟میخوای منو دست بندازی؟ با اعتماد به نفس گفتم:نه.من واقعا آرتا رو دوست دارم.از گرگان همدیگه رو میشناسیم. توی افکارش غرق شدوگفت: _پس دلیل تغییر رفتار و توجه آرتا به تو اینه؟خیلی ساده بودم که اون روز متوجه نشدم.تو و آرتا از همدیگه خوشتون اومده. حالا وقت تعجب من بود گفتم:من هنوز نمیدونم که اون چه حسی بهم داره.این فقط احساس من بود. بهم نگاه کردو گفت:منو چقد ساده فرض کردی؟همه متوجه تغییر رفتار آرتا شدن.برای همین این دوروز خیلی ماهرانه بحثو به تو میکشوند تا حال تورو بپرسه.من از کار اون متعجب نیستم ولی اینو نمیتونم باور کنم که تو همچین شخصیتی رو قبول کردی. _من اونو دوس دارم.به این که قبلا چیکار میکرده توجهی ندارم. آروین:وستا میفهمی داری چی میگی؟من چه چیزی کم تر از اون دارم؟من که با همه ی وجودم تورو میخوام.منی که از بچگی فقط تورو میدیدم و اسم و شکل تو توی ذهنم بوده. _دیگه نمیخوام در موردش بحث کنم آروین.تو فقط ازم خواستی اسمشو بگم منم گفتم. دو تا دستشو گذاشت روی میزو خم شد روی اون و بهم نگاه کردو گفت: _باشه.خودت میخوای این راهو بری.منم جلوی تورو نمیگیرم.فراموشتم نمیکنم.صبر میکنم تا ببینم آخر این کارت به کجا میرسه.ولی اگه آرتا کوچکترین اشتباهی بکنه بلایی به سرش میارم که حتی تو هم به عزاش بشینی.حالا زنگ بزن بگو ساقی بیاد دنبالت. _تو کجا میری؟باهامون میای؟ آروین:نه.کار دارم.شب برمیگردم. _آروین ازم ناراحتی؟ _نه. _ولی اخلاقت یه چیز دیگه رو میگه.نمیخوای تهرانو بهم نشون بدی؟ آروین از اون نگاه بدا بهم کردو گفت:زنگ بزن به ساقی. از اون ناراحتی اولیه اومده بود بیرون.شاید فهمید من آرتا رو دوس دارم.با خودش حتما میگه یه تب تنده وخیلی زودسرد میشه.ولی همه اشتباه میکنن من با همه ی وجودم آرتا رو دوس دارم.زنگ زدم به ساقی و ازش خواستم بیاد دنبالم.چون نزدیک بود بعد از 5 مین اومد.هنگام سوار شدن آروین بهم گفت فردا غروب میریم بام تهران.بعد هم رفت سوار ماشینش شد.خیلی دوست داشتم برم بام تهران.با وجود این اتفاقات بازم دوست داشتم تهران گردی بکنم.بعد از گفتن خلاصه ی حرفایی که بین منو آروین گذشته بود ساقی ماشینو روشن کرد و برگشتیم.برعکس انتظاری که داشتم همه چی آروم شده بود.درسته که آروین بازم یکم ناراحت بود ولی خیلی نشون نمیداد.امیدوارم کاملا این موضوع رو فراموش کنه.فرداش منو آروین و ساقی رفتیم بام تهران.پدر مادرا هم که مثل همیشه موندن خونه.بخاطر بد بودن حال عمو نمیتونستن جایی برن.عمو نه میتونست غذای بیرونو بخوره نه زیاد یبرون بمونه.بدنش ضعیف شده بود. رفتار آروین باهام خیلی فرق نکرده بود.هنوزم خیلی بهم توجه داشت و مراقبم بود.سوار تله کایبنم شدیم.خیلی خوش گذشت.تا 13 بدر هر شب بیرون بودیم و آروین دورمون میداد.شب های بعدی پدرومادر ها هم اومدن.البته عمو رو هم به سختی بردیم.حداقل بنده خدا روحیش باز شد.چقدر میخواد تو خونه بخاطر مریضیش بمونه.فکر میکردم 13 بدر بر گردیم گرگان.چون با این اتفاقات اصلا احتمال نمی دادم آروین با بابام در مورد موندن حرف بزنه.ولی حرف زد بابامم قبول کرد که بمونیم ولی خیلی زود برگردیم.اولین سالی بود که بدون مامانو بابا میخواستم برم 13 بدر.همه ی این چیزابه خاطر مریضی عمو بود.خیلی بد شد.کاشکی میتونستیم خونوادگی دور هم باشیم و خوش بگذرونیم. شب قبل از اینکه بریم زود خوابیدیم تا برای فردا صبح سرحال باشیم.وسایل هم که با من نبود.ساقی چیزایی رو که لازم بود ببریم جمع کرد.ساعتمو روی 7 صبح کوک کرده بودم.همزمان با ساقی بیدار شدم.رفتیم توی آشپز خونه.مامان و زن عمو هم بیدار شده بودن.ولی آروین هنوز خواب بود.ساقی رفت تا بیدارش کنه.منم نشستم تا صبحونمو بخورم. بلاخره با کمی تاخیر راه افتادیم.از بس این ساقی فک زد.باغ بابای ملیکا لواسان بود.آروین خودش آدرس باغو میدونست. زیاد از حد داشت از تو آینه بهم نگاه می کرد.مطمئنن همشم به خاطر امروز و آرتا بود.میخواست ببینه چه احساسی برای دیدن آرتا دارم.سرایدار درو برامون باز کرد.آروین براش چند تا بوق زد.تعدادی ماشین یه گوشه پارک شده بودن.ما هم همون جا پارک کردیم.بعد از پیاده شدن به همراه ساقی میخواستم برم که آروین دستمو از پشت گرفت.با تعجب نگاش کردم.ساقی هم برگشت با تعجب منو نگاه کرد.ولی وقتی دید آروین دستمو گرفته یه لبخند مرموز زد و رفت.اون لبخندت آخه برای چی بود. _نمیخوای دستمو ول کنی آروین؟ بدون اینکه حرفی بزنه دستمو گرفت و خودشو بهم نزدیک کرد و راه افتاد. واویلا.چیکار میخواد بکنه.منم ناچار همراهش رفتم.فقط بهش زیر لبی گفتم دیوونه ی روانی. اون سمت باغ یه چند نفری نشسته بودن.ولی تعدادشون خیلی زیاد نبود.ملیکا و آرشام وقتی مارو دیدن به سمتمون اومدن.در حالیکه چشمشون به دست منو آروین بود. ملیکا:سلام بچه ها.چرا انقدر دیر اومدین؟ آرشام هم سلام کرد.با هردوشون احوال پرسی کردیم.وملیکا منو ساقی رو به همراه خودش برد تا به بقیه معرفی کنه.البته بیشتر منو.چون انگار ساقی و آروین همه رو میشناختن.قبل از رفتن آروین گفت: _بعد از اینکه آشنا شدین هردوتون بیاین پیش من. صدای من در نیومد ولی ساقی گفت باشه. به همراه ملیکا رفتیم.با چشم دنبال آرتا بودم.ولی هرچی گشتم پیداش نکردم.ساقی آروم از ملیکا پرسید: _پس ساشا کجاست ملیکا؟ ملیکا هم با خوش رویی گفت:پیش قصاب وایساده داره به تمیز شدن گوسفندا نظارت میکنه.بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت یه خانم و آقای تقریبا میان سال رفتیم.ملیکا اونا رو پدرو مادرش معرفی کرد.باباش مرد جا افتاده ای بود ولی مامانش از اون مامان تیتیشیا بود.با خونواده ی عموش هم که فقط یه دختر25 ساله به اسم سونیا داشت آشنا شدیم.عموش و زن عموش خیلی مهربون و خوش رو بودن.سونیا هم که خشک و رسمی رفتار میکرد.چه فخریم میفروخت موقع حرف زدنش.خلاصه بعد از آشنایی با همه ملیکا به سمت مهمونای تازه ورودشون رفت منو ساقی هم رفتیم کنار آروین.دور تا دور باغ تخت گذاشته بودن.بعضی جا ها هم چند تا صندلی با یه میز دورهمدیگه گذاشته بودن.آروین کنار خودش برام جا باز کرد.تخت به این بزرگی حالا چرا باید کنار تو بشینم.خواستم برم اون سمت که دستمو گرفت و منو پیش خودش نشوند.ساقی هم میخواست بره بالای تخت بشینه که ساشا رو دید.ای خاک بر اون سر شوهر ذلیلت بکنم. سریع رو به ما گفت : برم ملیکا رو ببینم یادم رفته یه چیزیو بهش بگم. و به سمت ساشا که حالا کنار ملیکا رسیده بودو داشت باهاش حرف میزد و اینور اونورو احتمالا به خاطر ساقی نگاه می کرد رفت.حواسم به اون دو تا بود که حس کردم به سمت آروین کشیده شدم.با تعجب به سمت راستم نگاه کردم.دست آروین بود که داشت منو به سمت خودش میکشید.برگشتم سمتش تا یه چیزی بهش بگم که آرتا رو از دور دیدم.در حالیکه داشت کاملا این سمتو نگاه میکرد راه میرفت.هول کردم.خواستم دستای آروینو باز کنم که محکم تر نگه داشت. آروین:انقدر تکون نخور وستا.باهات کاری ندارم.فقط میخوام ببینی آرتا در برابر اینکار چه عکس العملی نشون میده تا با چشم باز تصمیم بگیری. راست میگفت.باید ببینم آرتا چیکار میکنه.اگه یکم حسادتشو تحریک کنم برای خودم خوبه.حداقل اینطوری زودتر میفهمم واقعا چه احساسی به من داره. همه در کمال خوش رویی با آرتا برخورد کردن.پول احترام میاره دیگه.کمتر از این نمیشه انتظار داشت.سونیا خودش به سمت آرتا رفت و اونو بغل کرد.چشمامو بستم.از دیدن کسی دیگه تو بغل آرتا دیوونه میشدم.هنوز هیچی نشده فکر میکنم اون جا برای منه.آرتا هم با خوش رویی با همه احوال پرسی کرد.سمت ما که میومد دست آروین دورم محکم تر شد.داشت اعصابم به هم میریخت.نمیخواستم دستش جلوی آرتا دور کمرم باشه.ولی نمیشد کاری کرد.چون وقت هیچ عکس العملی رو نداشتم.آرتا با نگاهش که همراه با موشکافی و عصبانیت بود به چشام نگاه میکرد. اومد روی تخت کنارمون نشست.آروین برای اینکه با آرتا دست بده مجبور شد دستشو از دورم باز کنه.واین موجب ی لبخند محو روی صورت آرتا شد. آرتا:سلام آروین.خوبی؟ آروین:سلام.ممنون.حال تو خوبه آرتا؟چرا دیر اومدی؟ آرتا:شرمنده سر صبح یکم کار داشتم برای همین دیر رسیدم. دست همدیگه رو بعد از چند ثانیه ول کردن و بعد از اون آرتا دستشو به سمت من گرفت.منم باهاش دست دادم. آرتا:قدم رنجه فرمودین وستا خانم.خیلی خوش اومدین. _مرسی. دست آروین دوباره دورم حلقه شد واین اخم روی چهره ی آرتا رو دوباره برگردوند. برخلاف اینکه سر هیچ میزی زیاد نمینشست پیش ما موند و با آروین مشغول صحبت شدند.منم که اونجا نقش بوقو ایفا میکردم.آرتا بعد از چند دیقه گفت: _مثل اینکه حوصلتون سر رفته وستا خانم.بهتره شما برین پیش بچه ها. آروین هم ناچارا دستشو از دور کمرم باز کرد.با خوشحالی از آرتا تشکر کردم و به سمت ساقی و چند تا از دختر پسرای دیگه رفتم. طاها هم بینشون بود.پس چطوری من اینو ندیده بودم.با همشون آشنا شدم. طاها:کجا بودی وستا خانم؟داشتم از ساقی خبرتونو میگرفتم. _پیش پسر عموم نشسته بودم. با دست اون سمتو نشون دادم.ولی نه آرتا اونجا بود نه آروین.خندشون گرفت. با خنده گفتم:نمیدونم کجا رفت.تا 5 دیقه ی پیش که همون جا داشت با آرتا حرف میزد. چشمم به آرتا خورد که رسیده بودکنار سونیا و به اجبار سونیا پیشش نشست با هم حرف میزدنو میخندیدن.پسره ی دیوونه.به من اخم میکنه خودش با دخترا گپ میزنه. همه گرم حرف زدن بودن که طاها اومد کنارم و دم گوشم آروم گفت: _اون سمت باغ تاب داره.دوس داری بریم اونجا؟ یه نگاه به بچه ها کردم دیدم همه غرق حرف زدنای خودشونن.آرتا هم که پیش سونیا بود.وقت برای اینکه اونو به طرف خودم بکشم هم زیاد داشتم.آروینم که معلوم نیست کجا غیبش زد.حالا میریم تابو میبینیم و بر میگردیم دیگه.براش یه لبخند زدم و باهم راه افتادیم به سمت اون طرف باغ.درختای زیادی داشت.یه تاب خونوادگی تقریبا نزدیک یه استخر کوچیک و بین دو تا درخت قرار داشت.خیلی منظره ی قشنگی رو به وجود آورده بود.با خوشحالی روش نشستم.طاها هم اومد کنارم. طاها:پس درست حدس میزدم.تو یه دختر بزرگ ولی با روحیه و اخلاق بچه گونه ای. _آره.توی این دوبار دیدارمون خوب منو شناختی. طاها:آدمای متفاوت همیشه توی ذهن میمونن. _مرسی نظر لطفته. آروم داشت تابو با پاهاش تکون میداد.خودشو بهم نزدیک تر کرد ولی نه اونقدر که من بخوام اعتراضی بکنم. طاها:ملیکا در مورد من با شما حرف زد؟ بهش نگاه کردم و با بیخیالی گفتم:آره طاها: و جواب شما به درخواست من؟ _ملیکا بهتون نگفت؟شرمندتونم ولی من نمیتونم درخواستتونو قبول کنم. طاها سرشو گرفت بالا و گفت:منم انتظار ندارم به این زودی باهام باشی.میدونم به دست آوردنت سخته. دستشو آروم آورد سمت رون پام قبل از اینکه بهم برسه گفت: _ولی من واقعا میخوامت. در عرض صدم ثانیه مغزم دستور بلند شدن داد.نزاشتم به پاهام دست بزنه.با صدای نیمه بلند گفتم: _مواظب رفتارتون باشین. اونم بلند شد کنارم وایساد و گفت: _ اگه مواظب نباشم چی میشه؟فکر نمیکنم اینجا اون صدای خوشگلت به کسی برسه.من آدم بدی نیستم خوشگل خانم.ولی تو خیلی لجبازی.فکر نمیکنم تا این حد از پسرا فراری باشی. خواستم عقب برم ولی اون دستشو آورد جلو تا منو بگیره.این خونواده کاملا دیوونه و مست بودن.نباید میزاشتم بهم آسیبی برسونه. _ از جونم چی میخوای دیوونه.اذیتم کنی آروینو صدا میکنم. آروم خندید و گفت:آروین اینجا هیچ کمکی نمیتونه بهت بکنه.اون اینطرف باغ نمیاد. _خیلی کصافطی.خودتو مودب وآروم نشون میدادی ولی یه تیکه آشغالی.خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم ذات کثیفتو نشون دادی فقط موندم چرا ملیکا از تو حمایت میکرد. طاها:پس تو هنو پسرا رو نشناختی.هیچ دختری نمیتونه پسرا رو بشناسه.من هیچوقت از یه دختر خوشگل نمیگذرم.خودت خواستی بهم درخواست رد بدی تا به این روز کشیده بشه. از پشت خوردم به یه درخت.اونم چسبیده بود بهم.با خشم زل زده بودم بهش و دنبال راه فرار بودم.چشمامو بستم.داشت صورتشو میاورد نزدیک..ولی.......... سنگینیش دیگه احساس نشد.چشمامو باز کردم.آرتــــا یقشو گرفتو کوبوندش به یه درخت دیگه.از بین دندونای قفل شدش گفت: _که تو از یه دختر خوشگل نمیگذری؟آره ؟ یه مشت خوابوند تو صورتش.طاها که شوکه شده بود با وحشت گفت: _چرا اینطوری میکنی آرتا؟من فقط میخواستم.. آرتا اومد وسط حرفشو بلند داد زد: _خفه شو تا دندوناتوخورد نکردم.هر غلطی که میخواستی بکنی.....ولی حواست باشه طرف وستا نمیای فهمیدی؟ یه دونه دیگه مشت محکم خوابوند تو صورتش داد زد:فهمیدی عوضی؟برو هر غلطی میخوای بکن.ولی از 10 فرسنگی وستا هم رد نمیشی. طاها که از اون هیکلش عجیب بود جلوی آرتا مثل موش بشه گفت:باشه.باشه... آرتا:گورتو گم کن.اگه بفهمم به وستا نزدیک شدی یا تهدیدی کردیش میدونی که چیکار میکنم؟ سرشو برد کنار گوش طاها و با خشونت گفت:نابودت میکنم. بعد یقه شو ول کردو گفت:گمشو من با تعجب فقط نظاره گرشون بودم.طاها سریع رفت.این آرتا چقدر وحشتناک بود.من تا به حال این اخلاقاشو توی گرگان ندیده بودم.همه از ش حساب میبردن و میترسیدن.اومد نزدیک من.وای.حتما الان نوبت من بود.اومد روبه روم وایساد و چند دیقه با خشم نگام کرد وگفت: _بلاخره گیرت انداختم.دستشو محکم کوبید به درخت پشت سرم و گفت: _ دِ آخه من چند بار بهت بگم انقدر دورو اطراف اون پسر عموت نچرخ؟هان؟میخوای با اعصاب من بازی کنی؟ هلش دادم عقب الان بهترین موقعیت برای اذیت کردنشه و اگه واقعا بهم علاقه داشته باشه گرفتن اعترافش. _منم یه بار بهت گفته بودم به تو هیچ ربطی نداره. دستشو کشید توی موهاش وبعدش انگشت اشاره شو گرفت جلوی صورتم و با عصبانیت گفت: _همه چیز به من مربوطه. بعد دستاشو گذاشت روی قفسه سینم و منو چسبوند به درخت و گفت:پس انقدر با من لج نکن. با لجبازی گفتم:برا چی همه چیزم به تو مربوطه هان؟چرا وقتی یه پسری بهم نزدیک میشه اینکارو میکنی؟تو خود درگیری داری.......مطمئنم الان داری فکر میکنی چه جوابی بهم بدی. تو چشای هم دیگه نگاه کردیم.چشمای اون با کلافگی روی دو تا چشام میچرخید.سرشو انداخت پایین و گفت:داغونم نکن وستا.ببند اون چشاتو.داری زندگیمو ویران میکنی. خواست بره.ولی نباید میزاشتم.این آخرین روزی بود که توی تهران بودیم.پشتش به من شده بود.نباید فرصتو از دست میدادم و بعدا حسرتشو میخوردم.حالا کاملا فهمیدم اینم دلش گیره ولی اعتراف نمیکنه.باید از زیر زبونش بکشم. _توی زندگی من دخالت نکن.من هرکاری خودم بخوام میکنم.اگه بخوام با آروین میمونم.باهاش ازدواج میکنم.میشم مال اون.پس تو هم دســـــ....... با عصبانیت برگشت طرفم.یا قمر بنی هاشم.این چرا چشاش سرخ شد.محکم چونمو گرفت توی دستشو و گفت:جرات داری یه بار دیگه تکرار کن.فقط جرات داری یه بار دیگه بگو مال کی میشی؟ با سر تقی گفتم:مال هر کی که دلم بخواد.من خودم تصمیم گیرندم. از چشاش داشت خون میزد بیرون.اروم لبامو بوسید و محکم بغلم کرد.کنار گوشم گفت: _تو غلط کردی مال کسی دیگه جز من بشی.تو مال منی فهمیدی؟فقط مال من.حالا که با اون چشات در عرض 1 ماه خاکسترم کردی نمیزارم بری. دستشو محکم دورم حلقه کرد و کنار گوشم آروم گفت: _بگو که مال منی؟من تورو از دست نمیدم.تو هم اعتراف کن.میخوام این حرفو از تو هم بشنوم. منو از خودش جدا کرد و تو چشام خیره شد.بلاخره اعترافو گرفتم.تو دلم عروسی بر پا بود.نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم ولی گفتم:من مال خودمم. آرتا که خندمو دید دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: _شیطون شدی کوچولو.میخوای با زور مجبورت کنم این حرفو بزنی؟ من به کسی که میخواستم رسیدم.اعترافشو گرفتم. تونستم..... خواست صورتشو بیاره نزدیک که خودمو کشیدم عقب و گفتم: _هی داری چیکار میکنی؟ با چشمای خمارش گفت:میخوام ببوسمت تا احساس منم تو وجودتو جاری بشه و اعتراف کنی.میخوام اولین بوسه ی بعد از ابراز علاقمو بهت بدم. حالا وقتش بود.اخمامو کردم تو هم وگفتم: _تو با خودت چی فکر کردی؟که من میام دوس دخترت میشم تا تو هروقت خواستی باهام حال کنی و هروقتم عشقت کشید با فرناز و دخترای دیگه باشی؟ اونم جدی شد و گفت: _این چه حرفیه میزنی وستا؟ _خودتم خوب میدونی چی میگم؟فکر کردی نمیدونم هرشب با یه دختری.هر شب یه دختریو میگیری تو بغلت؟هر شبــــ..... انگشت اشارشو گذاشت روی لبمو آروم گفت:هیـــــــس.نگو خانمم.من توی این دو هفته از نبودنت داغون شدم.تا وقتی تو هستی اونا برام هیچ ارزشی ندارن.هیچی نیستن.تو الان 1 ماهه که خانم قلب منی.یه هفتس که طرف هیچ دختری نرفتم چون تو داشتی روی جسم و فکرم فرمانروایی میکردی.حالا که اعتراف کردم باید کامل همه چیو بگم.من فقط تو رو میخوام وستا.جسم تو,روح تو, فکر تو,قلب تو همه چیزتو میخوام.بودن تو همه چیزو جبران میکنه.من خیلی سریع عاشق شدم.ولی میدونم واقعیه.دنیا رو به پات میریزم وستا. معلوم بود الان خیلی تحت تاثیره منم تو هپروت بودم.غرق حرفاش و عطر وجودش شده بودم آروم گفتم: _پس هیچوقت دیگه هیچوقت به هیچ دختری نزدیک نشو.من خیلی حساسم.خیانت خیلی اذیتم میکنه. با شیطنت تو چشام نگاه کرد و گفت: _دیدی تو هم اعتراف کردی دوسم داری؟ خندم گرفت راست میگفت حرفام همه بوی دوست داشتن و عشقو میداد.با همون لبخند گفتم: _پس قول میدی؟ اونم لبخند زدو آروم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:آره خانمم.قول میدم.دیگه هیچکس جز تو آرومم نمیکنه.دستشو روی کمرم نوازش گونه کشید کنار گوشم گفت:تو با این مانتوی نازک سردت نمیشه تو این هوا اومدی بیرون.یه لباس کلفت تر میپوشیدی. با خنده گفتم:نگران نباش.من همیشه داغم.هیچوقت سرما رو حس نکردم. سرشو یکم ازم جدا کرد و زمزمه گونه با چشمایی خمار گفت: _آره تو همیشه داغی...داغ تر از هر چیزی... و آروم لباشو گذاشت رو لبام و حرکت داد.غرق شده بودیم.دستشو گذاشت پشت سرم و به کارش ادامه داد.بعد از چند لحظه ازم جدا شد و گفت:دیگه مال من شدی.هیچکس نمیتونه تو رو ازم بگیره. بهم لبخند زدو گفت:حالا بریم؟ منم با لبخند گفتم:بریم.فقط نمیخوام الان کسی مارو با هم ببینه.و چیزی بفهمه. با اخم گفت:چرا خانمم؟تو که قراره زن خودم بشی. _الان آمادگیشو ندارم.خواهش میکنم. با همون اخمش گفت:باشه.پس من اول میرم.بعد از 5 دیقه تو هم بیا.وای به حالت اگه بری سمت آروین یا هر پسر دیگه ای.حواسم کاملا بهت هست. با لبخند بهش گفتم:اخماتو وا کن دیوونه.بهت نمیاد. اونم خندید و گفت:باید مواظبت باشم.خودم پسرم میدونم هم جنسام چه حسی دارن پس باید حواسم باشم تا گلمو ندزدن.هر کی نزدیکت بشه یا تو نزدیک کسی بشی گناهکار یا بی گناه بیچارش میکنم.باشه؟ _گفــــــتم من هرکاری بخوام میکنم.برام قانون نزار. آرتا هم دستشو دور کمرم حلقه کرد و بوسه ی نرمی روی گونم گذاشت و گفت: _منم گفتم دیگه همه چیزت مال منه.بدون خواست من نمیتونی کاری کنی. _به همین خیال باش. آرتا کمرمو ول کرد و در حالیکه میرفت گفت:میبینیم خانم کوچولو.حواست باشهچه سریع خودمونی شده بود......گلم.....خیلی خوشم اومد از این کلمه.یعنی همه چی به این خوبی تموم شد؟آرتا زودتر از من رفت.چه آرامشی پیدا کردم.خیلی راحت به چیزی که میخواستم رسیدم.پس عشق اونطوری که بقیه میگن سخت و دردناک نیست.تنها کاری که الان باید بکنم اینه که آرتا رو از زندگی قبلیش دور کنم و همه ی فکر و ذهنشو وابسته به خودم بکنم.بعد از 5 دیقه منم از اون پشت خارج شدم و رفتم به سمت بقیه.اول ساقی منو دید.چند تا مهمون دیگه هم اومده بودن.تقریبا شلوغ شده بود.ساقی اومد کنارم پرسید: _کجا بودی تو دختر؟یهو غیبت میزنه چرا؟ _رفته بودم پشت باغ.خیلی منظره ی قشنگی بود.یه تاب خیلی خوشگلم داشت.تو اونجا رو دیدی؟ ساقی:معلومه که دیدم. بعد در حالیکه دستمو میکشید گفت: _بیا که این آروین دیوونم کرد از بس گفت وستا کجاست؟من اونو به تو سپرده بودم.شده شبیه عزرائیل. نگاهمو دورو اطراف چرخوندم تا آرتا رو پیدا کنم.اول طاهارو دیدم که یه گوشه تنها نشسته بود.و چشمش به سمت من بود.صورتش از دور خیلی معلوم نبود کتک خورده.وقتی دید دارم نگاش میکنم روشو کرد به یه سمت دیگه.آرتا رو پیدا کردم.کنار آرشام و دو تا مرد کت و شلواری و خیلی شیک دیگه وایساده بود و داشت صحبت میکرد.سن اون دو تا تقریبا زیاد بود.هر چی دقت میکنم میبینم آرتا تو این جمع از همه سرتره.هم از لحاظ قیافه هم تیپ و اُبُهت.حواسش به این سمت بود.رسیدیم کنار آروین.آروین با اخم نگام کردو گفت: _مگه نگفتم شما دو تا از کنارم تکون نمیخورین؟پس تو کجا غیبت زده بود؟ ساقی:خیلی اخلاقت گند شده ها آروین.فقط گیر میدی امروز.منکه پیش ملیکا بودم.الانم باید برم پیشش داشتیم حرف میزدیم.تو هم بیا ساشا کارت داشت. آروین چپ پچ نگاش کرد دست منو گرفت و گفت: _باشه.تو برو منو وستا هم الان میایم. بعد از اینکه ساقی رفت منو برد یه گوشه و گفت: _کجا بودی؟ اینم امروز بدجور سه پیچ شده ها.: _حوصلم سر رفته بود.رفته بودم جاهای دیگه ی باغو ببینم. آروین:احتمالا با کسی دیگه اونجا نرفته بودی؟ مشکوک میزد.انگار داره بازجویی میکنه.با تردید گفتم: _نه.کی میخواست باهام بیاد؟خودم تنهایی رفته بودم.ساقی که اینجا بود. آروین با یه نگاه تیز بهم گفت: _ولی من چیز دیگه ای دیدم.قبل از تو دقیقا طاها و آرتا هم از همون قسمت باغ اومدن بیرون. چشاشو ریز کرد و ادامه داد: _طاها چرا صورتش قرمز شده بود.خیلی هم وحشت کرده بود.آرتا برای چی انقد دیر اومد؟اون پشت چه خبر بود وستا؟ سعی داشتم دستامو از دستش بکشم بیرون.ولی اون محکم اونا رو نگه داشته بود.مثل اینکه همه چیزو دیده بود.باید چی بهش میگفتم.سرمو انداخته بودم پایین و دنبال یه جواب خوب میگشتم که یه سایه رو کنار خودم دیدم. _چیزی شده آروین جان؟ صدا صدای آرتا بود.از فرصت استفاده کردم و سریع دستمو از دست آروین کشیدم بیرون.سرمو که بالا کردم متوجه نگاه خشمگین دوتاشون به همدیگه شدم.دوئل نکنن یه وقت که من حوصله ی عزاداری ندارم. آروین درحالیکه از رو نرفته بود دستشو انداخت دور کمر من و منوبه خودش نزدیک کرد و رو به آرتا گفت: _نه.برای چی مشکل پیش بیاد؟اتفاقا همه چیز خوبه.داشتم با وستا گپ میزدم. چشمای آرتا در حالیکه عصبی به نظر میرسید روی دستای آروین و کمر من لغزید. بعد از چند ثانیه که چهرش آروم شد یه لبخند به آروین زدو گفت: _شما همیشه انقدر با هم راحتین؟ آروین هم با بدجنسی تمام لپمو بوسید و گفت: _صمیمیت ما از اینم بیشتره.چطور آرتا جان؟اوه اوه.یه حسی بهم میگفت اگه الان این همه آدم اینجا نبودن آروینو سر به نیست میکرد.اگه ازش نخواسته بودم بقیه متوجه نشن الان میتونست جواب آروینو بده.ولی من منظورم آروین نبود.چون آروین میدونست که من آرتا رو میخوام.پس اشکالی نداشت اگه جلوش حرفی میزد. دست آروینو از دور کمرم باز کردم و به جای آرتا من حرف زدم: _آروین دیگه داری زیاد از حد با آرتا شوخی میکنی.الان حرفاتو باور میکنه. آروین ابروهاشو انداخت بالا و گفت:مگه دارم شوخی میکنم؟ از این بحث مسخره خسته شده بودم.آرتا با کمال آرامش دستمو گرفت و گفت: _چیزی بیشتر از یه شوخی نمیتونه باشه.چون من اگه حرفتو به عنوان یه شوخی باور نکنم اتفاقات خیلی بدی برات میفته. پس بلاخره سلاحشو رو کرد.به آروین نشون داد که الان من مال اونم.دو تاشون با خشم زل زده بودن به همدیگه.دیگه کاملا داشتن به هم نشون میدادن که اصلا از همدیگه خوششون نمیاد.یه قطره افتاد روی صورتم.سروم بالا کردم ببینم از کجاست که دیدم همه دارن بالا رو نگاه مکنن.هوا بارونی شده بود.میخواست بباره.حالا باید چیکار میکردیم.خواستم یه چیزی بگم که دوباره چشمم افتاد به این دوتا که همینطور خیره خیره داشتن با چشماشون برای هم دوئل میکردن.هنوز دهنمو باز نکرده بودم که آرتا دستمو کشید و گفت: _بریم عزیزم.میخواد بارون بباره.خیس میشی. برگشتم به آروین نگاه کردم.سرشو از عصبانیت گرفت بالا و به اسمون نگاه کرد.آرتا با عصبانیت رومو برگردوند این طرف و گفت:نگاش نکن.بهت گفته بودم پیشش نری. _مجبور شدم.. _هـــــیس.نمیخواد چیزی بگی.خودم دیدم. دستمو کشید و ما هم به همراه بقیه که بخاطر ریزش بارون به سمت داخل خونه میرفتن حرکت کردیم.نزدیک خونه که رسیدیم دستمواز دستش بیرون کشیدم و رفتم پیش ساقی که کنار در وایساده بود.کنارش وایسادم.آرتا از کنارم رد شد رفت تو خونه. ساقی در حالیکه اطرافشو نگاه میکرد گفت:پس چرا آروین نیومد؟مگه با هم نبودین؟الان بارون شدید میشه. _نمیدونم.نگران نباش. بادست آروینو نشون دادم که آروم داشت به سمت خونه میومد وگفتم: _ببین اونجاست داره میاد.بریم تو خونه. ساقی هم که خیالش راحت شد گفت:بریم. با هم وارد خونه شدیم.همه خیلی زود حیاطو ترک کرده بودن.این هواشناسی هم که هیچوقت درست نمیگه.گفته بود فردا بارون میادنه امروز .بیچاره اونایی که الان تو خیابونان.نه بهتره بگم بیچاره ملیکاشون که الان تمام وسایلاشون تو حیاط خیس میشه.همه یه جا مستقر شدن.منم برای پیشگیری از هرگونه برخورد دوباره ای رفتم کنار ساقی و دوستاش نشستم و یه نفس راحت کشیدم. بحث سر این شد که الان چیکار کنیم؟یه عده میگفتن چون بارون گرفته دیگه برگردیم.ولی بیشتریا میگفتن مهم دور هم بودنه.ما که صبح تو اون هوای باز بودیم تا غروب هم تو خونه میمونیم شاید بارون بند اومد.غذا رو هم که قبلا سفارش داده بودن.آرات هم بین اونایی بود که میگفت بمونیم.بلاخره تصویب شد.برای همین مستخدما سریع شروع به چیدن نهار روی میز کردن.ساعت 1 بعد از ظهر بود. مشغول صحبت با ساقی و دوستاش شدم.اونا از گرگان میپرسیدن و من هم جوابشونو میدادم.در مورد خیلی چیز های دیگه هم حرف زدیم.برای نهار هم هر کسی رفت برای خودش غذا کشید و برگشت سرجاش.ذهنم خیلی مشوش شده بود.اتفاقات داشت همه پشت سر هم میفتاد.اومدن آرتا به گرگان.کاراهای عجیب و غریبش.احساس خوشایند من نسبت به کارهاش.اعتراف عمو به خاطر کاری که در گذشته در حق ما کرده بود و مریض شدنش.برگشتن آروین از آلمان.رفتن به تهران.دیدن دوباره ی آروین.در کمال نا باوری آشنا بودن ساقی با برادر آرتا.ابراز علاقه ی آروین به من.و رد کردن درخواستش.وحالا هم اعتراف به عشقی که هم من مطرحش کردم هم آرتا .درحالیکه هیچ کسی همچین انتظاری رو از ما دو تا نداشت. سرمو یه درو چرخوندم.آروین پیش یه دختره که باهاش هنوز آشنا نشده بودم نشسته بود ودختره اونو به حرف گرفته بود.طاها که اصلا نبود.ملیکا در حال گفت و گو کردن با فامیلاشون بود.بابا مامانشم همون جا بودن.ساقی داشت با ساشا حرف میزد.آرتا هم که....داشت منو نگاه میکرد.وقتی متوجه شد دارم نگاش میکنم بهم لبخند زد.منم بهش لبخند زدم ولی توجهم به کناریش جلب شد.... بازم این دختره ی لوس بود.سونیا.خودشو چسبونده بود به آرتا.ولی از این خوشحال شدم که آرتا اصلا بهش محل نمیده و تمام حواسش به منه. یه نیشخند زدمو باخودم گفتم مطمئنن یه روز انقدر آرتا رو دیوونه ی خودم میکنم که همه دهنشون باز بمونه.هیچکس نمیتونه جلوی منو بگیره.بعد از چند دیقه ملیکا آهنگ گذاشت و صداشو بلند کرد.افراد توی خونه دو دسته شدن.سن بالا ها دور هم نشستن و مشغول گفت و گو شدن.و جوون تر ها هم رفتیم سمت بازتر سالن و شروع به رقص و پای کوبی کردیم.البته من یه گوشه نشستم.وسطو خیلی شلوغ کرده بودن.آرتا داشت بد نگاه میکرد این طرفو.معلوم بود داره از همین الان خطو نشون میکشه که نرم وسط.سونیا باز چسبیده بود بهش.ساقی در حالیکه اون وسط مشغول هنرنمایی بود به منم اشاره کرد برم برقصم ولی باسر گفتم نه.آروین هم با اون دختره که هنوز اسمشو نفهمیدم وسط داشت میرقصید معلوم بود دختره خیلی بهش سه پیچ شده که آروین با این اعصاب خرابش رفته وسط.ملیکا اومد سمتم و تقریبا با فریاد بخاطر بلند بودن آهنگ گفت: _وستا جون چرا نشستی عزیزم.بیا وسط.زود باش. بلند شدم مانتومو در آوردم خدارو شکر از زیر یه تاپ مجلسییه خیلی خوشگل به رنگ قهوه ای پوشیده بودم. آرتا در حالیکه سونیا به زور دستشو گرفته بود .اومدسمتم.داشتم با اخم نگاش میکردم تا حساب کار بیاد دستش.قبل از اینکه به همراه ملیکا برم آرتا دست سونیا رو از دور بازوش باز کرد و دستای منو گرفت تو دستش و رو به ملیکا گفت:من با وستا کار دارم.تو و سونیا برین وسط. قیافه ی سونیا رفت توهم و با بد اخلاقی و صدای لوسی رو به آرتا گفت: _نه عزیزم.منم پیشتون میمونم تا کارتو بگی بعد باهم بریم وسط. ملیکا که حوصلش از حرفای ما سر رفته بودگفت: _هر کاری دوست دارین بکنین.فقط زودتر تصمیمتونو بگیرین بیاین شما هم برقصین آرتا نشست روی مبل و دست منم کشید پایین تا کنارش بشینم.سونیا هم خواست بیاد اون طرف آرتا بشینه که آرتا گفت: _سونیا جان من با وستا چند تا حرف خصوصی دارم بهتره تو بری وسط تا حوصلت سر نره. نیشم باز شد.خودش داشت سونیا رو از سرش باز می کرد.سونیا با دلخوری یه باشه ی اجباری گفت و رفت.منم نگاهمو دوختم به جمع رقاص های وسط .کم مونده بود سرجای خودم بندری بزنم.نرقصیدنم بد دردیه ها.آرتا با انگشت شصتش دستمو نوازش کردو گفت: _انقدر وول نخور دختر.الان نمیتونی بری برقصی.اون وسط خیلی شلوغه.هروقت خلوت تر شد با هم میریم. _بهت نمیاد انقدر غیرتی باشی. سرشو به سمتم برگردوند و با نگاه خیره گفت: _من بهتر میدونم الان اون وسط چه خبره. خب حالا.هی تجربیاتشو واسه من باز گو میکنه.دوباره دوتامون رومونو کردیم سمت رقصیدن بقیه.در همون حالت گفتم: _میشه احساستو الان نسبت به من بگی؟ آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه یه نفس عمیق کشید و گفت: _الان مثل یه دیوونه شدم.از همون روز اول حس کردم تو باید مال من بشی.خوشم نمیومد از اینکه کسی طرفت بیاد.شاید باورت نشه ولی حتی از صمیمی بودن تو و رهامم احساس بدی بهم دست می داد.وستا علاقه ی من به تو خیلی عجیبه.نگاهت حرکاتت همه چیزت منو دیوونه میکنه.تا قبل از اینکه بفهمم تو و آروین با هم فامیلین رابطه ی منو اون خیلی خوب بود.با هم دوست بودیم.ولی از وقتی تو رو با اون دیدم دلم میخواد سر به نیستش کنم.از نگاهش میشه خوند اون تورو دوست داره.خیلی هم زیاد دوست داره.و این داره دیوونم میکنه.چون تو پیش اون خیلی زیاد میری.اون پسر عموته. سرشو کرد به سمتم.من بدون توجه بهش هنوز داشتم رو به رومو نگاه میکردم .گفت: _در مورد علاقش چیزی بهت گفته؟ با خونسردی گفتم:آره دستامو محکم تو دستش فشار داد وگفت: _کی در مورد علاقش بهت گفت؟ _عید همین امسال.چند روز پیش. _جلوی بقیه بهت گفت دوستت داره؟ _نه.تنها بودیم. صداش یکم خش برداشت و گفت: _تنها بودین؟کجا؟ _تو اتاقش. _تو برای چی رفتی تو اتاقش؟اونم تنها؟ _خب اون بهم موسیقی درس میده. صداش خشمگین شده بود و این منو خوشحال میکرد.باید حساس میشد. _چرا ردش کردی؟اون که از هر نظر ایده ال بود.بهش چی جواب دادی؟بعد از این حرفش با یه لبخند برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم.توی چشماش داشتم غرق میشدم.با صدایی مبهم فقط زمزمه کردم:_بهش گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم.گفتم میخوام با آرتا باشم.ساکت شدم.اونم چیزی نگفت.دوتامون داشتیم همدیگه رو نگاه می کردیم.بعد ازچند ثانیه سرشو برگردوند اون طرف و گفت:
_حیف که گفتی نمیخوای کسی متوجه بشه وستا.وگرنه الان کاری که ت

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:08
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 7 RE رمان هوس و گرما
قسمت7
========================

خنده ی مستانه ای کردم.خواست خم شه لبمو ببوسه که خیلی سریع گفتم:
_نکن دیوونه.وسط خیابون زشته.
با نارضایتی گفت:تو ماشین خودمونیم دیگه.
_بازم فرقی نداره.اگه کسی از اینجا رد بشه میتونه ماروببینه.
چند ثانیه با تفکر نگام کردو گفت:
_اگه دعوتت کنم بیای خونم, میای؟
تعجب زده گفتم:
_یعنی بیام تهران؟
زد زیر خنده و گفت:تو چطوری دانشگاه قبول شدی؟نخیر عزیزم.چون دیدم گرگان زیاد رفت و آمد می کنم یه خونه اینجا خریدم.
تعجبم بیشتر شد گفتم:کدوم منطقه خریدی؟
بی حوصله گفت:نهار خوران عزیزم.الان این مهم نیست.دارم بهت میگم میای بریم خونه ی من تا راحت باشیم؟
با تردید گفتم:
_نه.خب میریم اطراف نهارخوران دور میزنیم دیگه.
خیلی بد بهم نگاه کرد.سرشو برگردوند به سمت روبه روش و در حالیکه به بیرون زل زده بود گفت:
_این حرفت توهین خیلی بزرگی به من بود.تو با خودت چی فکر کردی؟که منم مثل جوونای بیکار امروزم؟که انقدر پست فطرتم که تورو ببرم تو خونمو....
خیلی سریع برگشت سمتم.عصبانیت تو چهرش معلوم بود.با دست راستش چونمو گرفت توی دستاشو گفت:
_من اگه بخوام با کسی س..ک..س داشته باشم خیلی راحت میتونم اینکارو بکنم.بی اعتمادی تو به من خیلی ناراحتم میکنه وستا.باورم نمیشه که تو هنوز صداقت منو قبول نکردی.من تورو الان دیگه فقط به خاطر رابطه نمیخوام.من خودتو میخوام.قلبتو میخوام.علاقتو میخوام.میخوام توی زندگی یارم باشی.برای اولین باره که من تو زندگیم به یه دختر اعتماد کردم.پس تو هم بهم اعتماد کن.اگه تو نخوای من حتی دیگه بهت دست نمیزنم.
چشماش داشت روی دو تا چشم های من می چرخید.میتونستم از توشون بخونم که الان فقط ازم میخواد من هم قبولش کنم.برای من هم چاره ای نمونده بود.با نگاه کردن به اون چشمای خاکستری و صمیمتی که پشتشون بود و در وهله ی اول کسی متوجه اون نمیشد نمیتونستم با حرفش مخالفت کنم و دلشو بشکنم.
لبخند زدم و با خونسردی گفتم:
_بهت اعتماد دارم.خیلی زیاد.بریم.
لبهای اونم به خنده وا شد.چقدر زیبا میشد وقتی لبخند میزد.چقدر ساده و صمیمی بود.حتی ثانیه ای دوری از اون مطمئنم منو دیوونه می کرد.خیل ناخوداگاه بوسه ای سریع روی لبم گذاشت و کشید کنار.در حالیکه لبخندی رو لبش بود ماشینو روشن کرد.با اعتراض گفتم:
_این چه کاری بود کردی؟مگه نگفتم تو خیابون زشته.
در حالیکه ماشینو به حرکت در می آورد گفت:تو گفتی نمیخوای کسی ببینه.منم حواسم به همه جا بود.خیالت راحت.هیچکس جز خودم ندید.
زد زیر خنده.گفتم:
_کوفت رو آب بخندی.
دست راستشو با شوخی آورد زیر گردنم و گفت:هی خانم.خیلی بی ادب شدیا.
دستوش پس زدم و اداشو در آوردم.دوباره خندید.ضبط ماشینو روشن کرد.صدای مهرنوش بلند شد.آهنگ نرو.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:تو مهرنوش گوش می کنی؟
گفت:نخیر خانمی.من دارم فقط به خاطر تو این آهنگو گوش میدم.وقتی نبودی این آهنگ خیلی موثر بود.
از گوشه ی چشم منو نگاه کردوخیلی جدی گفت:دیگه برای بقیه شعر نه شعر میخونی نه جلوشون میرقصی.فقط برای خودم اینکارارو میکنی.
با خنده گفتم:رودل میکنی.
_بخند خانم.بخند.یه روز میشه که این خنده هارو من برات می کنم و تو هم هیچ راه فراری نداری.
اخم کردمو گفتم:بی ادب
زد زیر قهقهه گفت:این تیکه کلام تو دهن تو بدجور گیر کرده .
دیگه بعد از اون حرفای عادی زدیم تا اینکه قبل از این که به نهارخوران برسیم.توی یه کوچه پیچید و ماشینو جلوی یه ساختمون نگه داشت.یه آپارتمان 4 طبقه بود.با نمایی زیبا.بدون اینکه برگرده عقب خودش رفت دکمه ی آسانسورو زد و رفت داخل.منم سریع رفتم کنارش.گفتم:
_بد نبود واسه منم صبر میکردیا.ناسلامتی مهمونتم اینجا.
دستمو گرفت تو دستش و دکمه ی طبقه 3 رو فشار داد و به آسانسور تکیه زدو چشماشو بست.
به تیپش نگاه کردم.یه تی شرت جذب مشکی پوشیده بود و آستیناشو زده بود بالا.با شلوار لی مشکی.ایست شلوارش خیلی قشنگ بود و تیپشو خیلی قشنگ کرده بود.وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم باخنده داره نگام میکنه.گفت:

_به چی اینطوری زل زدی؟


چشمام گرد شد فقط سرمو انداختم پایین.آسانسور ایستاد.دستمو کشید و در حین راه رفتن گفت:فدای خانم خجالتیه خودم.
دروباز کرد و منو برد داخل.خودش رفت سمت یه اتاق.ولی من همونجا وایسادم و باکنجکاوی دورو اطرافمو نگاه کردم.خونه ی خیلی شیکی بود.بعد از ارضای حس کنجکاویم رفتم روی مبل هاش نشستم.بعد از چند دیقه اون هم اومد و نشست کنارم و ناغافل منو کشید تو بغلش.حس خیلی خوبی پیدا کردم.بعد از چند ثانیه گفت:راحت باش عزیزم.روسری و مانتوتو در بیار.
سریع گفتم:نه من همینطوری راحتم.مرسی.
با دستش سرمو برگردوند طرفم و جدی گفت:وستا از من نترس.کاری باهات ندارم.بهت قول میدم.
از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه.منم روسری و مانتومو در آوردم.از زیر یه لباس آستین کوتاه تنم بود.در حالیکه داشت توی آشپزخونه کار می کرد وقتی چشمش به من افتاد لبخندی زد و گفت:چی میخوری عزیزم؟
کم کم داشت یخم باز میشد.گفتم:
_هرچی خودت دوست داری.
از جام بلند شدمو در حال راه رفتن با صدای بلند گفتم:من میرم اتاقارو ببینم.
یه خونه ی حدودا 120 متری بود.4 تا در داشت.در اولوکه باز کردم توالت بود.یه در هم کنارش بود.که اونم در حموم بود.دوتا در میموند که مشخص بود در اتاقهاست.در اولی رو باز کردم.اتاقی به رنگ صورتی کم رنگ جلوی چشمم اومد.با تخت یه نفره که روتختی زیبا و سفیدی روش بود.در اون اتاقو بستم و در اتاق دوموباز کردم.این اتاق از قبلی خیلی بزرگتر بود.تخت دو نفره ی بزرگی به رنگ قهوه ای وسط اتاق بود.تمام وسایل لازم برای زندگی توی اون اتاق دیده میشد.چیدمانش هم عالی بود.به در دیگه هم توی اتاق بود.رفتم بازش کردم.حمومو دستشویی جداگانه ای هم اونجا داشت.درو بستم.پشت سرم سایه ای حس کردم ولی قبل از اینکه برگردم عقب آرتا از همون پشت منو کشید تو بغلش.و آروم کنار گوشم گفت:اومدی فضولی خانم کوچولو.
از تو بغلش اومدم بیرون و خواستم چیزی بگم ولی قبل از من اون گفت:
_خب حالا اینجا که کسی نیست و نمیتونه مارو ببینه.
ابروشو با شیطنت انداخت بالا.توی اتاق خواب اصلا جاش نبود.بیشتر میترسیدم.با لبخندی که از روی ترس اومده بود روی صورتم کشیدم عقب.اون هم اومد جلوتر و صورتشو آورد نزدیک ولی قبل از اینکه منو ببوسه بهم نگاه کردو با فاصله ی میلی متری لباش از لبای من گفت:نترس عزیزم.
و اون فاصله رو هم برطرف کردو....
بعد از بوسه ای که ازم گرفت با همون لبخند شیطنت آمیزش دستمو گرفت و منو برگردوند توی حال و روی مبل نشوند.و خودش هم دقیقا کنارم نشست.روی میز یه بطری مشروب بود با یه لیوان آب پرتغال.به مشروب اشاره کردمو گفتم:
_این چیه؟
_یعنی میخوای بگی تو نمیدونی این چیه؟
در حالیکه چشمم هنوز به مشروب بود گفتم:میدونم.خیلی هم خوب میدونم.ولی الان روی این میز چیکار می کنه.
_تو گفتی هرچی خودت میخوای بیار.فکرشو میکردم نخوری.برای همین برات آب پرتغال هم آوردم.
با صدای بلندی رو بهش گفتم:یعنی تو میخوای بخوری؟
_آره.واسه چی؟
_اگه میخوای مشروببخوری من همین الان میرم.
از جام بلند شدم ولی قبل از اینکه قدمی وردارم دستمو گرفت و دوباره منو نشوند.
آرتا:چه زود قهر میکنی؟باشه بابا.نمیخورم.
_فقط الان نه.هیچوقت نباید بخوری.
_سعی میکنم.
_سعی نکن.قول بده.من از آدمای مست بدم میاد.
_نمیشه که خانمم.
دوباره با عصبانیت از جام بلند شدم ولی این دفعه هم نزاشت برم.منو نشوند و تو چشمام نگاه کرد.بعد از بوسه ی آرومی که روی پیشونیم گذاشت گفت:چشم عزیزم.قول میدم دیگه نخورم.فقط به خاطر تو.
منو برگردوند.جوری که پشتم بهش شد.یکی از دستاشو رو شونم گذاشت.با کنجکاوی سرمو برگردوندم عقب گفتم:چیکار می کنی؟

جوابمو نداد.با اون دستش یه چیزی رو دور گردنم گذاشت.و بعد از اینکه بستش آروم بوسه ای به گردنم زد.تنم مور مور شد.رومو به طرف خودش کرد گفت:بلند شو


باهم دیگه رفتیم سمت اتاقش و منو برد جلوی آینه.خودش پشتم ایستاد.باورم نمیشد.غیر قابل باور بود برام.گردنبند فروهرو برام خریده بود.یادمه فقط یه بار بهش گفته بودم از نشان فروهر خیلی خوشم میاد والان آرتا طلا سفید فروهرو برام خریده بود.خیلی ذوق کردم.بیشتر از هر زمانی خوشحال بودم.یه جیغ خفیف زدم.برگشتم سمتشو پریدم تو بغلش و بدون در نظر گرفتن عواقبش صورتشو غرق بوسه کردم.اونم منو محکم بغل کردو بوسید.وسط بوسیدنام هی داد میزدم آرتا دوست دارم.آرتا خیلی دوست دارم.آخرش به زور منو از خودش جدا کرد با لبخند سرخوشی که روی لباش افتاده بود.گفت:
_باشه عزیزم.فهمیدم خیلی خشحال شدی.خفه کردی منو.
دوباره رفتم تو بغلش اونم آروم منو گرفت تو آغوشش و کمرمو نوازش کرد.کنار گوشم گفت:
_تو هر چیزی بخوای من برات فراهم می کنم.فقط همیشه کنارم بمون.
در حالیکه سرم روی گردنش بود و از بوی عطرش مست شده بودم گفتم:هستم.همیشه پیشت می مونم.چون منم به اندازه ی تو گرفتار شدم.
آرتا با لحن دردمندانه و آرومی گفت:هیچکس به اندازه ی من گرفتار نشده.
منو از خودش جدا کرد و گفت:برو بیرون منم الان میام.
_برای چی؟
دردمند نگام کردو گفت:برو تا کاری باهات نکردم که بعدا پشیمون شم.
دوهزاریم افتاد.با اینکه حال خودمم خوب نبود سریع از اتاق رفتم بیرون و درو بستم.آرتا هم یه ربع بعد اومد.اون روز خیلی بهم خوش گذشت.شامو هم آرتا زنگ زد برامون آوردن با اینکه خیلی زود بود برای خوردن شام ولی دوتامون دوست داشتیم با هم شام بخوریم.ساعت 8 و نیم هم خودش منو رسوند دو تا کوچه پایین تر از خونمون.قرار بود فردا صبح زود ساعت 5 برگرده.طاقت نداشتم.راستی اینو نگفتم که دقیقا عین همون گردنبندی رو که برای من خرید واسه ی خودشم گرفته بود.قبل از اینکه پیاده بشم گفت:امروز روز خیلی خوبی بود.
لبخند زدمو گفتم:برای من هم همینطور.
با لبخند غمگینی گفت:فکر نکنم دیگه توی تهران دووم بیارم.
وقتی خواستم پیاده بشم دستمو گرفتو گفت:توصیه هامو که فراموش نمیکنی؟رقصیدن بدون حضور من ممنوع.آواز خوندن برای جمع هایی که مرد هم داره ممنوع.مواظب رفتارت با آروین هم باش.در ضمن با پسرای گرگانی مخصوصا اون پسره ای که اسمش ساسان بود گرم نمیگیری.
منو کشید سمت خودشو بعد از بوسه ای که روی پیشونیم گذاشت گفت:خودت بهترمیدونی که من روی این موارد اعصاب درستو حسابی ندارم.پس مواظب باش.
سرمو خم کردمو گفتم:باشه.حالا اجازه هست برم؟
_برو عزیزم.خداحافظ
_خدافظ
در ماشنیو بستم و به سمت کوچمون راه افتادم.اون هم دنبالم میومد.گلومو بغض گرفته بود.دلم خیلی براش تنگ میشد.حتی همین الان هم دلم براش تنگ میشد.پیچیدم تو کوچمون.اون سر کوچه وایساد.درو باز کردم.براش دست تکون دادم.اون هم برام دست تکون داد.رفتم تو خونه.
مامانو بابا چند تا پرسیدن که کجا رفته بودمو با کی بودم.که به سختی پیچوندمشون و رفتم تو اتاقم.از الان تا دو هفته ی دیگه که برای تولدش میومد نمیدیدمش.خودش بهم قول داد روز تولدش حتما پیش من باشه.یه غم دیگه هم بهم اضافه شد.حالا باید براش چی میگرفتم که خوشش میومد؟
--------------------------------------------------------

_یه بار من ازت خواستم بهم کمک کنیا.ببین داری چیکار میکنی؟
مرال در حالیکه هنوز در حال غر زدن بود گفت:آخه دوروزه داریم دنبال یه چیزی میگردیم که خودمونم نمیدونیم چیه.آخه خودت الافی چرا منو بلند میکنی میاری؟حداقل بگو داری برای کی میگیری؟
_یه بار که گفتم برای یکی از فامیلامونه که تو تهران زندگی می کنه.
مرال:حالا چیشده که یهو این آقا براتون عزیز شده و اینهمه براش وقت صرف میکنین؟
_دیگه دیگه.به جای اینکه این همه حرف بزنی بگو چی بخریم؟آخه تو که نامزد داری وقتی میخوای براش کادو بخری چی میگیری؟من تو رو آوردم چون تجربه داری.
_منکه خودمو کشتم.گفتم ساعت بگیر.ای بابا چرا انقدر خودتو اذیت می کنی.به پسرا میشه هر سال یه ساعت داد.صداشونم در نمیاد.
با سردر گمی و عجز نگاش کردمو گفتم:یعنی میگی یه ساعت بگیرم خوبه؟
مرال:آره بابا.از سرشم زیاده.
خندم گرفت.اگه مرال میدونست اینو میخوام برای کی بگیرم هیچوقت نمیگفت از سرش زیاده.
بدجور گیر کرده بودم.هرچی میخواست بخرم فکر می کردم کمه.چون مطمئنن وضع خودشو اطرافیاش خیلی خوبه و چیزی که من میخوام با پولم بخرم در سطح اونا نیست.ولی بازم نمیتونستم کاری کنم.آخرش هم یه ساعت مردونه خریدم با یه بلیز خیلی خوشگل که خدا تومن پولش شد.مرال چشماش داشت از حدقه میزد بیرون.به زور تونستم راضیش کنم که فعلا چیزی در مورد اون طرف نگم.یه کوچولو هم ناراحت شد.


یه مشکل دیگه هم داشتم اونم این بود که کجا براش تولد بگیرم و کدوم رستوران ببرمش که خودش خیالمو راحت کرد و برنامه اون روزو خودش چید.قرار شد صبح زود گرگان باشه.من بعد از نهار حدود ساعت های 3 برم پیشش وباهم دور بزنیم.شامو هم بابا طاهر بخوریم.بعد از اون بریم خونش و کیکشو اونجا فوت کنه.و تا ساعت 10 منو برگردونه خونه.باید به مامانمم میگفتم که بامرال میرم بیرون تا نگران نشه.
.................................................. ............
ازغروب هر چی با گوشی آرتا تماس میگیرم جواب نمیده.خیلی نگرانش شدم.صبح زود میخواد بیاد سمت گرگان.بد عنق شدم.حتی وقتی مامان برای شام صدام کرد نرفتم.دل شوره وجودمو گرفته.سابقه نداشت آرتا منو بیخبر بزاره و جواب تلفنامو نده.ساعت یک نصفه شبه.می ترسم چیزی شده باشه.چون گوشیش بوق آزاد میزنه ولی خودش جواب نمیده.تو فکر بودم که چیکار کنم که یاد ساقی افتادم.شاید اون خبری داشته باشه.ولی نصفه شب بود.ممکنه بدخواب بشه.به هر صورتی بود عذاب وجدان از بیدار کردن ساقی رو گذاشتم کنار و بهش زنگ زدم.ولی هرچی زنگ میزدم اون هم جواب نمیداد.وقتی میخوابه عین خرس قطبی میشه.شانس ندارم که.
ساعت 5 صبح دیگه خوابم برد.ولی چون خیلی استرس داشتم ساعت 8 بیدار شدم.دوباره شمارشو گرفتم.جواب نداد.گوشیو کوبیدم رو تختو رفتم بیرون.دستو صورتمو شستم.برای اینکه مامان نگران نشه دو لقمه هم صبحونه خوردم.برگشتم تو اتاقم.کتابو جلوم باز کردم ولی اصلا حواسم به کتاب نبود.تازه میفهمیدم یکی از بدترین دردهای انسان بی خبری از عزیزانشه.ساعت 9 و نیم بود که گوشیم زنگ خورد.به سمتش یورش بردم.اسم آرتا رو دیدم.اون لحظه از ذوق یادم رفته بود گوشی رو جواب بدم.به خودم اومدمو دکمه برقراری ارتباطو زدم.بدون سلام کردن از همون اول شروع کردم به شکایت.
_کجا بودی تو.چرا جواب نمیدادی؟نمی گی من میترسم.
_سلام عزیزم.شرمندتم بخدا.خودمم نفهمیدم چیشد؟
_منظورت چیه؟الان گرگانی؟
یکم مکث کردو گفت:
_نه
_یعنی چی؟پس کجایی؟دیشب چرا جواب نمیدادی؟
_وستا دیشب وقتی برگشتم خونه برادرمو بقیه برام تولد گرفته بودن.خب......نشد....یعنی نتونستم زود بیدار بشمو حرکت کنم.
با گنگی گفتم:نمیفهمم چی میگی؟اونا برات تولد گرفتن.خب حداقل میتونستی به من زنگ بزنی و خبر بدی.
با صدای آرومی گفت:آره خب میشد.
_ولی من از یادت رفت بودم.
سریع گفت:نه.نه عزیزم.این چه حرفیه تو هیچ وقت از یادم نمیری ولی...
چیزی نگفت.دلم گرفت.متوجه منظورش شدم.یعنی همینقدر براش ارزش داشتم که دیشب مست کنه.صدای منم دلگیرو آروم شد:مست کردی؟
_مجبور شدم وستا.همه بودن.آرشام خیلی اصرار کرد.میخواستم بهت....
اومدم وسط حرفش با ناراحتی گفتم:
_باشه.فهمیدم.نمیخواد بیشتر از این توضیح بدی.خیلی خوب فهمیدم تو راحت منو بخاطر جشنی که دوستانت گرفته بودن فراموش کردی.اصلا درک نکردی من نگران میشم.فکرشم نمیتونستی بکنی من از دیروز چقدر داغون شدم و چه فکرایی که نکردم.خیلی راحت مشروب خوردی با چند نفر خوش گذروندی و شاید بیشتر از این......
با تردید گفتم:شاید حتی دیشب با یه دختر...
این دفعه اون حرفمو قطع کرد:
_نه بخدا.وستا مشروب خوردنمو قبول می کنم.ولی دیشب با هیچ دختری نبودم.
_واسم مهم نیست.هرکار دوست داری بکن.نمیخوام صداتو بشنوم.
_وستا
گوشی رو خاموش کردم.و پرتش کردم گوشه ی اتاق.اعصابم شدیدا خراب شده بود.گریه نمی کردم.دلگیر بودم.ناراحت بودم.حتی فکر کردن به دیشب دیوونم می کرد.نمیتونستم باور کنم آرتا بعد از این همه که ادعای عاشقی می کرد به همین راحتی زیر قولش بزنه.حتی بین خودمون باشه از این که بقیه براش تولد گرفتن و اون دیشب پیش اونا خوش بود عصبی میشدم.
یعنی راست میگفت که با هیچ دختری نبوده؟حرفشو باور کنم؟آخه مگه میشه آدم مست باشه و اشتباه نکنه.دیشب دوستاش و مشروب خیلی راحت جای منو پر کردن.
غذا ماکارونی داشتیم با اینکه تبم نمیگرفت مجبور شدم برم بخورم.زیاد از حد تو خودم میرفتم مامان میفهمید.دیگه درس نخوندم.نشستم پای لپ تاپ و فوتبال بازی کردم.حداقل اینطوری سر خودمو گرم می کردم.ولی بیشتر از چند ساعت طاقت نیاوردم.اون اشتباه کرد.ولی من دلم نمیومد روز تولدشو خراب کنم.یه ذره تنبیه براش خوبه.سعی می کنم زود ببخشمش.گوشی روحدودا ساعت 4 روشن کردم.

بعد از 2 مین برام اس ام اس اومد.


_عزیز دلم ببخشید.چرا گوشیتو خاموش کردی.وستا دیشب اشتباه کردم میدونم.ولی لطفا جواب بده.
اس دوم:
_وستا عزیزم گوشی رو روشن کردی حتما بهم زنگ بزن.باید از دلت در بیارم.
در حال خوندن این پیامش بودم که خودش زنگ زد.کمی که زنگ خورد جواب دادم.ولی چیزی نگفتم.خودش صحبت کرد.
_خانمم.عزیزم.وستای من.جواب نمیدی؟
............
_ببخشید گلم......میدونی من الان کجام؟طاقت نیاوردم.همون لحظه حرکت کردم سمت گرگان.حتی لباسمو عوض نکردم.الان جلوی خونتونم توی ماشین.میای بیرون؟
تعجب کردم.این اینجا چیکار می کرد؟چقدر سریع حرکت کرده بود.
_تو اومدی گرگان؟
_فدای صدات بشم.سلام عزیزم.
_سلام
_آره.الانم جلوی خونتونم.بهت قول داده بودم شب تولدم اینجا باشم.پس به هر وضعی که میشد خودمو باید میرسوندم.
یه پام همش میخواست بره سمت آشپز خونه تا بیرونو نگاه کنم ولی مقاومت کردمو گفتم:
_خب خوش اومدی.
_یعنی نمیخوای بیای بیرون؟امشب تولدمه ها.
_نمیام.
با درموندگی گفت:ای خدا.چه غلطی کردیما.پاشو بیا بیرون از پشت تلفن نمیتونم از دلت در بیارم.
_نمیام.
_وستا با اعصاب من بازی نکن.من منت کشی بلد نیستم.پاشو باز زبون خوش بیا بیرون تا حضوری ازت معذرت بخوام.
_نه نمیام.
_بار آخره بهت میگم بیا بیرون.اگه نیای خودم میام تو خونتون جلوی هر کسی که تو خونتون باشه دستتو میگیرم میارمت توی ماشین.باید خودت بهتر بدونی که من از چیزی نمیترسم.
_تو اینکارو نمیکنی.
_اگه نیای بیرون مجبور میشم اینکارو بکنم.
_کار دیشب خیلی بد بود.نمیام.
_باشه خودت خواستی
چند ثانیه سکوت شد.توی اون سکوت یهو صدای آیفون خونمون بلند شد.
عین فنر پریدم.ولی اینطوری میرفتم بیرون تا آیفونو جواب بدم جلوی مامان ضایع تر بود.پشت در وایسادم به آرتا گفتم:
_از جلو زنگ برو کنار.باشه میـــــــام.فقط تو آیفون دیده نشی.
صدای خندش بلند شد.بلند بلند خندید:رفتم کنار عزیزم.دیدی من هرکاری بخوام میتونم بکنم.حالا بیا بیرون.
_باشه منتظر باش اومدم.
تلفنو قطع کردم.چند تا نفس عمیق کشیدم.بعد از اینکه به حالت طبیعی برگشتم از اتاق رفتم یبرون.مامان جلوی آیفون وایساده بود.باخونسردی گفتم:کیه مامان؟
مامان در حالیکه دوباره میرفت توی آشپز خونه گفت:نمیدونم.مردمم دیوونه شدن.زنگ میزنن در میرن.حتما از این بچه های مردم آزار بوده.
سعی کردم جلوی خندمو بگیرم.
_مامان من میرم خونه مرال.از اونجا هم با هم میریم بازار.اگه طول کشید نگران نشین؟
مامان با تعجب نگام کردو گفت:تو این چند وقته چقدر بازار میری.هیچی هم نمیخری دلم خوش بشه.
_بازار رفتن که عیبی ندارهباشه برو.اگه خیلی دیر شد حتما زنگ بزن.

_چشم.

سریع رفتم تو اتاق.تیپ بهاری شیکی زدم.و با آرایش کمی بعد از خدافظی با مامان از خونه زدم بیرون.خیالم از سمت مرال راحت بود.اون اگه کاری داشته باشه حتما به گوشیم زنگ میزنه.ماشین آرتا سر کوچه بود.بازم با پورشه اومده بود ولی این دفعه شیشه های ماشینش دودی شده بود.

از شیشه های جلو که پایین بودن دیدمش.دستشو گذاشته بود رو شیشه و صندلی ماشینشو عقب داده بود و به حالت لم دادن توش نشسته بود.عینک دودیش رو چشمش بود و اون یکی دستشو هم گذاشته بود رو پیشونیش.معلوم بود بدبخت از بس اینجا تو ماشین نشسته خسته شده.در ماشینو باز کردم ونشستم.اون هم از جاش بلند شد.با خنده نگام کردو گفت:سلام


خیلی خشک جوابشو دادم:سلام.

صندلیشو به حالت اولیه برگردوند.شیشه هارو داد بالا.چونمو گرفت تو دستش و برگردوند سمت خودش و گفت:چه خوشگل شدی امروز.

تو چشماش نگاه کردمو گفتم:خوشگل بودم.

در حالیکه چشماش به من بود آروم آروم صورتشو آورد جلو.بوسه ی کوچولویی روی لبام گذاشت و با چشمای بسته لبخندی زد و گفت:

_تو مثل یه چشمه ای که من انرژیمو از اون میگیرم.

چشماشو باز کرد و دسته گلی رو که عقب ماشین بود گرفت جلوم:

_برای عزیز ترینم اینو گرفتم.به امید اینکه منو ببخشه.

اون روز تا تونستم ازش گله کردم و اون هم به نوبه ی خودش نازمو کشید.خیلی خودشو کوچیک نمی کرد.حتی مثل صبح پشت تلفن به اون صورت معذرت خواهی نمی کرد.خیلی مغرور و مردونه و البته به اجبار داشت مجبورم میکرد تا ببخشمش که از این کارش خیلی خندم گرفت.

بهش آدرس دادم و با هم رفتیم چند جای گرگانو دور زدیم.یه جا هم کیک سفارش دادیم تا ساعت 8 برامون آماده کنند و بفرستند.به هر وضعی که بود از دلم درآورد.ولی بازم اینکارشو فراموش نمی کردم.آخرشم رفتیم خونش و شامو هم که پیتزا گرفتیم و بردیم تا توی خونش بخوریم.بعد از اینکه وارد خونش شدیم پیتزاهارو گذاشت روی اپن و برگشت سمت من.ابروهاشو انداخت بالا و آروم آروم اومد سمتمو با شیطنت گفت:خب خب حالا رسیدیم به جای حساس.شب تولدم تو میخوای بهم چی بدی؟

دو سه بار ابروهاشو بالا و پایین داد.با خونسردی تمام رفتم سمت مبل و نشستم روشو گفتم:

_افکار خبیثتو بریز دور.بزرگترین کادو رو با بخشیدنت بهت دادم.

اومد کنارم نشستو منو کشید تو بغلش و گفت:نشد دیگه کوچولو.سالی یه بار بیشتر این اتفاق نمیفته.میخوای منو تشنه بزاری؟

_اتفاقا همین قصدو دارم.تو تا وقتی ازدواج کنیم تشنه ی بودن با من میمونی.

خندید و گفت:میخوای همین الان کاری کنم تا دیگه نه تو بتونی این حرفو بزنی نه من تشنه بمونم و اینقدر سختی بکشم.

_جراتشو نداری.

_ندارم وستا؟


_نه نداری.


چند ثانیه بهم زل زد.بعد به دسته ی مبل تکیه زدو پاهاشو انداخت روی هم و باحالت متفکری گفت:آره ندارم.


خودش زد زیر خنده و گفت:به اندازه ی کافی امروز منت کشیدم دیگه بیشتر از این در توانم نیست که بخاطر این کار هم بخوام تاوان بدم.


_خیلی هم دلت بخواد


_دلم که میخواد.ولی به نوبه ی خودم من ناز میکشم که تو فعلا این اجازه رو بهم نمیدی.


_ بی ادب.


زد زیر قهقهه.اینم دلش خوشه ها.فکر کنم الان چرتو پرتم بگم این بخنده.


با ته مایه های خنده گفت:دارم کم کم به این کلمه حساسیت پیدا می کنم.بعدشم خانم کوچولو اگه من بی ادبم تو دیگه آخرشی که انقدر زود منظورمو میگیری.


یکم به حرفش فکر کردم.راست میگفتا.منم خیلی زود متوجه منظورش میشدم.ذهن خودم که منفی تر بود.دو تامون این دفعه با هم زدیم زیر خنده.


اون شب هم گذشت البته با شیطنت های کوچیک آرتا.بدون شیطنت اصلا نمیتونست زندگی کنه.کادوشو دادم.خیلی خوشش اومد.ساعت خودشو با این که خیلی گرون بود از دستش در آورد و ساعتی که من بهش دادمو گذاشت تو دستش.لباسشو هم همون شب تنش کرد.البته خیلی بی ادب گرفت جلوی من لباسشو عوض کرد که من چشمامو بستم و اینکارم سوژه ای شد برای خنده ی اون.بعد از اینکه شامو کنار هم خوردیم شمع های کیکشو فوت کرد.اون با اشتها کیکو خورد ولی من دیگه نفسم در نمیومد.اشتهای اون خیلی باز شده بود.ساعت 10 نشده منو رسوند خونه.بخاطر من یه روز دیگه هم موند.اون روز هم با هم رفتیم بیرون.ولی غروبش اون برگشت به سمت تهران.و دوباره تنها پل ارتباطیه ما شدتلفن.


روزها پشت سرهم میومدن ومیرفتن.آرتا با اینکه خیلی دلتنگ شده بود و من هم وضعی بهتر از اون نداشتم دیگه گرگان نیومد.گفت امتحاناتو بده خیال هردومون راحت بشه بعد خودت بیا تهران.قضیه ی اینکه میخوایم بریم تهران زندگی کنیمو بهش گفته بودم اون هم خیلی خوشحال شد.با پشتکار درسامو میخوندم و امتحانامو هم خیلی خوب میدادم.روزی که امتحان درس آقای مرامی همون استاد شیطونه رو داشتیم آخر امتحان ازم خواست بمونم.وقتی رفتیم توی اتاقش در کمال تعجب ازم خواستگاری کرد.من توی شوک رفته بودم ولی جوابشو خیلی محکم دادم.نـــــه.من جز آرتا بودن با هیچکسی رو نمیتونستم تحمل کنم.استاد هم خیلی ناراحت شد از اینکه خیلی رک و راست جوابشو دادم.ازم دلیلشو خواست.یه جورایی پیچوندمش و ازاتاقش اومدم بیرون.با خودم میگفتم یه وقت لج نکنه منو بندازه ولی مطمئن بودم همچین آدمی نیست.واقعا فامیلیش بهش میومد.آخر مرام بود.


روز خداحافظی با مرال هم خیلی سخت بود.با رهام رفتیم بیرون.دو تاشون از رفتنم خیلی ابراز ناراحتی می کردن.مرال ولی هنوزم گیر داده بود که اون کسیکه براش کادو خریدم تا بفهمه کی بود.قراره عروسیشون هم مثل اینکه افتاده بود بعد از تابستون.بیچاره ها خیلی به خاطر داداش رهام الاف شدن.یاشارهم با این که خیلی ادعای عاشقیش میشد با منشی شرکت خودش ازدواج کرد.البته من خیلی خوشحال شدم.دیگه حوصله ی اونو نداشتم.


تمام وسایل های خونمونو جمع کردیم و آخرای تیر به سمت تهران رفتیم و در خونه ی قدیمی ماندگار شدیم.خونواده ی عمو هم اونجا منتظرمون بودن.تازه یه هفته از اومدنمون به تهران می گذشت.ولی با این حال من هنوز نتونسته بودم آرتا رو توی تهران ببینم.چون زیاد با تهران آشنا نبودم همیشه ساقی و آروین همرام بودن.چیزی که خیلی داره روم تاثیر میزاره آروینه.معلومه خیلی داره خودشو کنترل می کنه و از علاقش حرفی نمیزنه .چهرش روز به روز غمگین تر میشه.


آرتا خیلی از دستم ناراحت شده بود که توی تهرانم ولی پیشش نمیرم.حتی اجازه نداده بودم منو این چند وقت ببینه.البته مامان بابا با بیرون رفتنم کاری نداشتن.خودم نمیخواستم تا وقتی که حداقل به صورت تقریبی با تهران آشنا نشدم جایی برم.



ولی صبح آرتا زنگ زد و این دفعه خیلی محترمانه ازم خواست یا خودم بلند بشم و باهاش برم بیرون.یا خودش میاد خونمون منو میبره بیرون واسه ی شام.و من چون از این دیوونه بازیاش خیلی می ترسیدم قبول کردم خودم برم بیرون.ولی برای شام نه.گفتم که فقط نهارو میتونم باهاش باشم.

با مامان حرف زدم.میگفت با ساقی برو.ولی آخرش کوتاه اومدو گفت خودت برو.رفتم توی اتاقم.زنگ زدم به آرتا.

آرتا:جونم؟میای؟

_سلامت کو؟آره میام.فقط بهم بگو کجا؟آدرسم بده.

_سلام عزیزم.تو نمیخواد بیای خودم میام دنبالت.

_نه آرتا.دوست دارم خودم بیام ببینم تا چه حد با تهران آشنا شدم.

_وستا رو حرف من حرف نزن.وقتی میگم میام دنبالت بگو چشم.منتظر بمون تا 1 ساعت دیگه اونجام.

_باشه.پس فعلا

_خدافظ عزیزم.

گوشی رو قطع کردم.با آرامش لباس پوشیدم.مانتوی مشکی نازک و کوتاهمو تنم کردم.تازه خریده بودمش.ولی زیاد نمیپوشیدم.چون حجاب خوبی نداشت و برای بیرون پوشیدن اصلا مناسب نبود.فقط وقتی با کسی بودم شاید اینو تنم می کردم.شالمو که ترکیبی از رنگ های ملایم بود سرم کردم.واسه آرایش از نظر خودم سنگ تموم گذاشتم.خط چشمو کامل دور چشمم کشیدم.رژ صورتیمو زدم.مژه هامو با اینکه خودشون بلند بودن بازم ریمل زدم.یه سایه ی خیلی کم رنگ هم پشت چشمم کشیدم.وقتی ساعتو نگاه کردم دیدم خیلی به اومدن آرتا مونده برای همین تصمیم گرفتم لاک بزنم.لاک مشکیمو آوردم روی تخت و با دقت تمام همه ی ناخنامو لاک زدم.چون ناخونام بلند بود خیلی خوشگل شد.


گوشیم زنگ خورد.آرتا بود.ازم خواست بیام بیرون.منم از مامان خدافظی کردم و از خونه خارج شدم.درحیاطو بستم.ولی همینکه چشممو برگردوندم آروینو دیدم.خونمون توی یه خیابون بسته نبود.از دو سمت کوچه باز بود.آروین داشت از سمت راست میومد در حالیکه چشمش به اون سمت خیابون یعنی دقیقا مقابلش بود.اونجا هم چیزی نبود جز فراری آرتا.آخه یکی نیست به این بگه تو با فراری میای من میام تو چشم.اونوقت همه متوجه ما میشن.آوینو آرتا هردوشون متوجه من شدن.آروین با یه اخم کوچیک و با سرعت بیشتر اومد سمتم.آرتا هم از ماشین پیاده شد و به در ماشین تکیه داد.بدشانسی از این بیشتر؟آروین رسید کنارم.جوری ایستاد که من پشتم به آرتا شد و اون دقیقا رو به روش.با دقت نگام کردو گفت:

_سلام.کجا؟
با استرس گفتم:سلام.خوبی؟دارم میرم بیرون.

_خب اینو که منم دارم میبینم.این پسره اینجا چیکار میکنه؟چرا به ما نگفتی ببریمت؟

_آروین من قبلا باهات در این مورد حرف زده بودم.


با عصبانیت گفت:گفته بودی دوستش داری.نگفتی میخوای باهاش بری بیرون.تو هنوز تهرانو خوب نمیشناسی.اگه بلایی سرت بیاره میخوای چیکار کنی؟ها؟!!!!!
_آرتا اینطوری نیست.


با تمسخر گفت:آره اصلا اینجوری نیست.

_مواظب حرف زدنت باش آروین.اجازه نمیدم بهت اینطوری حرف بزنی.

صدای اس ام اس گوشیم اومد.تو دستم بود.بازش کردم.آرتا نوشته بود:میای یا بیام؟

برگشتم بهش نگاه کردم.از همین جا هم عصبانیتش معلوم بود.

_چی میگه؟
دوباره به آروین نگاه کردم.

_آروین من دیگه باید برم.

آروین وقتی مصمم بدنمو دید فقط با همون حالت عصبیش گفت:

_اگه بلایی سرت بیاره خونوادشو به عزاش میشونم.در مورد این موضوع هم باید بعدا با هم حرف بزنیم.


_باشه.خدافظ


با همون خشمش گفت:_به سلامت.


سریع رفتم سمت ماشین آرتا.اونم وقتی دید دارم میام در ماشینو باز کرد و نشست.اه لعنتی اصلا یادم نبود دیشب مامان از آروین خواسته بود بیاد براش کاری رو انجام بده.حالا
چرا باید دقیقا این موقع می رسید!!

نشستم داخل ماشین.

_سلام.

به آرومی جواب داد:سلام

ماشینو راه انداخت.

_اون پسره چی میگفت؟

_اون پسره کیه؟منظورت آروینه؟
چپ نگام کردو گفت:مهمه؟

_آره مهمه.اون پسر عمومه.خوشم نمیاد بهش بگی اون پسره.

آینه شو تنظیم کردو خیلی جدی گفت:من هرطوری بخوام در موردش حرف میزنم.

با خشونت روشو برگردوند طرف منو ادامه داد:و خوشم نمیاد تو ازش دفاع کنی.

با اخم گفتم:آرتا چته؟بعد از این همه مدت همدیگه رو دیدیم.این همه اصرار کردی بیام بیرون تا اینطوری کنی؟

بعد از چند لحظه سکوتی که شد و آرتا با حرص نفسشو بیرون داد گفت:

_معذرت میخوام عزیزم.دست خودم نبودم.نسبت به آروین خیلی حساس شدم.

چیزی نگفتم.فقط رومو کردم اون سمت.یه دستشو آورد زیر گردنم و صورتمو برگردوند گفت:

_خانمم عذر میخوام.با من اینطوری نکن.طاقت ندارم.نبینم اخمتو.

بهش لبخند زدم.

_الان داری منو کجا میبری؟

_هرجا که تو دوست داشته باشی عزیزم.دوس داری کجا بریم؟

_خب من زیاد با تهران اشنا نیستم.ولی حواست باشه باید منو زود برگردونی خونه.


_باشه.خب پس بریم نهارو با هم بخوریم.


منو برد به یه رستوران.از همون بیرون شیک بودنش تو چشم بود.دورش باز بود و فضای خیلی زیبایی داشت.از ماشین پیاده شدم و منتظر آرتا موندم.آرتا هم اومد سمت من و
دستشو به سمتم گرفت.دستامو تو دستاش حلقه کردم.با هم وارد رستوران شدیم.یه مرد با لباس مخصوص اومد جلومون و نیمچه خم شد و رو به آرتا گفت:

_سلام آقا.خیلی خوش اومدین.بفرمایین بالا.

با آرتا رفتیم بالا.دستشو ول نکردم.رستوران آروم و پر مشتری ای بود.آهنگ خیلی ملایمی هم پخش میشد.

خیلی جالب بود.بالا فقط یه میز داشت.ولی فوق العاده بود.غیر قابل باور بود.معلوم بود اختصاصی ساخته شده.بالا تاریک بود ولی شمع گذاشته بودن.اطرافش هم به طرز خیلی زیبایی تزیین شده بود.صدای اهنگ اینجا بیشتر بود.جوری که ادمو تو خلسه میبرد.با تعجب داشتم اطرافمو نگاه میکردم.آرتا دستموبه آرومی کشید .روی صندلی نشستم.آرتا هم رو به روم نشست.به پشت صندلیش تکیه داد و پاهاشو انداخت روی هم.با دقت زل زد به من.منم در حالیکه خیلی از دیدن اونجا هیجان زده بودم گفتم:

_وای آرتا اینجا چقدر خوشگله.اون طرفی که طرحه اینجارو داده چه آدم باحالی بوده.فکر خیلی خوبی کرده.

آرتا با لبخند به من نگاه می کرد.بهش گفتم:

_نمیخوای چیزی بگی؟

با همون لبخندش گفت:طرح اینجارو من دادم.

با تعجب گفتم:شوخی می کنی؟مگه تو مهندسی؟

_نه عزیزم.ولی اینجا مال منه.همون اول خواستم طبقه ی بالا رو مخصوص و طبق نظر من بسازن.خوشت میاد؟

_آره خیلی.برای چی این پیشنهادو دادی؟

_میخواستم ارامش داشته باشم.

چشمامو ریز کردمو گفتم:دیگه چه کسایی رو اوردی اینجا؟

چشماش هنوز شیطون بود.من عاشق این چشما بودم.برق توشون دیوونم می کرد.با آرامش گفت:

_عزیزم گذشته ها گذشته.یه بار گفتم به گذشته ی من فکر نکن.

با حرص گفتم:آره خب.حق داری.گذشتت خیلی درخشان نیست.

خم شد روی میز و دستشو گذاشت بالای میز و گفت:وستا چرا خودتو اذیت می کنی عزیزم؟مهم الانه که من فقط تورو میخوام.

گارسون اومدو بعد از گرفتن سفارشات رفت.

_چطوری ثابت می کنی که فقط منو میخوای؟

زل زد تو چشمام.برای 30 ثانیه هیچ چیزی نگفت.منم بهش نگاه کردم.دستشو کرد تو جیبش یه کلید گذاشت جلوم.با تعجب بهش نگاه کردموگفتم:

_این چیه؟

_کلید خونم.

_خب چرا میدیش به من.

_ازم خواستی بهت نشون بدم برام با همه فرق داری.اینم فرقت.

_با کلید اینو بهم نشون میدی؟

_کلید خونه ی منو هیچ کسی نداره.حتی آرشام.کسی نمیتونه بدون اجازه ی من وارد خونم بشه.ولی تو حتی از خودمم برام عزیزتری.

بعد از بررسی کردن این اتفاق توی مغزم کلیدو با خون سردی برداشتم و گذاشتم تو کیفم.لبخندش هنوزم روی لبش بود.

_ولی این به تنهایی برای ثابت کردن وفاداریت کافی نیست.خدمتکار خونت هم یعنی کلیدو نداره؟

دستشو کشید تو موهاشو با کلافگی گفت:

_وستا تو خودتو برای من با اونا مقایسه می کنی؟

غذا رو آوردن.آرتا دست به سینه شد.و با شماتت منو نگاه کرد.قبل از اینکه گارسون بره آرتا درحالیکه چشماشو از من نگرفته بود بهش گفت:

_هیچکس حق نداره بالا بیاد.تا وقتی که من خودم خبرتون کنم.

گارسون چشمی گفت و رفت.

_دیگه نبینم از این حرفا بزنی وستا.جایگاه تو توی زندگی من خیلی متفاوته.فهمیدی؟

سرمو تکون دادمو گفتم:آره.

با آرامش شروع به خوردن کردیم.تا اتمام غذا هیچکدوممون حرف نزدیم.آرتا نسبت به دفعه های قبل سرسنگین تر بود.و این اذیتم می کرد.به ساعتش نگاه کرد.ساعتی که من بهش داده بودمو به دستش بسته بود.بلند شد.صندلیشو آورد کنارم گذاشت.دوباره نشست روش.وروی دستاش که بالای میز بود خم شد.با اخم ظریفی زل زد به من.منم داشتم خیره نگاش می کردم ولی بعد از چند ثاینه طاقت نیاوردم سرمو انداختم پایین.ولی سنگینی نگاهشو هنوز حس می کردم.

_الان منو برمیگردونی خونه؟

با همون نگاه خیره اش که دیگه داشت عصبیم می کرد گفت:نه.هنوز خیلی مونده به اینکه خونوادت نگران بشن.تا بعد از ظهر میمونی.

با تعجب گفتم:کجــــــــــا؟اینجا تا بعد از ظهر میمونم؟

بدون توجه به سوال من گفت:میدونی مانتوت بدن نماست؟

چشمامو گرد کردمو گفتم:برای چی؟

_از این مانتوت خوشم نمیاد.دیگه نمیپوشیش.

عصبانی شدم:آرتا تو دیگه به مانتوی منم گیر میدی؟اینجور چیزا که دورو اطراف تو زیادن.

_وستا در مورد این مسائل با من بحث نکن.اگه دورو اطرافم این طرز لباس پشویدنا عادیه و خودمم میبینم مشکلی نیست ولی من به تو اجازه نمیدم از این مانتوها بپوشی.دلیلی نمیشه چون اطرافم همیشه بی حجابی بوده بزارم تو هم اینطوری بگردی.تو جشنا هم اگه لباس مجلسی میپوشی به اندازه ی پوشیدن این مانتو توی مکان عمومی ایراد نداره.

_من این مانتو رو فقط وقتی با اشناهامون بیرونم میپوشم.

_اینش برام مهم نیست وستا.

دستشو گذاشت پشت گردنم و هم خودش اومد جلو هم سر منو آورد جلو و چشم تو چشم گفت:

_دیگه نمیپوشیش.

و خیلی آروم لبامو بوسید.بعد از بوسه اش منو گرفت توی بغلش و همونطور نشسته من سرمو گذاشتم روی سینش.در حالیکه نوازشم می کرد گفت:

_خیلی دوستت دارم وستا.دیوونت شدم.یه دیوونه که دیگه بدون عزیزش نمیتونه نفس بکشه.همیشه بمون.

چیزی نگفتم.فقط سرمو محکم تر توی سینش فشار دادم و عطر تنشو بلعیدم.

بعد از 5 دیقه که هردومون داشتیم از همدیگه انرژی میگرفتیم در حالیکه خودش بلند میشد منم بلند کرد.

آرتا:امروز نتونستم اینجا رو برات آماده کنم.ولی جبران می کنم.بریم.

لال شده بودم.فقط داشتم از بودن در کنارش لذت می برئم.اونم فهمیده بود و خودشو ازم دور نمی کرد.دستمو گذاشت دور بازوهاش و خیلی شیک منو از پله ها برد پایین.همه یه جور دیگه بهش نگاه می کردن و احترام خاصی براش قایل بودن.از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.

_کجا میریم؟

_می ریم خونه ی من.

_اونجــــــا واسه چی؟

_تو دوست نداری بیای خونه تو ببینی؟

با تردید گفتم:چرا دوست دارم.ولی خب میترسم دیر بشه.

_نگران نباش عزیزم.من تا ساعت 4 میرسونمت خونه.طوری که مامان بابات نگران نشن.

_اگه برم خونه مامانم نمیگه اینهمه وقت کجا بودی؟حداقل باید یه چیزی خریده باشم که بگم بازار بودم.

برگشت نگام کرد و با ریز بینی گفت:وستا.تو هنوز میترسی بیای خونه ی من؟

سرمو تکون دادمو گفتم:نــــه نـــه.ولی خب...

اومد وسط حرفمو گفت:

_نگران نباش.منو تو تنها نیستیم خدمتکارای خونه هم هستن.

_منظورم این نبود آرتا.

با ترس ادامه دادم:آروین اگه بفهمه ناراحت میشه.

وقتی شنید با خشونت برگشت طرفم.ماشینو زد کنار.سر شونمو گرفت و خیلی محکم و به حالت داد گفت:

_وستا بار آخرت باشه اسم آروینو جلوی من میاری.به درک که ناراحت میشه.من هر کاری بخوام می کنم.به اونم هیچ ربطی نداره.

چشمام درشت شده بود.چرا یهو قاطی زد.تعادل نداره.با ترس گفتم:باشه بابا.چرا میزنی.

نفسشو داد بیرونو دوباره ماشینو راه انداخت.خیلی مظلوم شده بودم.انگار شهر غریب روم تاثیر گذاشته بود.اگه یه دونه دوباره میزدم تو صورتش حالیش میشد با من نباید اینطوری حرف بزنه.....

ولی خب دلم نمیاد.دوسش دارم.کنار یه مغازه ی لوازم آرایشی نگه داشت.واز اونجا برام انواع و اقسام وسایل آرایشو خرید.وقتی دوباره سوار شدیم بهش گفتم:

_من احتیاج به این همه وسایل آرایشی ندارما.

_برات خریدم که فقط داشته باشی.لازم نیست ازشون استفاده کنی.

جلوی یه خونه که رسیدیم ریموتو گرفت دستش و درو باز کرد.

از همون بیرونش انگار داشتم بهشتو میدیدم.حیاطش فو ق العاده بود.درخت و گل های با طراوت دور تا دور ساختمون اصلی رو پوشونده بودن.یه آلاچیقه خیلی بزرگ هم وسط درختا بود.

_تو دیگه به بهشت احتیاج نداری.اینجا خود بهشته.

ماشینو نگه داشت.خم شد سمتم وکنار گوشم گفت:بهشت من با تو بودنه.

رفت کنار و گفت:حالا پیاده شو تا بریم داخلشو هم ببینی.

وقتی از ماشین پیاده شدیم سوییچ ماشینو گرفت به سمت یکی از اون دوتا مردهایی که اونجا بودن و بعد دست منو گرفتو با هم رفتیم داخل.بعد از چند ثانیه یه خانم نسبتا پیر اومد
جلومون و نگاه دقیقی که به من انداخت گفت:

_خوش اومدین اقا.سلام خانم.[/fo

شنبه 26 بهمن 1392 - 16:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :