زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 5:41 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 114
نویسنده پیام
heartstrings آفلاین


ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
با من بمان
مشخصات کتاب : نام کتاب : با من بمان
نویسنده : مریم ابراهیمی
انتشارات : بیان الحق
تعداد صفحات کتاب : 187 صفحه
تعداد بخشهای کتاب : 9 بخش
چاپ اول : 1385منبع : ۹۸ایا



شنبه 26 بهمن 1392 - 12:51
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 1 RE
قسمت اول
================
با من بمان
نویسنده: مریم ابراهیمی نوشتۀ «با من بمان» مجموعه ای است تقریباً واقعی که تقدیم می کنم به آن که به زندگی ام رنگ و بویی دیگر داد و بدان معنا و حقیقت بخشید. به کسی که در زندگی ام روح دوباره دمید و آوای دوباره زیستن را در گوشم زمزمه کرد.
تقدیم به کسی که رمز خوب زیستن، خوب بودن و خوب ماندن را به من آموخت؛
به آن که باورم کرد و باورها را به من چشانید.
تقدیم به تو ای خوب ترینم؛
به تو ای بهترینم؛
به تو همسر عزیزم ع- ع- ا.بخش اول
قطرات باران آرام آرام به شیشه پنجره می خورد اما خیلی ملایم گویی صورت او را نوازش می کرد شاید هم او را می بوسید. خیلی دقت کردم تا متوجه گفتار و یا حرکات آنها شوم اما چیزی نفهمیدم در این میان حرفهایی رد و بدل می شد مثل اینکه بین عاشق و معشوق رازهایی بود اما دوست نداشتند کسی از سر و راز آنها مطلع شود، آخه عاشق فقط حرف خود را پیش معشوق می گوید. فهمیدم که باید از آن دسته عاشقان واقعی باشند. دستم را از شیشه پنجره اتاق بیرون بردم. سردی هوای بیرون اتاق خیلی محسوس بود به نحوی که خیلی سریع دستم را داخل کشیدم. نمی دانم چه حکایتی بود که با وجود این همه سردی باز همدیگر را در آغوش می کشیدند و نوازش می کردند. با همه این حکایات گرمی قلبشان به خوبی نمایان بود به همین خاطر بود که شیشه سردی دستان باران را به جان می خرید و او را در سینه جا می داد و آرام آرام با هم ترانه و آواز می خواندند. بر بی کسی خود محزون شدم و زمزمه بی کسی سر دادم. اشک ریختم و از ته قلبم آه گرمی خارج ساختم! ای کاش دستان گرمی دستان سرم را می فشرد و زمزمه بی کسی را با من سر می داد ترانه و آواز شیشه و باران را شنیدم و دوباره قلب مجروحم فشرده شد. در این میان فقط تاریکی مطلق را احساس می کردم و در آن تاریکی، بی کسی من موج می زد انگار کوه بزرگی بر روی دوشم سنگینی می کرد. اصلاً انگار درصدد گرفتن انتقام بود سنگینی آن کوه بزرگ لحظه به لحظه بر روی دوشم دو چندان می شد. سرم را از پنجره اتاق بیرون بردم و قطرات باران را دیدم که چطور از آسمان به سوی زمین در تعجیل اند. ای باران الهی جایگاه تو در عرش است. نمی دانم تواضع و فروتنی را از که آموختی که خود را فرش زیر پای انسانها قرار می دهی. ای کاش این تواضع و فروتنی را در وجود بعضی انسانها می یافتم. آنوقت هیچ محزونی نبود. ای کاش سعادت بین انسانها تقسیم می شد در این موقع دنیا چه لذت بخش می شد. ای باران تو مرا دریاب و در سینه ات جایگاهی برایم باز کن بگذار راز دلم را با تو بگویم تو خود قطره ای اما دلت دریاست و می توانی تمام اندوه و درد مرا بشویی و راهی دلت، که دریاست کنی.
عزمم را جزم کردم و تصمیم قطعی گرفتم تا دنبال گمشده واقعی زندگیم بگردم و خلاء زندگیم را از ریشه بر کنم، اما چگونه؟
دیگر فکر همه چیز را کرده بودم و در پی گمشده ام بودم. انگار خودم هم در میان تمام گمشده هایم گم بودم می خواستم او را بیابم و تمام حرفهایم را با او بزنم اما کی و چگونه، خودم هم نمی دانستم. این مطلب به وضوح برایم روشن بود که هر موقع خلوتی برایم پیش می آمد خود را متعلق به خود و یا متعلق به این دنیا نمی دانستم و سیل اشک از چشمانم جاری می شد. بغض گلویم را می فشرد و ضربان قلبم آنچنان تند می شد که صدای آن را به خوبی می شنیدم گویا می خواست قفسه سینه ام را بشکافد و بیرون آید همانند پرنده محاصره شده در قفس که در پی آزادی و راه نجات است و با تمام نیرو و شتاب خود را به در و دیوار قفس می کوبد و به هیچ چیز و هیچ جا فکر نمی کند به جز نجات و آزادی خود. لرزش تمام دست و پاها و تمام اعضای بدنم را احساس می کردم و با خود می اندیشیدم که اعتبار زندگیم کی و کجاست.
با این سن کم که حدود 12 دوازده سال بیشتر از آن نمی گذشت روزهای سخت گذشته را بلعیده بودم. در افکار و رویاهای خام خود سیر می کردم که ناگهان دردی را در سرم احساس کردم دستان عمه ام بود که آنها را دور پیچ موهایم کرده بود:
- دخترۀ بی عرضه اصلاً لیاقت این همه خوبی را نداری. تمام دخترها به سن و سال تو خرج شون رو خودشون درمیارن اما تو مفت مفت می خوری و ول ول می گردی. صبح که می شه میری مدرسه و ظهر میایی خونه، نهار می خوری و برای خودت راحت می گردی، پاشو پاشو ببینم تمام رختها توی انباری روی هم انباشته شده اونها دیگه سهم تو، بی سر و صدا برو رختها را بشور، نگین و ندا خوابند مواظب باش با سر و صدا اونها رو بیدار نکنی.
آه سردی از سینه ام خارج کردم و جای خالی گم شده ام را بیشتر احساس کردم. تنها چیزی که در زندگیم خیلی محسوس بود ظلم وجودی بود که از طرف عمه ام بر من می شد. آن چنان موهایم را دور دستانش پیچاند که با یک چرخش مرا به بیرون از اتاق پرت کرد. برای چند لحظه بی حال روی زمین افتاده بودم و چیزی نمی فهمیدم و تنها چیزی که احساس می کردم، منگی سرم بود، درد شدیدی در گوشم احساس می کردم داغ داغ شده بود. دستم را به طرف گوشم بردم آغشته به خون شده بود وحشت شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود حتی جرأت گریه کردن نداشتم چون می ترسیدم با صدای ناله و زاریم عزیز دردانه هایش از خواب بیدار شده و بدبختیم چندین برابر شود. تند تند بغض گلویم را قورت می دادم و دم نمی زدم. در دلم گفتم از تواضع و فروتنی باران یاد بگیر، سر به زیر می اندازد و بر انسان سجده می کند اما تو آنقدر بی رحمی که دختران خود را در بستر گرم و راحت خوابانیده و در این هوای سرد مرا راهی حیاط کرده ای برای شستن لباسها. می خواستم با تمام وجودم از ته قلبم فریاد بکشم که تو خود چرکی، کثیفی، چرک تر و کثیف تر از لباسهای چرک، برو و روح و روان خود را در آب روان شسته و توبه کن. اما این فقط ندایی بود در درونم و جرأت برآوردن آن را نداشتم، نگین و ندا هر دو خواهرهای دوقلویی بودند که حدود چهار سال از من کوچکتر بودند اما از لحاظ هیکل هم قد یا شاید بلندتر از من...
با درد و رنج فراوان از جا بلند شدم. روحیه ضعیف و شکست خورده ام به من این اجازه را نمی داد که حرکات زشت و زننده عمه ام را نادیده و یا فراموش کنم. اشکهای روی گونه ام را پاک کردم و با قلبی اندوهگین و غم گرفته صورت آغشته به خونم را شستم و با خود گفتم من که توی کارهای خونه مضایقه ندارم و تا جایی که عقلم می رسه کمک می کنم پس چرا باید این چنین رفتاری با من داشته باشه از این صحنه بسیار نگران و متوحش شده بودم و در حالی که گریه مجالم نمی داد خود را به آغوش لباسهای چرک انداختم و مشغول شستن آنها شدم. باران ای رحمت الهی مرا دریاب و تکیه گاه امیدها و آرزوهایم باش حدود 2 ساعت شاید هم بیشتر داخل حیاط مشغول شستن لباسها بودم. آنقدر ناراحت و عصبانی بودم که با آخرین قدرت پنجه هایم را تیز کرده و به ستیز و مبارزه با لباسها پرداختم و عقده دلم را به جان لباسها خالی کردم. نرم نرمک اشکهای گرم گونه های سردم را نوازش می کرد و این تنها راه التیام جان مجروح و روح شکست خورده ام بود این جور حکایت های سخت دختر بچه ها را در داستانها خوانده بودم و اصلاً فکر نمی کردم که روزی هم برسد تا پنجه تیز روزگار بدن ظریف و نحیفم را مورد تهاجم بی رحمانه خود قرار دهد و زندگیم قصه ای تلخ شود بر صفحه تاریخ و روزگار. آخر نمی دانستم عاقبتم به کجا بکشه؟ روحیه ام کسل شده بود احساس سرما و سردرد می کردم دستانم از سرما بی حس شده بود. قدرت حرکت نداشتم، انگشتانم به کبودی می زد. لبانم خشک خشک شده بود دستانم را جلو دهانم گرفته و مرتب آنها را هو، هو می کردم تا گرم شود. ابر سفیدی جلوی دهانم تشکیل شده بود تا گرمای وجودم را به من نشان دهد. قطره های باران از نوک موهایم می چکید اما خودم را دلداری می دادم و می گفتم شاید باران با من دوست شده باشد. او اندوه مرا دیده و مرا دریافته، با شیشه دوست بود او را در بغل می گرفت و نوازش می کرد و در گوش او ترانه می سرود. شاید با من هم عهد و پیمان و دوستی بسته باشد. آری او با نوازش موهایم آنها را خیس می کند، شاید هم بر غم هجران دلم می گرید اگر این طور باشد این دوستی را به جان می خرم و به او خوش آمد می گویم.
در خلوت افکار خود تکان شدیدی بر من وارد شد به خود آمدم عمه ام بود او در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:
- ای دختر دیوونه اصلاً معلومه که تو چته! از دست تو دیگه خسته شدم زود لباسها را آب بکش و اونا رو توی انباری یه گوشه بذار تا آبش بره فردا صبح اگر باران بند اومد اونها رو روی طناب پهن می کنیم.
و خیلی سریع خود را به داخل رسانید. لباسها را آب کشیده و داخل سبد گذاشتم. با زحمت فراوان سبد لباسها را که چندین برابر وزن خودم وزن داشت به داخل انباری رسانیده و با همان سر و وضع خیس خودم را به گوشه ای از اتاق رسانیدم. دستم را روی حرارت بخاری گرفتم تا گرم شود. بدنم از شدت سرما سوز سوز می کرد به نحوی که گرمای بخاری سوزش بیشتری بر دستانم قالب کرده بود کم کم بدنم گرم می شد، تا اینکه خود را در جایی سرسبز و خرم یافتم، فکر می کنم در آسمان بود نمی دانم، فقط این را می دانم که آن محل یک محل زمینی نبود اصلاً این جور جاها را من نه در خیالم دیده و نه در داستانها خوانده بودم. خانمی بسیار زیبا همراه با مردی قد بلند هر دو سوار بر اسب سفیدی بر پهنه ابرها هر دو لباس سبز حریر به تن داشتند، خوشحال و خندان اما اندوهی پنهان در زیر دیدگان هر دو قایم شده بود. خانم مهربان دستی به نشانه دوستی با من تکان داد. شاید می خواست که مرا پیش خود ببرد اما هرچه دستم را دراز کردم نتوانستم او را بگیرم اشک از دیدگانم جاری بود. التماس می کردم که مرا تنها نگذارد اما آنها دور و دورتر شدند تا به اندازه یک نقطه، آن یک نقطه هم محو شد. مثل این که باید بروند و بیشتر از این اجازه نداشتند که پیش من بمانند. گریه و زاری می کردم التماس و خواهش. اما بی فایده بود از صدای هق هق گریه هایم از خواب بیدار شدم. هیزم بخاری هم تمام شده بود اتاق هم کاملاً سرد بود و سرمای عجیبی بدنم را محاصره کرده بود. بدنم از شدت سرما می لرزید صورتم داغ داغ شده بود و گلویم درد می کرد از شدت درد گلو آب دهانم را نمی توانستم قورت بدهم راهی آشپزخانه شدم و می خواستم قدری آب بنوشم اما از شدت درد و ضعف سرم گیج خورد و به گوشه ای افتادم چند دقیقه ای روی زمین مانده بودم کم کم به خود آمدم کمی آب خوردم و دوباره به کنار بخاری آمدم با جابجا کردن هیزم بخاری خواستم به روشن شدن آن کمک کنم اما بی فایده بود. پتوی پاره ای که کنار اتاق به نیابت من انداخته بودند روی خود انداختم و خوابیدم. دوباره رسیدم به جایگاه و مکان اولی. نمی دانم چه رازی بود که هیچ کس نمی خواست از آن سر دربیاورم اما زمانه پرده از روی تمام مسائل کتمان شده برمی داشت آن الهه زیبایی و آن قد استوار و بلند دستم را گرفت و بوسه ای بر آن نشاند. قرمزی لبانش به رنگ یاقوت سرخ می درخشید دستش بسیار گرم بود آنقدر گرم که سردی دستانم در گرمی دستانش محو شد. از او گله می کردم که چرا در سفر و دیدار قبل که با او داشتم مرا با خود نبرده و سوار بر آن اسب سفید نکرده. لبخند زیبایی بر لبان سرخ یاقوتیش نشاند و گفت:
"دختر مروارید هنوز خیلی زوده که تو این جا بیایی."
- آخه! آخه می دونی چیه خانم من خیلی تنها هستم خیلی دلم می خواهد تا کسی باشد تا تمام حرفهایم را به او بزنم اما تا حالا اون یک نفر را پیدا نکرده ام. تو مدرسه هم دوستی ندارم بچه های مدرسه و هم کلاسیهایم به سر و لباسم می خندند. با اون روپوش پاره ای که بر تن دارم و وصله های جور واجوری که روی اون خودنمایی می کنه، آره وصله ها از خود روپوشم پاره تره. از کلاس اول کیف... کیف که چه عرض کنم همونی که از تکه های به هم دوخته شده گونی برنجی برام دوختن، اون هم پاره شده. درست پنج سال است که دارم ازش استفاده می کنم. بندش هم بریده اون را زیر بغلم می ذارم و به مدرسه می رم. مرجان دختر گیتی خانم را می گم؛ خیلی خوبه، بعضی وقتها با هم درس می خونیم زنگ تفریح هم با همدیگه بازی می کنیم بیشتر وقتها خوراکیهایش را با من تقسیم می کنه. اما پرستو خیلی حسوده همیشه مرجان را با من قهر می اندازه الان هم حدود 2 دو ماه می شه که با من قهره. نمی دونم چرا من هم منت کشی نکردم. خانم معلممون میگه دیگه چیزی به امتحانات ثلث نمونده. خوب درس بخونید مخصوصاً که امسال کلاس پنجم هستید امتحان نهایی دارین خیلی باید تلاش کنید.
"ببین دخترم من تمام این حرفا را خوب می دونم اما مروارید جون، دخترم، تو باید قویتر از این حرفا باشی نباید هر چیزی را به دل بگیری به عمه نسرین احترام بذار. اون را دوست داشته باش و توی کارهای خونه به اون کمک کن خدا بزرگه من هم برات دعا می کنم. تو توی شهر بزرگ و مقدس مشهد زندگی می کنی. اصلاً هم تنها نیستی. اولاً خدا را داری که تمام هستی از آن اوست و تمام نیستی را خداوند به بهترین هستی تبدیل می کنه. با خدا صحبت کن درد دلت را با او بگو او بهترین رازدار انسانهاست و تنها اوست که در تمام مصائب و سختیها یاری رسان انسان است. اگر با تمام وجود صادقانه و خالصانه او را بخوانی حتماً جواب تو رو به بهترین نحو می دهد او تو ر ا دوست می دارد تو هم باید با تمام وجود خداوند را دوست داشته باشی. به او امیدوار باش عزیز دلم. مروارید جان خود خداوند فرموده است که «ادعونی استجب لکم : بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.» آری عزیز دلم حکایت و الطاف خداوند همیشه و همه جا روشن و معلوم است. او بهترین یار و یاور انسان است و بدون منت به خواهش و خواسته ات لبیک می گوید، پس اعتراض نکن و نگو تنهایی. حرف دلت را با خدا بگو. درد دلت را با غریب الغربا، امام رضا(ع) بگو، ضریح مطهرش را در آغوش بگیر و درد دل کن، اوست که با اطمینان کامل می توانی حرفهایت را به او بزنی و مطمئن باشی حرفت جایی درز نمی کنه. آری عزیز دلم به گونه ای زندگی کن که تنت در دنیا، و جان و روحت در عالم ملکوت باشد و در آسمان و در عرش الهی باشی و از این حالت دست ببری و دیگر گله مند و ناراحت نباشی. الان هم دیگه خیلی دیرم شده باید بروم وقت ندارم."
با گفتن این حرف و اسم خداحافظی، اشک در چشمانم جاری شد نمی خواستم از او جدا شوم او صورتم را بوسید و گفت:
"مواظب خودت باش. اگر قول بدی که دختر خوبی باشی و مرا ناراحت نکنی باز هم به دیدنت میام. درست سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما تا به حال ندیده ام نماز بخونی! خداوند نماز خونها رو دوست داره نماز ستون دین و تشکر بنده از پروردگارش به خاطر نعماتی است که به او عنایت فرموده است. به این همه لطفی که خداوند به تو کرده است سپاس و تقدیرت کجاست! مگر به جز این است که اگر کسی به تو هدیه ای بدهد از او تشکر و قدردانی می کنی پس جواب این همه نعمت و هدایایی که خداوند به تو ارزانی داشته است چیست؟ آیا باید با بی توجهی و غفلت از کنار آنها بگذری و آنها را ندیده بگیری و فکر کنی هر کدام طبیعی و خود به خود به وجود آمده است. نه عزیز دلم این ها هر کدام براساس انگیزه و هدف به وجود آمده. خداوند نماز خونها را دوست داره و دعاشون رو مستجاب می کنه و آنها را در دنیا و آخرت دستگیری می کنه."
بدنم به لرزه درآمده بود هراس شدیدی پیدا کرده بودم از همه چیز و همه جا غافل بودم خودم در خودم گم شده بودم. حالت مه آلودی فضا را فرا گرفت و کم کم از دیدگانم محو شد تا جایی که دیگه چیزی ندیدم، دنبالش دویدم خیلی باهاش راحت بودم و خیلی چیزها ازش یاد گرفته بودم هر حرفی را می توانستم بهش بزنم اما اون مانند بخار به آسمون رفت و من هم چنان گریه کنان به دنبالش می دویدم اما دیگه همه چیز محو و ناپدید شده بود در حال دویدن بودم که ناگهان پایم به داخل چاله ای فرو رفت از شدت درد بی حال شده بودم آه و ناله سر داده بودم. درد امانم را بریده بود. چشمم به مار بزرگی افتاد که داخل چاله بود و می خواست مرا مورد هدف خود قرار دهد که ناگهان از خواب پریدم.
از شدت ترس در عالم بیداری هم می خواستم فرار کنم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. با خود فکر می کردم که او چه کسی است، اصلاً اسم مرا از کجا بلد بود. (دخترم مروارید) به خیلی از مسائل حساس و ظریف زندگیم اشاره می کرد اصلاً آنها را از کجا می دانست چرا مرا دختر خود خطاب می کرد از کجا می دانست که من نماز نمی خوانم و چرا این قدر به این مسئله اشاره می کرد چرا باید این مدت این قدر غافل باشم که روزها مخصوصاً در مواقع گرفتاری سری به حرم امام رضا بزنم دعایی، زیارتی و یا توسلی بخوانم درددلم را با او بگویم و خودم را سبک کنم وای بر من. من در شهر مقدسی زندگی می کنم که از سراسر ایران و از عالم و دنیا برای عرض ادب و احترام و زیارت به پابوسش می آیند و من در نزدیک ترین کوچه خیابان و محله باید غافل از این موضوع و امر باشم. غوغای بزرگی سراسر وجودم را فراگرفته بود قدرت فکر کردن از من سلب شده بود زبانم به لکنت افتاده بود کلمات را بریده بریده بر زبان می آوردم و به خوبی برایم روشن شده بود که او کسی نمی توانست باشد به جز مادرم. مادری که بارها و بارها در کنار او بودن و زندگی کردن با او را آرزو کرده بودم. چرا باید مرا تنها می گذاشت چرا باید پدرم مرا به دست غربت و بی کسی می داد و در این میان تنها یاری رسان و مدد رسان من ظلم و جوری بود که از طرف عمه ام بر من حاکم شده بود از اطرافیان شنیده بودم به خاطر بیماری صعب العلاجی که مادرم به آن دچار شده بود پدرم او را به خارج از ایران برده و باید مدتهای طولانی تحت مراقبت دکترهای خارجی در خارج از ایران به سر برند، اما اینها همه دلگرمی و دلخوشی هایی بود که در دوران کودکی می توانست آرام بخش روح رنج کشیده و چهره اندوه دیده ام باشد، اما اکنون دیگر به سنی رسیده ام که دیگر همه چیز را می توانم بفهمم و تشخیص بدهم و این را هم به خوبی می دانم که پدر و مادرم مورد حمله و تجاوز پنجه حسود روزگار قرار گرفته اند می دانم دستان یغماگر روزگار پدر و مادرم را به یغما برده است. فروغ خانم همسایه روبرویی می گوید که تا زمان برگشتن پدر و مادرت سرپرستی تو را عمه ات نسرین خانم به عهده گرفته است. دیگر حرف هیچ کس را قبول ندارم همه به من دروغ گفته اند چرا نباید حقیقت را به من می گفتند من دیگر به سنی رسیده ام که بتوانم حقایق و واقعیات زندگیم را قبول کنم مرگ پدر و مادرم هم گوشه ای از زندگی من بود. ای کاش قبر گم شده تان را می یافتم و شما را در آغوش می گرفتم. پدر و مادرم در کمال آرامش و آسودگی خاطر کنار هم در خواب ابدیت به سر می برند و من در حسرت دیدار آنها و حسرت و زیارت قبرشان.
پدر جان دوست دارم... دوست دارم زنده بودی تا صورتم را به صورت رنج کشیده ات می چسباندم و بوسه ای بر روی پیشانی ات می نشاندم. مادر عزیزم دوست داشتم در کنارم بودی تا با نوازش های پی در پی به روی دستانت بوسه ای می زدم. زمانیکه من در بی خبری حیات شما به سر می بردم زندگی نعره های تلخی بر من کشید گویا می خواست مرا ببلعد به درستی که من با کوهی از درد و رنج در این دنیا تنها مانده بودم قطرات درشت اشک پی در پی از دیدگانم جاری می شد مادر عزیزم دلم برایت تنگ شده و آرزوی دیدن روی ماهت را دارم چقدر زیبایی تو آنقدر زیبایی که هر وقت تو را در خواب می بینم فکر می کنم حوری بهشتی هستی مخصوصاً با آن لباس سبز حریر که چقدر بر زیباییت می افزاید.
آه سردی از سینه گرمم خارج شد بغض گلویم را می فشرد و سیل اشک در چشمانم حلقه زده بود قادر به نفس کشیدن نبودم دستم را روی دهانم فشار دادم تا صدای هق هق گریه هایم مزاحم سایرین نشود. ای امید تنهایی هایم کجایی مادرم دوست داشتم زنده بودی تا دستهایت را می فشردم. صورتت را می بوسیدم سرم را روی قلبت می فشردم و پاهایت را سجده گاهم قرار می دادم. ای قبله گاه آرزوهایم آرزوی زنده بودنت را دارم ولی آرزویی است بچه گانه و پوچ. شب را با همه تاریکیش دوست دارم چون می دانم بهانه ای است برای خوابیدن و دیدن تو در خواب. ای اعتبار زندگیم با تمام تنهاییم فقط دستان بی کسی را روی شانه هایم احساس می کنم.
صدای زوزه باد نگاهم را متوجه آسمان ساخت باران بند آمده بود اما باران دیدگان من هنوز در حال باریدن بود. زمانیکه خود را نشناخته بودم در اولین روزهای زندگیم دستان تقدیر روزگار چنگ بر گلدان خانه مان انداخت و عزیزانم را از من گرفت و آنها را پر پر کرد. مادری که هنوز طعم و لذت مادر بودن را نچشیده و پدری که هنوز لبخند پدری بر لبانش نقش نبسته و بوسه بر گونه فرزندش ننشانده زبان بر خداحافظی همیشگی به دیار ابدیت باز می کند.
چند ساعتی بیشتر از نیمه شب نگذشته بود اما با دیدن خواب پدر و مادرم دیگر خواب در چشمانم نبود و فقط با گریه های بی امانم غصه را از ته قلبم می شستم. وقتی که همراه با آواز غم انگیز دلم سرگذشت غم آلود گذشته را مرور می کردم سردی شبهای زمستان را در قلبم احساس می نمودم و از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیدم. وقتی که در آغوش تنهایی فرو می رفتم و در زیر تأثیر نیروی جادویی عشق به دنیای دیگری قدم می گذاشتم جای خالی پدر و مادرم را تا عمق جانم حس می کردم و غمی در ژرفای ابدیت، قلبم را از آتش جدایی می سوزاند هرچه در رویاهای تلخ گذشته و آینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از شکست مجدد تنم را بیشتر به لرزه وامیداشت زیرا از هنگامیکه خود را شناخته بودم این باور بر من چیره شده بود که گل چین روزگار گلها و عزیزان زندگیم را پر پر کرده است از گذشته چه در دست داشتم هیچ با این سن کم که فقط دوازده سال از آن می گذشت فقط کتابچه تلخ ناکامیهای زندگی که با پر شدن بقیه صفحات آن می توانست بقیه عمرم را سپری سازد و زمان مرگم را نزدیک گرداند شاید به این طریق رشته وصال بین من و پدر و مادرم گره بخورد. گل های باغ زندگیم به غارت رفته بود و خورشید زندگی کوله بار گرم و پر حرارتش را به بوته زارهای خشک غم سپرده بود از خود بی خود شده بودم که صدای اذان صبح مرا به خود آورد... الله اکبر الله اکبر الله...
به یاد حرفها و نصایح مادرم افتادم که می گفت: «دخترم مروارید سه سال است که از سن تکلیفت می گذره اما هنوز اقدام به خواندن نماز نکرده ای.» بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف حوض آب وسط حیاط رفتم. آری شب تا صبح صورتم را با آب دیدگانم شسته بودم اما...
آستینها را بالا زدم و با توکل بر خداوند وضو ساختم و تنها راه وصال با پدر و مادرم را طی کردن مسیر قرب الهی دانستم وارد اتاق شدم مهر شکسته ای که روی طاقچه اتاق از مدتها قبل جا مانده بود برداشتم گرد و غبار فراوانی روی آن نشسته بود آنرا پاک کردم چادر مندرسی داشتم برداشتم و بر سر نهادم و راز و نیار را برای اولین بار در قبله گاه احدیت شروع کردم آخ که چه قدر شیرین بود، شیرین تر از عسل و گواراتر از آب.بخش دومبعد از یک شب زمستانی و طولانی، گریه و زاری هیچ چیز دلچسب تر از راز و نیاز با معبود نیست. خدایا، خداوندا با اندک دلگرمی به آینده آرامش بخش روح و روانم باش، خدایا، خداوندا شاهدی، ناظری که باغبان اندوه و غم وارد زندگیم شده و مرتب از باغ خزان زده زندگیم گل اندوه می چیند. خدایا به من قدرتی عنایت فرما تا آن گونه که دوست داری فرشته ای باشم در روی زمین و بتوانم رسالتی را که بر گردنم نهاده ای به نحو احسنت ایفا نمایم. سپیده زده بود و هوا کم کم روشن می شد از پشت در اتاق صدایی به گوشم رسید به عقب برگشتم عمه ام بود که از پشت شیشه در اتاق مرا نظاره می کرد.
- بارک الله؛ حالا دیگه نماز خون هم شدی و ما نمی دونستیم. از کی تا حالا. اول یاد بگیر آب دماغت را جمع کمی بعداً وایسا و این ادا و اطوارها را از خودت دربیار. بلند شو بلند شو این مسخره بازیها به تو نیومده. برو نونوایی دو سه تا نون بگیر سر راهت که می آیی خونه دو تا شیر هم از مشتی حسن بقال بگیر بیار طفلکی بچه ام نگین سرما خورده می خوام براش یک کم شیربرنج درست کنم.
با همون چادر سفید مندرسی که نماز خوانده بودم راهی خیابان شدم در خیابان رفت و آمد مردم و تردد ماشینها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری از روی پنجره و ویترین مغازه ها بالا می رفت و هر کسی خود را برای فعالیت و کار روزانه آماده می کرد. با عجله خود را به نانوایی رسانیدم. با قد و قامت و جثه ریزه ای که داشتم خود را به جلو صف رسانیدم و سه تا نون خریدم و برگشتم در بین راه مرتب دستهایم را هو هو می کردم تا با بخار دهانم گرم شوند. به مغازه مشتی حسن بقال رسیدم دو تا هم شیر خریدم و به خانه برگشتم حال و هوای عجیبی محاصره ام کرده بود انگار روی زمین نبودم و روی پهنه ابرها راه می رفتم. با سرماخوردگی که از شب قبل داشتم کسالت و ضعف شدیدی بر من غالب شده بود اما دل تنگی برای پدر و مادرم این موضوع را دو چندان می کرد به همین خاطر بدون اینکه صبحانه ای بخورم کیف و کتابم را برداشتم، راهی مدرسه شدم.
از اون روز به بعد با خودم عهد و پیمان جدیدی بستم که هر روز بهتر از روز قبل درس بخونم تا با معدل خوب قبول شوم و به یاری خداوند در آینده بتوانم در کنکور شرکت کرده و در رشته مورد علاقه ام موفق شوم. شروع امتحانات ثلث دوم بود با پشتکار و توکل به خداوند امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم چهره طبیعت کم کم تغییر می کرد و رنگ و روی بهار را به خود گرفته بود. عید نوروز از راه رسید و باید چهارده روز تعطیلات را در خانه می گذراندم اما به خاطر پدر و مادرم و توصیه های آنها دیگه همه چیز را به جان می خریدم و خودم را برای تحمل سختیهای بیشتر آماده می کردم خرید نوروزی شروع شده بود اما مثل اینکه قرار نبود شروع سال نو برای من با رخت و لباس نو باشد. با اطمینان کامل بدبختی خود را تضمین می کردم و این هراسی بود همیشگی که ریشه در دل و جانم تنیده بود. بی اختیار از جا بلند شدم و چادر بر سر گذاشتم. در کوچه و پس کوچه های خیابان به جلو می رفتم اما هدفدار. رفتم و رفتم تا اینکه چشمم به گنبد بزرگ و طلایی که در زیر نور خورشید با تلألویی خیره کننده می درخشید افتاد دلم به سختی لرزید و اشک در چشمانم جوشید. یک دسته کبوتر سفید اطراف گنبد می چرخیدند و طواف می کردند. دسته دسته مردم مشتاقی که به زیارت آمده بودند با شتاب وارد حرم می شدند. من هم چادری که بر سر کرده بودم تنگ تر گرفتم و با پای لرزان و قلبی که به شدت از هیجان می زد پا به آستانه صحن بزرگ حرم گذاشتم چه صفا و امنیتی داشت. اولین باری بود که به آن مکان ملکوتی قدم می گذاشتم قبلاً فقط تصویر آن را در کتابها دیده و گاهی گنبد طلایی و گل دسته ها را از دور تماشا می کردم. ای وای بر تو مروارید هر چیزی لیاقتی می خواهد این همه سال کجا بودی چه بی خیر و چه قدر غافل مرتب خودم را نهیب می زدم. از خودم بدم آمده بود وقتی به در ورودی حرم که تماماً از طلای ناب ساخته شده بود رسیدم بعد از خواندن دعا در همان لحظه از خداوند خواستم تا در مسیری که خشنودی اوست مرا هدایت کند از خداوند خواستم به من کمک کند تا در روزمرگی زندگی و لذات ظاهر آن غرق نشوم و رسالتی که بر دوشم گذاشته است فراموش نکنم این جا آرامگاه مرد بزرگی است که از سرچشمه فیض و کمال سیراب شده و از آن آب حیات به همه تشنگان و طالبان حقیقت می بخشد. در همان جا با خودم و با خدای خودم در پیشگاهش عهد بستم همان راهی را بروم که او و همه اجداد و اسلاف بزرگش رفته اند و از او خواستم مرا در راه انسان کامل شدن و انسان وار زندگی کردن یاری کند.
پسر بچه ای با سن و سال کم کنارم ایستاده بود مرتب با چادر مادر خود بازی می کرد. شال سبزی که به نشان سیدی بر گردن انداخته بود نگاهم را بیشتر متوجه او ساخت سرم را پایین بردم و یواش در گوش او گفتم: «عزیز دلم شما از من پاک تر و به خداوند نزدیک ترید به خصوص که شما زرییه و از شجره این خاندانید در دعای خود مرا هم فراموش نکنید.»
سنگ های سفید مرمر و چلچراغ های بزرگ و متعددی که از سقف آئینه کاری شده آویزان بودند انعکاس نور آنها در قطعات بی شمار آئینه ها و بوی گلاب و صدای دعا و گریه های متضرعانه زائران و افراد زیادی که جا به جا مشغول نماز یا خواندن قرآن و دعا بودند شور و حالی در درون من برمی انگیخت که هرگز در عمرم آنرا تجربه نکرده بودم. با آنکه اولین باری بود که قدم به این فضای روحانی می گذاشتم اما احساس عجیبی در خود با آن محیط احساس می کردم گویی این جا را از قبل می شناختم و بارها به این مکان پا گذاشته بودم. حسی آشنا در من برانگیخته می شد و به نظرم می رسید قبلاً به مهمانی صاحب این خانه آمده ام اما چگونه؟ کجا؟ نمی دانستم.
اما بوی آشنایی و عطوفت و مهربانی را از تمام زوایای آن استشمام می کردم وقتی جلوتر رفتم و به مقابل ضریح مقدس، با آن پارچه معطر سبز که بر روی آن کشیده بودند قرار گرفتم بی اختیار به گریه افتادم و اشک بر پهنای صورتم جاری شد. موج جمعیت مشتاق و هیجان زده مرا به این طرف و آن طرف می برد و مثل زورقی کوچک در دل این امواج گاهی به ضریح نزدیک می شدم و گاهی از آن دور می افتادم چه شکوه و جلالی داشت این بارگاه که قلبها را به آهنگ عشق در سینه ها می لرزاند و موج موج اشک شوق از چشمها بر روی گونه ها می فشاند.
موجی آمده و مرا از جا کند و به جلو راند و دست مرا به ضریح رساند آنرا چسبیدم و پیشانی ام را بر میله های معطر آن گذاشتم و قطره های گرم اشکهایم را نثار آن کردم بر آن سنگ بزرگ با آن پارچه مخمل سبز که بر اقیانوسی از مهر و عشق و معرفت و نور، سر به سجده گذاشته بود غبطه می خوردم، ای کاش می توانستم از حصار این میله ها بگذرم و بر آن تربت پاک به سجده بیفتم و مشام جانم را از عطر آن پر سازم و بر پای مردانه اش بوسه زنم و در پیشگاهش زانو بزنم و بغضی را که سالیانی دراز در گلو داشتم بگشایم و با مروارید اشکهایم خاکش را شستشو دهم و از او شفای روح دردمند و دل بیمارم را طلب کنم. از او بخواهم تا چشم و دلم را به روی ذره ای از آن معرفت و آگاهی و ایمان او و خاندان پاکش بگشاید و از انفاس قدسی اش روح افسرده مرا منور سازد و مرا موفق به جبران دوران بی خبری و ناآگاهی کند نفهمیدم چه مدتی سر بر آن آستان ملکوتی، گریه و مناجات کردم که دوباره موجی آمد و دست مرا از آن ساحل نجات جدا کرد از داخل جمعیت خودم را بیرون کشیدم و گوشه خلوتی پیدا کردم و قرآن را گشودم و مشغول خواندن شدم. امروز کلمات با دل و جان او چه می کرد هر کلمه مثل پرنده ای در آن فضای ملکوتی و آسمانی پر می گشود و بر آشیانه قلبم فرود می آمد و با جانم در می آمیخت. اشک از روی گونه هایم می غلتید و قطره قطره روی چادرم می ریخت وقتی به خود آمدم بلند شدم و دوباره زیارتی کردم و بیرون آمدم. رواق ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم تا به کفش داری رسیدم کفشهایم را از کفش داری گرفتم و به پا کردم خیلی سبک بال شده بودم مثل اینکه بر پهنه ابرها راه می رفتم. آنروزها را به خوبی درک می کردم که دیگر هیچ پشتیبانی ندارم چه از لحاظ فکری و چه از لحاظ اقتصادی به همین خاطر باید با تمامی نیرو و توان شغلی برای خود پیدا می کردم تا در کنار درسم بتوانم به آن بپردازم شاید از این طریق حداقل خود را تأمین کرده و این همه مورد تحقیر و غرولندهای عمه ام واقع نشوم.
بخش سوماولین اشعه های خورشید به پشت شیشه پنجره می خورد با توکل بر خداوند روز را شروع کردم و خود را مشغول کارهای منزل کردم تا دیگر جای هیچ گونه عذر و بهانه ای برای عمه باقی نماند برایش چنان خوشایند نبود که من در جوار آنها و در منزل باشم به همین خاطر برای بیرون رفتن از منزل زیاد مزاحمم نبود و از این بابت بسیار خرسند و راضی به نظر می رسید. بعد از رسیدگی به یک سری از امورات مربوطه برای جستجوی کار راهی کوچه و خیابان شدم به هر کجا که فکر می کردم سر می زدم از منزل گرفته تا مغازه، بیمارستان، مطب و... برای هر کاری خود را آماده کرده بودم اما به هر کجا که سر می زدم به عناوین مختلف با مشکل روبرو می شدم. یک جا سن کم را بهانه می کردند و می گفتند که از عهده کار منزل و نگهداری بچه برنمی آیم جای دیگر رضایت پدر و مادر از من می خواستند و یا در جایی می گفتند که باید تمام وقت مشغول به کار باشم که با گفتن این کلمات بغض گلویم را بیشتر می ترکاندند. دنیا دور سرم می چرخید و دنبال مظهر محبت و گم شده زندگیم می گشتم دور و برم را دیدم که پر شده از سنبل های بی مهری سنبل های بی عاطفگی و سنبل های قهر و غضب با تمام معصومیت کودکانه این همه سنبل را به جان خریده بودم و آنها را ضمانتنامه زندگیم می دانستم و در امواج پر تلاطم زندگی آنها را ساحل نجات خود می دانستم یک روز نزدیک غروب که دیگر توان راه رفتن نداشتم کنار رستورانی ایستاده و از بیرون داخل را تماشا می کردم. به سر و لباس مندرس خود نگاه می کردم و به بچه های شیک پوشی که همراه پدر و مادرشان داخل رستوران در لژهای خانوادگی مشغول خوردن بهترین غذاها بودند پدر و مادر کودکان را می دیدم که از آنها دستور غذای مورد علاقه شان را می گرفتند و به گارسون سفارش می دادند و این چنین رفتارها دلم را می آزرد خودم را به جای آنها تصور می کردم اما من کجا و آنها کجا اصلاً من خواب این جور لباسهای شیک را هم نمی بینم چه رسد در عالم بیداری و واقعیت. بوی این جور غذاها هم فقط استشمام کرده ام از پنجره آشپزخانه مردم و یا از آشپزخانه عمه نسرین اما... از کنار رستوران رد می شدم که صدایی مرا متوجه خود کرد. آقایی که یک بسته اسکناس در دست داشت آنرا به طرف من گرفت و گفت:
- بیا دختر جون این را بگیر و برای خودت سر و لباس مرتب تهیه کن.
از رفتار او بسیار ناراحت و عصبانی شدم با نهیب به او خطاب کردم:
- اشتباهی گرفتین من فقیر نیستم فقط... فقط دنبال کار می گردم.
او که از کرده خود خجالت زده و شرمنده به نظر می رسید دستش را روی شانه ام زد و گفت:
- با این سن کم دنبال کار می گردی مگه اجباری در این کاره.
آنقدر دلم به تنگ آمده بود که بی درنگ زدم زیر گریه و گفتم:
- راحتم بذارین من که تقاضای کمک از شما نکردم فقط پشت رستوران ایستاده بودم و داخل را تماشا می کردم و در رویای پر جوش و خروش زندگیم غرق بودم و ساحل نجات را نمی یافتم. ای کاش نهنگ بزرگی می رسید و مرا می بلعید شاید در شکم او احساس امنیت و راحتی می کردم و آنجا را مأمن خود می شمردم و این قدر مورد تهاجم و ترحم دیگران واقع نمی شدم.
او که در صدد ساکت کردن من بود و به نحوی می خواست مرا آرام کند و قرار قبلی را بر من برگرداند به همین خاطر با اصرار فراوان از من خواست تا شام مهمان او باشم از این کار امتناع کردم و دعوت او را رد کردم اما با اصرار او که در خیالم مرد بیگانه ای بود داخل آن رستوران شدیم چه سر و لباس شیک و مرتبی، سر و صورت اصلاح شده همراه با عطر ملایمی که از موج گیسوان او بر می خواست مشامم را می نواخت و مرا از احساسی گرم و مهیج پر می کرد. کت و شلوار سرمه ای همراه با پیراهن سفید ابهت خاصی به او می بخشید کیف شیک و مشکی رنگی در دست داشت که ست کفشهایش بود اما من چی چادر رنگ و رو رفته، دم پایی پلاستیکی که پارگی آن در حدی بود که گاهی به زمین می افتادم همراه جورابی که نوک انگشتانم از سوراخ آن بیرون می زد. سعی می کردم خودم را در میان چادرم پنهان کنم اما هر کجا را قایم می کردم یک جایی دیگر ظاهر می شد و خودنمایی می کرد و حکایت از در به دری و آوارگی من می کرد دلم می خواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد همه با نگاه خاصشان مرا همراهی می کردند پشت میزی که دو صندلی کنار آن بود نشستم. گارسون وارد شد و با احترام خاصی دستور غذا را گرفت آن آقا نظر من را خواست من که با این جور چیزها و جاها شناخت و آشنایی نداشتم انتخاب را به عهده ایشان گذاشتم از شدت خجالت داغی بدنم را احساس می کردم کف دستانم خیس عرق شده بود مژگانم را بر هم فشردم قطره ای اشک داغ روی گونه هایم نشست دلم آشوب زده و بیقرار بود. با سفارش آقا دو پرس ته چین مرغ برایمان حاضر کردند از بوی مرغ سرخ شده و زعفرانی که روی برنج داده بودند مست مست شده بودم با تعارف آقا مشغول خوردن غذا شدم خجالت می کشیدم اما بوی غذا مرا از خود بیخود کرده بود تا به حال غذای به این خوشمزه ای نخورده بودم آنقدر سرگرم خوردن بودم که دیگر متوجه هیچ چیز در اطرافم نبودم ظرف مدت کمی غذایم را خوردم نوشانه ماست و سالاد را هم خوردم اما وقتی به خود آمدم متوجه آن آقا شدم که هنوز نیمی از غذایش مانده بود:
- ببخشید خانم اگر میل دارین بگم یک پرس دیگه بیارن خدمتتون...
- نه نه ممنون مثل اینکه زیاده روی کردم ولی خوب اینقدر خوشمزه بود که نتوانستم از آن بگذرم.
رستوران مجللی بود روی هر میز گلدان بزرگی از جنس بلور قرار داشت که با شاخه های رز و مریم آنرا آراسته بودند فضای داخل رستوران را بوی گل های رز و مریم پر کرده بود. تمام در و دیوارهای رستوران آئینه کاری شده بود به هر جهت که نگاه می کردم عکس خودم را با آن سر و وضع نامرتب می دیدم بعد از صرف غذا آقا جلو صندوق رفت و حساب غذا را پرداخت. از رستوران بیرون آمدیم از او تشکر کردم و اعتراف کردم که تاکنون غذایی به این لذیذی نخورده بودم. لبخند طلایی روی لبهایش نشست که حاکی از رضایت او از این کار بود، خواستم از او خداحافظی کنم اما او دوباره جلو آمد دستم را گرفت و گفت:
- دخترجون به نیت بد نگیر و به دلت بد راه نده فکر کردم که شاید در این شهر غریبی و مشکلی برایت پیش آمده باشد به همین خاطر خواستم به نحوی به شما کمک کرده باشم شهر بزرگ و گرگهای گرسنه و زخمی هم زیاده. مواظب خودت باش.
- خیلی خیلی از شما ممنونم سعی می کنم دیگه بیشتر از این مواظب خودم باشم.
از او خداحافظی کردم و به سرعت از او جدا شدم. بی هدف و گیج طول و عرض خیابان را طی می کردم اما متأسف از کرده خود. ای کاش به او می گفتم که چرا دنبال کار هستم شاید در این راه کمکم می کرد به خودم نهیب می زدم که «ای مروارید احمق این در و اون در زدی التماس همه را کردی اما یک قدری تند رفتی.» اصلاً شاید او فرشته نجات زندگیم بود. چقدر شکل و شمایل او برایم آشنا بود احساس غریبی و بیگانگی نمی کردم یک لحظه مکث کردم و به پشت سرم برگشتم او را با همان حالت اولی پشت سرم دیدم.
- ببین دخترجون این شماره تلفن منه اگر یک دفعه کاری داشتی با این شماره تلفن تماس بگیر.
کارت را داخل جیبم گذاشتم.
- ممنونم ولی، ولی ما توی خونه تلفن نداریم از بیرون هم برام سخته که بخواهم تلفن بزنم.
- اشکالی نداره خوب فکرهاتو بکن اگر خواستی باز هم دنبال کار بروی فردا صبح ساعت 10:50 توی پارکی که پشت همین خیابان است منتظرت می مانم.
و دوباره همون بسته اسکناس را از داخل جیبش خارج کرد و با خواهش فراوان آنرا به من داد حرفی برای گفتن نداشتم از او تشکر کردم و با سرور فراوان راهی منزل شدم هوا کاملاً تاریک شده بود. آسمان دلتنگ بود به نحوی که دیگر تحمل نیاورد و با غرش بارش خود را شروع کرد. برای گرفتن وضو راهی حیاط شدم باد و باران با هم آمیخته بودند. سرم را بالا برده و دهانم را باز کردم قطره های باران نم نم وارد دهانم می شد نمی توانستم چشمانم را باز کنم کمی آنها را باز کردم و خیلی زود و به سرعت بستم چه هوای لطیفی قطره های باران دانه دانه از نوک موهای تابدارم می چکید کمی با خود بازی کردم سریع وضو ساختم و راهی اتاق شدم. کسی منزل نبود می دانستم بالاخره راز و نیاز با خداوند بدون جواب نمی ماند نمازم را خواندم و از خداوند به خاطر فرشته نجاتی که سر راهم گذاشته بود سپاسگزاری کردم بعد از خواندن نماز تمام اتاق ها را جارو کردم تمام ظرفهای داخل آشپزخانه را شستم و با دستمال نمناکی همه جا را دستمال کشیدم. آنقدر خوشحال و شارژ بودم که تمام گلبرگهای گلدانها را یکی یکی پاک کردم و گردگیری نمودم. به قدری خرسند و راضی بودم که خستگی کار بر تنم نمی نشست. بالاخره عمه خانم نگین و ندا برگشتند. و جوری تظاهر می کردند که برای خرید نوروز بیرون رفته اند با صدای خش خشی که از به هم خوردن وسایل و پاکتهای آنها ایجاد می شد لباسها را یکی پس از دیگری بیرون آوردند و بر تن کردند. نگین و ندا لباس تور صورتی رنگ که با گلهای مرواریدی سفید تزئین شده بود و کمربند پهن سفید که از جنس چرم درست شده بود بر تن کردند. کفشهای سفید چرمی که از دور برق می زدند پوشیدند. هر دو روبروی آئینه ایستاده و طنازی می کردند. کمرهای لاغر با اندام های باریک و کشیده موهای بلند و تابدار مشکی که بر روی لباس و شانه هایشان پهن کرده بودند زیبایی آنها را دو چندان می کرد. صدای بلند و خشن عمه نسرین آرامش و ذوق نگین و ندا را درهم کوبید:
- خوب بسه دیگه لباسهاتون رو جمع کنید این وسط بمونه خراب می شه.
- نه مامان جون یک کمی دیگه اونها تنمون باشه بعداً جمعشون می کنیم.
- نه بسه دیگه آخه بعضی ها چشم ندارند شما را شاد و شیک ببینند.
با اصرار عمه بچه ها لباسهاشون را از تن بیرون آوردند.
- برم واسه دخترهام اسفند دود کنم. آره بعضی ها چشم ندارند بهتر از خودشون را ببینند.
دیگه این جور حرفها و حرکات برایم معنا و مفهومی نداشت. در دلم لحظه شماری می کردم که کی فردا از راه می رسد تا سر قرار بروم. «مروارید احمق نشو مگه خود اون نگفت که توی دنیا گرگهای گرسنه و زخمی زیادند از کجا معلوم که خود او هم یکی از این گرگها نباشد و خودش را در غالب بره نشان می دهد او الان تو را خام کرده دانه جلوت ریخته و برایت دام پهن کرده تا تو را صید کند.» اما نه چشم های او به من دروغ نمی گفت و موج فریب در آنها نمایان نبود. شاید این سمبل ایجاد دگرگونی و طوفان ناگهانی در زندگیم شود و مرا که این چنین دچار یک خلاء بزرگ فکری و عاطفی گردیده بودم نجات دهد.
آیا احساساتم مرا فریب نمی داد همه بنیانهای فکری و اعتقادی به یک باره و با وزش یک طوفان ظرف مدت کوتاهی درهم ریخته و ناگهان در مقابل فرشته ای قرار گرفته که می خواهد آزادی و نجاتم را تضمین کند. قدرت تصمیم گیری از من سلب شده بود این مرد کیست که نیروی مرموز جادویی اش این گونه مرا تحت سلطه خود قرار داده. آن شب درونم صحنه جوشش چندین احساس متضاد بود و هیجان و بیتابی، خواب را از چشمانم گرفته بود چندین بار طول و عرض اتاق را طی کردم پنجره را گشودم اما چون هوای سردی به درون اتاق آمد آنرا بستم حال و هوای عجیبی داشتم آن شب حتی تماشای چشمک زدن ستارگان که در آسمان صاف و تیره می درخشیدند و همیشه تمامی آنها مرا به وجد می آورد و دنیایی از شور و الهام و رمز و راز برایم به همراه داشت در نظرم جاذبه ای نداشت دلم هوای گریه داشت آرزو می کردم آغوش گرم مادرم به رویم گشوده می شد و مرا چون کودکی پناه می داد. سرم را بر سینه اش می گذاشتم و دستان نوازشگرش موهایم را نوازش می کرد و با لالایی خود خواب را نرم نرمک به چشمانم می ریخت و به دنیای رویاهای کودکانه پروازم می داد اگرچه خاطره کمرنگ و دوری از گرمای آغوش مادر را داشتم اما با استفاده از تخیلات قوی خود می توانستم تصور این لذت بی انتها را در ذهن بپرورانم. و در آرزوی دستیابی به آن بسوزم مادرم هرچه بیشتر از تو می گویم بغض گلویم بیشتر می ترکد آن شب دوباره همه دردهای گذشته و احساس تنهایی به سراغم آمد و رهایم نمی کرد. حس می کردم گلوله سربی داغی راه گلویم را بسته اما وقتی قطره های گرم اشک از گوشه چشمانم می جوشید و روی گونه هایم می غلتید کمی از فشار آن کاسته می شد. سرم را میان دو دستم گرفته بودم و اشکها سیلاب وار روی دامنم می چکید. صدای هق هقم کم کم بلند شد ملافه ای را گلوله کرده و جلوی دهانم گرفته تا کسی متوجه نشود. ای دل بگذار سکوت کنم و راز را بر کسی فاش نکنم که این خود همه فریاد و نالۀ عزیزان از دست رفته ام است. از جا بلند شدم و پرده را کاملاً کنار زدم و در سکوت به تماشای آسمان پر ستاره و مهتاب درخشانی که نیمی از حیاط را روشن کرده بود و تصویر آن بر سطح آرام آب حوض منعکس می شد پرداختم. هق هق گریه هایم کمی آرام تر شده بود خودم را از کنار پنجره به عقب کشیدم تا صورت خیسم در نور مهتاب دیده نشود و پدر و مادرم از این صحنه نگران نشوند احساسات متضادی مرا عذاب می دادند سرم را بلند کردم و موهایم را که توی صورتم ریخته و از اشکهایم مرطوب بود کنار زدم از همه متنفر بودم از خودم از اجتماع و از...
با آن همه حجب و حیایی که در خود سراغ داشتم چرا با آن مرد راهی رستوران شدم و مثل سگهای گرسنه که به جان مرغی می افتند و تا ریزه های استخوان آن را نخورده دست برنمی دارند با چنگ و دندان به جان تکه مرغی افتاده بودم و غافل از دور و برم. نور شمع روی میز در مردمکهای چشمانش می رقصید و نگاه پرسشگرش را از من برنمی داشت. اما دم نمی زد لحظاتی که با هم بودیم در سکوت سپری شد اما قرار فردا برای چی؟ نزدیک ترین کسان من یعنی عمه و... که آن همه انتظار محبت از آنها داشتم اولین تصویر زشت و خشن از زندگی روزگار و جامعه را در ذهن من ترسیم کردند و بعد از آن...
آری در درون من چیزی نیست جز یک دنیای تاریک

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 2 RE
قسمت دوم
================
سکوتی مطلق در منزل حکم فرما بود مثل اینکه عمه و بچه ها از صبح تا به حال هنوز به منزل برنگشته اند شاید هم دوباره برای خرید نوروزی بیرون رفته اند. چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر پویا یک لحظه از وسعت ذهنم خارج نمی شد آرام و بی صدا دراز کشیدم به یک باره به یاد صبح افتادم که چطور به خاطر من سر در میان دو دستش گرفته بود و اندوه و غم و محنت مرا در قلبش فرو می ریخت و دم نمی زد با این که یکی دو ساعت بود که از او جدا شده بودم اما جدایی از او چون نیشتر قلب خسته ام را می خراشاند. چشمانم را روی هم گذاشتم و روحم به همراه مشتی آرزوهای دور و دراز به سوی او پر کشید. ابهامی از گذشته مرا در هاله ای از آرزوهای دور و دراز فرو برده بود به نحوی که چون نیشتری ریشه در قلبم فرو برده و یا خواهان گرفتن جانم بود. احساس تنهایی، ترس شدیدی بر جانم انداخته بود از غیاب عمه و بچه ها خیالم راحت نبود و با اینکه از طرف ایشان صدمه فیزیکی شدیدی بر من وارد شده بود اما باز دلتنگ نگین و ندا شده بودم از جا بلند شدم و به طرف اتاق نگین و ندا رفتم اما در اتاق آنها بسته بود از پشت پنجره به عکس آنها خیره شدم باید اعتراف کنم که رشته رنگین عشق و علاقه همچون زنجیر آهنی مرا به سوی دو خواهر نگین و ندا پیوند زده بود اما نمی دانم چرا باید همیشه فرد مجهولی ما را از همدیگر جدا می کرد.
تمام بدنم درد می کرد از شدت درد سر و صورتم به خود می پیچیدم به یاد بسته قرصی افتادم که دکتر پویا به من داده بود به طرف اتاق رفتم و یکی از قرصها را با مقداری آب خوردم خود را در آئینه شکسته اتاق نظاره کردم چقدر نحیف و لاغر شده بودم رنگ و روی زرد و چشمان گود افتاده و موهای ژولیده از خودم بدم آمده بود. با دست موهایم را مرتب کردم اما حوصله درست حسابی نداشتم وارد ایوان شدم نگاهم به حوض آب داخل حیاط افتاد جلو رفتم و به ماهیهای قرمز درون آب خیره شدم تلالوی انوار طلایی خورشید بر آب، آسمان را از رنگ مرده خاکستری به سایه رویایی و امید بخش کشانده بود کنار حوض آب نشستم و با دست ماهیها را به این سو و آن سو هدایت می کردم و جهت حرکت آنها را تغییر می دادم در آن روز شاد فراموش نشدنی که دکتر پویا با تمام قدرت نیروی زندگی و امید را در من زنده می گرداند خود به خود من افکار زجر دهنده گذشته را تبعید می کردم و در صداقت و پاکی این مرد ناشناخته که هر ثانیه خصلتی نیکو از او کشف می شد می سوختم تا جاییکه ادامه زندگی در کنار او از دعاهای مخصوصم شده بود صدای زنگ حیاط مرا از دنیای تنهاییم بیرون آورد با شتاب خود را به طرف در حیاط رسانیدم در را باز کردم.
- سلام خانم، منزل رحیمی؟
- بله بفرمائید.
- یک بسته سفارشی از کویت دارین. به مامانت بگو بیاد امضا کنه بسته را تحویل بگیره.
- آخه مامانم خونه نیست به من بدین امضا کنم.
- دختر جون بسته سفارشیه مسئولیت داره.
در همین گفت و شنود بودیم که عمه خانم با بچه ها سر رسیدند.
- سلام آقا بفرمائید. انشاءالله که خوش خبر باشین.
- یک بسته سفارشی از شوهرتون از کویت دارین. لطف کنین این جارو امضا کنین.
- امضا که ندارم ولی انگشت می زنم.
با اثر انگشتی که عمه به دفتر پستچی زد بسته را گرفت و داخل منزل شد عمه که سواد خواندن و نوشتن را نداشت، نگین و ندا هم که تازه کلاس اول بودند بسته را باز کرد و کمی این پا و اون پا کرد، بالاخره طاقت نیاورد:
- دخترم مروارید، مروارید جان حالت چطوره؟ می دونی چیه؟ من صبح توی حال خودم نبودم که اون اتفاق افتاد. حالا هم خیلی ناراحتم اصلاً دست خودم نبود این دو تا بچه که دیگه برای من اعصاب و روان درست و حسابی نگذاشته اند ارزش نداره، فدای سرت، ولی خب بعضی وقتها کتک تجربه شیرین و به یاد ماندنی می شود که برای همیشه باعث می شود که حواست را بیشتر جمع کنی حالا بیا، بیا صورتت را ببوسم تا این شب عیدی با هم قهر نباشیم مخصوصاً هم که آقا بهرام برامون نامه و کادو فرستاده پس امشب را باید جشن بگیریم بیا، بیا بخون ببینم توی این کاغذ چی نوشته.
به خوبی می دونستم که تمام این ها کلک است و می خواهد مرا خام کند اما باز همه چیز را به دست فراموشی سپرده و نامه را خواندم.
به نام خدا
سلام بر همسر خوب و عزیزم، نسرین خانم. امیدوارم شاد و خرسند باشید شرمنده محبتهای بی دریغت هستم می دانم مسئولیت بزرگی بر دوشت است دخترهای خوبم نگین و ندا و مروارید چطورند؟ دلم برای همگی خیلی تنگ شده است حدود 9 ماهی می شود که همدیگر را ندیده ایم نگین و ندا باید کلاس اول باشند، درسته؟ مروارید عزیزم هم باید کلاس پنجم باشد. حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما وقت تنگ است و این مجال را نمی دهد سعی می کنم کارم که تمام شد به ایران بیایم و دیداری تازه کنم مهندس از کارم خیلی راضیه و می گوید در قرار بعدی سفارش تو را حتماً می کند کادویی ناقابل برای شما و دختران عزیزم فرستاده ام امیدوارم که نوروز خوبی داشته باشید به افراد فامیل سلام مخصوص برسان بچه ها را به تو می سپارم سعی کن دل مروارید را شاد نگه داری و روح برادر و زن برادرت را شاد و آرام کنی من هم سعی می کنم با تلاش فراوان آینده بهتری برای شما فراهم کنم دوستدار شما بهرام
خداحافظ
نامه را به دست عمه دادم اما او مثل گربه وحشی که گوشتی به چنگ بیاورد نامه را از دست من چنگ زد و قاپید. درست تا دو دقیقه پیش چقدر منت کشی می کرد. کادو نگین و ندا را که هر کدام پیراهن قرمز زیبایی بود به آنها پوشانید منتظر ماندم دل توی دلم نبود ولی نه مثل اینکه بی خودی انتظار می کشیدم بدون اینکه توجهی به من داشته باشد لباسی را که بهرام آقا برایم فرستاده بود از من قایم کرد و داخل کمد جای داد قلبم فرو ریخت اشک در چشمانم حلقه زد و پی در پی روی گونه هایم جاری می شد اما دم نزدم از حیله و ترفندهای عمه سرم به درد آمده بود و بر معصومیت کودکانه خود دردی را احساس می کردم که بر عمق جانم چنگ می انداخت خود را درمانده یافتم و در کنج خلوت رویاهایم روزهای غم انگیز و انتظار را رقم می زدم دلم می خواست به شب بیاویزم و در آغوش گرمش بخواب فرو روم به سختی از جایم بلند شدم. در یک لحظه حالت تهوع شدید باعث شد که از اتاق خارج شوم. خود را به کنار حوض آب داخل حیاط رسانیدم هوای بیرون کمی آرامم کرد بار دیگر چهره به غم نشسته دکتر پویا را در جلوی چشمانم مجسم نمودم اما افسوس که اینها همه خیال و توهم بود بی اختیار و بدون انگیزه از خانه خارج شدم خیابان در سکوت مرگبار تاریکی فرو رفته بود حالات و حرکات دکتر پویا در ذهنم حک شده بود که چطور سرش را بین دستانش قفل کرده بود و گه گاهی آه عمیقی از سینه خارج می کرد حتماً موضوع مهمی بود چرا باید نگران حال و اوضاع من باشد او می گفت که مواظب خودم باشم روزگار پر است از گرگان گرسنه که اگر گوسفند رمیده از گله ای را بیابند آنرا پاره پاره می کنند او می توانست خودش یکی از این گرگان باشد اما...
در غمی گنگ و ناشناخته دست و پا می زدم هاله ای از غم و ناامیدی به چهره ام نشسته بود در دل می گریستم اما هیچ به زبان نمی آوردم دلم می خواست نعره ای جانسوز سر دهم و آشوب و غوغای درونم را بیرون بریزم اشکهای گرم و سوزانم را از روی گونه هایم پاک کردم و روانۀ منزل شدم و به سوی اتاقم رفتم. قلبم در التهاب شدیدی می سوخت. فردا روز اول سال جدید بود اما برای من همه چیز مثل گذشته و اصلاً هیچ تغییری نکرده بود با اندیشیدن به آینده و با آمدن فرد جدیدی در زندگیم غم رنج گذشته به تدریج برایم کم رنگ تر می شد دیگر صحبتهای اطرافیان و غرولندهای عمه خانم و بی توجهی نگین و ندا از موضوعات تکراری و همیشگی بودند به همین خاطر سعی می کردم خودم را با وضعیت موجود غریبه و بیگانه ندانم لبخند کم رنگی در کنج لبانم نشست چرا که احساس می کردم دکتر پویا نیمی از خلاء زندگیم را پر کرده و در خوشبختی زندگیم کمک وافری به من نموده است در بستر انتظار ثانیه ها را مانند سال می گذراندم که صدای غرش عمه مرا به خود آورد و خلوتم را برهم زد:
- مروارید، مروارید مگه لالی؟ چرا جواب نمی دی؟
بدنم مور مور می شد دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار از جا بلند شدم:
- بله عمه جون.
- می دونی فردا عیده، اما خرید خونه هنوز نصفه کاره مونده من و بچه ها برای یک سری از امورات خونه بیرون می ریم آخه سوم فروردین تولد دخترهای گلم است می خواهم براشون یک جشن مفصل بگیرم. شاید از اون راه هم یک سر رفتیم خونه خواهرم مهین. تو هم برو انباری را مرتب کن بعد هم تمام شیشه ها را تمیز کن.
من که دیگه این جور چیزها برایم بازی بیش نبود اصلاً توجهی به این جور برخوردها نداشتم و آب توی دلم تکان نمی خورد فقط تنها چیزی که فکر و خیالم را مشغول و متوجه خود ساخته بود دکتر پویا بود لحظه شماری می کردم برای چهاردهم فروردین که کی آنروز می رسد. چند ساعتی بیشتر نبود که از دکتر جدا شده بودم ولی در تصورم هفته ها شاید هم ماهها بود. لحظه ها خیلی کند می گذشت در یک لحظه وابستگی به دکتر دلتنگی به پدر و مادرم را بوجود آورد فکر گذشته دور و مبهم و روزهای غم انگیز باعث شد در غمی فشرده گردم و دنیایی از رنج و ناامیدی در سراسر وجودم احساس نمایم. دنیایی که گسستگی از پدر و مادرم را نمی توانست برایم مجسم گرداند و قسمتی از هستی و وجودم را گسسته شده جلوه دهد. با مختصر اطلاعاتی که تا آن موقع از پدر و مادرم بدست آورده بودم دریافته بودم که بعد از مرگ پدرم که در اثر سانحه رانندگی اتفاق افتاده بود. عمه ام به خاطر سرمایه و ثروت پدرم مسئولیت و حضانت مرا قبول کرده بود اما افسوس که در وضعیت و موقعیتی قرار گرفته بودم که دریغ از یک سکه سیاه. از آینده مبهم خود نگران و گریزان بودم خواستم بلند شوم و خود را مشغول کاری سازم شاید بدین طریق سرگرم شده و از این فکرها بیرون آیم پاهایم بی حس شده بود زانوهایم خود به خود زیر فشار بدنم خم می شد و قدرت ایستادن را از من سلب می نمود به سختی خودم را به اتاق رسانیده و بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم دیگر هیچ نیرو و قدرتی برای نفس کشیدن و زنده ماندن نداشتم چشمان نیمه بازم فقط سیاهی و تاریکی را می دید و افکارم در خاطرات گذشته و در مصیبتهای وارده جولان پیدا می کرد آن شب به راستی که من اولین برگ از دفترچه روزهای خوشبختی را با دکتر پویا باز کردم چرا که می دانستم نور شادی سرنوشت بلندتر از نوای حزن انگیز قلبهای عاشق است. بی اختیار از جا بلند شدم قدرت ایستادن نداشتم دستهایم را ضامن پشتم کردم و در حالیکه به آن تکیه می دادم خود را به پنجره اتاق رسانیدم با این که دیگر چیزی به عید نمانده بود ولی هوا سرد بود. در اندیشه ای ژرف فرو رفتم دوست داشتم به سفارش مادرم و توصیه دکتر جامۀ عمل بپوشانم و درسم را بیشتر از گذشته بخوانم به نحوی که جزء آن دسته از دانش آموزان موفقی بوده که در طول سال نمونه شناخته شده اند. تا این زمان دانش آموز موفقی بودم اما نه درجه عالی به همین خاطر عزمم را جزم کرده و راهی انباری شدم تا کف و کتاب خودم را مرتب کنم و در دو هفته تعطیلات نوروزی وقتم را صرف درسهای سخت تر و عقب افتاده هایم نمایم. همین که وارد انباری شدم به یاد حرف عمه افتادم که می گفت باید انباری را مرتب کنم. اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم بدون اینکه شامی خورده باشم. هر چند ضعف فراوانی بر من عارض شده بود اما توجهی نکردم و خود را مشغول مرتب کردن انباری کردم بخاری زغالی که از سالها پیش خراب شده بود در گوشه ای گذاشتم، میز و صندلی های شکسته را روی هم بغل بخاری چیدم چند تا پیت نفت بود با زحمت فراوان آنها را پشت در جای دادم تعدادی جعبه در انباری بود که هر یک به گوشه ای افتاده بودند داخل هر کدام وسایل زائد بود اما سنگین. جعبه ها بلندتر از قد و قواره خودم بود ولی خوب چاره ای نداشتم اگر غیر از حرف و گفته عمه عمل می کردم جوری با من رفتار می کرد که مرغ های آسمان به حالم گریه می کردند. با زحمت زیاد انباری را تمیز کردم به نحوی که حتی از عهده عمه هم خارج بود فکر و حرفهای دکتر پویا انرژی شده بود در قلب و تمام جوارحم خسته و کوفته از داخل انباری به همراه کیف و کتابم خارج و روانه اتاق شدم خیلی خسته بودم عمه و بچه ها هنوز به منزل نیامده بودند بی درنگ و بدون فوت وقت به سراغ رختخواب رفتم و خواب را بر همه چیز ترجیح دادم.
هوا خیلی گرم بود لبهای خشکیده و پاهای بدون کفش قدرت راه رفتن در آن کویر خشک و شوره زار داغ را از من گرفته بود در تکاپوی آب به این سو و آن سو می دویدم اما نیتجه ای حاصل نمی شد ترس و نگرانی به نحوی به من غلبه کرده بود که برای فرار از اندیشه های خوب آور با دستانم چهره ام را پوشاندم و خودم را به دست سیل بی امان گریه سپردم. شعله های سرکش آتش هر لحظه با نسیم گرمی که وزیده می شد کم رنگ تر می گردید. رفته رفته تاریکی مطلق آسمان و سکوت هول آور آن محیط با وحشت درونم آمیخته گردید و آوازی محزون و غمناک را در گوشم زمزمه ساخت. اما دیری نپایید که نگاه گرم دکتر پویا به روی چهره ام مرا از آن وحشت گنگ و نامفهوم بیرون آورد وجودی که با تسلی و اطمینان از گرما و پشتگرمی او به یک باره از ذهنم پر گشود و مرا به دنیای دوست داشتنی ام فراخواند که یک باره با صدای گل بانگ اذان از خواب بیدار شدم قلبم تند تند می زد عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود با تمام وجود خدا را شکر کردم که هرچه بوده فقط کابوس است.
خودم را به حوض آب داخل حیاط رساندم و وضو ساختم و برای خواندن نماز وارد شدم هرجا گشتم اثری از عمه و بچه ها نبود هراسان بودم با بیقراری تمام نماز خواندم و از خداوند سلامتی آنان را مسئلت نمودم بعد از خواندن نماز و راز و نیاز از غیاب عمه و بچه ها خواب به دیدگانم نیامد برای آب و جارو کردن حیاط از اتاق بیرون رفتم با دقت و وسواس زیاد حیاط را مرتب و آب و جارو کردم دلم خیلی شور می زد و ترس زیادی بر من حاکم شده بود اما قدرت فکر کردن نداشتم چند ساعتی صبر کردم تا هوا کاملاً روشن شود به همین خاطر برای گرفتن اطلاع راهی خانه عمه مهین شدم اما او اعلام بی خبری کرد و از این پس نگرانی من صد چندین برابر افزایش یافت. گریه کردم:
- عمه جون مهین آخه عمه نسرین گفته بود که با بچه ها می آید این جا.
اما عمه مهین با بی توجهی در حیاط را به هم کوبید و رفت. چه خاکی بر سرم بریزم به کجا پناه ببرم از کی و یا از کجا احوالشون رو بپرسم. مبادا توی راه اتفاقی براشون افتاده باشد. دلم برای نگین و ندا خیلی تنگ شده بود با این که هیچ موقع اجازه نداشتم با آنها حرفی بزنم و یا بازی بکنم اما باز بیقرار بودم. دوباره در زدم و با وحشت و سر و صدای فراوان به جان در حیاط افتادم و همچنان در را می کوبیدم. عمه مهین در را باز کرد:
- باز هم که تویی مگه دیوانه شده ای دختر! این دیگه چه جور در زدنه.
- عمه، عمه تو را به خدا بگو عمه نسرین کجاست.
- اصلاً می دونی چیه بذار راستشو بهت بگم آنها خونه را با اسباب و اثاثیه اش فروخته و از این جا رفته اند و دیگه برنمی گردند.
بغض گلویم را می فشرد. قطرات اشک روی گونه هایم نقش بسته بود قدرت ایستادن نداشتم صدای ضربان قلبم را می شنیدم همین طور که با نگاهم عمه نسرین را برانداز می کردم. ناباورانه بی محبتیش را تضمین می نمودم سرم را پایین انداختم و با بی حوصلگی و قیافه ای خجالت زده گفتم:
- حداقل بگو کجا رفته اند.
- می دونی آنها خونه و اسباب و اثاثیه اش را فروخته و دیروز عصر ساعت هفت و نیم به مقصد کویت پرواز داشتند و دیگه به ایران برنمی گردند.
- آخه، آخه آقا بهرام همین یکی دو روز پیش نامه داده بود. اون توی نامه سفارش مرا به عمه نسرین کرده بود.
- دختر تو چقدر ساده ای اونها همه نقشه بود تمام مدارک تحصیلی نگین و ندا را هم گرفته برده. صاحب جدید خونه هم همین روزها برای تحویل گرفتن خونه با وسایلش می آید و خونه را تحویل می گیره. تو هم برو یک فکری به حال خودت بکن که از گوشه خیابانها سر درنیاری تازه این را هم بهت بگم که تمام ارثیه پدریت را هم با برنامه ریزی قبلی فروخته اون نامه ای هم که چند روز پیش بهرام فرستاده بود بهانه ای بیش نبوده و فقط برای رد گم کردن بوده چون که از چند ماه پیش برای آنها ویزا فرستاده و عمه و بچه ها تمام کارهاشون را ردیف کرده بودن حالا دیگر برو دیگر بیشتر از این مزاحم من نشو چون ما هم چند روز دیگر بیشتر در این شهر نیستیم آقا توکلی را به شهر دیگری منتقل کرده اند.
گیج گیج بودم سردرنمی آوردم سرم داغ داغ شده بود چشمانم به جز سیاهی جای دیگری را نمی دید صدای کوبیده شدن در خانه عمه مهین بدنم را بیشتر به لرزه درآورد به هر تقدیری می بایست بار سنگین سرنوشت را به دوش می کشیدم و واقعیت را می پذیرفتم در دل می گریستم و به زبان هیچ نمی گفتم اصلاً هیچ حرفی برای گفتن نداشتم از چه می توانستم گله کنم این سرنوشت شومی بود که در تاریخچه زندگیم باید گذرانیده می شد دیگر تحمل نداشتم با نامنظم شدن ضربان قلبم دیگه کنترلم را از دست دادم و تا آن جا که توان داشتم جیغ تلخی سردادم. خاطرات گذشته را در ذهنم مرور می کردم به درستی که من با کوهی از غم و درد و فصول بسته شده ای از کتاب زندگی در این دنیا تنها مانده بودم آشیانه گرم خانواده ام از هم گسسته بود دستان نوازشگر پدر از روی سرم بریده بود و چهره مهربان و دوست داشتنی مادر خود را به من نشان نمی داد. آره دریای بی رحم سرنوشت با طوفان حوادث عزیزانم را از من گرفته بود و زورق شکسته روحم را در این دریا تنهای تنها گذاشته بود باز این همه مصائب را به جان خریده بودم اما اکنون مانند سنگ روی یخ از این طرف به آن طرف سر می خوردم و جایی برای سکون نداشتم صدای نعره های تلخ زندگی را به خوبی احساس می کردم و با وضعی آشفته و پریشان بر سر و صورت خود می کوبیدم و با همان وضع راهی منزل شدم منزلی که از این پس دیگر متعلق به من نبود و باید هرچه زودتر جایی را برای اسکان پیدا می کردم وارد خانه شدم و خودم را به اتاق رسانیدم بی اختیار خود را به گوشه ای انداختم و هق هق گریه می کردم فضای غم گرفته زندگی محاصره ام کرده بود. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت یأس و پوچی، غمی در ژرفای ضمیرم بر جای نهاده بود دوست داشتم بعد از خزان عمر خانواده ام مرگ آغوشش را به سویم بگشاید. دوست داشتم نبض زمان را برای همیشه در زندگیم قطع می گرداندم. دوست داشتم در شتاب خزان حزن انگیز پائیز همراه برگهای زرد روی زمین مدفون گردم. قلب به غم نشسته ام در سینه ام بهانه دیدن پدر و مادرم را می گرفت و روح شکست خورده ام به روی امواج پر تلاطم زندگی لحظه ای آرام و قرار نداشت هنگام غروب که بسیار احساس دلتنگی می کردم با خیالی گنگ و مبهم از خانه خارج شدم سر کوچه که رسیدم مردی با قد و قامت بلند و موهای سفید آدرس منزل ما را می گرفت در آن لحظه احساس همان زمانی را داشتم که عمه مهین در خانه اش را به رویم بست و گفت دیگر مزاحم آنها نشوم مثل این که درهای دنیا به رویم بسته شده بود با اشاره دست منزل را به آقا نشان دادم به سوی منزل حرکت کردیم و با دستی لرزان کلید را در قفل چرخانیدم و وارد خانه شدیم اما دوباره به یاد آوردم که به دنیایی تعلق دارم که بازگشتی برای کوچ وجود نخواهد داشت باید آوارگی کوچه و خیابان را باور می کردم به که پناه ببرم اما این را به خوبی می دانستم که تکیه گاهم مصائب پی در پی شده بود در همان سکوت و تاریکی در گوشه ای از اتاق زانوی غم به بغل گرفتم پدر و مادر عزیزم که می توانستند آرام روح و جانم باشند به جایی کوچ کرده اند که آرزو دارم...
آه دل را با اشک حسرت پیوند دادم و در این رویاهای زیبا بود که پدرم به سراغم آمد: "مروارید عزیزم نذار گل زندگیت پژمرده بشه تو هنوز خیلی جوونی و راه موفقیت برایت باز است."
با دور شدن و رفتن پر شتاب او نهیب و فریادی کشیدم دیگر همه چیز محو شده بود چیزی نمی دیدم دلهره سختی توأم با ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود دستان لرزانم را ضامن پاهایم کردم و از جا بلند شدم به یک باره گفته پدر در خواب و بیداری نیروی عجیبی در من بوجود آورد و باعث شد نقش زیبایی را در پیش رویم مجسم گردانم با عجله از اتاق خارج شدم و همون آقا را دیدم که از این اتاق به اون اتاق مشغول لیست برداری از اسباب و اثاثیه ها بود آنقدر سرگرم کار بود که اصلاً متوجه حزن و اندوه من نبود و سراغی از صاحب خانه نمی گرفت همه وسایل را لیست برداری کرد و تنها چیزی را که به من داد یک عدد آلبوم عکس بود چند صفحه از آلبوم را عکس پسر چهارده پانزده ساله ای پر کرده بود. خدایا چه می بینم یعنی ممکنه! فکرم بیشتر از هر زمان متوجه این موضوع روی عکسها شده بود اما در این میان تنها چیزی که دلم را به درد می آورد عکسی بود که مربوط به آخرین سالگرد ازدواج اشان بود پسرک جوان را می بینم که کنار پدر و مادرم ایستاده با دیدن عکسها ساکن برج خاطراتم شدم خاطراتی ذهنی و خیالی که همیشه آنها را در ذهن می پروراندم بوسه ای تلخ بر روی چهره پدر و مادرم نشاندم بوسه ای که سردی آن اشکی گرم و سوزان را التیام می بخشید و بخار حسرت و تأسف را روی چهره ام می نشاند به وضوح گرمی و محبت دستان مادرم را از روی عکس احساس می کردم انگار می خواست دست مرا بگیرد شاید هم می خواست مرا پیش خود ببرد و در آن لحظه من با تکرار نام پدر و مادرم پدر و مادری که دست بی رحم تقدیر آنها را از پله های زندگی به عقب زده ناله سر می دادم و اشک می ریختم اشکی که هرگز نمی توانست غم عظیمی را که در قلبم نشسته بود بشوید و ناله هایی که هرگز نمی توانست به گوش رقم زننده سرنوشت برساند هرگز...
آواز دلنشین و خوش آهنگی از دریچه امید به گوشم می رسید و همین امر باعث شد بار دیگر زندگی را به خاطر عشق صادقانه پدر و مادرم و سفارشهای مکرر پدرم که می گفت: "مروارید عزیزم، نذار گل زندگیت پژمرده بشه. زندگی را از سر بگیر و از روزنه خوشبختی به جاده بلند و طولانی آرزوهایت قدم بگذار." از سر بگیرم. باید اعتراف کنم که این روزها خیلی وضع جسمی ام تحلیل رفته بود و اکثر اوقات با چشمانی قرمز و سردردهای شدید احساس کسالتی مفرط داشتم صاحب خانه جدید چند سؤال از من پرسید که به هر کدام از آنها یک به یک پاسخ دادم در پایان او به من گفت که تا شب به این جا می آیند در حالیکه یکی دو ساعتی بیشتر به شب و آغاز سال تحویل باقی نمانده بود کیف و کتابها و یکی دو دست لباس مندرسم را برداشتم و برای همیشه از آن منزل شوم و نکبت بار خداحافظی کردم و خود را به دست تقدیر و سرنوشت و آوارگی کوچه و خیابان سپردم.
بخش چهارم سال نو مبارک، آوارگی نو مبارک من می رفتم تا در کرانه ای از اقیانوس بیکران هستی خود را به گوشه ای از ساحل رسانیده، شاید هم این بار امواج پرتلاطم دریا مرا در کشیده و زنجیر گسستۀ اتصال بین من و عزیزانم مستحکم گردیده و گره بخورد، از این سو به آن سو در حرکت بودم به جایی که مقصدش نامعلوم بود. کودکی را دیدم که دستش در دست پدر گره خورده تنگ کوچکی که ماهی قرمزی رقص کنان در آن شناور بود در دست داشت. بی اختیار دنبال آنها به راه افتادم به منزل رسیدند با شادی در را باز کردند و داخل شدند اما غافل از این که در باز مانده است یکی دو قدم داخل شدم نیم نگاهی به داخل اتاق انداختم همه افراد خانواده با خرسندی و شادی دور هم جمع بودند چراغ های چشمک زن در اطراف سفره هفت سین انعکاس و زیبایی خاصی بوجود آورده بود پدر تنگ ماهی قرمز را داخل سفره هفت سین گذاشت. ظرف شیرینی در وسط سفره کنار بشقاب سبزی خودنمایی می کرد. همه با لباس نو دور سفره حاضر بودند صدای شلیک توپ که به نشانه تحویل سال نو بود از تلویزیون خارج شد همه با شادی صورت همدیگر را بوسیده و سال نو را به همدیگر تبریک می گفتند. پدر قرآن را باز کرد و از وسط قرآن به هر کدام از اعضای خانواده اسکناس نو تبرک شده هدیه داد. شور و غوغای فرا رسیدن سال نو و بهاری دوباره باعث شده بود که جنب و جوش و هیجان خاصی بین مردم ایجاد شود از این همه مهربانی و صمیمیت آنها بغض بر گلویم فشار آورد و قطرات درشت اشک از چشمانم جاری شد. آهسته آهسته خود را از کنار در بیرون کشیدم و دوباره وارد خیابان شدم آن شب در هوایی که چون آسمان دلم ابری و گرفته بود راهی کوچه و خیابان بودم.
سرنوشتی که چون تندباد درگذر بود و لحظات حساسی از زندگی را برایم رقم می زد. روح ناآرام و بی قرارم لحظه به لحظه مشتعل تر می شد و مرا در کشاکش امواج طوفانی احساساتم غرق می ساخت نگاههای افسرده و خاموشی را می دیدم که بدرقه راهم بود و در مسیر راه همراهیم می کردند. نمی دانم روح زجر کشیده و عذاب دیده ام را کدامین شیطان، مسخ نموده است؟ آیا می توانم از این درماندگی، بی کسی، و آوارگی راه را با گرد روبی غبار خاطرات بر خود آشکار سازم؟
کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری پائین کشیده می شد و هر کس با عجله سعی می کرد هر چه زودتر خود را به منزل برساند و شروع سال نو را در کنار اعضای خانواده باشد. بوی سبزی پلو با ماهی سرخ شده از پنجره آشپزخانه ها فضای خیابان را اشغال کرده بود. وحشت عجیبی وجودم را محاصره کرده بود. "خدایا به دادم برس به کی پناه ببرم." به یاد حرف دکتر پویا افتادم که می گفت مواظب خودت باش تو گوسفند رمیده ای و دور و برت پر است از گرگهای گرسنه در آن لحظه حرف دکتر برایم معنا و مفهوم خاصی نداشت اما در این زمان که در شهر خود غریب و بیگانه و در ظلمات شب آواره شده بودم همه چیز را به خوبی درک می کردم می خواستم به منزل برگردم و از صاحبخانه خواهش کنم که آن شب را آن جا بمانم اما اگر او در مورد خانواده ام پرسید چه جوابی بدهم بگویم قرعه فلک به نام پدر و مادرم افتاده. بگویم بعد از گل چین شدن پدر و مادرم عمه ام، قیمم شده بود بعد هم با حیله و نیرنگ خاص خود و معصومیت کودکانه من سرمایه پدریم را جمع کرده و بعد از چند صباحی مرا به دست غربت سپرده و از این سرزمین کوچ کرده است. فکر و خیالهای کاذب، و چه کنم چه کنم ها مانند زنجیر پیوسته از ذهنم می گذشت که ناگهان نور شدیدی شدیدتر از رعد و برق از جلو چشمانم گذشت و دیگر هیچ نفهمیدم از فرط درد نگاهم را باز کردم همه جا برایم غریب و ناآشنا بود خواستم دستم را بلند کنم اما قدرت و یارای حرکت نداشتم چشمم به وزنه ای افتاد که به پایم آویزان شده بود به سختی سرم را تکان دادم درد شدیدی را روی جمجمه ام احساس کردم هر دو دستم را گچ گرفته بودند خانم سفید پوشی در کنارم بود که مشغول وصل کردن سرم بود. خواستم چیزی بپرسم اما قوای مهاجم درد و سستی بر من چیره گشت و دروازه دیدگانم بسته شد حدود یک هفته در بخش آی سی یو به علت شکستگی جمجمه و خونریزی مغزی در حالت اغما میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم و به خنده های پیروزمندانه سرنوشت گوش می دادم و در حالیکه دستان بی رحم و خیانتکار روزگار این بار بر گردن من چنگ انداخته و مهر بمان و زجر بکش را به روی پیشانی ام داغ کرده است.
هر وقت که به هوش می آمدم و می خواستم چیزی بپرسم اندیشه های گنگ زبانم را لال می کرد از اتفاقی که برایم افتاده بود هیچ نمی دانستم اما به خوبی دریافته بودم که این فضا، فضای بیمارستان است به سختی و ملتمسانه از پرستاری که مشغول مراقبت از من بود خواستم تا در مورد اتفاقی که برایم افتاده توضیح دهد و بگوید که چطور از این جا سردرآوردم اما او خونسردانه لبخندی زد و گفت:
- عزیزم ضربه شدیدی به شما وارد شده نباید حرف بزنید.
دیگر آرام و قرارم را از دست داده بودم اشک در چشمانم حلقه زده بود و پی در پی روی گونه هایم را نوازش می کرد دیگر از زنده ماندن خسته شده بودم.
- آخه چرا تمام مصیبتهای دنیا فقط باید بر سر من پیاده بشه.
خانم پرستار به آرامی دستی بر سرم کشید و گفت:
- عزیزم شما عمل جراحی سختی داشتین، تمنا می کنم کمی آروم باشین حالا که می خواهید همه چیز را بدونیم برایم از شب حادثه صحبت کن و بگو چطور شد که اون اتفاق افتاد اصلاً اون موقع شب توی خیابان چی کار داشتی؟
در حالیکه گریه مجال حرف زدن را از من می ربود با سختی تمام ماجرا را برای خانم پرستار گفتم در این هنگام دکتر تقریباً جوانی که دکتر قائمی نام داشت برای بررسی حالم به اتاق آمد و شاهد گفتگوی من با خانم پرستار شد بعد از اتمام گفته هایم دکتر نگاه معنی داری به چهره ام انداخت و گفت:
- پس حق با راننده تاکسی بود. ببینم دختر جون اسمت چیه؟
با کمی مکث گفتم:
- مروارید، مروارید معین.
- خانم معین شما با اون احساسی که از خیابان رد می شدید بدون شک اسیر توهم و خیال بودین.
ناباورانه حرفش را قطع کردم و گفتم:
- ولی دکتر...
او سری تکان داد و گفت:
- خواهش می کنم خانم معین بس کنید. شما، شما با این کارتون صدمه بزرگی به خودتون وارد کردید.
متوحش و نگران فریاد زدم:
- نه، نه. اصلاً نمی خواهم این جا بمونم اصلاً می خواهم بمیرم دیگه نمی خواهم هیچ کس را ببینم.
دکتر قائمی که آثار اضطراب در چهره اش بیداد می کرد با کمی مکث گفت:
- خیلی خوب، خودتو ناراحت نکن در اسرع وقت ترتیب رفتنت را می دهم.
تعادل روحیم را از دست داده بودم درد شدید سرم را محاصره کرده بود نبضم کند شده بود. در یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و نفسم در سینه حبس گردید با باوری دردناک و فریادی بغض آلود مرگم را از خداوند خواستم و از هوش رفتم. آری من بار دیگر در عرصه امتحان روزگار قرار گرفته بودم اما این بار گردش روزگار چنگ بر حلقوم من انداخته و مثل اینکه این بار من باید در قرعه مرگ فلک قرار بگیرم. دوران سرد و سخت زندگیم را در روزها و ایام تعطیلات نوروزی در بیمارستان سپری کردم چطور می توانستم از بیمارستان خارج شوم بعد از مرخص شدن از بیمارستان دوباره راهی کدام کوی و برزن شوم و خود را دوباره به دست کدامین تقدیر شوم و نکبت بار بسپارم.
اصلاً خرج و مخارجِ بیمارستان را چه کسی تقبل می کند و از کجا تهیه می شود. به راستی که من بدبخترین موجود روی زمین بودم بعد از گذشت چندین هفته روزی که می خواستم بیمارستان را ترک کنم دکتر قائمی که بسیار مهربان و دلسوز بود و نقش بسیار مهمی در روحیه دادن و زنده نگه داشتن من داشت و به خوبی از تمام ماجرای زندگیم اطلاع پیدا کرده بود مرا در آغوش کشید و گفت:
- عزیزم سالها در انتظار فرزندی بودم که چراغ خانه ام را روشن کند اما این سعادت شامل حالم نشد اگر دوست داشته باشی به منزل من بیا و مرا خوشحال کن و مرا پدر خود بدان.
من که گیجِ گیج بودم و اصلاً از حرفهای دکتر سردرنمی آوردم، گفتم:
- پس خانمتون، خانمتون راضیه؟
آه سردی از سینه خارج کرد و گفت:
- خانمم هنگام زایمان از دنیا رفته است و از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت حاضر به ازدواج نشدم و جای خالی همسر و فرزندم در خانه خالی مانده است. اگر فرزندم زنده بود درست هم سن و سال تو بود فعلاً هم در منزلم پیرزن مهربانی هست که مشغول امورات منزل است.
مثل اینکه تنها من نبودم که در این قمار بازنده بوده ام و خیلی ها بیشتر از من باخته اند. به یاد دکتر پویا و مهربانی هایش افتادم غمی بزرگ به بزرگی عالم در دلم افتاد صورتم را میان دو دستم گرفتم و بی اختیار شروع به گریه نمودم.
- خوب پس دیگه راضی شدی؟
دکتر مجدد مرا در آغوش کشید و دستی به روی موهای بلندم کشید و بوسه ای به روی گونه هایم نشاند.
- خدایا از هدیه ای که برایم فرستادی ممنونم از امروز چراغ خانه ام روشن شد.
تعطیلات نوروزی به اتمام رسیده بود و یک هفته از شروع مدارس می گذشت کم کم به زندگی جدید انس گرفته بودم اما سؤالهایی در ذهنم زنجیر وار تکرار شده بود که از پاسخ دادن به آنها عاجز بودم آیا بار دیگر درخشش نور گرم زندگی سایه ای از شادی و امید بر بام خانۀ مان منعکس می گرداند؟ آیا بار دیگر سکوت سرد و غم گرفته خانۀ مان را درخشش رعد عشق و محبت درهم خواهد شکست؟ آیا بار دیگر رنگهای بدیع و شاد زندگی به روی قلب داغ دارم نقش خواهد بست؟ آیا بار دیگر بوته خشک زندگیم به گل امید شکوفا می گردیم؟
مهری خانم خدمتکار دکتر، تعطیلات نوروزی را در منزل نبود و طبق گفته دکتر به مسافرت در یکی از شهرهای شمال به منزل دوستش رفته بود و بعد از چند روز که از ورود من به آن خانه می گذشت به منزل بازگشت دکتر حکایت مرا برایش تعریف کرد و گفت:
- از این به بعد مروارید دختر من است و تو هم مادربزرگ مروارید هستی.
قطرات درشت اشک از گوشه چشمان مهری خانم به روی گونه هایش جاری گشت من به خوبی آنچه در درونش می گذشت احساس می کردم او در حالیکه نگاهش را به چهره من انداخته بود زیر لب گفت:
- مروارید جان به منزلت خوش آمدی.
چشمان پر از اشک و گود افتاده اش حکایت غم درونش را آشکارا می ساخت اتاق نسبتاً بزرگی را که پرده های سبز حریر در آن آویزان بود در اختیارم گذاشتند. تختی بسیار زیبا همراه با میز کوچکی که روی آن گلدان بلور با گلهای رز تزئین کرده بود در گوشه ای قرار داشت بوی گل های رز فضای اتاق را عطرافشانی کرده بود. یک عدد کمد کوچک که انواع اسباب بازی های جورواجور در آن قرار داشت کنار پنجره قرار داشت.
اصلاً باورم نمی شد از کجا به کجا سردرآورده بودم بی اختیار جارختی کمد را باز کردم اما خالی بود و هیچ لباسی در آن آویزان نبود مثل اینکه قبلاً کسی از کمد استفاده نکرده بود. ضربه ای به در وارد شد:
- بفرمائید.
- با اجازه. سلام عزیزم از اتاقت خوشت می آید؟
- ممنونم اتاق خیلی قشنگی است. همیشه آرزوی چنین اتاقی را داشتم.
- بیا دخترم یکی دو دست لباس واست خریدم. آنها را بپوش بعد هم به اتفاق مهری خانم می رویم بیرون و به سلیقه خودت باز هم برایت لباس می خرم. اتاقت را هم می توانی با سلیقه خودت و کمک مهری خانم تغییر دکوراسیون بدهی من وقت زیادی ندارم و باید بروم بیمارستان اگر کاری داشتی به مهری خانم بگو شماره تلفن بیمارستان و اتاقم داخل دفترچه است زنگ بزن...
- ولی... ولی... الان چند روزی می شه که از شروع مدارس گذشته من غیبت دارم.
- ولی دخترم تو فعلاً در وضعیتی نیستی که بتونی مدرسه بری. اما خوب من با مدرسه ات هماهنگ می کنم و داخل منزل برات معلم می گیرم همین جا به درسهایت برس. موقع امتحان هم که شد می روی و امتحانهایت را می دهی.
درد جمجمه و پاهایم هنوز بر من غالب بود و به سختی محاصره ام کرده بود ظاهراً ساق پایم از سه ناحیه شکسته بود و به استراحت طولانی مدت نیاز داشتم و باید تا مدتها از عصا استفاده کنم و به توصیه پدرم و دکتر معالجم ورزشهای لازم را انجام می دادم.
- آره دخترم چند روز دیگر استراحت کن همسر دوستم معلم است با او صحبت می کنم که به تو در امور درسی کمک کند.
- ببخشید آقای دکتر...
- آقای دکتر نه، پدر.
لبخند پررنگی که حاکی از رضایت بود روی لبانم نقش بست و گفتم:
- ببخشید پدر اون شب موقع تصادف کیف و کتابهایم دستم بود از همه مهمتر خاطرات زندگیم که یک عدد آلبوم عکس بود...
- دخترم ناراحت و نگران هیچ چیزی نباش. زندگی تو از این زمان شروع می شود تو دیگه متعلق به خاطرات گذشته و یا بهتر بگویم خاطرات گذشته به تو تعلق نداره. دیگه فکر گذشته ها را از ذهنت پاک کن و به فکر آینده آنهم آینده ای بهتر باش. من دیگه باید برم بیمارستان دیرم می شه. امروز یک عمل خیلی مهم دارم برام دعا کن.
بی اختیار دستان دکتر را در دستم فشردم سرم را روی سینه اش گذاشتم و هق هق گریه کردم. گریه ای که این بار از سر شادی روح و روانم بود این بار بدون شک گم شده ام را یافته بودم و او را امید و آینده محکم و حصار بلند زندگیم می دانستم.
- پدر جان دوستت دارم.
- عزیزم من هم تو را دوست دارم.
بوسه ای روی گونه ام نشاند و دستی روی موهایم کشید از من خداحافظی کرد و رفت.
آری، به راستی که لحظه ها دقیقه ها و ساعتها در زیر طپش قلبم خرد می شد و دیگر صدای یأس و ناامیدی در ضمیرم منعکس نمی شد نور گرم امید و درخشش شادی را در بند بند وجودم احساس می کردم و هر بار شاکر خداوند بودم که خود را در میان گم شده ام یافته بودم. چرخ روزگار چرخید و چرخید تا مرا در دوازدهمین بهار زندگیم به دست یگانه مرد احساس و عاطفه که منشاء تمام محبتها و خوبیها بود رسانید. جای مهر داغ خوشبختی را روی پیشانی ام احساس می کردم او بت و من بت پرستم و دقیقاً همین حالات را در رفتار دکتر مشاهده می کردم. علاقه دو جانبه ما به جایی رسیده بود که زمانیکه دکتر در بیمارستان مشغول بودند دقایق برایم خیلی کند و سخت می گذشت و در این فاصله زمانی چندین بار به او تلفن می زدم و دقیقاً همین عمل را او به بهانه احوالپرسی از من انجام می دادند.
آن شب دکتر دیر به منزل آمد و علی رغم گرسنگی شدیدی که بر من وارد شده بود ترجیح دادم شام را با دکتر بخورم ساعت دوازده و نیم شب بود که دکتر به منزل آمد از صدای ماشین به بیرون دویدم از خود غافل شده بودم عصایم را به گوشه ای انداختم و دستانم را دور کمر پدرم حلقه زدم.
- مروارید عزیزم، دخترم هنوز نخوابیده ای.
- نه پدر جون بیدار موندم تا با همدیگه شام بخوریم.
آن شب شام را همگی با هم خوردیم اما با قولی که دکتر از من گرفت قرار بر این شد که دیگه منتظر دکتر نمانم و شام را با مهری خانم بخورم و بخوابم.
آن شب با احساس دگرگون شده و با خاطره شیرین و دیدار با دکتر و مهری خانم سر به بالین نهادم و به پیشواز سپاه خواب رفتم. صبح روز بعد با اولین پرتو آفتاب از خواب بیدار شده و برخلاف گذشته که باید در امورات منزل و تهیه صبحانه به عمه کمک می کردم مهری خانم را دیدم که صبحانه را مهیا کرده و روی میز داخل آشپزخانه چیده است.
- سلام.
- سلام عزیزم صبح بخیر. خوب خوابیدی؟
- ممنونم، خیلی وقت بود که خواب به این راحتی نداشتم.
- خوبه، خوبه خیلی خوشحالم. پس برو دست و صورتت را بشور و بیا داخل آشپزخانه با همدیگه صبحانه بخوریم.
وارد دستشویی شدم خود را در آئینه نظاره کردم. کبودی صورتم هنوز رفع نشده بود اما رنگ رخسارم نشان می داد که تحلیل جسمی گذشته ام رو به جبران است صورتم را شستم و موهایم را برس کشیدم مهری خانم موهایم را بافت و با روبان قرمزی آنها را برایم بست.
- مهری خانم؟
- جانم.
- پس دکتر...
- اِوا... آهان پدرت را می گی.
صدای قهقهه خندمان فضای اتاق را پر کرده بود. خیلی وقت بود که این جور از ته دل نخندیده بودم.
- عزیزم دکتر صبح ها زود می ره بیمارستان.
حالا فهمیدم بوسه داغی که در عالم خواب و بیداری به روی پیشانی ام حک شده بود رویا نبوده و جای لبهای عزیزم بوده که مهر دوستت دارم به روی گونه و پیشانی ام زده بود. ممنونم پدر من هم تو را دوست دارم و از راهی دور می بوسمت و برایت آرزوی موفقیت و بهروزی دارم.
- آره مروارید جون دکتر رفته بیمارستان و سفارش عزیز دردانه اش را هم به من کرده است. امروز قرارِ معلم سرخونه بیاید منزل و در درسهایت به تو برسه. خب بیا، بیا و بیشتر از این معطل نکن صبحانه ات را بخور که من خیلی کار دارم.
چقدر با سلیقه میز را چیده بود گلدانِ گل که پر شده بود از میخک و رز گوشه ای از میز قرار گرفته بود. پنیر و گردو، کره و عسل، تخم مرغ و شیر و نان سنگک داغ.
- بخور عزیزم، بخور. با این همه درد و عذابی که تو کشیده ای باید خیلی به خودت برسی تا جبران بشه تو هنوز خیلی جوونی باید انرژی ذخیره کنی تا به سن و سال من که رسیدی از پادرنیایی.
برخلاف همیشه صبحانه ام را با اشتهای فراوان و کامل خوردم و با کمک مهری خانم میز را جمع آوری کردم.
- عزیزم شما زحمت نکش خودم جمع می کنم.
- نه من کار خونه را دوست دارم. اصلاً عادت من اینه.
- پس زیاد به خودت فشار نیار چون تو هنوز نیاز به استراحت داری.
یک ماه از شروع فصل بهار می گذشت و من با پشتکار و همت هرچه تمام تر تلاش و کوششم را در درس با کمک معلم سرخانه خانم رسولی ادامه می دادم خیلی سریع کتابهایم را به اتمام رسانیدم و بیشتر وقتم را صرف دوره کردن کتابهای درسی می کردم و شب هنگام پس از خستگی مفرط از درس کنار پنجره اتاقم می نشستم و بر روی ورق سفید خیالم برای دکتر پویا که عزیزتر از جانم بود و اسمش روی قلبم حک شده بود نامه می نوشتم. گاهی با بال آرزوها به دنبالش می گشتم اما...
وضع فیزیکی بدنم روز به روز بهتر می شد و کسالت ناشی از تصادف رفع می گردید. نمی دانم چرا هر موقع مهری خانم را می دیدم در جنگل خاطرات گذشته سیر می کردم و همیشه گونه های خیسش را می دیدم که در دریا و سیلاب اشک غرق شده و اینها همه حکایتهای سخت رقم خورده ای بود در روی قلب و پیشانی او در دلش جنگی بود مشتعل شده اما به زبان هیچ نمی گفت، در آن روزها درست نمی فهمیدم که ساعات چگونه می گذرد فصل امتحانات شروع شده بود و با کمک خانم رسولی امتحاناتم را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم و با خرسندی وافر به منزل برمی گشتم. سرانجام کارنامه ام را که با معدل عالی قبول شده بودم گرفتم. پدر و مهری خانم بسیار مسرور شدند و به همین منظور برایم جشن مفصلی ترتیب دادند. حدود سه ماه بود که از دکتر پویا بی خبر بودم در دلم آشوب بزرگی بیداد می کرد بعضی مواقع دوست داشتم از دکتر قائمی پدر خوانده عزیزم کمک بخواهم ولی خیلی زود منصرف می شدم و آن آشنایی و دوستی را جزء اسرار درونی و رازهای پنهانی و نهفته در دلم می دانستم هوای دلم آنچنان ابری و گرفته بود که بهانه دیدن او را می گرفت. با این که دیدار من با ایشان در یکی دو جلسه خلاصه می شد ولی احساس وابستگی عجیبی در دلم چنگ انداخته بود نمی دانم در مورد من چه فکر می کند شاید فکر می کند که او را به بازی و تمسخر گرفته ام در حالیکه شماره تلفن و آدرس ایشان روی کارت داخل کیفی که کتابها و آلبوم عکس ازدواج پدر و مادرم بود قرار داشت و همه چیز شب حادثه گم شده بود. روزها در پی هم می گذشت اما من همچنان در فکر دکتر پویا... آنچنان در فکر ایشان بودم که بعضی اوقات برگ سفید خیالم تمام شده و دیگر جایی برای نوشتن و ادامه خاطرات نداشتم و بناچار فقط اسمش را روی قلبم حک می کردم. تابستان از راه رسید و هوا روز به روز گرم و گرم تر می شد. تعطیلات تابستانی از راه رسید و باید برای سه ماه تعطیلات تابستانی به نحوی برنامه ریزی می کردم از طرف دکتر قائمی که اکنون او را به اندازه پدر واقعی ام دوست داشتم خیلی کمک فکری به من رسیده بود و در هر مورد مرا یاری می کرد اما در این مورد یعنی برنامه ریزی تعطیلات تابستانی دوست داشتم خودم تصمیم بگیرم و به نحوی فکر و سلیقه شخصی خود را نشان بدهم.
کلافۀ کلافه بودم حال و حوصله هیچ کس را نداشتم اما باید جوری وانمود می کردم که دیگران از بی حوصلگی من مطلع نشوند به همین خاطر تصمیم گرفتم امروز را به تغییر دادن دکوراسیون اطاقم بپردازم شاید با جا به جا کردن وسایلم کمی روحیه ام عوض بشه.
- مهری خانم، مهری خانم.
- جانم، چیه دختر گلم؟
- ببخشید کمک کنید تا جای تخت و کمدم را عوض کنم.
- به به، چه فکر خوبی، معلومه خیلی باسلیقه ای. می خواهی تغییر دکوراسیون بدی؟
- آره، اینقدر اتاقم را هر روز یک جور و یکنواخت دیده ام که خسته شده ام گفتم بهتره با کمک شما یک تغییر و تحولی به اتاقم بدهم.
- اتفاقاً فکر خوبی کرده ای.
با کمک مهری خانم وسایلم را جابه جا کردم تختم را گوشه راست اتاق مقابل پنجره گذاشتم به نحوی که صبح با اولین اشعه نور خورشید از خواب بیدار می شدم و شب هنگام تا دیر وقت به شمارش ستارگان چشمک زن که مشغول به خود نمایی روی چادر سیاه آسمان بودند می پرداختم.
کمد را مقابل شوفاژ گذاشتم میز تحریر را بغل کمد جوری قرار دادم که از کنار پنجره اتاقم بتوانم بید مجنون را که هر روز تعداد زیادی گنجشک روی آن رقص کنان مشغول ترانه خواندن بودند را تماشا کنم.
منظره اتاق تقریباً عوض شده بود اما حال و هوای دلم هنوز عوض نشده بود. دلم بهانه دیگری می گرفت و با این جور چیزها آرام و قرار نداشت روی لبه تختم نشسته و ساعتها نظاره گر بیرون اتاقم بودم اما هرچه نظاره می کردم بیشتر دلم می گرفت دلشوره و آشوب غریبی محاصره ام کرده بود دلم برای پدر و مادرم برای دکتر پویا که آنرا فرشته نجات زندگیم می دانستم تنگ شده بود. چقدر راحت اصلاً احساس نمی کردم که او یک بیگانه باشد مثل اینکه از سالها پیش او را می شناختم. دلم بیداد می کرد و دل تنگ آن روزها شده بود که چطور به خاطر من ساعتها در آن هوای سرد روی نیمکت پارک منتظر مانده بود. چه احساس و چه مسئولیت غریبی او را به این کار گماشته بود؟ چه علتی داشت که دو بار دو بسته اسکناس را به من بدهد در حالیکه من اصلاً قادر به شمردن آن همه مبلغ نبودم؟
در حالیکه سرم را میان دو دستم قفل کرده بودم و آرزوی زیارت قبر گم شده خانواده ام را داشتم و می ترسیدم حتی در بغل گرفتن قبرشان هم برایم از آرزوهای به گور بردنی باشد فکر خیالهای سنگین زنجیروار از مغزم عبور می کرد جمجمه سرم درد گرفته بود مثل اینکه وزنه صد کیلویی روی سرم گذاشته بودند دلم می خواست خود را در بغل مهری خانم انداخته و از ته دل داد بزنم و عقده دل خالی کنم اما غم درون او را می دیدم که در چشمانش سوسو می زد، چشمان به گود نشسته و قرمزش و گونه های همیشه نمناک

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 3 RE
قسمت سوم
======================
نامه را در پاکت گذاشت، آدرس خانه مان را رویش نوشت و گذاشت توی جیبش. وقتی می خواست برای پست کردن نامه راه بیفتد پسرک به او نزدیک شد و گفت: «مواظب باش.» من نزدیک پسرک شدم و گفتم:
- خوب حالا که رئیس رفته بیا با هم بازی کنیم.
- چه بازی؟
- بازیش خیلی قشنگه فقط یک اسب هم لازم داریم.
پسرک گفت:
- خب من چیکاره ام؟
گفتم:
- تو اسبی. خم شو... آها... با دست و پا راه بیفت من هم سوارت می شوم.
پسرک گفت:
- چقدر راه باید طی کنم.
گفتم:
- صد و پنجاه کیلومتر، همه اش صد و پنجاه کیلومتر. خم شو... خم شو می خواهم سوارت بشم.
- اصلاً کاش صد هزار تومان می خواستیم.
رئیس روانه شهر شد به نزدیک صندوق پست که رسیده بود شنیده بود که دو نفر راجع به ربوده شدن مهری حرف می زدند او خوشحال شده و پاکت را انداخته بود توی صندوق. وقتی به غار برگشت از من و پسرک خبری نبود سیگاری روشن کرده و نشسته بود. بعد از نیم ساعت سر و کله ما پیدا شد. رئیس پسرک را دید که خیلی سرحال و شنگول به نظر می رسد. او ایستاد خسته و کوفته بود من هم پشت سرش. پسرک با شرمندگی شروع کرد به حرف زدن و گفت:
- رئیس حقیقت اینکه تقصیر من نبود چاره نداشتم همه نقشه هامون نقش بر آب شد. من مهری را رد کردم رفت گورش را گم کرد. ای بابا سوارم شده و درست 145 کیلومتر سواری کرده. اون وقت به جای یونجه خاک به خورد من داده. هر وقت هم که یواش می رفتم تا دلت بخواد لگد و توسری به من می زد بحمدالله که رفت. به جهنم که پول گیرمون نیامد.
رئیس گفت:
- قلب تو که ضعیف نیست.
پسرک گفت:
- چرا؟ نه! چرا ضعیف باشد؟
رئیس گفت:
- اگه نیست پس یواش برگرد و عقب سرتو نگاه کن.
او برگشت و تا چشمش به من افتاد سست شده آهسته نشست زمین. مدتی طول کشید تا از جا بلند شد. رئیس گفت:
- هرچه هست باید این سه چهار ساعت را هم صبر کرد.
بالاخره نزدیکیهای ساعت هشت و نیم رئیس به سراغ سه درخت تک افتاده رفت. برای اینکه کسی متوجه او نباشد، رفت بالای یکی از درختها و منتظر نشست. سر ساعت هشت و نیم یک نفر دوچرخه سوار آمد و پاکتی را در صندوق تعیین شده گذاشت و رفت بعد از رفتن او رئیس یک ساعت دیگر روی درخت ماند که مبادا حقه ای در کار باشد سرانجام پایین آمد و رئیس و پسرک شروع کردن به خواندن نامه و این بود آنچه پدر مهری نوشته بود:
"آقایان دو نفر بینوایِ بدبخت، نامه شما امروز به دستم رسید شما 1500 تومان برای برگرداندن دخترم خواسته اید من فکر می کنم این مبلغ خیلی زیاد باشه و برای همین است که خودم پیشنهاد متقابلی می دهم که امیدوارم مورد قبولتان واقع شود. شما دخترم را به خانه بیاورید و 250 تومان فقط 250 تومان به من بپردازید تا شما را از دست او خلاص کنم. البته نیمه شب این کار را بکنید که گرفتار همسایه و مأمور ده نشوید، چون ممکن است شما را ببینند و بکشند.
ارادتمند شما پدر مهری."
- خدایا یعنی چه؟ پدر مهری دیوونه شده.
بعد برگشت رو به پسرک کرد تا ببیند که در چه حالیست. تا آن وقت قیافه ای به آن بدبختی ندیده بود. پسرک با همان قیافه فلاکت بار گفت:
- رئیس 250 تومان که چیزی نیست این مدت هرچه قدر بچه دزدی کرده ایم 250 تومان شده، من گمان می کنم که باید با پشنهاد انسانی پدر مهری موافقت کنیم اگر یک شب دیگه این بزمجه این جا باشه من کارم ساخته است. خواهش می کنم رئیس بیا پول را بدهیم و از دست این گربه وحشی راحت بشیم. تمام سر و صورت مرا زخمی کرده. بهتره هرچه زودتر از این خراب شده بریم.
رئیس گفت:
- حقیقت اینکه منم از دست این دختره زله شدم بریم پول رو بدیم و بزنیم به چاک.
سر ساعت دوازده شب مرا بردند دم منزلمان در زدند و پدرم آمد در را باز کرد. رئیس با کمال ادب 250 تومان به پدرم تقدیم کرد اما من وقتی که فهمیدم مرا آورده اند تحویل بدهند و می خواهند بروند، گریبان رئیس را چسبیدم. پدرم به زور مرا از او جدا کرد. رئیس گفت:
- تا چند دقیقه قدرت دارید دخترتون رو همین طوری محکم بگیرد که تکان نخورد.
پدرم گفت:
- فکر کنم ده دقیقه.
رئیس گفت:
- بسه برای هفت پشت ما بسه. در عرض ده دقیقه تمام ایران را زیر پا می گذاریم و می ریم به تهران. خداحافظ.
این را گفت و یک دفعه چنان خیز برداشت و فرار کرد و مرتب داد می زد: «من دیگه غلط بکنم بچه دزدی کنم. من دیگه...» پدرم مرا به داخل خانه برد و تا قدرت داشت و من جان داشتم کتکم زد تمام بدنم مجروح شده بود با اون سن کم با تمام معصومیت کودکانه ام زیر مشت و لگدهای او التماس می کردم و می گفتم که: «اشتباه کرده ام دیگه گم نمی شوم. اصلاً من که گم نشدم اون پسرها مرا بردند داخل غار و گمم کردند.» اما پدرم دست بردار نبود و مرتب داد می زد که من آبروی او را پیش مردم روستا و از همه مهمتر پیش ارباب برده ام. حسابی مرا کتک زده و بعد هم مرا داخل اسطبل زندانی کرد و تا فردا صبح همانجا ماندم. از اون موقع به بعد هر موقع که پدرم می خواست به سر زمین برود در حیاط را به رویم قفل می کرد و دیگه حق بازی کردن داخل کوچه را هم نداشتم بعدها فهمیدم که با 250 تومانی که بابت برگرداندن من به پدرم از پسرها گرفته بود، چند جریب زمین را از ارباب خریده و تا حدودی برای خود کسی شده. هنوز چند صباحی از فوت مادرم نگذشته بود که پدرم بهانه بی سرپرست بودن مرا گرفت و خواست که به قول خودش سرپرست و مادری برایم پیدا کند اما افسوس که سایه ای سنگین تر از سایه بی مادری بر سرم نشست. روزها زیر حرفهای دردناک و سرزنش های اقدس خانم قرار می گرفتم و شبها باخبر چینی و دو به هم زنی او زیر مشت و لگدهای پدرم التماس و ناله می کردم و تا صبح با بدنی مجروح و خون آلود در انباری و یا اصطبل ناله می کردم. برنامه زندگی ما همین شده بود خودم به خوبی می دانستم که به محض ورود پدرم به خانه چه قیامتی بر پا می شود دریغ از یک استکان چایی گرم که پدرم با آن لبی تر کند و خستگی از تن بزوداید. پدرم رعیت جزیی بیش نبود و در مزرعه خان و چند جریب زمینی که به تازگی خریده بود مشغول کشاورزی بود.
روزگار روز به روز بر من تنگ و تنگ تر می شد بعد از دو سال در خانواده نوزادی متولد شد که آتش کینه و حسرت نامادری را برعلیه من بیشتر و بیشتر کرد. دیگر تمام امورات منزل از ریز و درشت بر گردن من افتاده بود هر روز صبح سبد بزرگی پر از لباسهای چرک را برداشته و به کنار چشمه می رفتم و تا ساعتها مشغول شست و شوی آنها بودم اما موقع برگشت وزن لباسها چندین برابر شده و با زحمتی بیشتر از قبل باید آنها را به منزل می رساندم. با هزار ترس وارد خانه می شدم و از شدت ترس تمام دندانهایم به هم می خورد اما دوباره غرغر و کتک کاری اقدس خانم شروع می شد:
- ای بی سر و پا تا حالا کجا بودی. مگه دو تا تکه لباس شستن این همه دَنگ و فَنگ داره. بگو نمی خواهی کار کنی. بگو تنبلی. بگو دنبال بازی می ری...
و من همچنان التماس می کردم و با سر جوابش را می دادم که جایی نبوده ام. از سنگینی حرفهایش بندبند وجودم به لرزه درمی آمد و داغی و سرخی شدیدی بر روی گونه هایم می نشست یک روز صبح از شدت درد از خواب بیدار شدم. پدرم با پا به پهلویم می زد و می گفت:
- دختره نره غول یک سر و گردن از من درازتر شده هنوز باید بهش بدم بخوره. پاشو پاشو ببینم از امروز باید خودت خرج خودت را دربیاوری من پول مفت ندارم که بخوام خرج یک لاقبایی مثل تو بکنم.
با پدرم راهی مزرعه خان شدم پدرم مرا به خان معرفی کرد و او مسئولیت هرس علفهای هرز را به من گمارد. مدت پنج سال با پدرم در مزرعه خان مشغول بودم از لحاظ رنگ و رو و جثه وضعیت بهتری پیدا کرده بودم کار در مزرعه هرچند سخت و طاقت فرسا بود اما آن را به ماندن در خانه ترجیح می دادم و آن را رهایی از زندان می دانستم به همین خاطر با دل و جان کار را دوست داشتم و به آن عشق می ورزیدم.
یازدهمین بهار زندگیم از راه رسیده بود و اکنون به سنی رسیده بودم که در چیدن و درو کردن گندم می توانستم نقش به سزایی داشته باشم و از این بابت حقوق بهتری دریافت می کردم. پدرم از اینکه می دید حقوق بگیر خان شده ام بادی به غَبغَب خود می انداخت . مخصوصاً که هر چند ماه یکبار خان به عنوان پاداش یک کیسه گندم به من انعام می داد و می گفت که برخلاف سن کمم خوب کار می کنم. یک روز صبح برخلاف روزهای گذشته زودتر از پدرم از خواب بیدار شدم اما هرچه منتظر ماندم بیاید که به مزرعه برویم خبری نشد. نزد پدرم رفتم دیدم هنوز خوابیده جلوتر رفتم تا او را بیدار کنم و به مزرعه برویم اما با چهره رنگ و رو پریده و سرفه های مکرر او رو به رو شدم. چند قطره خون کنج لبانش جمع شده بود چند قطره هم روی بالشش چکیده بود. گیج شده بودم و خیلی می ترسیدم به طرفش رفتم دستش را گرفتم صورتش را لمس کردم داغ داغ بود. اقدس خانم را صدا زدم اما او با بی اعتنایی گفت:
- اینها همه بهانه است برای اینکه به مزرعه نرود. ایرادهای بنی اسرائیلی می گیره کمی سرما خورده خودش خوب می شه.
از کنج دهانش خون بیرون می زد. به سر و صورت خود کوبیدم شانه های او را در دست گرفتم و به شدت او را تکان دادم و از او توضیح خواستم که چه اتفاقی برایش افتاده است اما جوابی نشنیدم با گریه و زاری به طرف منزل خان دویدم و موضوع را به او گفتم. خان سوار بر اسب تیزروش شد و در بین راه طبیب را به منزل آورد. سکوت غم زده ای فضای اتاق را اشغال کرده بود. همه دور و بر پدرم جمع بودند به جز اقدس که پسر عزیز دردانه اش را بالا و پایین می انداخت و با او بازی می کرد.
رنگ و روی پریده و صورت غرق به خون پدرم باعث شد نفسم در سینه حبس شود و چشمانم سیاهی برود. طبیب را دیدم که خود را مأیوسانه کنار کشید و گفت که دیگه همه چیز تموم شده. فریادی دردناک و بغض آلود سر دادم و خود را روی جنازه پدرم انداختم با این که در دنیای بی محبتی پدرم بزرگ شده بودم اما باز او را دوست داشتم درست در دوازدهمین بهار زندگیم چرخ روزگار با تمام کینه و حسادتش پدرم را از من گرفت.
به راستی که بدبخت ترین موجود روی زمین بودم سه ماه از مرگ پدرم می گذشت که خواستگاری برایم پیدا شد. برخلاف میل خودم و به میل و اراده اقدس خانم به عقد مردی که بیست سال از خودم بزرگتر بود درآمدم و بعد از چند روز رسماً با خسرو ازدواج کردیم. با این که اصلاً هیچ علاقه ای به او نداشتم اما گذشت زمان و لطف و کَرَمهای بی دریغ او همه چیز را برایم عوض کرد و از این زمان بود که روز به روز به او علاقه مندتر می شدم. او که در یک شرکت مهندسی فعالیت می کرد روز به روز تشکیلات زندگی را برایم فراهم می کرد. یکی دو ماه اول را در روستا بودیم صبح که می شد خسرو به شهر می رفت و شب هنگام به روستا برمی گشت اما بعد از سه ماه منزلی در شهر خرید و به آنجا اسباب کشی کردیم و رفتیم. هنوز داغ مرگ پدر در سینه ام بود و با یادآوری آنروزها چیزی مانند گلوله ای آتشین قلبم را می خراشید. بعد از گذشت یک سال و اندی خداوند فرزندی به ما عنایت فرمود.
ماه محرم بود به اصرار و سلیقه من و به یاد پدرم که نامش حسین بود اسم فرزندم را حسین گذاشتم و از خداوند خواستم که به برکت این ماه شریف و به آبروی امام حسین فرزندم حسین گونه بزرگ شود و قدم در قدمگاه اما حسین بگذارد.
وجود فرزندی زیبا و شیرین چون حسین زندگی را به کامم شیرین کرده و تجلی روح و روانم شده بود. ساعتها روزها و ماهها چه زود می گذشت. حسین 4 ساله و خیلی بازیگوش شده بود. یک روز صبح با اصرار و پافشاری راهی کوچه شد و خواست که با هم سن و سالهایش بازی کنه هنوز چند دقیقه ای از خروجش از منزل نمی گذشت که پیغام آوردند حسین زمین خورده و خون زیادی از بینی او خارج شده است. در یک لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید. تمام وجودم را وحشت گرفته بود دست و پاهایم می لرزید و قادر به حرکت نبودم یارای حرف زدن نداشتم و در حالیکه بر سر و صورت خود می کوبیدم تمام نیروی بدنم را در پاهایم جمع کرده و خود را به حسین رسانیدم. خون زیادی از گوش و بینی اش خارج شده و بیهوش وسط کوچه افتاده بود. خودم را به روی حسین انداختم و او را در بغل گرفتم. بی قرار و بدون اینکه متوجه اطرافم باشم مرتب شانه هایش را تکان می دادم و از او می خواستم که حرفی بزند. با جیغ و داد و فریاد من همسایه ها از خانه هایشان بیرون ریختند و با کمک آنها حسین را به بیمارستان رساندیم.
از نظر پزشکان مصدومیت حسین مهمتر از آن بود که من فکر می کردم و اصلاً به خاطر بیماری که حسین داشته به روی زمین افتاده است و به خاطر ضربه وارده نبوده که دچار خونریزی شده بود. باید او را هرچه سریع تر تحت عمل جراحی قرار می دادند اما رضایت پدر لازم بود. با التماس فراوان و با رضایت و مسئولیت خودم فرزندم را راهی اتاق عمل نمودند. سیل اشک تمام صورت مرا غرق خود ساخته بود و مجال حرف زدن با یگانه فرزندم و عزیزدلم و میوه زندگیم را از من گرفته بود. پاره تنم را می دیدم که چطور بیهوش با صورت غرق به خون در لا به لای ملافه ای سفید پیچیده شده است دستان کوچک او که نوازشگر صورتم بود اکنون در سیلی از خون گم بود. چشمانم قادر نبود چشمان خمار و ابروان پهن و مشکی او که بهم گره خورده بود را ببیند. کنج دهانش مقداری خاک جمع شده بود با دستانم آنها را پاک کردم صورتم را به دیده اش نزدیک کردم و با اشک دیده صورت ضرب دیده و گم شده در خونش را شستم.
خانم سفید پوشی نزدیکم شد و مرا به عقب کشید و با امید و توکل به خداوند مرا دلداری می داد و به فرمان دکتر مرا از داخل سالن اتاق عمل خارج و در را بستند. مانند مرغ سر کنده شده بودم. خود را به این طرف و آن طرف می کوبیدم بی قرارِ بی قرار بودم و از خداوند می خواستم که از عمر و سلامتی من بردارد و بر عمر و سلامتی حسین عزیزم بگذارد. چند ساعتی از ورود ما به بیمارستان می گذشت که سر و کله خسرو پیدا شد تا او را دیدم عقده دلم بیشتر ترکید. اما ناراحتی و بی قراری خسرو هم کمتر از من نبود چشمانش را می دیدم که قرمز و از حدقه بیرون زده است دستان لرزان او را روی شانه هایم احساس کردم که مرا از روی زمین بلند و به روی نیمکت نشاند لحظه ها به سختی می گذشت و ما هم چنان پشت در اتاق عمل این پا و اون پا می کردیم. بی رمق شده و ضعف و سستی عجیبی بر من غالب شده بود بعد از چند ساعت پزشک جراح از اتاق عمل خارج و به خسرو گزارش داد که عمل جراحی لازم را روی جمجمه و مغز حسین انجام داده اند.
- مشکل حادی بود که به یاری خداوند تا حدودی برطرف شده اما یک عمل مهمتر دیگر باید روی چشم حسین انجام بشه که در غیر این صورت بینایی اش را برای همیشه از دست می دهد ولی متأسفانه بیمارستانهای ایران فاقد اینگونه جراحان و تجهیزات پزشکی هستند و باید هرچه سریع تر او را به لندن بفرستند.
با تعجب و حیرت خاصی پرسیدم:
- لندن؟ آخه واسه چی؟ تو را به خدا بگین مشکل پسرم چیه؟
اما دکتر با خونسردی گفت:
- خانم اگه می خواهید که پسرتون خوب بشه باید هرچه سریع تر او را به خارج از ایران منتقل کنید.
«خدایا چه خاکی بر سرم بریزم این دیگه چه بلایی بود که به سرمون اومد. ای کاش من می مردم و این روز را نمی دیدم.» در حال جنگ و وجدان روحی با خودم بودم که حسین عزیزم را از اتاق عمل بیرون آوردند او که بیهوش روی تخت دراز کشیده بود با مظلومیت و معصومیت کودکانه اش چنگ به عمق وجودم انداخت و جگرم را پاره پاره کرد. با اصرار و بی قراری فراوان خود را لحظه ای به عزیزم رسانیدم دستان نرم و لطیف و کوچکش را به چشمانم می مالیدم و او را غرق بوسه می کردم اما خیلی سریع او را از من دور کرده و راهی بخش نمودند. او که با تمام شیرین زبانی و بازیگوشیش یک لحظه آرام و قرار نداشت اکنون بی هوش روی تخت افتاده بود، بدون اینکه من، پدرش و یا خودش بدانیم که چه بلایی به سرش آمده.
بعد از اینکه حسین را وارد اتاق مراقبتهای ویژه نمودند، خواستم از بیمارستان خارج و روز مقرر جهت ملاقات عزیزم به بیمارستان بیایم که یک دفعه ضعف فراوانی بر من عارض شد سالن بیمارستان دور سرم چرخید و چرخید و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و زمانیکه به هوش آمدم سِرم را در دستم دیدم و پزشکی که کنارم ایستاده بود و مشغول گرفتن فشار خونم بود. به آرامی چشمانم را باز کردم احساس می کردم زبانم سنگین است تمام دست و پاهایم گزگز می کرد دهانم خشکِ خشک شده بود و عرق سردی روی پیشانی و کف دستانم نشسته بود با زحمت فراوان گفتم:
- دکتر، حسین... حسینم کجاست؟
اما او خیلی ملایم و آرام گفت:
- حسین حالش خوب شده و داره توی کوچه بازی می کنه.
- پس من اینجا چی کار می کنم؟
- کمی ضعف داشتین و فشار خونتون افتاده بود پائین که شکر خدا با وصل این سرم همه چیز رو به راه شده.
با گذشت دو سه ساعت حالم کم کم بهتر شد و راهی منزل شدم اما هم چنان نگران گل بوته امید زندگی ام بودم با اتفاق نظر با خسرو منزل را با کلیه اثاثیه اش فروخته تا مقدمات لازم برای انتقال حسین به خارج از کشور داده شود. غوغای درونم غریب و بیگانه بود حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم از خواب و خوراک افتاده بودم و مرتب بازی گوشی ها و شیرین زبانیهای حسینم جلو چشمانم نمایان می شد و گاهی مواقع صدای او را از گوشه خانه می شنیدم که مرا صدا می زد. بی هوا به دنبال صدا می دویدم اما می فهمیدم که همه احساس است، خیال است و توهم. و این نیشتری بود بر عمق وجودم یک روز بر حسب اتفاق خود را در آیینه دیدم از خودم بدم آمده بود چشمانم به گودی نشسته بود و قرمزی آن به قرمزی خون بود. دور چشمانم حلقه ای از کبودی نمایان بود گونه های زرد و از همه مهمتر موهایم که در این مدت سفید شده بود به خوبی محسوس بود. کمرم خم شده و قدرت راه رفتن را نداشتم اما همه اینها را به جان می خریدم و با عجز و ناتوانی از هرجا چنگ به دامان خداوند انداخته و سلامتی و زنده ماندن عزیزم را مسئلت می نمودم و به اصرار خودم یکی دو روز حسین را به منزل آورده ساعتها کنار او نشسته و اشک فغان می ریختم.
سرانجام روز موعود فرارسید. حسین به اتفاق پدرش راهی فرودگاه شدند. من که دیگر حتی هزینه ای برای کرایه ماشین نداشتم ترجیح دادم از داخل ماشین با آنها خداحافظی کنم و دیگر آنها را بدرقه نکنم. لحظه به لحظه التهاب و طپش قلبم زیاد و زیادتر می شد. حسین عزیزم، پاره تنم را به سینه فشردم و برای آخرین بار صورتش را غرق بوسه کردم و او را به دست خداوند سپردم و از همدیگر جدا شدیم. با هماهنگی قبلی از طرف یکی از همسایه ها قرار شد در منزل یک مهندس خدمت کنم. بعد از جدایی از حسین و خسرو با اینکه ضعف زیادی بر من عارض شده بود اما به ناچار راهی منزل مهندس شدم و با همدیگر آشنا شدیم و در مورد مقدمات کار با یکدیگر صحبت کردیم و از همان ساعت کار را شروع کردم شب هنگام بود که از فرط دلتنگی و بی حوصلگی رادیو را روشن نمودم. اخبار ساعت هشت بود که خبر سقوط هواپیمایی را که به مقصد لندن در پرواز بوده به داخل اقیانوس را اعلام کردند. به سر و صورتم کوبیدم. بی اختیار شده بودم. مهندس و خانمش به اتاقم آمدن و در صدد ساکت کردن من بودند اما بی فایده بود با اطلاعی که مهندس از اطلاعات برج فرودگاه گرفت شَکم به یقین تبدیل شد بعد از یک هفته جنازه خسرو را با کمک غواصان امداد از اقیانوس پیدا کرده اما اکنون حدود بیست و پنج سال است که از تنها پسرم حسین بی اطلاعم مدتی در منزل مهندس خدمت کردم اما پس از چند صباحی آنها هم عازم دیار خارجه شده و من آواره این خانه و آن خانه و حاضر به انجام سخت ترین کارها شدم.
مدتی را در یک رستوران مجلل در آشپزخانه کمک می کردم و با پس انداز کمی که کرده بودم عکس حسین را به روزنامه دادم تا اگر کسی او را پیدا کرده به من خبر دهد اما بی فایده بود. بعد از یکسال جستجو و نیافتن سرنخی از آن شهر نفرین شده کوچ کردم و به مشهد آمدم. آری از همان موقع که به این شهر آمدم اولین قدمم را به حرم امام رضا و به آن مکان مقدس و روحانی و ملکوتی گذاشتم و با اینکه خبر مرگ حسینم را به من داده بودند اما ندای درونم چیز دیگری را گواهی می داد. دست به دامان امام رضا شدم و عاجزانه از امام خواستم که حسینم را به من برگرداند، حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد. آری به این شهر مقدس آمدم شاید بتوانم گذشته ها را فراموش کنم. همه می گویند که او در اقیانوس غرق شده اما نمی دانم چرا ناخودآگاه دلم گواهی می دهد که او زنده است به گونه ای که حتی دلم راضی نشد که برایش مجلس ترحیم و قبر یادبود بگذارم.
مهری خانم بی اختیار از اتاق خارج شد و با یک روزنامه پاره که گذشت زمان رنگ آنرا به زردی برگردانده بود به پیش من برگشت و آنرا به من نشان داد. آنقدر دست به دست شده بود که جای انگشتان و چرکی دستان روی روزنامه نمایان بود مبهوت عکس شده بودم. خدایا چه می دیدم چقدر به اون عکسی که از پدر و مادرم در آخرین سالگرد ازدواجشان گرفته بودن و پسر چهارده پانزده ساله ای کنار آنها بود شباهت داشت نمی دانم یعنی ممکنه...
متن پائین عکس را خواند. "حسین پویا کودک چهار و نیم ساله ای که بر اثر سقوط هواپیما..." دیگر قادر به خواندن نبودم حدسم درست بود دکتر حسین پویا، باید او را پیدا کنم و این مادر غم دیده را به تنها فرزندش برسانم تا مرحمی شود بر روی زخمهای او. حالا می فهمم آن روزی که سرگذشتم را برای دکتر پویا تعریف می کردم چرا دنیایی غم بر دیده اش هجوم آورده بود و بی اختیار و بدون اینکه خودش متوجه باشد به گوشه ای چشم دوخته بود. آری او هم غرق در دنیای پرتلاطم غمهای خود بوده، حرفی نمی زد یعنی ممکنه نه. شاید هم فقط یک تشابه اسمی باشد ای کاش گوشه ای از زندگی دکتر پویا را می دانستم ولی درسته سنی که مهری خانم در مورد پسرش می گفت با سن دکتر پویا یکی است روزنامه را از دست من گرفت بوسه ای بر روی عکس فرزندش نشاند و گفت:
- حسین من هر کجا هستی خدا یارت. پسرم زندگی بکامت... آره دخترم، هر کس توی این دنیا یه سرنوشتی داره با تقدیر که نمی شه مبارزه کرد باید راضی باشیم به رضای خداوند. خداوند می تواند پسر مرا زنده و سالم نگه دارد، هرچند دور از من و در سختی باشد همانگونه که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد. آره عزیزدلم روایت از حضرت علی (ع) است که می فرماید: "برای هر اجتماعی از دوستان جدایی و فراق است." و از قول امام حسین (ع) آمده که: "شیرینی و تلخی دنیا همه اش خواب است. دنیا خلق شده برای بلا و مغرور کسی است که دنیا او را گول بزند." آره مروارید جون ما هر کدام در حیطه امتحان هستیم تا در کنکور موفق نشویم وارد دانشگاه نمی شویم تا نماز خون نباشیم موفق به رفتن به مسجد نمی شویم و تا در امتحانات خداوند کسب رتبه نکنیم بهشتی نمی شویم.
حرفهای مهری خانم خیلی به دلم نشسته بود و در عالم کودکی از دوران کودکی مهری خانم از زمانیکه پسربچه ها او را دزدیده و خود را سرخ پوست معرفی کرده بودند، خوشم آمده بود. می خواستم یکبار دیگر برایم تعریف کند اما او به ساعت نگاه کرد و گفت:
- ساعت سه و نیم شب است پاشو پاشو مثل اینکه خیلی حرف زدم گوشه ای از زندگیم را برایت تعریف کردم بدونی.
دل بی غم در این عالم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
- نه مهری خانم من از همون روز اول که شما را دیدم فهمیدم که شما هم غمی در دل نهان دارین به قول معروف رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون.
چراغ اتاق را خاموش کردم و خودم را به روی تخت انداختم. حرفهای مهری خانم امان خواب را از دیدگانم ربوده بود. از شدت غم و اندوه و تحمل این پیر ستم کشیده قوه فکریم مختل شده بود. بغض شدیدی گلویم را می فشرد و در قلبم غوغای مهلکی بوجود آمده بود دستان لرزان مهری خانم آن زنی که چون سنگ صبور در برابر مشکلات مقاومت کرده بود، جلوی چشمانم خودنمایی می کرد. معمای بزرگی برایم طرح شده بود و حل آن بسیار مشکل بود به خوبی برایم روشن شده بود که حکایت آن همه مشکل و درد و رنجی که این زن ستم کشیده دیده بود. در چشمانش سوسو می زد و خانمی در این سن و سال کم که هنوز پنجاه سال از سنش نمی گذره چرا باید کمرش خمیده و تار موی سیاهی در سرش نباشد. داغ فراق، داغ فغان، داغ هجران...
در هاله ای از تردید و ابهام فرو رفته بودم قطرات درشت اشک که از گوشه چشمانش به روی گونه هایش جاری می گشت دیگر برایم ایجاد سؤال نمی کرد، او غم درونش را با اشک چشمانش می شست و بیرون می ریخت اما این غم تمامی نداشت و بر جسم بی روح او خلاصی نمی بخشید. در کنار زنی که تکیه گاه زندگی و پاره تنش را از دست داده بود و سر پناهی برای آرمیدن نداشت.
احساس خوشبختی می کردم و او را معنای آن می دانستم و زیر چتر مادریش دیده فرو می بستم و بعضی مواقع در عالم خواب مرواریدهای گم شده ای را می یافتم که آنها را از آن خود می دانستم. آن شب خواب به چشمانم راه نیافت و غم مهری خانم مضاعف بر غم و دلشوره روزانه ام شده بود. با تمام خستگی روحی و کسالتی که بر جانم حاکم شده بود خود را به بستر خواب انداختم و سر بر بالش نهادم. اما وقتی به آرامی چشمانم را روی هم گذاشتم خاطرات گذشته بر ذهنم هجوم آورد، خاطراتی که بدون شک مرا به یاد محبتهای گرم و خالصانه دکتر پویا می انداخت. صدای زنگ حیاط پرواز خاطراتم را شکست. نگاهی به عقربه ساعت انداختم ساعت هشت صبح بود. مثل اینکه مهری خانم هم از فرط خستگی و شب زنده داری خواب مانده بود. پشت آیفون رفتم، صدای مردی بود خواست که پشت در حیاط بروم به سرعت خود را به در رسانیدم و در حیاط را باز کردم. مردی که یونیفرم نظامی بر تن داشت، کلاهش را از سر برگرفت و گفت:
- ببخشید خانم این جا منزل دکتر قائمی است؟
با تعجب و حیرت او را برانداز کردم و گفتم:
- بله، بفرمایید. درسته.
- ببخشید خانم لطف کنین برین بزرگترتون را صدا بزنید بیاید دم در.
- اگه کاری دارین به من بگین.
- نه جونم باید با بزرگتر از خودت صحبت کنم.
- آقا به خدا من هم بزرگم، فقط قدم کوچک مونده.
- اشکالی نداره قدت هم بزرگ می شه. حالا برو و بزرگتر خونه را صدا بزن.
گیج گیج بودم.
- آخه می دونین چیه؟ فقط مامان بزرگم خونه است. اون هم خیلی پیره و خوابیده.
- اشکالی نداره من فقط چند تا سؤال در مورد دکتر از ایشون می پرسم.
با عجله خودم را به اتاق مهری خانم رسانیده و موضوع را برای او تعریف کردم. مهری خانم چادر بر سر گذاشت و روانه دم در حیاط شد:
- سلام علیکم، بفرمایید.
- سلام مادر، ببخشید این جا منزل دکتر قائمی است؟
- چطور مگه اتفاقی افتاده؟
- نه، نه...
- پس چی؟
- اتفاق مهمی که نه ولی...
در یک لحظه ذهنم به حول موضوع وحشتناکی چرخید و لرز سراسر وجودم را فراگرفت با دستپاچگی پرسیدم:
- آقا تو را به خدا بگین موضوع چیه؟ مامان بزرگم ناراحتی قلبی داره می ترسم سنگ کوب کنه.
مهری خانم که رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود گفت:
- شما بفرمایید کارتون چیه، من خودم راهنماییتون می کنم.
- از همکاری شما ممنونم می خواستم ببینم دکتر کی و به قصد کجا در حرکت بودند...
- والله... من که ایشون را از دیروز صبح که رفته بیمارستان دیگه ندیدم ولی دیشب موضوع مسافرتش را تلفنی به دخترش مروارید گفتند. ظاهراً به خاطر یک کمیسیون پزشکی دو روزه به قصد کرمان مسافرت کرده اند.
دلم شور می زد، غوغایی افزون بر غوغای دیروز در دلم حاکم شده بود. یقین داشتم که اتفاقی افتاده است. بدنم می لرزید و عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود.
- ماشینشون چی بود؟
مهری خانم که به مِن و مِن افتاده بود، بنابراین با عجله به وسط حرفش پریدم و گفتم:
- پیکان، یک دستگاه پیکان سفید. پدرم با دو تا از همکاراش با هم بودند. کت و شلوار بابام سرمه ای بود، پیراهن سفید بر تن داشت، کفش مشکی، موهای جوگندمی و پرپشت، ساعت بند چرمی و حلقه ازدواجش و...
- خانم بسه دیگه خونسردی خودتون را حفظ کنید. اطلاعات دقیق و خوبی بود. با کمال تأسف باید خدمتتون عرض کنم که آنها دیشب در حین رانندگی با یک دستگاه کامیون تصادف کرده و سه سرنشین از بین رفته اند. لطفاً برای شناسایی اجساد به کلانتری آمده تا همراه مأمور به سردخانه بیمارستان اعزام شویم.
- شما... شما از کجا فهمیدین؟
- از پلیس راه کرمان.
از شدت وحشت قادر به حرف زدن نبودم پاهایم سست شده بود، بی اختیار روی زمین افتادم و گریه تلخی سردادم. حالا دیگر خوب فهمیده بودم که اضطراب و دلشوره و بی قراری دیروز و دیشب حاکی از وقوع این موضوع بوده است. آری بار دیگر پنجه حسود و بی رحم روزگار یکی دیگر از عزیزانم را از من گرفت. مثل اینکه دنیا سر سازش و آشتی با من ندارد و هر کس بخواهد در این راه مرا از تنهایی رهایی بخشد و حصار غم های من گردد و چتر محبت بر سرم افکند خیلی سریع او را کنار می زند و دوباره خود را با همان قیافه کریه و زشت جلو می اندازد.
بر سر و سینه خود می کوبیدم و دعا می کردم که ای کاش اشتباه باشد. با صدای جیغ و داد من، همسایه ها از خانه هایشان بیرون آمدند و یکی یکی از موضوع مطلع شدند. در آن لحظه همه از سخاوت و مهربانی و مدد دکتر صحبت می کردند و می گفتند: حیف شد، حیف... یکی از همسایه ها دستش را به زیر شانه ام انداخت و گفت:
- پاشو، پاشو دخترم با گریه کردن که کاری درست نمی شه.
نگاه گریانم را به چهره مهری خانم دوختم. بیقرار روی زمین افتاده بود. نسیم صبحگاهی هق هق گریه هایم را در خود خفه می ساخت و صورت تب دار و اشک آلودم را نوازش می کرد در آسمان رویایی خیالم عزیزانم را پدر و مادر و دکتر قائمی عزیزم را می دیدم که چطور به سوی خط ابدیت پیش رفته اند و خاموش گشته اند. بر اثر گریه های مکرر چشمانم متورم شده بود به نحوی که نمی توانستم به خوبی و وضوح همه جا را ببینم. احساس ضعف سراپای وجودم را گرفته بود. حالت تهوع و سرگیجه وضع جسمی ام را تا به حد مرگ کشانده بود. آخرین برگ خاطراتم را به یاد آوردم و با خود گفتم: "همین دیشب بود که برایم تلفن زد. چقدر مهربان حرف می زد. «دخترم مروارید» بعد از قطع تلفن دوباره دلم برای او تنگ شده بود. شاید این دل صاحب مرده می دانست که این حرفها و صحبتها، آخرین کلماتی است که بین من و عزیز از دست رفته ام رد و بدل می شود. اکنون او رفته و معلوم نیست که در کدامین گوشه و کنار به خواب ابدیت فرو رفته."
درد شدیدی به عمق جانم چنگ انداخته بود و بر بندبند وجودم حکم فرما شده بود با ماشینی که یکی از همسایه ها تهیه کرده بود به طرف کلانتری حرکت کردیم و به همراه مأموری راهی سردخانه بیمارستان شدیم. صورتم غرق در سیلاب اشک بود بی اختیار چشمم به ساعت روی دستم افتاد، عقربه های ساعت مانند هیکلی غول آسا در حرکت و جنب و جوش بودند. از آن بدم آمد آنرا از دستم جدا کرده و به بیرون از ماشین پرت کردم. همین گذشت زمان است که خوبان را گل چین کرده و به یغما می برد.
به بیمارستان مورد نظر رسیدیم. آقای راننده به همراه کسی دیگر وارد بیمارستان شده تا اطلاعات لازم را بگیرد. بار دیگر چهره مهربان و دوست داشتنی دکتر جلو چشمانم مجسم شد اما افسوس، افسوس که اینها همه خواب و خیال و توهم و احساس بود.
آقای راننده باعجله و اضطراب خودش را به ما رسانید و بدون اینکه حرفی بزند آه سردی از سینه خارج ساخت و به در ماشین تکیه داد در غمی گنگ و مجهول دست و پا می زدم با عجله گفتم:
- پدرم، پدرم کجاست؟ چرا حرف نمی زنی؟ مگه لالی؟ خوب حرف بزن دیگه لعنتی.
او نگاه آکنده از ناامیدی و غم به چهره ام انداخت. سرش را به زیر انداخت و گفت:
- متأسفم.
حرفهای راننده برایم سنگین و غیرقابل هضم بود به سختی آب دهانم را قورت دادم به طرف بیمارستان شروع به دویدن کردم اصلاً تحمل چنین فاجعه ای را نداشتم فقدان دکتر قائمی را تا عمق جانم احساس می کردم و در غم هجران او می گریستم. مهری خانم و راننده هم پشت سر من وارد شدند. باید تا ساعت سه بعدازظهر صبر می کردیم تا جنازه ها را تحویل بدهند. لحظه ها به سختی می گذشت. بالاخره ساعت سه بعدازظهر شد. با وضعی آشفته و موهای پریشان بدون اینکه متوجه اطرافم باشم به سر و صورتم می کوبیدم داخل سالن سردخانه شدیم. راننده شماره هایی را به آقای قدبلندی داد او هم کشوی آهنی را بیرون کشید. با پاهای لرزان یک قدم به جلو برداشتم ضعف و سستی تهوع و سرگیجه مرا در آغوش خود محاصره کرده بود. قدم به قدم جلو رفتم به یکباره با چهره خون آلود دکتر روبرو شدم او با آن همه مهربانی و صمیمیت با آن همه غرور سر از کجا درآورده بود. مردی که خود فرشته نجات دیگران بود اکنون کارش به جایی رسیده که دریغ...
او اکنون در خواب عمیقی فرو رفته، خاک و شن زیادی همراه با خون کنج دهانش نشسته بود. دستان بی روحش را گرفتم اما او در کمال آرامش و آسودگی به خواب ابدی فرو رفته بود. چهره ام را به صورت سرد و رنج کشیده دکتر چسبانیدم و بوسه های پی در پی به روی پیشانی اش می نشاندم. در گوش او زمزمه کردم: "پدرم، به اندازۀ دختر واقعیت برایت اشک می ریزم. به اندازه آرزوهایی که تنها از داشتن یک فرزند که چراغ خانه ات باشد، ولی ممکن نشد، برایت ناله می زنم. به اندزاه تمام محبتهایی که در طول این مدت که برابر با تمام سنم شد و برایم انجام دادی، یادت را گرامی می دارم و نامت را جاودان."
در آن هنگام به یاد روزی افتادم که دستانم را دور کمرش حلقه زده بودم و با تمام وجود و از ته دل او را پدر خطاب می کردم اما امروز چی باید دستان لرزانم را دور سینه بی روح و جانش گذاشته و با اشک دیده خون از چهره اش بشویم. ناباورانه پیکر بی جان دکتر را در دستان کوچکم می فشردم و با نوازشهای پی در پی روی دستان و گونه اش بوسه می نشاندم. تعادل روحی و قوای جسمانی ام را از دست داده بودم. بی اختیار خود را روی جنازه دکتر انداختم و از ته دل جیغ تلخی سر دادم و از هوش رفتم.
در مدت زمانی که من در بیهوشی به سر می بردم. مراسم تشییع دکتر با تجلیل فراوان از طرف کادر پزشکی و کلیه بیمارستانهای تهران، کرمان، مشهد و سایر شهرها انجام شده بود. بیرحم تر از دریای بی رحم سرنوشت ندیده بودم. چه غاصب، چه سرکش، چه بی رحم...
یگانه مرد تاریخ را که به نوبه خود بی نظیر بود و با چتر پدری اش سایه بر سرم افکنده بود از من گرفت و کالسکه نجات خوشبختی مرا واژگون ساخت و این چندمین بار بود که این بی رحم، آشیانه خانواده ام را از هم گسسته بود و مرا هر بار بی خانمان تر از قبل کرده بود چهره رنگ پریده و وضع پریشان مهری خانم بیش از پیش مرا آزار می داد غم جانسوز و جانکاه را در دیدگان بی فروغ او می دیدم که چه طور مظلومانه آشیانه کرده. زورق شکسته روحش را می دیدم که روی امواج پر تلاطم دریا به این سو و آن سو کشیده می شود. ناله های مکرر مهری خانم مرتب به گوش می رسید:
- ای کاش من هم همراه حسین و خسرو مرده بودم. اصلاً ای کاش من هم همراه دکتر مرده بودم.
با تمام درد و غمی که وجودم را محاصره کرده بود، مهری خانم را درک می کردم. اشکهای گرم و سوزان مهری خانم احساس عجیبی در من بوجود آورده بود به خاطر این که تسلی بخش روح رنج کشیده مهری خانم شوم از او خواستم که به قبرستان برویم بار دیگر خاک قبر دکتر را سرمه چشمانمان کنیم. به طرف قبرستان به راه افتادیم بر سر قبر دکتر رسیدیم بی اختیار آغوش باز کردم و قبر دکتر را در بغل گرفتم و اشک حسرت افشاندم و ناباورانه مرگ دکتر را پذیرفتم. با بازگشتمان به خانه زندگی رنگ دیگری به خود گرفته بود جای خالی دکتر واقعاً محسوس بود. دیگر چیزی به شروع فصل مدارس باقی نمانده بود اصلاً حال و حوصله درس خواندن را نداشتم. در این مدت به قدری لاغر و نحیف شده بودم که هر کس مرا می دید بسیار متعجب می شد. دیگر زندگی برایم معنا و مفهومی نداشت احساس یاس و پوچی در ضمیرم سایه افکنده بود. چند ماهی از مرگ دکتر می گذشت که از طرف اوقاف به منزل ما آمدند و منزل و کلیه دارایی دکتر را که از مدتها پیش وقف بهزیستی شده بود را مصادره کردند و از این پس بود که من و مهری خانم دوباره خانه به دوش شده بودیم. تنها سرمایه و پس انداز من مبلغ پولی بود که دکتر در جشن قبولی ام به من هدیه داده بود و آنرا در بانک به صورت حساب پس انداز قرار داده بودم.
به این ترتیب روزها از پی هم سپری می شد و آهنگ گرم زندگی جای خود را به آهنگی سرد و بی روح داده بود. موجودی خود را از بانک گرفته و با فرصتی که از بهزیستی گرفته بودیم، هر روز صبح آواره کوی و برزن به دنبال منزل و سرپناهی مناسب می گشتیم. بالاخره بعد از گذشت چندین روز دورتر از آن نقطه منزل کوچکی اجاره کرده و برای همیشه با خانه ای که خاطراتش با گوشت و پوست و خونم عجین شده بود وداع و خداحافظی کردم. بی اختیار خود را بر چهارچوبه در حیاط انداختم و بوسه بر آن نشاندم و از این که این مدت میزبان خوبی بوده و خاطرات خوبی را برایم به جای گذاشته تشکر نمودم. دلم نمی آمد از آن خانه خارج شوم گوشه گوشه منزل حیاط و اتاقها، دکتر را می دیدم که چطور پا به پای من از این اتاق به آن اتاق قایم موشک بازی می کند و برای این که دل من نرنجد، جوری رفتار می کرد که من برنده و دکتر بازنده شود. از این پس باید در صدد پیدا کردن کاری برمی آمدم تا از این طریق بتوانم خودم و مهری خانم را تأمین نمایم. صبح که می شد از خانه خارج می شدم و بدون اینکه با مهری خانم در مورد پیدا کردن کار صحبت کنم، به هر کجا که عقلم می رسید سر می زدم. بیمارستان، مطب، منزل، مغازه و رستوران و... اما بعد از ساعتها دوندگی و پیاده روی و سرگردانی دست از پا درازتر به منزل برمی گشتم.

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 4 RE
قسمت چهارم
======================
بخش ششم روزها در پی هم می گذشت و من هم چنان در صدد پیدا کردن کاری هر چند با حقوق اندک بودم. مقدار موجودی و پس انداز بانکی هم رو به پایان بود. در قبال زحمتها و لطفهای مادرانه ای که این زن ستم کشیده برایم انجام داده بود، خود را مدیون و بدهکار ایشان می دانستم.
یک روز ظهر خسته از دوندگی و جولان زدن توی خیابانها خسته و کوفته ایستاده بودم. گرسنگی شدیدی بر من حاکم شده بود. رایحه مرغ سرخ شده که از آشپزخانه رستوران مجاور تمام فضای خیابان را اشغال کرده بود به مشامم می رسید و باعث شده بود گرسنگی بیشتری را احساس کنم. از شدت خستگی و ناراحتی و گرسنگی فکرم کار نمی کرد. چشمانم به این طرف و آن طرف دو دو می زد. ناگهان چشمم به یک کاغذ پشت ویترین آن طرف خیابان افتاد که به یک خانم فروشنده نیازمندیم. بسیار خوشحال شدم، آنچنان که گرسنگی و خستگی تمام پیاده روی های این چندین روزه را فراموش کردم. وارد مغازه شدم و خود را به عنوان فروشنده معرفی کردم. آقایی که صاحب اصلی بوتیک بود گفت یکی دو هفته آنجا مشغول شوم در صورت رضایت از کارم می توانم در آنجا به صورت دائمی استخدام شوم. در مورد حقوقم هم بعد از گذشت این دو هفته با همدیگر صحبت می کنیم. با تمام این شرایط پذیرفتم و راضی شدم که این دو هفته را در آنجا افتخاری کار کنم. با خوشحالی وافر به منزل برگشتم و مهری خانم را از این موضوع باخبر کردم. رنگ صورتش به قرمزی می زد. دست بلند کرد و با تمام وجود از خداوند تشکر کرد. خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها پیدا کردن کار بهانه ای شده بود تا بتوانم مهری خانم را خوشحال کنم و گل لبخند بر روی لبانش بکارم. صبح شده بود از شدت خوشحالی قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و خیلی زودتر از ساعت تعیین شده به راه افتادم. کرکره بوتیک پایین و قفلِ بزرگِ زرد رنگی روی آن زده شده بود. فهمیدم که خیلی زود آمده ام اما اصلاً برایم مهم نبود یک ساعت بیشتر این پا و اون پا کردم.
کم کم کرکره مغازه ها یکی پس از دیگری بالا زده می شد. بالاخره صاحب بوتیک سر رسید با تعجب از من پرسید:
- چرا اینقدر زود!
او لبخندی که حاکی از رضایت ایشان بود بر لب نشاد و گفت:
- فکر کردی این جا مغازه کله پزی است که باید صبح به این زودی باز بشه.
هر دو از ته دل خندیدیم. داغی بدنم نشان می داد که صورتم سرخ شده.
- خوب حالا خجالت نکش، اشکالی نداره برخلاف سن و سال کم و جثه ریزه ات معلومه که به کار خیلی علاقه مندی.
- از این که درک می کنید ممنونم.
قفل مغازه را باز کرد، کرکره را بالا زد و وارد شد.
- بفرمایید.
او وارد مغازه شد و بلافاصله دستمالی برداشت و ویترین را تمیز کرد با یک تکه روزنامه نم دار شیشه بیرون را هم برق انداخت و بعد با یک عدد تی کف مغازه را حسابی تمیز کرد. خوب فهمیدم که از این به بعد این کارها را باید انجام بدهم. از همان روز کارم را با آقای عباسی و راهنمایی های ایشان شروع کردم و به خاطر اینکه در مورد قیمت اجناس اشتباهی رخ ندهد، تمام قیمتها را با برچسبی مشخص و بر روی اجناس زد.
در همان روزهای اول آقای عباسی رضایت خود را نسبت به من به خاطر اخلاق و رفتارم و برخورد با مشتریان اعلام کرد. من که از این بابت بسیار خوشحال و راضی بودم در کنار کارم خیلی جدی به درسم هم می رسیدم. روحیه نسبتاً خوبی پیدا کرده بودم از اینکه توانسته بودم به نحوی گوشه ای از زحمات مادرانه مهری خانم را جبران کنم خرسند و راضی بودم و یاد و خاطره پدر و مادرم و دکتر قائمی جگرم را پاره پاره می کرد. بعضی مواقع با یاد دکتر پویا و روزهای کوتاه اما خوشی که با هم داشتیم افکارم را متوجه خود می ساخت اما می دانستم که فکر کردن به او فقط یک نوع احساس بیشتر نیست. دوست نداشتم او را فراموش کنم و این چیزی نبود به جز ندای قلبم اما خوب زمانی که افکارم متوجه اش می شد جز آزار و شکنجه روحی چیز دیگری عایدم نمی شد به همین خاطر تا حدودی به خود می قبولاندم و در صدد فراموش کردن او بودم اما احتمال اینکه ایشان چند درصد می توانست پسر مهری خانم باشد مرا از این فکر منصرف می کرد.
امروز سالگرد درگذشت دکتر قائمی بود به خاطر فداکاریها و مهربانی های ایشان مجلس یادبودی در منزل محقرمان تشکیل دادیم و با عده ای از همکاران ایشان درگرد مزارش جمع شده و خاک مزارش را سرمه چشمانمان کرده و با آب دیده سنگ قبرش را شستشو دادیم. روزها پی در پی می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و اکنون من به سنی رسیده بودم که باید خود را برای امتحانات دیپلم آماده می ساختم. درسهایم به قدری فشرده و سخت شده بود که بیشتر اوقات کتابهای درسی ام را به داخل بوتیک می بردم و در اوقات فراغت همانجا به دروسم می رسیدم. موقعیت درسی ام خیلی تنگ شده بود و فشار فراوانی بر جسم و روحم وارد شده بود. نه می توانستم درسم را رها کنم و نه می توانستم کارم را ترک کنم. این دو مکمل همدیگر بودند به نحوی که یکی ضامن دیگری بود و بدون یکی وجود دیگری اصلاً ارزش و جایگاهی نداشت و بعضی وقتها از فرط خستگی زمانیکه به خانه برمی گشتم میل به غذا خوردن نداشتم. گاهی آنچنان خسته و کوفته بودم که همان جا خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و درسهایم را مرور می کردم گذشت ساعات در آن روزها برایم روشن نبود و فقط به تنها چیزی که فکر می کردم کنکور بود کتاب درس و تستهای کنکور به نحوی برایم تکراری شده بود که همه جا و همه چیز را تست کنکور می دیدم که جلو چشمانم قد علم کرده.
امتحانهای دیپلم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. شکر خدا با معدل بالا قبول شدم به نحوی که خودم هم باورم نمی شد. این موفقیت را فقط و فقط مدییون زحمات مهری خانم می دانستم چون یار و مشوق بسیار خوبی برایم بود به خصوص که در امور منزل کمک حال من بود به اصرار مهری خانم که می گفت خودم را برای کنکور آماده کنم، اما برخلاف علاقه فراوانی که به درس و دانشگاه داشتم و از زمانهای کودکی دانشگاه آرزوی دیرینه ام بود اما... او را قانع کردم و گفتم که:
- از لحاظ مالی شرایط ادامه درس و تحصیل را ندارم و بهتره در این زمان به کارم بچسبم تا حداقل از این طریق خود را تأمین کرده و جلو دیگران سر کج نکنیم.
با گفتن این حرف سیل خون به چهره مهری خانم هجوم آورد و گفت:
- بسه، بسه دیگه از امروز به بعد من خودم دنبال کار می گردم و دوباره توی خونه ای و یا جای دیگر مشغول می شوم تو هم باید به درست برسی و خودت را برای کنکور آماده کنی. هیچ موقع یادم نمی ره که می گفتی یکی از آرزوهای دیرینه ات موفقیت در دانشگاه به خصوص در رشته مورد علاقه ات پزشکی است. شکر خدا معدل دیپلمت هم که عالی بوده و با توجه به این همه رنج و عذاب و سختی کار بی وقفه به درس و امتحانهایت خوب رسیدی پس حیف نیست الان به این راحتی درس را کنار بگذاری و خیلی راحت بگی شرایطش را نداری! غیرممکنه.
- می دونین مهری خانم شما به سنی رسیده اید که به استراحت و توجه بیشتری نیازمندید شما بیشتر از سن و قدرت بدنی خود کار کرده اید و رنج فراوانی را متحمل شده اید مگر اینکه من بمیرم و اجازه بدهم شما برین و دوباره در خونه ها را با عجز و ناتوانی بزنید، سر خم کنید، و به خاطر چندرغاز پول هر نوع زحمت و کار طاقت فرسا را به جان بخرید.
- خیلی خوب پس اگه نمی خواهی که من دنبال کار بروم دختر خوبی باش و همان طوری که تا الان بوده ای با برنامه ریزی دقیق و پشتکار فراوان درست را بخوان و خودت را برای کنکور آماده کن.
با توجه به علاقه وافر خودم، و اصرار فراوان مهری خانم تصمیمم عوض شد و قرار بر این شد که جهت ادامه درس و ورود به دانشگاه تلاش خود را آغاز کنم. ذهنیت ناباورانه ای مغزم را احاطه کرده بود تنها آرزویم موفقیت در رشته و شغل مقدس پزشکی بود. از بچگی این تنها آرزویم بود به همین خاطر خود با آرزوی بزرگم که پزشکی بود بزرگ شدم و اکنون به سنی رسیده بودم که به قول معروف این گوی و این هم میدان پس هر چقدر تلاش می کردم نتیجه اش در آینده نه چندان دور عاید خودم می شد به بوتیک که می رفتم بیشترین وقت فراغت خود را صرف خواندن و مرور درسهایم می کردم یک روز بر حسب اتفاق چشمم به گوشه ای از روزنامه افتاد که قید شده بود کلاس تقویتی جهت کنکور. آدرس دقیقاً در همان خیابانی بود که در بوتیک مشغول به کار بودم خیلی خوشحال شدم برای کسب اطلاعات بیشتر به آنجا رفتم و در چند تا از دروسم ثبت نام کردم. با حقوق اندکی که از بوتیک دریافت می کردم مبلغی از آن را برای شهریه کلاس کنار گذاشته و مابقی را صرف خرج و مخارج زندگی می کردیم.
روز موعود فرا رسید و امروز روزی بود سرنوشت ساز اضطراب شدیدی سراپای وجودم را فراگرفته بود. صدای گروپ گروپ قلبم را می شنیدم با اینکه دیشب اصلاً خواب به چشمانم نیامده بود اما اصلاً احساس کسالت و خواب آلودگی نداشتم با بدرقه مهری خانم و گرفتن آب و قرآن بر سرم از خانه خارج شدم، راهی دانشگاه شدم. گذشت ثانیه ها را می دیدم که چطور جلو می روند. روز سرنوشت سازی بود. من می رفتم تا بزرگترین ارمغان را برای عزیز دلم و سنگ صبورم و مادر فداکارم مهری خانم به یادگار بیاورم و بزرگترین هدیه برای پدر و مادرم. و می دانستم تنها از این طریق است که می توانم روح پدر و مادرم را شاد کنم و به قولی که به آنها داده ام جامه عمل بپوشانم. آن روز صبح با اشتیاق و اضطرابی وصف ناشدنی با اتکای به نفس و غرورم که نسبت به هدف اصلی ام در خود احساس می کردم امتحانم را پشت سر گذاشتم و با روحیه ای شاد که حاکی از رضایت کاملم بود از دانشگاه خارج شدم اما... اما... در روبروی در خروجی دانشگاه با چهره ای روبرو شدم چهره ای که هرگز فکرش را نمی کردم حتی در رویاها و خیالم هم نمی گنجید چه رسد در عالم واقعیت یعنی ممکنه باورم نمی شد. اصلاً این غیرممکنه!! دکتر این جا جه می کنه؟ دست و پاهایم را گم کرده بودم بی اختیار با خیالی گنگ و مبهم داد زدم: «دکتر، دکتر پویا.» به عقب برگشت و لحظه ای را ساکت و بی حرکت ماند. دوباره صدا زدم: «دکتر پویا» و به طرفش دویدم اشک در چشمانم پی در پی می جوشید.
- سلام دکتر، منم مروارید، مروارید معین.
- اوه خانم معین! خدایا اصلاً باورم نمی شه! شما... شما این جا چه می کنید؟
- آخه امروز کنکور داشتیم به همین خاطر آمده بودم که...
- خانم معین شما چقدر عوض شده اید. اصلاً فکرش را نمی کردم چقدر غیرمنتظره! گذشت زمان را ببین. مثل اینکه همین دیروز بود اصلاً باورم نمی شه که اینقدر بزرگ شده باشی. کلاس پنجم ابتدایی کجا و امتحان کنکور کجا از اون روزی که شما را دیدم تا به امروز همه اش به فکر شما بودم چه روزهایی را گذراندم لحظه شماری می کردم چهاردهم فروردین برسد و شما را در مطب زیارت کنم. اما 14، 15، 16 و... فروردین پشت سر هم گذشت و خبری از شما نشد. خیلی منتظر شما بودم هرکس تلفن می زد فکر می کردم که شما باشین.
عرق گرمی روی صورتم نشسته بود و حرفی برای گفتن نداشتم لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما شد.
- خیلی خوب بهتره بریم سوار ماشین بشیم بعداً همه چیز را برایم تعریف کن.
- نه ممنونم شما بفرمایید به کارتون برسین.
- زیاد مهم نیست فردا را اختصاص می دهم به کارم بعد از قریب هفت سال دوست عزیزم را پیدا کرده ام به این راحتی او را از دست بدهم! محاله. من هیچ موقع نقد را رها نمی کنم که به نسیه بچسبم.
با اصرار دکتر سوار ماشین ایشون شدم کمی روی صندلی ماشین جا به جا شدم.
- معذرت می خوام دکتر آخه می دونین...
- می دونم.
در بین تمام راه وقایع این چندین و چند ساله را برایش تعریف کردم دکتر نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد، آه گرمی از سینه خارج ساخت.
- عجب! که این طور من فکر می کردم که شاید از این شهر رفته باشید.
- آره دکتر رقم زن روزگار هم سرنوشت مرا این گونه رقم زده است. اما با تمام این مصائب و سختی ها شاکر خداوند هستم و دستان رقم زنش را می بوسم و قلمِ قلم زنش را قاب طلا گرفته و به قلبم نصب می کنم. به یاد دارم شبی را که دچار آوارگی حسرت و تأسف بودم و چطور مانند غریبه ای بی پناه سر گردان از خانه ای که محل استراحت و آسایشم بود خارج شدم و در مسیر بلند پیاده رو سرگردان از این طرف به آن طرف سر را به طرف آسمان بلند کرده و با خدای خود شروع به راز و نیاز کردم و از او تقاضای کمک و نجات خواستم. "پروردگارا ای کاش اجازه می دادی که از درگاه مقدست بخواهم مرا زودتر نجات دهی و در مورد آینده ام زودتر تصمیم بگیری. تمام دریچه های امید به روی سرنوشتم بسته شده خواهش می کنم خدا زودتر هرچه زودتر تصمیم بگیر چرا که روحم خسته شده." ناگهان متوجه ستارگاه چشمک زن که روی چادر سیاه شب خودنمایی می کردند شدم، بعضی از آنها را دیدم که در بغل بعضی دیگر جای گرفته و بیشتر خودنمایی می کردند تا از این طریق خود را در نظر بقیه بیشتر جلوه دهند. ای کاش مادرم و پدرم بودند و این گونه مرا در آغوش خود جای می دادند... در همین افکار و خیالات خام در آرزوهای بچه گانه و غافل از اطراف خود بودم که ناگهان ماشینی مرا زیر گرفت و سرنوشت شوم من ورق دیگری خورد... و به مصیبتهای تازه ام سلام و خوش آمد گفت.
اشکهای گرم و متوالی روی گونه هایم قلت می خورد و مانند صحنه سینما تمام آن روزها را عیناً به چشم می دیدم.
- ببخشید خانم معین مثل اینکه شما را ناراحت کردم نمی خواستم شما را به گذشتتون برگردونم اگر می دونستم این جوری میشه اصلاً چیزی نمی گفتم.
- نه، نه، من خودم خواستم تا حکایت زندگیم را در طول این چندین و چند سال برایت تعریف کنم. آری زمانیکه عمه ام با دخترهایش با ترفند خاص ارثیه پدری ام را از من گرفته و در غفلت من عازم دیار خارج شدند. زمانیکه با عجز و ناتوانی و با التماسهای مکرر در خانه عمه مهین را کوبیده و از او تقاضای کمک می کردم اما او با بی ادبی در خانه را به روی من بست، یاد یوسف گمگشته یعقوب افتادم که چطور برادرانش بر او مکر و حیله و حسد برده و به قصد بازی و تفریح در چمنزار او را از پدر جدا کرده و در چاهی انداختند... اما مژده خداوند یوسف را دلشاد ساخت. مدتها گذشت کاروانی از آن جا می گذشت سقا را برای آب فرستادند. دلو را داخل چاه انداخت اما همین که دلو را از چاه برآورد، دید غلامی زیبارو خود را به طناب دلو گرفته و بیرون آمد. کاروانیان به یکدیگر مژده دادند که این غلام را پنهان داشته که سرمایه تجارت کنند. آری خداوند به آنچه خلق می کند آگاه و بیناست. کاروانیان یوسفِ یعقوب را به عزیز مصر فروختند. سالهای متوالی یوسف در دربار عزیز مصر با گذراندن سخت ترین امتحانهای الهی به سر می برد و همه شاهد پاکدامنی و خلوص یوسف بودند تا جاییکه خداوند علم تعبیر خواب به یوسف عنایت فرمود. در فراق یوسف، یعقوب آنقدر گریست تا چشمانش نابینا شد و همیشه به فرزندان خود می گفت: "من با خدای خود غم و درد و دل می گویم و از لطف بی حساب خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید." پس از آنکه بشیر بشارت یوسف را آورد و پیراهن او را به رخسارش افکند دیده انتظارش به وصل روشن شد.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
به آرامی سرم را به طرف دکتر چرخانیدم. نگاه پرسشگرانه او را دیدم که چطور دیدگانم را تعقیب می کند.
- خیلی جالب بود. معلومه که مطالعه غیردرسی هم داری و از همه مهمتر سرگذشت ها را تجربه زندگی خود قرار داده و به همین خاطر است که به این خوبی و محکم و استوار مانده ای و در جا نزده و عقب نشینی نکرده ای. خانم معین قلب پر غبار و مالامال از رنج زندگی شما را در چشمانتان می بینم اما خوب توی این دنیا قلب بدون غم پیدا نمی کنی.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه...
تمام این ها امتحانهای الهی است ناراحت نباش. هرکس به نوبه خود باید به نحوی سختی بکشه اما خوشا به حال کسی که در این امتحان برنده و کارنامه قبولی بگیره اما من می دونم که شما از دسته قبول شده گانید.
شکست و محنت روزگار به قدری حساس و آسیب پذیرم کرده بود که مانند حبابی شده بود که با کوچکترین اشاره بترکد. دلم می خواست بلندترین فریادهای دنیا را بزنم آنقدر فریاد بزنم تا سبک شوم اما حرفهای دکتر آنقدر حساب شده و دقیق بود که آرامم می کرد. آنقدر آرام که گاهی مواقع شک می کردم که حرفهایش جادویی است و مانند آبی که آتش را خاموش می کند چطور با حرفهایش قلب به غم نشسته و مشتعل شده ام را مرحم می بخشد.
- خانم معین زیاد ناراحت نباشید شما راوی خوبی هستید و داستان جالب حضرت یوسف را خیلی زیبا نقل کردین ما، هر دو وجه اشتراکی داریم هر دو یوسفی هستیم گم گشته و به دنبال یعقوب.
- ممنونم. دکتر شما خیلی به من دلگرمی می دین و باعث امید من شدین. شما دریچه امید هستید به روی درهای بسته ناامیدی قلبم. دیگه داریم کم کم می رسیم لطف کنید سر همین چهارراه نگه دارین من پیاده می شوم. خونه ما توی همین خیابان است کوچه چمن پلاک 4. منزل خودتونه هر موقع که دوست داشتین می تونین تشریف بیاورین. خوب حالا بفرمایید برویم منزل.
- نه، باشد برای یک وقت دیگه.
- هر جور که راحتین از همراهیتون بی نهایت ممنونم خداحافظ.
- خانم معین، راستی فردا پنج شنبه است و من معمولاً شبهای جمعه بر سر قبر پدرم می روم اگر دوست داشته باشین فردا را هم می تونیم با هم دیگه باشیم.
از این موضوع خیلی خوشحال شدم. بدون فوت وقت جواب مثبت دادم و قرار ما رأس ساعت هشت صبح شد.
- پس خداحافظ تا فردا صبح.
- مهری خانم.
- چیه، چیه عزیزم؟
- سلام، خسته نباشید.
- به به، دختر گلم امتحان چطور بود؟
- خوب بود. خوب این نتیجه زحمتهای شبانه روزی ماست.
- نه عزیزم پشتکار و همت خودت باعث موفقیتت شد.
در دلم غوغایی بود دلم می خواست همه چیز را برای او تعریف کنم اما نه باید صددرصد اطمینان حاصل کنم و بعد خبر زنده بودن یوسف را به یعقوب بدهم به درستی که فردا همه چیز روشن خواهد شد. فردا بشیر پیراهن یوسف را برای یعقوب به ارمغان می آورد و با بوی پیراهن یوسف گم گشته دیده های خاموش یعقوب روشن می شود. فردا روزی خواهد بود که این زنجیر گسسته دوباره دانه هایش به هم پیوند می خورد و فردا روزی خواهد بود که اشکهای شوق وصال به روی دیده ها نقش می بندد. در همین افکار بودم که مهری خانم لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
- بیا عزیزم، بیا بگیر بخور خستگی از تنت بیرون بره.
- ممنونم. اجازه بدین دست و صورتم را بشویم، چشم.
داخل دستشویی شدم خودم را در آئینه برانداز کردم پیشانی ام را دانه های ریز و درشت عرق محاصره کرده بود التهاب و شور و شوق فردا زینت بخش گونه های رنگ پریده ام شده بود. دست و صورت خود را شستم و راهی اتاق شدم و با عجله و عطش فروان لیوان شربت را خوردم و از مهری خانم خواهش کردم که عکس تنها فرزندش حسین را یک بار دیگر به من نشان بدهد، اما مهری خانم بیچاره بدون اینکه از من عذر و بهانه ای بگیرد اشکهایش را لا به لای روسری سفیدش پنهان کرد و خیلی سریع عکس را آورد. او در حالیکه با دستهای رنجور و لاغرش صورت حسین را نوازش می کرد و مادر مادر می گفت او را به من نشان داد در این کار شکی نبود، خال درشت مشکی که درست روی گونه چپ حسین بود، ابروان پهن مشکی گره خورده، چشمان درشت و خمار، موهای پرپشت مشکی تابدار همه و همه سند معتبری بود برای اثبات تمام این حقایق به مادر رنج دیده اش. این عکس با عکسی که در آلبوم پدرم بود همان عکسی که در آخرین سالگرد ازدواجشان گرفته بودند خیلی شبیه بود این عکس 4 ساله و آن عکس 14 ساله. اما با یک شکل و شمایل فقط در یک قالب کوچکتر این دو چه ارتباطی می توانستند با همدیگر داشته باشند.
- مهری خانم، خسرو، خسرو شوهرتان را می گویم او کجا دفن شده است؟
- سرخس خیلی وقت می شه که سر قبرش نرفته ام همون سالهای اول که تازه فوت کرده بود یه چند باری سر قبرش رفتم ولی مثل اینکه کسی قبل از من بر سر مزارش آمده و مزارش را شسته و حتی برایش گل هم آورده بود. هر چقدر فکر می کردم چیزی به عقلم قد نمی داد. آخه خسرو هم بی کس و کارتر از خودم بود و کسی را نداشت تا برایش گل بیاورد ولی خوب فکر می کردم شاید یک بنده خدایی دلش بر بی کسی او سوخته و شب جمعه خواسته تا ثواب کند. الان هم که دیگه خیلی وقت می شه که بر سر قبرش نرفته ام. اصلاً دیگه یادم نیست که در کدامین قطعه بود. شاید از روی نام و نشانی قبرش بتوانم آنرا پیدا کنم اما دیگه حال و حوصله این جور کارها را ندارم از همین جا براش فاتحه می فرستم، می رسه. آره دخترم اون رفت و به خونه اصلی اش رسید اما من چی؟
چه بهانه ای می توانستم برای رفتن فردا داشته باشم به دکتر قول داده بودم و از همه مهمتر باید راز این معما را کشف می کردم. من خودم گمشده ای بودم در میان گمشده ها، بارها و بارها کسی را پیدا کرده بودم و به خیال خودم گمشده ام بوده است... اما این بار قضیه فرق می کرد این بار باید گمشده ای را به دست گمشده دیگر می رساندم.
- مهری خانم فردا صبح با چند نفر از دوستانم قرارِ یک اردوی دوستانه را گذاشتیم. تا عصر هم برمی گردیم.
- باشه عزیزم، بعد از این همه درس و تلاش در کنکور کمی تفریح هم لازمه خوب فکری کردین فرصت خوبیه من هم می رم سر قبر دکتر خدابیامرز. دلم برایش خیلی تنگ شده یک کمی شیرین پلو واست درست می کنم ببر با دوستات بخور.
- نه ممنونم. یکی از دوستانم گفته مهمون اون باشیم.
- آخه این جوری که نمی شه.
- خوب خواستۀ خودش بوده.
روز را با تمام تب و تاب و شب را با شور و اشتیاق فراوان به صبح رسانیدم. فردا صبح، زودتر از هر روز قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار شدم. در چیدن صبحانه و کمی از امورات منزل به مهری خانم کمک کرده و رأس ساعت هشت سر خیابان منتظر دکتر ماندم. درست رأس ساعت هشت بود که دکتر رسید و از دور به نشانه احترام و سلام چراغ ماشین را مرتب روشن و خاموش می کرد.
- سلام خیلی به موقع اومدین.
- خیلی وقته که منتظرین؟
- نه، نه. تازه اومدم.
سوار ماشین شدم و دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد و سکوت دلگیری بین ما حاکم بود و برخلاف دیروز که این همه حرف برای گفتن داشتیم، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. به سر چهارراه رسیدیم و پشت چراغ قرمز توقف کردیم. مرد مسنی که از ناحیه پا مشکل داشت به تمیز کردن شیشه اتومبیل مشغول شد.
- خانم معین ببخشید کیف پول من داخل داشبورد ماشین است لطف کنید یک اسکناس 100 تومانی بدین به این بنده خدا.
با تعجب پرسیدم:
- 100 تومان؟ 100 تومان که خیلی زیاده!
- ایرادی نداره نیازمنده که با این وضعیت تن به این جور کارها می دهد.
داشبورد را باز کرده و کیف دکتر را بیرون آوردم که ناگهان متوجه عکس داخل کیف شدم غیرممکنه خدایا ازت ممنونم. مات و مبهوت متوجه عکس شده بودم.
- چیه؟ چی شده خانم معین.
- هیچ چی، ببخشید افکارم متوجه جای دیگری بود. ببخشید دکتر این عکس پسرتون است.
- نه خانم معین، من ازدواج نکرده ام. این عکس دوران کودکی خودم است. این هم عکس یعقوبم، گم شده ام، مادرم است 25 سال پیش یک سانحه ما را از هم جدا کرد.
اسکناس را به مرد دادم چراغ راهنما سبز شد و حرکت کردیم. رشته کلام باز شده بود. درست همونجوری که دوست داشتم و به همان نحوی که می خواستم تیر به هدف خورده بود.
- من اصلاً نمی دانستم که شما پدر ندارید در این مورد شما به من چیزی نگفته بودید.
- من به شما گفته بودم که من و شما وجه اشتراکی با هم داریم و یکی از وجه ها همین است. 4 ساله بودم که بر اثر صدمه ای که به مغزم در حین بازی وارد شده بود تا حدودی بینایی ام را از دست داده بودم. پزشکان معالج مرا به خارج از ایران اعزام کردند اما در حین راه هواپیما سقوط کرده و به اقیانوس افتاد. پدرم در اقیانوس غرق شده و با کمک غواصان امداد جسد غرق شده پدرم را پیدا کرده و در قبرستان سرخس به خاک سپرده اند.
- اما بعد از غرق شدن و کشف جسد پدرتان، بین شما جدایی افتاده بود! پس این همه اطلاعات را شما چگونه بدست آورده اید؟
- گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
من که از گفته خود پشیمان شده بودم خجالت زده شدم و دیگر هیچ بر زبان نیاوردم.
- در آن سانحه فقط من و مرد جوانی به نام آقای علی معین زنده ماندیم در فرودگاه با این بنده خدا آشنا شدیم. پدرم تا حدودی مشکل و هدف ما را از این مسافرت برای آقای معین تعریف کرده بود. در داخل هواپیما هم روی صندلی مقابل ما نشسته بود. یادم هست که در داخل هواپیما گاهی به طرف من خم می شد و دست بر سرم می کشید و می گفت ناراحت نباش پسرم انشاءالله که خوب می شی و از همون داخل هواپیما بود که از کل ریز و درشت زندگی ما باخبر شد. در آن سانحه فقط من و مرد جوان که آقای علی معین نام داشت زنده ماندیم. من که از ناحیه چشم مشکل حادی داشتم بعد از نجاتم از آن حادثه با کمک آقای معین دو روز در بیمارستان مشهد بستری شدم آقای معین مسئولیت حضانت و سرپرستی مر ابه عهده گرفت خیلی به دنبال مادرم گشت اما او را پیدا نکرد. پس بنابراین مرا به پسر خواندگی خود قبول کرد و با کمک و همراهی ایشان مرا به لندن برده و حدود یکسال در آنجا تحت مراقبت و مداوا بودم بعد از یک سال مشکل من به کلی رفع شده بود به ایران بازگشتیم آقای معین که از خانواده من آدرس و نشانه ای نداشت عکس مرا به اطلاعات روزنامه داد اما مثل اینکه این صفحه خواننده ای نداشت. شاید هم مادرم از آن شهر رفته و یا شاید هم از دنیا رفته بود. آقای معین مرا به قبرستان سرخس برد و با زحمت فراوان قبر پدرم را پیدا کرد و همانجا بر سر قبر پدرم قول داد که مانند پسر خودش از من مراقبت نماید و حتی بهتر. 10 سال با آن خانواده زندگی کردم و در این مدت این پدر و مادر مهربان چون اختری تابنده در آسمان زندگیم درخشیدند و برایم پدری و مادری کردند.
به خوبی دریافته بودم که یک ارتباط خانوادگی بین من و دکتر وجود دارد ولی چه ارتباطی؟؟؟
- آره خانم معین اکثر شبهای جمعه به همراه آقای معین و خانمش...
که یک دفعه وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شهرزاد خانم، شهرزاد را می گی؟
- ولی شما از کجا اسم خانم ایشون را می دونید.
- هیچ چی، یکهو از دهنم بیرون پرید.
- ولی خیلی خوب و درست گفتین، چون اسم اون خدابیامرز شهرزاد بود. آره داشتم می گفتم اکثر شبهای جمعه به همراه این خانواده محترم بر سر مزار پدرم می آمدیم و به پدرم ثابت می کردند که چه امانتداران خوبی هستند و از این امانت کوچک چه بزرگ و خوب نگهداری می کنند با تمام معصومیت کودکانه ام و با آن سن و سال کم مرگ پدرم را باور کرده بودم. بر سر قبر پدرم که می رفتم خود را روی قبر او انداخته و اشک فراق و تألم می ریختم. دوست داشتم قبر پدرم شکافته می شد و پدرم مرا در آغوش خود جای می داد گاهی مواقع احساس می کردم که از میان قبر پدرم، دو دست بیرون آمده، و گویا می خواهد مرا در آغوش خود جای دهد اما اینها همه خیال بود.
گونه هایم در سیلاب اشک غرق شده بود که ناگهان صدای ترمز ماشین دکتر مرا به خود آورد من که همچنان سرم را در میان دو دستم گرفته بودم و اشک می ریختم به گفته دکتر از ماشین پیاده شدم و راهی قبرستان شدیم. وحشت و دلهره عجیبی سراپای وجودم را گرفته بود. قدم در دیار خاموشان گذاشته بودم. همه جا پر بود از سکوت و خاموشی تنها چیزی که به گوش می رسید، صدای جیرجیرکها بود که این بر وحشت و ترس من بیشتر می افزود.
- خانم معین لطف کنید این دو تا دسته گل را شما بگیرین. این را هم من می آورم.
- ولی چرا سه تا دسته گل؟
- خوب آخه من هر موقع که می آیم داخل این قبرستان سه تا دسته گل می آورم و این از عادات دیرینه من است.
- شما به کلی مرا غافلگیر کردین من اصلاً حواسم نبود که باید گل بخریم ولی مثل اینکه شما از قبل فکر همه چیز را کرده بودید.
- آره من شبهای جمعه را اختصاص به این مکان می دهم و سعی می کنم چند ساعتی را با پدرم خلوت کنم. اون قبر را می بینی سمت راست سنگ سفید داره از بقیه قبرها هم بلندتره؟
- آره، آره.
- اون قبر پدرم است خسرو پویا.
قدم به قدم به قبر نزدیک شدیم اما روی قبر نوشته شده بود. علی معین قبر بغلی هم شهرزاد نیک سرشت. قبر آن طرفتر هم خسرو پویا یک نگاه به قبرها و یک نگاه به دکتر پویا و دوباره باورم نمی شد، گیج گیج بودم، یعنی ممکنه!!! بارها و بارها در بغل گرفتن قبرهای گم شده عزیزانم را آرزو کرده بودم؟ خدایا گم شده های واقعیم چه کسی هستند. سرم را مکرر تکان می دادم و مانده بودم خود را به آغوش کدام یک بسپارم. 15 سال فراق، 15 سال آرزو. مادر خوبم و پدر عزیزم شما در کنار هم راحت و آرام آرمیده اید اما من در کوچه پس کوچه های شهر غریب اسیر و آواره ام و در لا به لای صدای مادران که لالایی گوی فرزندانشان هستند دنبال صدای پرمهرت می گشتم. اما این صدا و نوا برایم خیلی گنگ و گاهی مواقع اصلاً به گوش نمی رسید. عزیزدلم سنگ صبورم تو در زیر خروارها خاک آرام و آسوده آرمیده ای اما من در پای گهواره کودکان بی مادر به دنبال توأم فکر می کردم که شاید برای کودکانی که مهر مادری برایشان آرزو شده مادری کنی مادر خوبم...
بی امان خود را به آغوش قبر مادر سپردم و های های گریه سر دادم عزیز دلم سنگ صبورم تو همان حوری بهشتی هستی که شبانگاه در کنار بسترم آمده و مرا به فرایض الهی و انجام واجبات تشویق می کنی همش فکر می کردم که شاید در بغل گرفتن مزارت هم برایم از آرزوهای به گور برده باشد. دستم را به روی سنگ قبر پدرم گذاشتم پدر عزیزم، دلم می خواهد سنگ مزارت را بردارم تا شاهد سنگینی و فشار روی سینه ات نباشم. برای من جایگاهی باز کنید و مرا در آغوش خود بکشید چرا که مرده ها خیلی خوشبخت تر از زنده ها هستند.
15 سال است که در پهنه آرزوی بستۀ لالائی نیمه شب مادرم مانده ام. 15 سال است که تمام دریچه های امید به رویم بسته شده. مادر عزیزم و پدر خوبم، سنگینی سنگهای روی قبرتان را بر روی جسمتان احساس می کنم پس اجازه بدهید در زیر این سنگها قرار گرفته تا فشار کمتری به شما وارد آید. توصیفات شما زبانزد خاص و عام است شنیده ام که همیشه پذیرای افراد فقیر و بیچاره بوده اید پس چرا حالا باید سنگ قبر پذیرای شما باشد.
دست دکتر را به روی شانه هایم احساس کردم با اصرار او از جا بلند شدم و در حالیکه دسته گل ها زیر دست و پاهایم له شده بود آنرا روی سینه به خاک سپرده عزیزانم گذاشتم. آری سنگ مزارشان را با آب دیده شسته بودم و خاک قبرسان را سرمه چشمانم کرده بودم و به خوبی دریافته بودم که دعوتم به این مکان از طرف دکتر بهانه ای بیش نبوده. چه سینه بزرگی و چه قلب پاکی اما چگونه پی به شهرت خانوادگی من با این دو قبر گمشده برده بود و اصلاً از کجا می دانست که عزیزان من در این دیار خاموش هستند. برخلاف میل باطنی ام قدم به قدم از عزیزانم دور شده و تا دیدار آینده با آنها وداع نموده گورستان بزرگی بود غرق در سبزه های سرکش هزاران گور قدیمی و تازه، در قسمتی گورهایی بود که بر سر آنها صلیب شیر بزرگ سنگی نصب شده بود از دکتر پرسیدم گفت که: «آنجا مختص مسیحیان است.» دوست نداشتم از آنجا خارج شویم. آنجا جایی بود که هیچ کس مزاحم کسی نمی شد. نه فریادی، نه غرولندی، نه بدگویی. از این حرفها اونجا اصلاً خبری نیست چشمم به باغبان گورستان افتاد که مشغول پاک کردن علفهای هرزه گورستان بود. خیلی خسته بودم و اصلاً حال و حوصله هیچ کس را نداشتم روی علفهای هرز در کناری دراز کشیدم. رویای ملکوتی خود را هر چند دقیقه یکبار صدای تیز کردن داس باغبان گورستان برهم می زد. باغبان گورستان مشغول کار بود و مرتب داس را تیز می کرد. از جا بلند شدم و به همراه دکتر به این طرف و آن طرف قبرها نوشته روی سنگها را می خواندیم به قبر فقیری رسیدیم معلوم بو دکه دیر زمانی است که کسی به آنجا نیامده با پاروی سنگ گور را پاک کردم و نوشته روی سنگ را خواندم: "مروارید معین" جیغ تلخی سر دادم: "نه... نه... نه" و بی امان خود را روی سنگ قبر انداختم و برای خود گریستم. درست تاریخ تولد اون با تاریخ تولد من یکی بود حتی روز و ماهش. در حالیکه اشک می ریختم به او گفتم که: "مروارید جان آرام بخواب" و فکر کردم که اون مروارید چقدر راحته روی سنگ قبر دراز کشیدم. درست هم قد خودم بود وحشت بیشتری مرا فرا گرفت. آری، اشتباه نکرده بودم با تمام وحشتی که داشتم اما احساس می کردم که آن قبر و صاحب قبر و مروارید قبر را دوست دارم. سرم را و لبانم را به سنگ قبر نزدیک کردم و با صدایی حزن آلود گفتم:
- اسم من هم مروارید است.
از جا بلند شدم و فکر کردم که چرا باید قبر من آنقدر پرت باشد و یک شاخه گل هم روی آن نباشد؟ و چرا باید این همه تنها باشد؟
چند شاخه لاله صحرایی از گورستان چیدم و به روی قبرم گذاشتم. از قبر خداحافظی کردم و به او قول دادم که از این پس هر موقع این جا آمدم حتماً به او هم سری بزنم با تمام خستگی مفرط که بر روح و جانم مانده بود از قبرستان خارج شدیم و به دکتر گفتم که هر موقع خواست به این جا بیاید حتماً مرا خبر کند. در بین راه به رستوران مجللی رسیدیم دکتر از من خواست که برای صرف نهار به آنجا برویم اما با بی حوصلگی که من از خود نشان دادم دکتر هم از خوردن غذا منصرف شد و هر دو راهی منزل شدیم در بین راه دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد اصلاً حوصله حرف زدن نداشتم پس از طی کردن مسافتی طولانی به مقصد رسیدیم از دکتر خداحافظی کردم و بدون تعارف کردن ایشان به منزل راهی خانه شدم. مهری خانم هم از قبرستان از سر مزار دکتر برگشته بود. با چهرۀ منقلبِ من که روبرو شد بسیار نگران شد و احوالم را پرسید:
- مروارید جون چیه؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مهری خانم فقط سرم درد میکنه و کمی خسته ام می خواهم استراحت کنم.
راهی اتاقم شدم و خود را به بستر انتظارم رسانیدم و در آغوش همیشگی و در عالم رویا فقط پدرم و مادرم را می دیدم و حرفای دکتر از دوران کودکیش نیشتری بود بر روح و جان مجروحم. چه ارتباطی می توانست بین من و دکتر و خانواده ام وجود داشته باشد. یعنی واقعاً پدر و مادر من، پدر و مادر خوانده دکتر بودند و او را تحت مراقبت خود قرار داده بودند. فکرم کار نمی کرد و انگار چیزی در درون گوشم وز وز می کرد و اصلاً قادر به شنیدن چیزی نبودم حدود دو ماه از دکتر بی خبر بودم و اصلاً حال و حوصله بیرون رفتن از منزل را نداشتم و بیشتر وقت خود را صرف نوشتن خاطرات گذشته و آنچه از پدر و مادرم به یاد داشتم و یا شنیده بودم و سعی می کردم چیزی را از قلم نیندازم تا به راز مهم این معمای بزرگ پی ببرم تا اینکه یک روز عصر زنگ در حیاط به صدا درآمد مهری خانم از پشت در حیاط جواب داد، گفته بود که با من کار دارد.
- مادرجون مروارید، مروارید... آقایی پشت در حیاط است و با شما کار داره.
- کیه؟
- نمی دونم مادر جون میگه دکتر پویاست.
- شما ایشون رو دیدین؟
- آره مادر جون خودم در حیاط را باز کردم، تعارفش هم کردم، نیامد داخل.
- چیز دیگری نگفت؟
- نه مادر، فقط میگه می خواهد شما را ببینه.
چه تصادفی، ای روزگار به چرخِ چرخونت بچرخ و یوسف گم شده را به یعقوب منتظر برسان.
خود را به پشت در حیاط رسانیدم.
- سلم علیکم، بفرمایید، چه عجب، خیلی ممنون.
دسته گل زیبایی که ترکیبی از رز و مریم بود با روبانی سفید به همراه جعبه شیرینی. مرا دستپاچه و متعجب ساخته بود.
- خانم معین بهتون تبریک می گویم.
- تبریک؟ تبریک واسه چی؟
- قبولی شما در کنکور آنهم در رشته پزشکی.
- خدایا ازت ممنونم. ولی شما، شما از کجا می دونین.
- آخه من این یکی دو روزه را تهران بودم. نتیجه ها در تهران زودتر اعلام شد. اسم شما را در روزنامه خواندم این هم روزنامه، ردیف 58 اسم شماست؟
- آره.
- خواستم اولین کسی باشم که قبولیتان را بهتون تبریک می گه.
- ممنونم، ممنونم، بی نهایت ممنونم. آقای پویا بفرمایید داخل خواهش می کنم.
- این شیرینی باید از طرف من تقدیم شما می شد.
- متشکرم.
- قابل شما را نداره خانم معین. اگر وقت دارین دوست دارم عصر ساعتی را با هم باشیم. موضوعاتی هست که بین من و شما نگفته مونده، دوست دارم هرچه سریعتر آنها را به شما بگویم تا بار دلم سبک شود و یا به قولی ایفای مسئولیت کرده باشم.
عصر همان روز به اتفاق دکتر بیرون رفتیم. چند دقیقه ای بین ما هیچ حرفی رد و بدل نشد تا اینکه من سکوت را شکسته و گفتم:
- مثل اینکه شما می خواستید حرفهایی را به من بزنید درسته؟
دکتر دستش را به طرف داشبورد ماشین دراز کرد و عکسی را بیرون آورد دقیقاً همان عکسی بود که پدر و مادرم در آخرین سالگرد ازدواجشان قبل از مرگ گرفته بودند. اول نمی دانستم اون پسرک جوان کیست که در کنار پدر و مادرم ایستاده اما حالا به خوبی فهمیده بودم او کسی نیست به جز دکتر پویا. دستانم را دور سرم قفل کردم و با گریه های بی امانم آرام بخش قلب محزونم شدم. صورتم را به طرف دکتر برگرداندم و خواستم تا عکس را از او بگیرم اما او در حالیکه بغض مجالش را بریده بود گریه ای تلخ سر داد و گفت:
- این عکس را می بینی این تو و این هم مادرت خانم شهرزاد است. این عکس هم که کنار مادرت هستی عکس دوران نوزادی تو است.
- ولی، ولی تو از کجا می دانی که اینها خانواده من هستند. اصلاً تو از کجا هویت مرا پیدا کرده ای؟
- زمانی که تو به دنیا آمدی پدرت در انتخاب نامت نظر مرا خواست و انتخاب اسم مروارید سلیقه شخصی من است. در کنار اسم خانوادگیت کردستانی است، درسته؟
- بله.
- شما هشت ماهه بودی که بر اثر بازیگوشی کتری آب جوش روی دست راستت ریخت و آثار سوختگی روی دستت نشانه آن موقع است. خال بزرگ قهوه ای رنگی روی بازوی راستت بالای سوختگی است. درسته؟
- ولی... ولی...
- خواهش می کنم اگر اشتباه می کنم بگو اشتباهه.
- نه... نه. دکتر واقعاً که از هوش و ذکاوت فوق العاده ای برخوردارین.
- در اولین قراری که در پارک و خیابان بنفشه گذاشتم بعد از معرفی خودتان و این که با عمه تان زندگی می کنین فهمیدم که باید خودتان باشید. مروارید فرزندِ علیِ معین، نامِ مادر شهرزادِ نیک سرشت. تاریخ تولد 3/3/1210 درسته؟
- بله. پس حالا فهمیدم، شما در قبال زحمتها و لطفهایی که پدرم و خانواده ام در حق شما داشته احساس دین به من داشتین و هر بار مبلغ قابل توجهی پول به من دادید؟
- آره، پدرت مرد محترم و سرشناسی بود. برای من زحمت فراوانی کشید از همان موقع به من می گفت پسرم تو باید امتیازات اجتماعی زیادی کسب کنی و چشم و دل پدر و مادرت را روشن کنی. مادرت در حق من مادری کرد و همیشه می گفت حسین پسر من است و تا زمانیکه او را به جایی برسانم دلم آرام و قرار ندارد. سالهای خیلی خوب و راحتی را در کنار هم بودیم. گه گاهی حال و هوای دلم ابری و گاهی بارانی و یا شاید غرش شدیدی می کرد اما در کنار پدر و مادر مهربانی چون آقای معین و خانم شهرزاد خیلی زود همه چیز را فراموش می کردم. درست کلاس دوم دبیرستان بودم که مرغ بدبختی به روی شانه ام لانه کرد و برای دومین بار یتیم و آواره شدم در آن موقع تو تقریباً سه ساله بودی اصلاً نمی توانستم باور کنم که آقای معین و خانم شهرزاد از منزل بیرون رفته و به جای بازگشت آنها خبر مرگشان را دم در منزل بیاورند. در این هنگام من وارد مدرسه شبانه روزی شدم و حضانت تو را عمه ات به عهده گرفت بعد از گذراندن دوران دبیرستان در مدرسه شبانه روزی دیپلم دریافت کردم و بعد از دیپلم و قبولی در کنکور وارد دانشگاه تهران شدم و از این زمان بود که بین من و شما جدایی کامل ایجاد شد و دیگر نتوانستم از شما سرنخی پیدا کنم اما مرتب در فکر شما بودم. دیگر هیچ موقع شما را ندیدم تا آن روز در کنار رستوران صدف چنان بینی و دستهایت را به شیشه در رستوران چسبانیده بودی و داخل را تماشا می کردی که ناگهان آثار سوختگی روی دستت مرا متوجه تو ساخت بیشتر دقت کردم و بدون اینکه تو را بشناسم به یاد عزیز دردانه مادرم افتادم، غافل از اینکه او خود، مروارید گم شده من بود در کنار رستوران صدف. آری، اینها و حرفهای نگفتنی دیگر، دردهایی بود در سینه ام که همیشه آرزو می کردم روزی برسد تو را بیابم و همه چیز را برایت تعریف کنم تا اینکه بالاخره دعاهایم مستجاب شد و بعد از گرفتن دکترای پزشکی برای گذراندن دوره طرح دوباره به این شهر آمده اما تصمیم گرفتم که بعد از گذراندن دوره طرح باز هم در این شهر باقی بمانم. خانم معین از گفته های من که ناراحت نشدید. اینها همه حقایقی بود که باید برایت تعریف می کردم.
- از شما خیلی ممنونم شما بار دلم را سبک کردید و مرا به هدفم نزدیکتر گردانیدید.
به ساعت روی دستم نگاه کردم دقیقاً سه ساعت بود که از منزل خارج شده بودم.
- دکتر ازتون خیلی ممنونم اجازه بدهید من برگردم خونه.
- نه خودم می رسونمت.
- نه، ممنونم. دوست دارم کمی قدم بزنم.
- هر طور که مایلید. وقت کردی بیا مطب منتظرت هستم.
- چشم خداحافظ.
خوشا به حالت که در انجام رسالتت موفق شدی ولی من چی؟ چطور می توانستم این مادر و فرزند رنج کشیده را با هم روبرو کنم مادر و فرزندی که در آتش عشق دیدار یکدیگر می سوزند و می سازند. ساعتی پیش با یکدیگر روبرو شده اما به خیال اینکه هر یک بیگانه و نامحرمند خود را در پرده حیا و حجاب مخفی و قایم نموده و دیده از دیدار آن یکی برگردانده. هر یک به خیال اینکه دیگری مرده، و پَر گرفته از این دنیایند. اما باز احساس قلبی این اجازه را از آنها صلب نموده و از خداوند روز وصال را آرزو می کنند. حسین میوه دل مهری خانم و پرورش یافته دامان پاک مادرم و تربیت شده روح بزرگ پدرم. حسین بوی دامان مادرم را می داد، حسین بوی قلب پاک پدرم را می داد. دوست داشتم باز او را می دیدم و او را می بوئیدم و رنگ پدر و مادرم را در وجودش نظاره می کردم. در طول پیاده روهای خیابان بدون هدف از این سو به آن سو در حرکت بودم تا این که مقابل مغازه ای تقریباً قدیمی رسیدم. پشت در مغازه کاغذ رنگ و رو رفته ای بود که به سختی قابل خواندن بود. "یک عدد کیف مدرسه پیدا شده با دادن نشانی آن را دریافت کنید."
آره، درسته. خیابان همان خیابانی بود که شب عید، حادثه تصادف اتفاق افتاد. درست 6 سال پیش. یعنی ممکنه! شاید هم کیف مدرسه خودم باشد.
بی اختیار به طرف مغازه رفتم و گفتم:
- آقا ببخشید این کیف چند وقته پیدا شده؟
- خانم خیلی وقته، سه سال، چهار سال، پنج سال و شاید هم بیشتر.
اگر این همه وقت است که پیدا شده، حتماً کیف منه. شب حادثه، صحنه تصادف، نشانی کیف و از همه مهمتر آلبوم عکس را نشانی داده و کیف را گرفتم.
صاحب مغازه بسیار خوشحال بود.
- خدایا شکر بالاخره صاحب این امانتی هم پیدا شد.
- آقا ازتون خیلی ممنونم شما باعث شدین که خاطرات زندگیم به من برگردد.
با تشکر فراوان از صاحب مغازه خداحافظی کردم و رفتم. هوا کاملاً تاریک شده بود. ابرها چپ و راست در آسمان در تعقیب هم بودند مثل اینکه تصمیم گرفته بود بار خودش را سبک کند. در یک لحظه باران بیداد می کرد با آن سیل باران سرسام آور امکان نداشت کسی پای خودش را از خانه بیرون بگذارد حتی سگها هم چنین جرأتی نمی کردند. شیشه های پنجره، دیوارها، پشت بام، درختها، همه و همه زیر تازیانه باران ناله می کردند. شعله های آتش بخاری از ترس باران جرأت سر کشیدن و پر گرفتن را نداشتند. بیچاره مهری خانم با آن هیکل ریز و نحیفش که انسان به حیرت می افتاد که چطور این همه زحمت می کشه، ناله کنان گوشه ای کز کرده بود و از شدت درد قلبش به خود می پیچید.
- مهری خانم تو را به خدا پاشو بریم دکتر.
- نه عزیزم خودش خوب می شه فقط اون قرص زیر زبونیم رو بده کم کم حالم جا می یاد.
قرص را برایش آوردم و زیر زبانش گذاشتم و شانه هایش را ماساژ دادم. چند دقیقه گذشت حالش بهتر شد اما از او قول گرفتم که بیماری اش را جزیی نگیرد و حتماً تحت یک بررسی دقیق پزشکی قرار گیرد. بارش باران بیداد می کرد. نمی دانم در دل آسمان چه غوغایی به پا بود که تمامی نداشت. سنگینی اندوه بار در دلش زمین را تا سرحد صمیمیت اندوه یک قلب عاشق بستوه آورده بود. از ستاره ها در پهنه ابدیت سپهری خبری نبود، فقط و فقط از چپ و راست آسمان یورش ابرها به چشم می خورد که باعث غوغای بیشتر باران می شد. زیر چشمی نیم نگاهی به مهری خانم انداختم بعد از مصرف قرصش آرام خوابیده بود اما رنگ در رخسارش نبود و هنوز دانه های ریز عرق روی صورتش به چشم می خورد. از خداوند خواستم تا اتفاق ناگواری برای مهری خانم نیفتد تا من هرچه سریع تر برنامه ریزی کرده و او را با یگانه فرزندش روبرو سازم و این دو را به آرزوی دیرینۀ شان که دیدار و وصال یکدیگر است برسانم. به همین خاطر سعی کردم به یگانه آفریدگارم نامه ای بنویسم و از او تقاضای کمک نمایم.

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 5 RE
قسمت اخر
=======================
بخش هفتم نامه ای به خدا...
ادعونی استجب لکم. مرا بخوانید. روی نیاز به درگاه من آرید. البته برای شما می پذیرم.
پروردگارا، هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم، سراپای وجودم منقلب و مظهر التهاب و سرشک آوارگی ایست که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بدفرجامم باشد. مدتهاست شب از نیمه گذشته اکثریت بندگان تو، هم آنها که گنه کارند هم آنها که نیستند در خلوت بستر یک مرگ موقت، در بستر خلوت خواب، کوفتگی تب و تاب و تلاش نان و آب روزانه را به رویاهای همیشه سیراب تحویل می دهند. پروردگارا، در احادیث خوانده ام که دعا موقع بارش باران، مستجاب می شود. عاجزانه از تو مسئلت می کنم که اسباب خیری فراهم سازی تا مهری خانم با یگانه فرزندش حسین روبرو شوند. پروردگارا، در چنین شبی که باران رحمت الهی را بر بندگانت ارزانی داشته ای می خواهم از بستر آشفتۀ به خاک خفتۀ یک قلب بیمار، کلامی چند با تو حرف بزنم. باور کن خدایا همین حالا دارم با تو حرف می زنم. نمی دانم چرا سرخی تب آفرین شرمی مطلوب پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است. از این که این عظمت را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم هماهنگی طپیدن قلبم را بر هم زده است. پروردگارا، گفتم که از بستر خاک بر سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم، اما... باور کن خدا! بیماری، مخصوص به خود من نیست. بیماری من... خدایا کمکم کن. خودت فرمودی بخوانید مرا اجابت می کنم شما را. خود را در برابر حوادث ناتوان می بینم اسباب و وسایل موجود در جهان مادی برای حل مشکلم به کار گرفته نمی شود و راه چاره جوئیش به پرتگاه ژرف ناامیدی منتهی گردیده. خداوندا، نیازمندم و نمی دانم به چه زبان به گوش رأفت و مهربانیت برسانم اما در این راه طنین ناله هایی که از دل برآمده می دانم که به پیشگاه لطف حضرتت حجاب و مانعی نخواهد بود.
بارالها اگر تمام موانع و پرده های میان من و تو برداشته شوند و من تو را چنانکه هستی مشاهده کنم به یقینی که به یگانگی عظمت کبریایی تو دارم افزوده نخواهد شد. پروردگارا مرا دریاب و در راه رسیدن به هدفم کمکم کن. سالهای متوالی پشت سر هم می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و من هم چنان در همان بوتیک قدیمی به عنوان یک فروشنده مشغول بودم، در حالیکه در سال چهار دانشگاه علوم پزشکی مشغول تحصیل بودم و دیگر فرصت و وقتی نداشتم تا بتوانم جویای حال دکتر پویا شوم. فشار درس و کار آنچنان بر من وارد شده بود که روز به روز وضع جسمانی ام رو به تحلیل می رفت. بعضی مواقع از فرط خستگی قادر به نشستن نبودم و به همان نحو خوابیده کتاب را مقابل صورتم گرفته و مشغول مطالعه می شدم و گاهی مواقع هم هنگام مطالعه خوابم می برد. فشار اقتصادی زندگی آنچنان بر روی دوشم سنگینی می کرد که گاهی مواقع برخلاف میل باطنی ام ترجیح می دادم درس و دانشگاه را رها کرده و دنبال کاری تمام وقت باشم، اما جرأت عنوان این گونه مطالب را در منزل و در حضور مهری خانم را نداشتم، زیرا می دانستم که او به شدت مرا نهیب می کند. دستان لرزان و کمر خمیده و موهای سفید شده و از همه مهمتر قلب آکنده از عشق و امید و به غم نشسته مهری خانم جلو چشمانم خودنمایی می کرد برای منِ ستم کشیده و بی سرپناه، قابل هضم نبود که اگر برای او اتفاقی بیفتد و دوباره مرغ شوم نکبت و بدبختی بر روی شانه هایم لانه کند این بار به که پناه ببرم. مخصوصاً که در موقعیت و سنی بودم که هر کسی می توانست هر حرفی و هر وصله ناجوری به من ببندد. آن شب با خود خیلی کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم که با تماس تلفنی به دکتر پویا از او خواهس کنم تا آدرس دکتر متخصص قلب و عروقی را برای مهری خانم به من داده تا از این طریق عزیزدلم و سنگ صبورم و تکیه گاه امیدها و آینده ام را تحت یک بررسی دقیق و کامل قرار داده تا دیگر جای هیچ گونه نگرانی و ناراحتی برایم باقی نماند. مدتها بود با دکتر تماس نگرفته بودم به همین خاطر به یاد نمی آوردم که آدرس و شماره تلفن او را کجا گذاشته ام تمام کیف و لای کتابها و جا رختی و کمد لباسهایم را گشتم اما اثری از آدرس و شماره تلفن دکتر نبود. غمی در ژرفای وجودم سوسو می زد و آه و ناله این پیرزن دردمند طنین انداز روح و جانم شده بود. دیگر قرصهای زیرزبانی هم فایده ای نداشت با مختصر علمی که از رشته پزشکی کسب کرده بودم دریافته بودم که ناراحتی مهری خانم یک ناراحتی و بیماری ساده نیست. خدایا می دانم که خیلی مهربانی، مهربانتر از آنی که بخواهم اعتراف کنم اما نمی دانم چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز جواب نامه ام را نداده ای. به حساب بی ادبی و گستاخی من نگذار، ولی اگر اجازه بفرمایی نامه ای دیگر حضورتان بنویسم و به تو بگویم، عاجزانه بگویم، اگر می شود لطفی عنایت فرما از عمر من کاسته و به عمر این پیرزن ستم کشیده گذار تا فقط برای یک بار هم که شده یوسف گمگشته اش را در آغوش بکشد تا به آن احساس قلبی خودش که می گوید حسین زنده است دست یابد و ببیند که آن احساس حقیقتی بوده که در کنج قلب به هجران نشسته اش لانه کرده بود. خدایا آرزوها و خواسته های من هر چقدر هم که بزرگ باشند ولی تو بزرگتر از آنی و به خوبی از عهده ادای آنها برمی آیی.
خاطرات گذشته را در ذهنم مرور کردم کوهی از غم و غصه روی دوشم سنگینی می کرد. بی اختیار از جا بلند شدم و به طرف کیف دوران دبستانم رفتم. همان کیفی که بعد از سالها گمشدن، آن را در مغازه بقالی پیدا کرده بودم. آلبوم عکس را جلو چشمانم گذاشتم و بی اختیار شروع به ورق زدن کردم که ناگهان چشمم به کارتی افتاد که در اولین برخورد و آشناییمان با دکتر به من داده بود. خیلی خوشحال شدم از خداوند به خاطر اینکه این بار جواب نامه ام را به این زودی داده بود تشکر کردم بدون فوت وقت از جا بلند شدم و به سراغ تلفن رفتم زنگ زدم.
- الو، بفرمایید.
- الو، سلام علیکم. ببخشید خواستم با دکتر حسین پویا صحبت کنم.
- خانم ایشون خیلی وقته که برای گرفتم بورد تخصصی به خارج از ایران رفته و مطب را به شخص دیگری واگذار نموده اند.
می دانستم، خیلی خوب می دانستم دکتر خیلی بامعرفت تر از این حرفها بود که این همه وقت سری به من نزند و یا احوالی از من نگیرد. اگر ایران بود حتماً سری به من می زد. ولی چرا بی خبر؟ چرا بدون خداحافظی؟ شاید نخواسته مرا ناراحت کند. مجدداً تماس گرفتم.
- الو.
- الو، خانم ببخشید ایشون چند وقته برای گرفتن بورد عازم خارج شده اند؟
- فکر می کنم یکسال دیگر برگردند.
مسئولیتم خیلی سنگین تر شده بود. سنگین تر از آن که فکرش را هم نمی کردم. روزهای آفتابی و گرم تابستان سپری می شد. گل های سفید و آبی صحرایی با نوسانی که سنگینی زنبورهای عسل به آنها تحمیل کرده بود چنانکه گویی معجزه ای رخ داده باشد یکباره از لا به لای علفها سر بیرون کشیدند، در بستر انتظار و کنار پنجرۀ امید نگاهم را در فضای دوردست و تا جایی که امکان داشت در آن جایی که رنگ خاکستری مرواریدگون آسمان با خاکستری لاجوردی آب به هم می آمیخت و آن را فرو می برد، روشنایی و سردی هر گونه ناهمواری را محو می کرد، رنگها را می کشت و روحم را به سوی افسردگی سوق می داد. بیماری مهری خانم خیلی برایم مهم بود در مورد بیماری او تا حدودی با یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردم اما او با زبان بی زبانی اعلام خطر می کرد و می گفت که لازم است هرچه سریع تر تحت یک عمل جراحی قرار بگیرد. اما هزینه جراحی را از کجا و چگونه تهیه کنم؟ با این چندرغاز که من از بوتیک می گرفتم فقط خرج بخور و نمیر ما بدست می آمد نه منزلی که بفروشیم نه درآمدی نه پس اندازی. خدایا ای کاش پایانی بود برای ظلمت بی پایان من.
درد آنچنان بر مهری خانم غالب شده بود که خیلی از شبها تا صبح نمی خوابید اکثر شبها تب می کرد و گاهی مواقع طپش قلبش بیشتر می شد. روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شد تا جایی که حتی لکه های کوچکی روی صورتش نمایان شده بود.
سر درس و دانشگاه که حاضر می شدم، دلم پیش مهری خانم بود. خیلی سریع خودم را به منزل می رساندم و خود را به بالین او می انداختم و با چشمان اشک آلود بالای سرش می نشستم و از لطف خداوند در حق بندگانش او را نوید می دادم اما او هر بار دستان لاغر استخوانیش را بر روی گونه هایم می کشید و اشک از گونه هایم می ستود و می گفت:
- عزیزم جلوتر بیا تو را ببوسم همش احساس می کنم که تو بوی حسینم را می دهی. خوب شاید این هم خواست خداوند بوده که دیده من به جمال عزیزم روشن نشود و دیدار ما به قیامت بیفتد.
بغض شدیدی مانند زنجیر آهنی به دور گلویم فشار می آورد و پی در پی اشک از چشمانم سرازیر بود.
- نه مهری خانم شما باید زنده بمونید. من می دونم که شما زنده می مونید و حتماً میوه دلت را در آغوش می گیری. این را به شما قول می دهم.
خودم را به کنار پنجره رسانیدم و این بار عاجزانه تر از هر بار از خداوند مسئلت نمودم فرجی حاصل نماید تا بتوانم او را تحت مداوا قرار دهم و عمل جراحی لازم به روی قلبش انجام شود. همین طور که به نظاره آسمان پر ستاره مشغول بودم تا سپیده دم خواب به چشمانم راه نیافت و صدای آه و ناله مهری خانم طنین انداز جانم شده بود. صبح شد با انوار طلایی آفتاب از جا بلند شدم و دیگر تصمیم قطعی گرفتم که مهری خانم را به نزدیکترین پزشک شهر برده و او را مداوا کنم. با اصرار من و عدم رضایت ایشان راهی بیمارستان شدیم. پزشک پس از معاینه و انجام بررسی دقیق و لازم دستور بستری و عمل جراحی فوری ایشان را دادند. عرق سردی از پیشانی مهری خانم می بارید و از شدت درد تمام بدنش می لرزید. به دستور پزشک آمپولی به او تزریق کرده و لحظه ای بعد او را وارد اتاق عمل نمودند. با صدایی که از بلندگوی بیمارستان به گوش می رسید مرا به اطلاعات بیمارستان خواستند. در آنجا هزینه بستری و جراحی مهری خانم را باید پرداخت می کردم. اندکی پول با کارت شناسایی ام تحویل داده و گفتم که بقیه پول را فردا به حساب بیمارستان واریز می نمایم. خیلی سریع خود را پشت در اتاق عمل رسانیدم. عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود. سیلاب اشک، گونه و صورتم را غرق خودش ساخت. مرتب این پا و اون پا می کردم و از خداوند نجات مهری خانم و رساندن مددش را می خواستم. لرزش عجیبی تمام بدنم را محاصره کرده بود. حالت تهوع و سرگیجه مجالم را بریده بود. دیگر تاب و توان نداشتم نگاهم به ساعت داخل سالن بیمارستان افتاد. چهار ساعت و اندی بود که پشت در اتاق عمل به انتظار ایستاده بودم در یک لحظه خواستم به اتاق عمل حمله کنم که ناگهان در اتاق باز شد و دکتر جراح بیرون آمد. خود را جلو انداختم و ناله کنان به دکتر گفتم:
- از مادرم بگو.
- الحمدالله که به خیر گذشت. حتی اگر یک روز دیگر می گذشت دیگر فایده ای نداشت. در طول سی سال خدمتم عمل جراحی به این سنگینی نداشتم.
آه جانشکافی از سینه خارج ساختم.
مهری خانم را دیدم که روی تخت خوابیده و ملحفه ای سفید بر رویش کشیده بودند در حالی که سرم به دستش وصل بود همراه دو پرستار او را به داخل بخش بردند. خواستم به همراه ایشان بروم اما اجازه ندادند و گفتند که باید مدتی تحت مراقبتهای ویژه بستری باشد. پاهایم قدرت حرکت نداشت تا حدودی از بابت مهری خانم خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که فکرم را به خود مشغول ساخته بود، تأمین مابقی هزینه بیمارستان بود. ماندن من در بیمارستان بی فایده بود. به منزل برگشتم و تا می توانستم از ته دل های های گریه کردم. جای خالی مهری خانم را نمی توانستم ببینم درست یادم هست که حتی دم رفتن هم سفارش گلهای گلدان را می کرد که مبادا بدون آب بمانند. با این که صبح موقع رفتن خودش این کار را انجام داده بود اما باز دلم راضی نشد. از جا بلند شدم و به تک تک گلدانها آب دادم. صدای قورت قورتِ آب، که لای ریشه ها کشیده می شد به گوش می رسید. "بخورید، بخورید. نوش جان این سفارش صاحبتونِ." بغض تمام گلویم را می فشرد آنچنان که داخل گوش هایم پت پت صدا می کرد. بی اختیار بغض گلویم را ترکاندم و اشک دیدگانم را جاری ساختم و گفتم:
- برای مهری خانم دعا کنید اگه مهری خانم خوب نشه دیگه هیچ موقع بهتون آب نمی دهم تا اینکه خشک بشین و بمیرین.
با انگشت روی برگ گلها می کشیدم و نرمی و لطافت آنها را احساس می کردم و برای لحظه ای حس کردم که لپهای نرم و چروکیده مهری خانم را نوازش می دهم.
صدای زنگ در حیاط خلوتم را برهم زد. خیلی سریع صورت اشک آلودم را پاک کرده و چادر بر سر گذاشتم و راهی در حیاط شدم. پستچی بود.
- خانم چه عجب!! تا حالا این بار سوم است که می آیم و کسی منزل نیست.
- خوش خبر باشین.
- منزل خانم معین همین جاست؟
- بله بفرمایید.
- یک بسته سفارشی از کانادا دارن.
- کانادا؟
- بله ظاهراً از طرف دکتر پویاست.
خیلی تعجب کردم، تشکر کرده و بسته را گرفت و دفتر پستی را امضا کردم. وارد اتاق شدم برایم ایجاد سؤال شده بود در این مدت حتی دکتر یک نامه هم برایم نداده بود چی شده حالا بسته سفارشی فرستاده. با عجله بسته را باز کردم. خدایا! چه می دیدم. مبلغ قابل توجهی دلار بود. باید آنها را به ریال تبدیل می کردم. نامه را خواندم خیلی جالب نوشته بود، چند جلد کتاب نوشته و با خود عهد کرده که درآمد حاصل از فروش آنها را تقدیم به من کند به خاطر زحماتی که پدر و مادرم برای او کشیده اند و از همه جالبتر این که دکتر چند ماه دیگر بورد تخصصی اش را در رشته قلب و عروق گرفته و به ایران برمی گشت. چه به موقع! اصلاً دکتر همیشه تمام حرفها و کارهایش سنجیده و به موقع بود، مانند همین فرستادن پول و در نامه قید کرده بود که در صورت تمایل این مبلغ را صرف خرید خانه و رسیدگی به بعضی امورات کنم. خدایا از این که جواب نامه ام را دادی بی نهایت ممنونم. کمی دیر شد ولی خوب در عوض چرب و چیله دادی.
به روی ساعت نگاه کردم فقط یک ساعت دیگر بانک باز بود. خیلی سریع و بدون فوت وقت به بانک رفته و تمام دلارها را به ریال تبدیل کردم. هزینه بیمارستان را واریز و بقیه را در منزل گذاشتم تا بعد به هر نحوی که مهری خانم دوست دارد خرج کند. مهری خانم جگر گوشه ام با قلبی آنچنان صاف و چشمانی آنقدر مهربان در سر راه زندگیم قرار گرفته و از این بابت بی نهایت احساس آرامش خاطر می کردم. او کسی بود که قلباً دوستش داشتم. به طرف پنجره اتاقم رفتم و آن را باز کردم. باد با خود رایحه ای داشت که تنها به مشام عاشقان و دل سوختگان می رسید. غروب شد... انوار طلایی آفتاب آهسته آهسته غروب می کرد و در چادر اطلسی ابرهای مغرب رخنه می کرد. ستاره غروب در پهنه آسمان لنگر انداخت. چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود، از شدت خوشحالی خواب از دیدگانم فرار کرده بود. شفای مهری خانم یکی از آرزوها و شاید گوشه ای از زندگی و حیاتم بود و فردا روزی بود که باید به دیدار و ملاقات او می رفتم اما در مورد پرداخت هزینه بیمارستان به او چه بگویم؟
این را به خوبی می دانستم که به محض روبرو شدن با او این اولین سؤالی است که از من می پرسد همین خواهد بود. آیا راز نامه پسرش را فاش کنم؟
بخش هشتمبا تابش اولین اشعه انوار طلایی خورشید از جا بلند شدم آنقدر خسته بودم که به همان نحو نشسته و در همان فکر و خیالها، خوابم برده بود. خیلی سریع خود را آماده کرده و بدون اینکه صبحانه ای بخورم راهی بیمارستان شدم. در بین راه چند عدد کمپوت و یک دسته گل رز و میخک خریده و به طرف بیمارستان حرکت کردم وارد سالن بیمارستان شدم و با گرفتن شماره اتاق مهری خانم از اطلاعات راهی اتاقش شدم اتاق 34 تخت 6.
با چند ضربه ای که به در اتاق وارد کردم خیلی آهسته وارد اتاق شدم یکی دو نفر از بیماران بیدار بودند و بقیه خواب. به احترام آنها روی تخت هر کدام یک شاخه گل گذاشتم و سلامتی آنها را از خداوند خواستم یواش یواش به طرف تخت عزیزم به راه افتادم چشمان بی رمقش را دیدم که چطور مظلومانه بسته و خوابیده بود. در دست لاغر و استخوانیش که پوستش مانند آلوی خشک چرکیده بود، سرمی وصل بود. دلم نیامد او را بیدار کنم یکی از بیماران می گفت دیشب تا صبح بیدار بود و مرتب ناله می کرد و دخترش را صدا می زد اما صبح بعد از اینکه دکتر به سراغش آمد و او را بررسی کرد و یک عدد آمپول به او زد تا حالا خوابیده. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک شاخه گل رز روی قفسه سینه اش گذاشتم و در دل گفتم: "تو خود گلی زیباتر از گل عزیزتر از گل و خوشبوتر از گل اما امیدوارم که عمرت عمر گل نباشد." چند دقیقه ای کنار تختش نشسته بودم که یواش یواش تکانی خورد و پلکهایش را باز کرد. خیلی خوشحال شدم بی دریغ خود را به آغوش او انداختم و تا می توانستم او را غرق در بوسه کردم.
- سلام علیکم مادر عزیزم. تولدت مبارک.
او که غافلگیر شده بود و نمی توانست چیزی بگوید، گفت:
- مگه امروز روز تولد منه.
- آره مادر جون دوست داشتم خونه بودی تا برایت یک جشن مفصل ترتیب می دادم.
- آره اگر هم امروز تولدم نبود ولی در واقع عمری که خداوند به خاطر زحمت تو به من بخشید همانند این است که تازه از مادر متولد شده ام و از امروز باید تولدم را تولد دوباره حساب کنم.
او که نفسهایش به شماره افتاده بود با کلماتی برده بریده گفت:
- مروارید جان خیلی برایم زحمت کشیدی ازت ممنونم.
- خواهش می کنم قابل شمارو نداره شما مادر من هستید، عزیز من هستید. شما خیلی بیشتر از این حرفها گردن من حق دارید حالا هم ازتون خواهش می کنم که توی صحبت کردن مواظب خودتون باشین. وقت برای حرف زدن زیاده.
او دستش را به طرف گلها دراز کرد.
- به به، چه گلهای قشنگی.
- می دونستم از رز خوشتون می آید. به همین خاطر واستون خریدم در کمپوت را باز کردم و به همان نحو خوابیده چند جرعه از آب کمپوت را به او دادم.
- ببینم مروارید جون، هزینه عمل و بیمارستان را چی؟ می دونی...
- حالا وقت این حرفا نیست شما خودتون را ناراحت نکنین از قبل همه چیز ردیف شده با دکترتون هم صحبت کردم خوشبختانه خطر رفع شده و چند روز دیگر هم مرخص می شین.
- خدا عمرت بده مادر. از این پس من هر چقدر عمر کنم اون رو مدیون زحمتها و لطفهای تو می دونم.
بعد از گذشت چند روز مهری خانم از بیمارستان مرخص شد. حال او روز به روز بهتر و بهتر می شد مخصوصاً با پولی که از طرف دکتر رسیده بود سر و سامان بهتری گرفته بودیم و در تهیه مواد غذایی سعی می کردم غذای بهتری برایشان فراهم سازم. راز هزینه بیمارستان و بهتر شدن مخارج منزل را فاش نکرده و گفتم هدیه ای بود از طرف خداوند. به خاطر عدم مشکل اقتصادی در منزل کار در بوتیک را رها کرده و بیشتر سعی می کردم به دروسم برسم. مخصوصاً که این دو سال آخر درسهایم از حجم بیشتری برخوردار بود اوقات فراغت را هم سعی می کردم در امورات منزل به مهری خانم کمک کنم. طبق گفته دکتر که نوشته بود سه ماه دیگر بورد تخصصی اش را گرفته و به ایران برمی گردد. لحظه شماری می کردم و هر کس که تلفن می زد و یا زنگ در حیاط را به صدا درمی آورد فکر می کردم که ایشان باشد به یاری و لطف خداوند تمام کارها خیلی جالب و سریع پیش می رفتند. امتحانات دانشگاه را به اتمام رسانیده بودم و در استراحت تعطیلات دانشگاهی بودم تا اینکه یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد.
- الو، الو.
- ...
- سلام علیکم.
- ...
- بله، بله یک لحظه گوشی حضورتان... مروارید، مروارید عزیزم با شما کار دارن.
- کیه مهری خانم؟
- نمی دونم مادر، مثل اینکه می گه دکتر پویاست.
دلم با گفتن این حرف به لرزه درآمد خدایا چه می شنوم.
- شما، شما با ایشون صحبت کردین.
- بله، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم خودش را معرفی کرد و گفت با شما کار داره.
- الو سلام حال شما؟
- ممنونم شما چطورین؟
- کی به ایران برگشتین؟
- یک هفته ای می شه، خواستم احوال شما را بپرسم. همه اش خدا خدا می کردم که تغییر مکان نداده باشین.
- راستی موفقیت شما را در گرفتن بورد تبریک می گویم.
- ممنون. چند سال دیگه از دانشگاه شما باقی مانده؟
- دو سال.
- انشاءالله که موفق باشید.
- متشکرم. در ضمن از لطفی که کرده بودید و آن بسته را فرستاده بودید بی نهایت ممنونم.
- خواهش می کنم قابل شما رو نداره این هدیه ای بود ناقابل از طرف من به خاطر موفقیت شما در رشته پزشکی. چند جلد کتاب در زمینه قلب و عروق نوشته بودم با خودم عهد کردم که به محض فروش کتابها تمام مبلغ آنرا خدمت شما فرستاده شاید از این طریق مشکل مسکن شما حل شود و از مستأجری راحت شوید.
- می دونید دکتر من خیلی حرف برای گفتن دارم ترجیح می دهم شما را حضوری زیارت کنم.
- خواهش می کنم من در همان مطب قبلی هستم می تونین تشریف بیاورین.
- پس تا بعد خداحافظ.
وارد آشپزخانه شدم مهری خانم را دیدم که مشغول چیدن میوه در ظرف بلوری پایه دار بود استکانهای گالش دار را که یادگار مادر خدایامرزش بود در سینی نقره ای چیده و گلدان کوچکی کنار آن گذاشته بود که بر زیبایی سینی بیش از پیش می افزود. مهری خانم همین که مشغول کار بود گفت:
- مادر نمی دونم چرا هر موقع این دکتر... این دکتر را می گم همین همکارت دکتر پویا، هر موقع تلفن می زنه و یا دم در پیدایش می شه غوغای بزرگی توی دلم به پا می شه، احساس می کنم که نیروی عجیبی داره.
اما من زیاد توجهی نکرده و گفتم:
- مهری خانم خبریه؟
- خبر والله چه عرض کنم، مادر سیروس خان صبح آمده بود این جا و از تو برای پسرش خواستگاری می کرد و می گفت پسرش سی سالش است و صاحب خونه و زندگی است. فقط یک خانم باسلیقه و کدبانو می خواهد که این همه مال و منال را جمع و جور کنه. چند تا کارگاه طلاسازی توی بازار داره و ظاهراً تو خارجه هم کارواش داره خودش هم لیسانس میکانیک داره اما مادرش می گفت سیروس خان می گه ترجیح می دهم وارد بازار بشم تا جیره خور دولت باشم.
- حتماً بهش گفتین که من درس می خونم؟ و اصلاً حاضر به ازدواج نیستم.
- آره مادرجون من همه چیز رو بهشون گفتم ولی اونها اصرار داشتن که با خودت صحبت کنن.
- مهری خانم شما مادر من هستید و تا الان هرچی که در مورد من گفتید، آنرا خیر و صلاح دانستم اما باید در این مورد از شما پوزش بخواهم و خدمتتون عرض کنم که اصلاً آمادگی و شرایط ازدواج را ندارم. فعلاً هم کاری برایم پیش آمده که باید یکی دو ساعتی بروم بیرون.
- باشه مادر برو، فقط دم راهت که می یای خونه یک جعبه شیرینی بگیرو بیاور. این جوری خوبیت نداره.
- چشم، ولی از طرف من به آنها جواب منفی بدهید.
از مهری خانم خداحافظی کردم و راهی مطب دکتر پویا شدم بعد از عوض کردن چندین کورس ماشین به مطب دکتر رسیدم. در مسیر راه دسته گل زیبایی که ترکیبی از مریم و میخک بود تهیه کردم و به مطب دکتر بردم. از پله های مطب بالا رفتم خواستم در را باز کنم و وارد شوم اما نتوانستم. دور و برم را خوب نگاه کردم خبری از منشی نبود. دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم. اصلاً انگار برای اولین بار بود که می خواستم با دکتر روبرو شوم چشمانم را بستم آب دهانم را قورت دادم و با قدمهای محکم و استوار چند قدم جلوتر آمدم و در زدم.
- اجازه هست.
- بله، بله بفرمایید، خواهش می کنم بفرمایید، بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدم چه اتاق شیکی. دکتر را دیدم که مشغول صحبت با تلفن است اما بلافاصله با عذرخواهی تماس را قطع کرد.
- به به، سلام خانم معین. خواهش می کنم بفرمایید.
بعد از سلام و تعارفات گرم و صمیمی دسته گل را خدمت دکتر دادم.
- چرا زحمت کشیدین خانم معین. شما خودتون گل هستید. خوب حالا چرا نمی نشینید.
- ممنونم.
چقدر خوب و شاداب مانده بود. شاید هم در طول این مدت که من ایشان را ندیده بودم جوانتر شده بود. سر و صورت اصلاح شده و برق انداخته پیراهن سفید آستین کوتاه، شلوار و کفش مشکی، بوی ادکلنش که تمام فضای مطب را پر کرده بود، بیشتر بر جذابیت دکتر می افزود. در یک لحظه چشمم به قاب عکس چوبی قدیمی افتاد که گوشه میز دکتر بود خوب دقت کردم درسته اصلاً اشتباهی در کار نبود. عکس خود مهری خانم بود.
- ببخشید دکتر، می تونم یک سؤال ازتون بپرسم.
- خواهش می کنم.
- این عکس خانم جوان که روی میزتون است عکس همسرتونه.
- بس کنید خانم معین من که یک بار خدمتتون عرض کردم من ازدواج نکرده ام.
- منظور خاصی نداشتم گفتم شاید این مدت که همدیگر رو ندیده ایم ازدواج کرده باشید.
- نخیر، این عکس، عکس دوران جوانی مادر خدابیامرزم است.
- مگه مادرتون فوت کرده اند.
- در آن سفری که به سرخس برای رفتن به سر قبر پدرم با همدیگه داشتیم همه چیز را برایت تعریف کردم بعد از سانحه من هرگز پدر و مادرم را ندیده بودم. پدرم که در اقیانوس غرق شد اما از مادرم هم بی اطلاعم اگر زنده است خداوند عمر باعزت به او عنایت فرماید و اگر مرده خداوند او را بیامرزد و غریق رحمت خود بفرماید. من که نهایت سعی خودم را برای یافتن او انجام داده اما بی نتیجه بوده.
- نه دکتر این حرف را نزنید من یقین دارم که مادر شما زنده است و منتظر دیدار توست و حتماً این غم به هجران نشسته در سینه تو روزی به وصل تبدیل خواهد شد. اما نگفتی عکس مادرت را از کجا آورده ای؟
- به یاد دارم زمانیکه می خواستم برای عمل جراحی عازم خارج شوم لازم بود مدتی را از مادرم دور باشم خیلی بی قرار بودم و گریه و زاری می کردم مادرم این عکس را به من داد و گفت که هر موقع دلتنگ او شدم عکس را ببینم. من عکس را داخل جیب لباسم گذاشتم و این تنها یادگار مادرم است که از او دارم.
خیلی جالب بود بهترین راه بود که می توانستم وارد شوم دقیقاً همین عکس را مهری خانم قاب گرفته و روی میز اتاق گذاشته است.
- خوب خانم معین من زیاد حرف زدم یک کمی هم شما صحبت کنید. نوبتی هم که باشد نوبت شماست. هنوز پیش همون خانمید، اسمش را یادم رفت، مهری خانم؟
- آره، اون عزیزتر از جونمه. خیلی دوستش دارم مدتی بود که ناراحتی قلبی داشت به نحوی که دیگر نزدیک بود او را از پای درآورد. خانه نشین شده بود پزشکان توصیه کردن که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. اما به خاطر موقعیت اقتصادی شرایط عمل جراحی را نداشتیم اما به لطف خداوند و کمک شما پولی را که فرستاده بودین صرف هزینه بیمارستان نموده و او جراحی شد. فعلاً رفع کسالت شده و از لحاظ فیزیکی وضعیت خوبی داره.
- خانم معین ما که دیگه با هم غریبه نیستیم؟ نمی دانم چرا هر موقع تلفن می زنم و مهری خانم گوشی را برمی دارد احساس غریبی در قلبم چنگ می اندازد.
خنده معنی داری کردم و گفتم:
- دقیقاً همین احساس را هم مهری خانم به شما دارد.
- خانم معین خداوند از همه چیز آگاه است. درست از زمانیکه کتابهایم را نوشته و به دست چاپ رسید ناخودآگاه با خود عهد کردم که هزینه فروش کتابهایم را به نیت شما بفرستم.
- ممنونم شما لطف بزرگی به ما کردین و زندگی یک هجران کشیده را به او برگردانیدید.
- منظورت از این حرف چی بود؟
- هیچی، آخه اون بنده خدا هم توی زندگی مرارت و رنج فراوان کشیده مثل اینکه تقدیر بر اینه که غم دیده ها کنار هم جمع شده و روزگار سپری کنند.
- می دونین خانم معین نمی دونم چرا امروز زمانیکه برای شما تلفن زدم و مهری خانم گوشی را برداشت و با من صحبت کرد احساس عجیبی به من دست داد با این که حرفی برای گفتن با ایشان نداشتم ولی دوست نداشتم تماسم با ایشون قطع شود. این احساس را درست همان روزی هم که آمده بودم دم در حیاط برای دادن خبر قبولی شما در کنکور داشتم. به محض روبرو شدن با اون بنده خدا، دست و پام رو گم کردم و مثل اینکه کسی قدرت تکلم را از من گرفته بود و بلافاصله هر دو دیده از دیدۀ دیگری برگرفتیم.
کلافه کلافه شده بودم این همه زحمت کشیده بودم نمی خواستم به این جا که رسیده خراب بشه. کمی مِن مِن کردم و گفتم:
- خوب معلومه آدمهای مهربون و مؤمن قوه جاذبه شان زیاد است.
- نمی دانم شاید حق با شما باشه. شاید هم به خاطر این که اسم مادر من مهری خانم بود، این احساس را پیدا کردم.
- اِ... اِ... تورو خدا اسم مادر شما هم مهری خانم بود؟
- بله، شاید آن احساس غریبی که به محض روبرو شدن با ایشون در دلم چنگ می اندازد گرفته شده از این منشأ باشد.
از جا بلند شدم و خواستم که از او خداحافظی کنم اما دکتر از من خواست که چند لحظه دیگر پیش او بمانم.
- آخه می دونید چیه امشب مهمون داریم. باید زودتر بروم خونه، مهری خانم تنهاست.
- خواهش می کنم.
به اصرار دکتر چند لحظه دیگر نشستم.
- خانم معین مدتهاست که این حرف روی دلم مونده. می خواستم با شما مطرح کنم. اما فکر می کردم که شما موقعیتش را ندارین و شاید از این بابت صدمه روحی بخورین.
- کدوم حرف؟ کدوم موضوع؟ مگه بین و من و شما، از طرف خانواده ام هنوز حرف نگفته ای باقی مانده است؟
- نه، ولی... می دونید می خواستم نظر شما را در مورد ازدواج با خودم بدونم.
- از... از... ازدواج با شما؟
- آره، مگه اشکالی داره؟
- آخ... آخه...
گیج گیج بودم دست و پایم را گم کرده بودم و به کلی غافلگیر شده بودم. در یک لحظه فکر کردم جواب رد به او بدهم اما دیدم بهترین بهانه است که از این طریق او را به منزل دعوت کنم و با مادرش روبرو سازم پس بنابراین برخلاف میل باطنی ام به او گفتم:
- فردا شب تشریف بیارین منزل، در این مورد بیشتر با هم دیگه صحبت می کنیم.
از او خداحافظی کردم و راهی منزل شدم در بین راه طبق دستور و فرمایش مهری خانم مقداری شیرینی خریده و به منزل بردم. چند لحظه بیشتر از ورود من به منزل می گذشت که سر و کله مهمانها هم پیدا شد. با صدای زنگ در حیاط مهری خانم چادر بر سر گذاشت و به طرف در حیاط رفت. در را باز کرده و با تعارفات گرم و صمیمی و طولانی مهمانها را به داخل راهنمایی کرد. یواشکی از پشت پنجره اتاق بیرون را برانداز کردم. سیروس خان با آن قد و قامت بلند سبد گل بزرگی در دست داشت. پروین خانم هم با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند جوری راه می رفت که مبادا به زمین بیفتند. مخصوصاً که مهری خانم تازه حیاط را شسته و تمام سنگ فرشهای حیاط خیس بود با راهنمایی مهری خانم وارد سالن پذیرائی شدند سبد گل را روی میز کنار اتاق گذاشتند. بوی گل های رز تمام اتاق را عطرافشانی کرد. مهری خانم از مهمانها عذرخواهی کرده و آنها را ترک کرد و راهی آشپزخانه شد. سیروس خان را دیدم که به همراه مادرش پروین خانم تمام اطراف سالن را برانداز کرده و با گوشه چشم و زیر زبانی چیزهایی به هم دیگر رد و بدل می کردند. مثل اینکه عوض اینکه برای خواستگاری آمده باشند برای خرید خانه آمده اند. در این فکر بودم که چه بهانه ای می توانستم داشته باشم که دست از سرم برداشته و برای همیشه پایشان را از این خانه کوتاه نمایم که با صدای مهری خانم رشته افکارم پاره شد. بیا عزیزم اصرار دارند که تو را ببینند با پوشیدن لباس نسبتاً مناسبی وارد آشپزخانه شدم و سینی چایی را به داخل بردم.
- سلام، خوش امدین.
- به به، عروس خانم گل، ماشاءالله قد و بالا را ببین. واقعاً که لیاقتش بود که دکتر بشه. حالا چرا نمی آیی تو عزیزم.
سیروس خان را دیدم که چطور زیرچشمی گاهی من و گاهی مادرش را برانداز می کرد. بعد از پذیرائی رشته کلام باز شد.
- خوب خانم دکتر چقدر دیگه از درستون باقی مونده؟
- دو سال دیگه.
- خوب مدت کمیه. بیشترین زمانش گذشته. ببینم از اون دانشجوهای پشت کنکوری که نیستی؟
لبخند کم رنگی کنج لبانم نشست و خیلی ملایم و آرام گفتم: نه.
- حالا بگو ببینم نظرت در مورد ازدواج با سیروس خان چیه؟
- ببخشید من نشون شده پسرعمویم هستم.
مهری خانم، پروین خانم و سیروس خان همه هاج و واج مانده بودند. پروین خانم جوری به مهری خانم نگاه می کرد که گویا این بنده خدا قصد بازی گرفتن آنها را داشته اما با چشمکی که من به مهری خانم زدم متوجه خیلی از مطالب شد و با عذرخواهی گفت:
- من خواستم خدمتتون عرض کنم اما شما فرصت ندادین و اصرار داشتین که حتماً با خانم دکتر صحبت کنین به همین خاطر دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد.
سیروس خان که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با اشاره به مادرش گفت که منزل را ترک کنند. با عذرخواهیهای مکررِ مهری خانم از جا بلند شدند و منزل را ترک کردند. مهری خانم که از کارهای من سر در نمی آورد کمی از دست من عصبانی بود و گفت که باید او را زودتر در جریان این ماجرا می گذاشتم.
- باور کنید مهری خانم این تنها فکری بود که به نظرم رسید تا اینکه بروند و دست از سرمان بردارند. تازه خودتون که خوب می دونین من اصلاً عمویی ندارم که پسرعمو داشته باشم. بقیه فامیل هم که خودت خوب می دونی.
اما من اصلاً ناراحت این قضیه و حرکت نبودم و فقط به تهیه و تدارک امورات فردا شب فکر می کردم. نگاه نگران و خسته مهری خانم مرا متوجه او کرد او سرش را از پنجره اتاق بیرون برد و آهی از سینه خارج ساخت و گفت:
- خواهش می کنم به خودت و آینده ات بیشتر فکر کن تو بدون این که روی این موضوع فکر کنی و جواب قانع کننده ای برای خواستگارت داشته باشی متوسل به دروغ شده به نحوی که با گفتن این حرف پشت پا به آینده ات زدی من عمر خودم را کرده ام و به قول معروف آفتابِ لب بومم اما تو چی باید به فکر خودت باشی. من اصرار ندارم که تو حتماً با سیروس خان ازدواج کنی ولی...
- خواهس می کنم شما نگران من نباشید. من همین جوری هم خوشبختم و تا زمانیکه در کنار شما هستم هیچ گونه کمبود و یا ناراحتی ندارم حالا هم دیگه از فکر این حرفها و سخن ها بیرون بیا در ضمن تا یادم نرفته باید خدمتتون عرض کنم که فردا شب مهمون داریم یک مهمون خیلی محترم و عزیز.
- اون کیه که هنوز نیومده تو رو اینقدر خوشحال کرده؟
- حدس بزن.
- چی بگم مادر؟ نه من فَک و فامیلی دارم و نه تو. فکرم به جایی قد نمی ده.
- یک کمی فکر کن.
- اذیت نکن مادر.
- باشه خودم می گم، دکتر پویا.
- آخ نگو مادر، نگو که هر وقت اسم این دکتر پویا اومده یاد حسین خودم افتادم.
چشمان مضطرب و غرق به اشک مجالش نداد و پی در پی اشکهایش را روانه گونه هایش می کرد. بوسه ای روی گونه های نم ناکش نشانده و گفتم:
- تو را به خدا مهری خانم بس کنید.
بار دیگر یک کم خودم را لوس کرده و گفتم:
- باشه اصلاً اگه می خواهی می روم با سیروس خان ازدواج می کنم و زن اون خپلو می شوم.
که ناگهان با گفتن این حرف صدای شلیک خنده مان به هوا رفت.
- ببینم مادر نکنه با دکتر پویا قول و قراری داری؟
- این چه حرفیه که می زنین اون بنده خدا زن و بچه داره. اصلاً اون اهل این حرفها نیست.
با گفتن این حرفا و گفت و شنودها پاسی از شب را گذرانیده و عازم بستر خواب شدیم. عشق و علاقه مهری خانم و دکتر پویا این مادر و فرزند رنج کشیده مانند زنجیری محکم و استوار بود اما یکی از دانه ها پاره شده و ایجاد گسستگی و فراق کرده بود.
بخش نهمبا صدای جیک جیک گنجشکها که روی بید مجنون وسط حیاط آشیانه کرده بودند از خواب بیدار شدم پنجره اتاق را باز کرده تا کمی هوای اتاق عوض شود وارد حیاط شدم حیاط را شستم و برگ و خاشاک داخل باغچه را جمع آوری کردم. با صدای مهری خانم که برای صرف صبحانه صدایم می زد، دست و صورتم را داخل حوض وسط حیاط شستم و روانه اتاق شدم.
- به به سلام مادربزرگ، مادر خوبم بگو ببینم امروز صبحانه چی داریم؟
- نان و پنیر و چای شیرین داریم. مروارید جان خیلی شاد و شنگول به نظر می رسی.
- درسته، کاملاً درسته فقط باید صبحانه را زودتر خورد و حسابی همه جا را تر و تمیز و مرتب کنیم که امشب یوسف به کنعان می رود.
- چی؟ این حرفا چیه دیگه؟
یک دفعه به خودم آمدم دستم را جلوی دهانم کوبیدم و گفتم:
- هیچ چی بابا خواستم شعر بگم حرف زدم.
مهری خانم خنده ای کرد و گفت:
- از همون اولش هم حافظه شاعری نداشتی.
مهری خانم حرفهای مرا باور کرد و گفت:
- آخه آدم یا شاعر می شه یا دکتر ولی مادر قیافه ات به دکترها بیشتر می خوره تا به شاعرها.
- درسته حق با شماست.
خیلی سریع صبحانه را خورده و مشغول تر و تمیز کردن اتاقها و حیاط شدم همه جا را جارو زده و با شور و شوق فراوان تک تک گل برگهایِ گلهای داخل گلدان را گردگیری کرده و برق انداختم. با دستمالی نم دار لوستر کوچک وسط اتاق را تمیز کردم و سپس به تمیز کردن شیشه های در و پنجره اتاقها مشغول شدم همه جا را مثل گل برق انداخته بودم. صدای اذان از گل دسته های مسجد به گوش می رسید و مهری خانم داخل حیاط کنار حوض آب مشغول گرفتن وضو بود. ظهر شده بود چقدر سریع زمان می گذرد با انجام این کارها اصلاً خسته نبودم و برعکس انگار انرژی کسب کرده بودم شیرین ترین روزی بود که در عمرم می گذراندم حتی شیرین تر از آن روزی که خبر موفقیتم را در رشته پزشکی شنیدم. خود را برای خواندن نماز آماده ساختم و با توجه و خلوص نیت تمام با معبود خود راز و نیاز کردم چقدر خوش بود، اینقدر به خداوند نزدیک شده بودم که عطر او را استشمام می کردم و سردی دستانش را روی شانه هایم احساس می کردم از خود بی خود شده بودم اشک روی گونه هایم جاری بود. «پروردگارا از تو ممنونم به خاطر لطف و عنایتی که در حقم نمودی و جواب نامه را دادی. بار خدایا تو مهربان ترین مهربانانی و عزیزترین عزیزانی از این پس در هر مشکل و گرفتاری فقط دامان پاک تو را می گیرم و عاجزانه از تو کمک می خواهم. بار خدایا در چنین شبی که باران لطف و رحمت خود را در این خانه فرود آوردی از تو ممنونم می دانم که امشب فرشتگان عرشت دمِ درِ خانۀ ما صف کشیده تا بال بر سر این دو گم شده بگشایند. خدایا از تو سپاسگزارم به خاطر شفای این قلب مریض. خدایا به این قلب درد کشیده و هجران دیده آنقدر تحمل و طاقت عنایت فرما تا یگانه فرزندش و یوسف گم شده اش را که اکنون پیدا شده در آغوش بگیرد و از بوی پیراهنش شفای دیده یابد. خدایا تو سنگ را در بغل شیشه محفوظ نگه داشته پس مرحمت فرما تا صدمه ای به این قلب شکستۀ عاشق وارد نشده تا سالیان سال در کنار عزیزش روزگار گذراند. ای مهربان ترین مهربانان.»
راهی اتاق شدم عکسی را که دکتر در دوران کودکی زمانیکه نزد پدر و مادرم بود از داخل آلبوم جدا کرده عکس مهری خانم را از داخل قابش جدا کرده و درست همان عکسی که نمونه اش روی میز مطب دکتر بود هر دو را داخل یک قاب گذاشته و درست روی دیوار روبروی در ورودی نصب کرده و برای جلب توجه بیشتر چند شاخه گل مریم که عطر خاصی به اتاق بخشیده بود کنار قاب چسبانیدم. لباس شیکی که فکر می کردم مناسب شب باشد را به سلیقه مهری خانم انتخاب و پوشیدم. مهری خانم از رنگ صورتی ملایم خیلی خوشش می آمد به همین خاطر اصرار در پوشیدن لباس صورتی رنگم داشت. من هم که از قبل فکر همه چیز را کرده بودم و برای مهری خانم یک پیراهن مخمل سرمه ای با گل های سفید و روسری هم رنگ لباس را تهیه کرده بودم به او هدیه دادم تا در این شب فرخنده نو نوا شود.
- اوا خدا مرگم بده مروارید جون، چرا اینقدر زحمت کشیدی.
- قابل شما رو نداره.
- آخه عزیزدلم این مهمون به خاطر تو به این خانه می آید.
- هیچ فرقی نمی کنه امشب یکی از بهترین شبهای عمر من است پس باید شیک ترین لباسها را پوشید و قشنگ ترین حرفها را بزنیم.
- من که از کارها و حرفهای تو اصلاً سردر نمی آوردم.
از جا بلند شد و به طرف اتاقش حرکت کرد تا لباسش را عوض کند و من فقط خدا خدا می کردم مهری خانم متوجه عکس روبرویی نشه که خوشبختانه دعایم مستجاب شد. من که دیگر از بابت پوشیدن لباس آماده بودم هر بار خود را در آئینه برانداز می کردم از ظاهرم راضی بودم. به طرف آشپزخانه رفتم و ظرف میوه را هم آماده کردم هوا کاملاً تاریک شده بود هر لحظه بر اضطراب و استرسم افزوده می شد به نحوی که دیگر اصلاً متوجه دور و بر و حرفهای مهری خانم نبودم نگاههای مهری خانم گاهی به سمت من دوخته می شد و می گفت که چرا این قدر بدون هدف دور و بر خودم می چرخم، ناگهان صدای زنگ در حیاط به صدا درآمد بلافاصله منقل و اسفند را داخل حیاط برده و از مهری خانم خواستم که او به پیشواز مهمان تازه وارد برود.
- آخه مادر شاید اون نباشه.
- چرا من یقین دارم که خودشه.
- خوب حالا چرا اینقدر هول می کنی.
احساس می کردم عوض گردش خون در عروقم سرب مذاب شده و اضطراب جریان دارد.
- کیه، کیه؟ اومدم.
- باز کنید خانم معین، منم پویا.
هر لحظه اضطرابم بیشتر و بیشتر می شد و فکر می کردم عوض اینکه قلبم در سینه بزند در حلقومم گروپ گروپ می کند. چشمهایم جایی را نمی دید و گوش هایم اصلاً قادر به شنیدن هیچ مطلبی نبود. نگاههای آشنایی که گاهی احساس غریبی و گاهی احساس آشنایی می کرد در دیدگان هر دو موج می زد با دست و پایی لرزان به طرف در حیاط رفتم.
- سلام دکتر، خوش اومدین بفرمایید داخل.
چه دسته گل قشنگی، اینقدر بزرگ بود که گاهی من قادر نبودم صورت دکتر را ببینم اصلاً همون روبان دورش ارزش داشت به تمام سبد گل سیروس خپلو.
با تعارفات گرم و خوش آمد گویی های فراوان مهری خانم دکتر را به داخل راهنمایی کرد و من که تند تند اسفند دود می کردم. در آن لحظه خدا واقعاً در میان دود ناشی از سوزاندن اسفند آمده بود. در دلم غوغایی بود و همچنین التهاب و شور و شوق نوید دهندۀ خوشبختی و سعادت حسین و مهری خانم. در دلم خدا خدا می کردم که دکتر متوجه عکس روبرویی بشه اما به محض اینکه دکتر اولین قدم را به داخل گذاشت متوجه عکس شد یک نگاه به عکس و یک نگاه به مهری خانم و دوباره نگاه تکرار می شد همه چیز در هاله ای از شک و حقیقت موج می زد. ضعف فراوانی تمام وجودم را فراگرفته بود نگاههای معنادار دکتر را می دیدم که چطور غرق اشک و امید به چهرۀ مهری خانم سوسو می زند اما مهری خانم غافل از همه جا. در یک لحظه دیگر تحملم تمام شد و گفتم:
- دکتر به خونه مادرت خوش آمدی.
مهری خانم که دستپاچه شده بود موج اشک به چشمانش هجوم آورد و گفت:
- حسین، حسین، حسین من.
دکتر را می دیدم که چطور روی شانه های مادرش را می بوسد گاهی دست، گاهی صورت و زمانی پاهای او را چون مهر نماز سجده گاه خود می کند. در این شب به یاد ماندنی همه اشک می ریختیم اشک شوق اشک وصال. خوشحال بودم از اینکه بشیری بودم که به جای پیراهن یوسف خود یوسف گم شده را به دست یعقوب رسانیده بود. اضطرابی توأم با اشتیاق سراپای وجودم را گرفته بود با چشمانی اشک آلود و زبانی لرزان از آنها خواستم که داخل اتاق شوند هر سه راهی اتاق شدیم اما دکتر همچون کودکی که بخواهد از سینه مادر تغذیه کند به سینه مادر و مادر به سینه حسین چسبیده بود و اشک می ریختند. سی سال جدایی، سی سال فراق و سی سال هجران و محنت. بار دیگر با قلبی آرام و ضمیری مطمئن سر به درگاه احدیت بلند کرده و از خداوند سپاسگزاری کردم. آن شب را با گفتن حرفها و دردهای مانده در دل تا صبح بیدار ماندیم. اصلاً هیچ کس دوست نداشت که از پای صحبت دیگری بلند شود.
- آره مادرجون دنیا روی یک چرخ نمی چرخد زمانی آقای معین و خانم خدابیامرزش اختر تابناک زندگی تو بوده و زمانی من امانت دار آن دو خدابیامرز. خداوند شما دو نفر را وسیله ای ساخت که ما را جوری به هم بشناساند و از همه مهمتر مروارید که در آرزوی قبر گم شده پدر و مادرش بود بتواند آنها را در بغل خود بگیرد و آنها را زیارت نماید. خانم معین یک سؤال دیگه برای من باقی و بدون جواب مونده شما که به این راز تا حدودی واقف شده بودین، چرا اینقدر صبر و تحمل به خرج دادین در رساندن من به مادرم؟
- همیشه فکر می کردم که حتی اگر یک درصد در این کار اشتباهی رخ دهد صدمه روحی خیلی بزرگی به مهری خانم وارد می شه. تا اینکه شبی که به مطب شما آمده و عکس مهری خانم را همین عکسی که بغل عکس شماست روی میزتان دیدم تمام شکهایم به یقین تبدیل شد و دانستم که در این کار کوچکترین تردید وجود ندارد. برای اینکه باز هم مطمئن شوم با اینکه قبلاً به من گفته بودید که ازدواج نکرده اید باز از شما پرسیدم که این عکس همسرتان است که جواب منفی شنیدم و گفتید که عکس جوانی مادر خدابیامرزتان است اسمش مهری خانم بود، مهری توحیدی.
- ای مروارید ناقلا تو که گفته بودی دکتر ازدواج کرده و زن و بچه داره.
- اِوا مهری خانم مگه دکتر حق داره بدون اجازه شما ازدواج کنه. اصلاً خود شما باید به تن دکتر کت و شلوار دامادی بپوشید.
در این موقع صدای خنده سه تایی مان به هوا رفت. هزینه عمل جراحی که از طرف دکتر از کانادا فرستاده شده بود برای همیشه رازی نهفته ماند در سینه من و دکتر، و مهری خانم همیشه در صحبتهایش آنرا هدیه ای می دانست از طرف خداوند. بعضی مواقع نگاههای کنجکاوانه ای به دکتر می انداختم. باورش نمی شد که این چرخ روزگار به کام او چرخیده باشد و جرأت نمی کرد انتظار دیگری جز نگریستن به مادر داشته باشد. او غرق بود در زیارت مادر در آن موقع اشتیاق وصف ناشدنی دکتر را می دیدم که چطور با تمام وجود به چهرۀ مادر چشم دوخته و حاضر نبود این لحظه را با گرانمایه ترین چیزهای دنیا عوض کند. می دیدم که چطور صدای مادر و نفس نفس های مادر را در حفره حفره های قلبش حک می کند و می دیدم که چطور سرش را به سینه مادر چسبانیده و او را بو می کند و مرتب اشک دیدگانش به روی دستان پینه بسته مادر می چکد. گه گاهی بوسه بر دستان استخوانی و لاغر مادر زده و آنها را سجده گاه خود می کند در آن هنگام به یاد زمانی افتادم که همیشه در پای گهواره کودکان گوش به زمزمه مادران سپرده تا شا

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :