زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 3:25 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1484
نویسنده پیام
heartstrings آفلاین


ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
رمان هیراد


رمان:هیراد

نویسنده:سیاوش

خلاصه داستان:
هیراد دندونپزشکی ۳۰ ساله هستش که پای چوبه دار شروع به مرور زندگیش و اتفاقاتی میکنه که اون رو به این نقطه رسوندن… از کودکیش و مادری که اون رو توی سرمای زمستان پشت در یک خونه ول میکنه ، پیشنهاد ازدواجی که بهش داده میشه ، نجات دختری که قصد خودکشی داشته و دختری که به دروغ هیراد رو دوست پسرش معرفی می کنه و هیراد مجبور به ازدواج باهاش میشه. اما بعد از ازدواج متوجه رازهایی میشه که در زندگی اون دختر میشه و همین رازها بودن که اون رو به این نقطه رسوندن…

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 1 RE
قسمت اول
===================
بالاخره روز رهاييم رسيد امروز آزاد مي شدم مثل يه پرنده مي تونستم بال هامو باز کنم و پرواز کنم
در سلولم باز شد سربازي حدودا 21 ساله با صورتي سبزه و خواب آلود جلوم ظاهر شد به صورتش نگاه کردم خوشبحالش حتما کسي رو داشت که منتظرش باشه
-بلند شو بريم
هيچ ترسي نداشتم چون خودم روزها رو براي اين لحظه ساعت شماري مي کردم
دست بندي به دستم زد يه سرباز ديگه هم کنارش ايستاده بود
با خودم گفتم براي اين مقدار راه که همينجاست ديگه دست بند واسه چيه خب حق دارند کسي با شرايط من ممکنه فرار کنه
فکر کنم طرفاي ساعت 4 بود ساعت 4 و نيم بايد حکمم اجرا مي شد همه جا ساکت بود و فقط صداي کشيده شدن دمپايي پلاستيکي به کف زمين سکوت رو مي شکست
لحظه به لحظه داشتم به آزادی نزدیک تر می شدم...تعبیری آزادی برای من یعنی مرگ.
محوطه زندان رو رد کرديم
بالاخره به جايگاه آزادي رسيدیم
اما نگاهم که به طناب افتاد دلم لرزيد ....ترسيدم ....دوست داشتم من هم مثل بقيه بودم
چند قدمي بيشتر با به قول خودم صحن ازادي فاصله نداشتم پاهام سست شده بودند و ديگه کمک نمي کردند
مثل اينکه اونا هم فهميدن قراره چه اتفاقي بيفته
چشمم به پدرو مادرش افتاد
گفته بودند قصاص شايد حق داشتن....پس من چي من حق ندارم پس کي ميرسه که کسي حق رو به من بده؟
مادرش داشت اشکاش رو با گوشه ي چادرش پاک مي کرد و من به موهاي سفيد پدرش خيره شده بودم
حالا درست مقابل طناب بودم
دستبند و از دستم باز کردند
بالاي چهارپايه که ايستادم دوباره حس پرواز به سراغم اومد
دست چپم هم دادستان و قاضي ايستاده بودن
يکي دونفر ديگه هم بودند که نميدونم کار اونا چي بود
همون سرباز خوابآلود
پشت سرم ايستاد و طناب رو به گردنم انداخت
پس بالاخره رسيد هيچ وقت فکر نمي کردم پايان من اين باشه
وکيلم هم اومده بود طفلک چقدر دوندگي کرد اما کاري از دستش برنيومد
چشماش خيس خيس شده بودند مثل اينکه ترسي از ريختن اشک جلوي بقيه نداشت .
بهش نگاه کردم نگاهش روم ثابت شد لبخندي غيرارادي روي لبهام نشست شايد مي خواستم به خاطر همه ي تلاشش ازش تشکر کنم.
-حرفي نداري بگي
يکي از اون دو مردي بود که تا حالا نديده بودم
حتما منظورش وصيتي حلاليتي و شايد هم بخششي بود
چشمام رو بستم و همه ي زنگيم مثل يک فيلم با دور تند از جلوي چشمام گذشت همه ي اون خاطراتي که نوشته بودم و پاره کردم از جلوي چشمم گذشتن

زندگيم با يه دور تند جلوي چشام بود همه چيز .....از زماني که مادرم ...مادري که هرگز نتونستم چهر ه اش
رو بياد بيارم منو گذاشت جلو در خونه اي و گفت همينجا بمون در و بزن وقتي در رو برات باز کردن اين نامه رو بده دست حاجي....
صداش هنوز تو گوشمه ....پنج سالم بود .....هر چقدر به ذهنم فشار ميارم نمي تونم چهر ه اشو بياد بيارم....هيچي يادم نمياد
هوا سرد بود ....فکر کنم زمستون بود....آره زمستون بود ......
هيچي چیز دیگه ای از زنی که اسم مادر رو یدک می کشید یادم نمیاد....فقط نگاههاي خودم به مسير رفتنش بود
گريه کردم اما برنگشت تا ببينه چرا گريه مي کنم....ترسيده بودم...سردم شده بود....
وقتي که از ميدان ديدم خارج شد روي سکوي جلوي خونه نشستم ....اشکام آروم و بي صدا مي ريختن.....توي اون هواي سرد و تاريک غروب نميدونم چرا رهام کرد و رفت
يعني اضافه بودم.....
جلوي اشکامو نمي تونستم بگيرم ....از ترس بودند يا سرما يا دلتنگي براي مادرم نميدونم اما ميدونم که به پهناي صورتم اشک مي ريختم شايد اون دفعه ي آخري بود که گريه کردم اما به اندازه ي تموم عمرم گريه کردم.....
نور ماشيني که جلوي خونه ايستاد به چشام خورد چشامو بستم و دستامو جلوي صورتم گرفتم
-بچه جان چرا اينجا نشستي
دستمو آروم از جلو چشام برداشتم و نگاش کردم ....اونم داشت با تعجب نگام مي کرد وقتي ديد از جام تکون نمي خورم گفت بلند شو برو خونه اتون بچه چرا اينجا نشستي ....
کنارم چهار زانو نشست و گفت چرا گريه کردي؟
صداش مهربون بود ....اما من با ترس نگاش مي کردم....
ساکت فقط نگاش مي کردم
که صداي جدي و مردانه اي گفت يارعلي چي شده؟
نگام کف زمين بود...اولين چيزي که به چشمم خورد کفشاي براق و تميزش بودند....
نميدونم چي تو صداش بود که ترسيدم و سرمو بلند نکردم که نگاش کنم
-نميدونم آقا هيچي نميگه!
دوباره اشکام سرازير شدن ......کنارم نشست و با همون صداش که نشان از جدي بودن و ابهتش بود گفت اسمت چيه پسرجون؟
با دستش آروم اشکام و پاک کرد و گفت مرد که گريه نمي کنه.....اولين بار بود که مي شنيدم نبايد گريه مي کردم.....يهو ساکت شدم سرمو بلند کردم نگاش کردم
صورتش برخلاف صداش مهربون بود ....حتي با اون ريش و سبيل که نصفه اش سفيد شده بودند بازم هم برام مهربون به نظر رسيد يهو همه ي ترسم ريخت
فکر کنم فهميد آروم شدم چون گفت اسمت چيه پسرم؟
-هيراد
-به به چه اسم قشنگي .....حالا چرا اينجا نشستي ...مامانتو گم کردي
با همون لحن بچه گونه ام گفتم مامانم خودش گمم کرد
لبخندي زد و گفت چرا؟
-نميدونم خودش گفت بمون اينجا ....
بعد نامه رو بهش نشون دادمو گفتم اون بهم گفت اينو بدم به حاجي
ابروهاش بهم گره خوردند دستشو به سمت نامه دراز کرد که دستمو عقب کشيدمو گفتم مامانم گفت بدم به حاجي
لبخندي زد و گفت باشه بريم تو ....من حاجي ام....نامه رو بايد به من بدي
-راست ميگي؟
دستش رو با نوازش به سرم کشيد و گفت آره بلند شو بريم تو که هوا سرده
بعد رو به همون مرد که اسمش يارعلي بود کرد و گفت يارعلي ماشين رو بيار تو ....و خودش در رو با کليدي که از جيب کتش خارج کرد باز کرد و دستم رو گرفت و من رو داخل برد
با همون بچگي ام فهميدم که حاجي آدم پولداريه چون تا اون سن هيچ وقت همچين خونه اي بزرگي نديده بودم.....پراز دار و درخت بود
من محو تماشاي خونه بودم که صداي زني گفت حاجي مهمون داريم؟
به زن نگاه کردم هيچ حسي نسبت بهش پيدا نکردم ....شايد چون هنوز نفهميدم مهربون يا نه؟
حاجي با صدايي که بازم هم جدي شده بود گفت حاج خانم ببر بده بچه يه چيزي بخوره منم يه کاري دارم ميرم تو اتاق بعد با هم حرف ميزنيم
به زن که نسبتا چاق و تپل بود و دامن بلوزي تنش بود و روسري سفيدي هم سرش بود نگاه کردم
دستش به سمتم دراز بود با ترديد دستم رو توي دستش گذاشتم و باهاش همراه شدم
وقتي بشقاب غذا رو جلوم گذاشت نگاش کردم ......خيلي وقت بود که دلم هوس کرده بود قورمه سبزي بخورم اولين بار توي نذري توي هيئت خورده بودم
خيلي خوشمزه بود .....بعد از اون هميشه دوست داشتم بخورم اما نميدونم چرا مادرم هيچ وقت درست نمي کرد
قاشق رو برداشتم و با ولع تموم بشقاب غذا رو خوردم اون زن هم کنارم نشسته بود .....دلم بازم غذا مي خواست اما نميدونستم چي باید بگم که گفت مي خواي بازم برات بکشم عزيزم؟
لبخندي که روي لبام اومد نشونه رضايتم بود ...اونم لبخندي زد و گفت خجالت نکش و راحت باش اينجا خونه حاجيه کسي نبايد اينجا احساس ناراحتي کنه بعد هم لپمو کشيد و بشقاب غذا رو جلوم گذاشت
هنوز قاشق اول رو به دهنم نذاشته بودم که زني با صداي جيغ وارد شد و گفت خانم جان چرا شما صدام مي کردين من ميومد....
حاج خانم گفت زري ميز و آماده کن الانه که حاج آقا بياد بگه شام رو بکشين
زري که با لهجه حرف ميزد گفت چشم خانم بروي چشم الان آماده اش مي کنم بعد کمي نگام کرد و سمت اجاق رفت.

تازه غذامو تموم کرده بودم که صدای حاجی اومد که صدا میزد حاج خانم کجایی؟
حاج خانم نگام کرد و گفت تو غذاتو بخور من الان میام....بعد رو به زری کرد و گفت زری زود باش حتما حاجی منتظره شامه
-چشم خانم
به محض اینکه حاج خانم بیرون رفت زری نگام کرد و گفت اسمت چیه؟
یه جوری نگام می کرد که ترسیدم.....صورتش سبزه بود و ابروهاش کلفت ....خیلی لاغر بود و چشمایی ریزی داشت که شاید همونم باعث می شد ازش بترسم...
قاشقو گذاشتم توی بشقاب و آروم گفتم هیراد.
-از کدوم گورستونی اومدی؟
نفهمیدم منظورش چیه اما با همون سنم فهمیدم که از من خوشش نیومده
از روی صندلی به هر زحمتی بود پایین اومدم که گفت کجا میری؟
ایستادم....با ترس نگاش کردم...نزدیک بود دوباره گریه ام بگیره که حاج خانم اومد تو گفت زری تو که هنوز وایسادی اینجا؟
زری با دستپاچگی نگاشو از من گرفت و گفت چشم خانم الساعه آماده اش می کنم
به حاج خانم با اون هیکل تپلش نگاه کردم....صورتش سفید بود و چشماش سیاه بودند و معمولی اما مثل چشمایی زری منو نمی ترسوندن
با لبخند دستمو گرفت و گفت چته پسرم چرا ترسیدی؟
همونطور که سعی می کردم گریه نکنم زیرچشمی به زری نگاه کردم که حاج خانم با اخم روبه زری گفت زری چیزی به این بچه گفتی تو؟
زری به تند به طرفم برگشت و گفت نه خانم جان من غلط بکنم چیزی گفته باشم خودتون که از اول دیدین چشاش قرمزه و گریه کرده فکر کنم بچه از چیزی ترسیده
-باشه به کارت برس
بعد دستمو گرفت و گفت بیا بریم تو سالن اونجا حاجی و پسر و عروس و نوه ام منتظرن تا ببیننت.
وارد سالن که شدیم نگام به بچه ای تقریبا همسن و سالم خورد که توی بغل پدرش نشسته و با اخم نگام می کرد
حاجی دستشو به طرفم دراز کرد و به کنارش اشاره کرد و گفت بیا بشین کنارم پسرم
سرمو بلند کردمو به حاج خانم نگاه کردم که لبخندی که به روم زد باعث شد به سمت حاجی حرکت کنم
حاجی منو بلند کرد و روپاش نشوند و به همون مرد که پسر تو بغلش بود اشاره کرد و گفت این پسرم پدارمه اونم پسرش پیمان که میشه نوه من....بعد به زنی که کنارشون نشسته بود اشاره کرد و گفت اونم عروسم ثریاست ....بعدم به حاج خانم که سمت چپش نشست نگاه کرد و گفت اینم حاج خانمه میشه زن من.....بعد به بقیه نگاه کرد وبا اشاره به من گفت اینم آقا هیراد که فعلا مهمون ماست
پیمان از روی پای پدرش پایین اومد و روبروی حاجی ایستاد و گفت چرا اینو گذاشتی رو پات اما منو رو پات نمیذاری؟
قبل از اینکه حاجی چیزی بگه حاج خانم گفت بیا پیمان جان بیا مادر بشین بغل من......
پیمان لباشو جمع کرد شونه اشو بالا انداختو گفت نمی خوام و به سمت پله ها رفت که باباش بلند شد و گفت پیمان جان نرو روی پله ها میفتی و به سمتش رفت و قبل از رسیدن به پله ها بلندش کرد و شروع به قلقلک دادنش کرد.
حاجی سرمو نوازش کرد و گفت شام خوردی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم که لبخند محوی روی لباش نشست و گفت سرتو تکون نده جواب بده مگه زبون نداری....
-آره خوردم
-حاج خانم بلند شو ببر بخوابونش حتما خسته است تا منم فردا برم ببینم قضیه چیه؟
-می خوای چکار کنی؟
حاجی اخمی به چهر ه اش نشوند و گفت بعدا در موردش حرف میزنیم
که باعث شد حاج خانم بلند شه ،دستمو بگیره و با هم به سمت پله ها رفتیم
اون شب برای اولین بار روی تختخواب خوابیدم....خیلی نرم بود.....اونقدر خوب بود که گفتم ای کاش مادرم زودتر منو می آورد اینجا......

اون خونه خوب بود حاجی با من مهربون بود البته فکر کنم جلوی بقیه نباید مهربون باشه چون وقتی تنهاییم سرمو نوازش می کنه و باهام می خنده.....
پدارم یه دونه پسره حاجی از صبح تا شب بیرون حاجی میگه اون باهام توی یکی از کارخونه هام کار می کنه ....بهم گفت اگه دوست داری وقتی تو هم بزرگ شدی می برمت پیش خودم کار کنی.....
چند روزی بود توی خونه حاجی بودم .....ظهر بود و هیچکی تو خونه نبود حاج خانم فکر کنم تو اتاقش استراحت می کرد زری هم دو تا بچه داشت که دوقلو بودند یه دختر و یه پسر خیلی کوچولو بودند....دیروز یواشکی و قتی توی حیاط بازی می کردم رفتم کنار خونه یارعلی که تو گوشه حیاط بود رفتم و بچه هاشونو دیدم ....نمیدونم اسمشون چیه ....
بعدش که نگاشون کردم رفتم بین درختا بازی کردم که پیمان اومد و با یه تفنگ که پر آب بود منو خیس کرد....منم رفتم سمتش هلش دادم رو زمین....شروع کرد به گریه کردن که زری اومد و گوشمو پیچوند و گفت چته ذلیل مرده چیکار آقا داری....که پیمان خندید و گفت زری بزنش....
زری هم دستشو بلند کرد که منو بزنه اما ثریا خانم گفت چیکار می کنی ?زری اونا بچه ان تو هم بچه ای؟....
-نه خانم جون آخه آقا پیمان و هل داد میدونید اگه سرش خدای ناکرده می خورد به سنگی چیزی چی می شد
-می دونم اما مگه نشنیدی حاجی گفت کسی نباید به این بچه کاری داشته باشه و الا با حاجی طرفه
بعد نگام کرد و گفت تو هم بدو برو تو اتاقت
و دست پیمانو گرفت و گفت نبینم اذیتش کنی باشه مامان
همیشه ثریا خانم آروم بود زیاد حرف نمی زد و شاید اون دفعه اولین بار بود بعد از چند روز حضورم توی اون خونه دیدم اونقدر حرف زد....


چند روزی بود که حاجی نمیومد خونه وقتی از حاج خانم پرسیدم کجاست گفت رفته پی زندگی تو
بهش گفتم یعنی چی؟
گفت وقتی برگرده تکلف تو هم مشخص میشه....
هر چی می گفت من بدتر گیج می شدم برای همین ساکت شدمو خودمو با میوه های روی میز سرگرم کردم که حاج خانم گفت اگه دوست داری بخوری، بخور اگه نه باهاشون بازی نکن
منم دستامو توی بغلم گرفتمو لب و لوچه امو جمع کردمو و سرجام آروم نشستم ....حیف که حاجی نبود.....


نفهمیدم توی اون نامه چی بود و چی نوشته شده بود....فقط میدونم که بعد از چند روز که حاجی برگشت شناسنامه ای توی دستش بود صدام کرد و منو روی پای خودش نشوند و گفت هیراد پسرم این شناسنامه اته .....اسمت از این به بعد هیراده فامیلیت هم پارساست....بعد آروم موهامو از جلوی چشم که روی چشمام ریخته بودند کنار زد و گفت چشات مثل چشای من سرکش و مغرورند.....رنگشون هم که مثل رنگ چشامه....
به چشای حاجی نگاه کردم نمیدونم چه رنگی بودم فقط میدونم سیاه نبودند.....
با انگشت اشاره ام به چشاش اشاره کردمو گفتم یعنی رنگ چشای منم اینجورین
خندید و گفت آره اما فقط چشات به من رفته.....بعد گفت دوست داری بشی پسر من و پیش ما بمونی....
یاد مامانم افتادم که اگه اونم بیاد اینجا حتما بهش خوش می گذره و به اونم یه دونه تخت مثل مال من میدن و می تونه قورمه سبزی بخوره برای همین بهش گفتم میشه مامانمو بیاری آخه اونم دوست داره قورمه سبزی بخوره....
ابروهای حاجی بهم گره خوردند و گفت نه تو برای همیشه هر چی تو گذشته ات بود و فراموش می کنی و من میشم بابات حاج خانم هم میشه مادرت و می تونی عزیز صداش کنی ....
دلم واسه مامانم سوخت که هیچ وقت نمی تونست روی تختخواب بخوابه و مثل من میوه و غذاهای خوب خوب بخوره....
شونه امو بالا انداختمو با خودم گفتم بذار من اینجا بمونم وقتی بزرگ شدم و کار کردم میرم مامان رو هم میارم اینجا....

نميدونم چي شد و چي تو نامه بود فقط ميدونم از اون شب به بعد حاجي بهم گفت اين خونه خونه ي توئه و من هم پدرت....شناسنامه اي برام گرفت که توش اون پدرم بود و حاج خانم هم که بهم گفت
بهش بگم عزيز ،شد مادرم
از اون دوران خاطرات زيادي توي ذهنمه اما هر کدومشون شده برام فقط يه خاطره

همه ي خاطرات اون دوران برام تارند.....همه ي خاطراتي که توي ذهنم هستن انگار با يه غبار پوشونده شدند....
کاش هيچ وقت بزرگ نمي شدم.....کاش هيچ وقت .......
مي دونستم که من توي اون خونه تحميل شده ام.....چون نه پيمان براي من همبازي شد و نه دوست.....هميشه هم با هم در حال جنگ و دعوا بوديم.....هيچ وقت نفهميدم چرا زري از من بدش مياد......
پدرام هم که انگار نه انگار توي اون خونه است....بي خيال نسبت به همه چيز بود اما باز هم از نگاهاش به من ميتونستم حس کنم اونم دوستم نداره......
اما عزيز خيلي مهربون بود....بعد از اينکه قرار شد توي اون خونه موندگار شم بيشتر بهم محبت مي کرد....اما هيچ کس محبتش مثل محبت حاجي نبود.....
حاجي اونقدر دوستم داشت که با همون بچگيم فهميدم که حتي منو از پيمان هم بيشتر دوست داره...
همبازي نداشتم ....توي اون خونه به اون بزرگي که پر از درخت بود تنها بودم....تو عالم بچگي دوست داشتم من هم بازي کنم.....اتاق پيمان پر از اسباب بازي بود اما من به جز اون ماشين کوکي که حاجي برام گرفت هيچي نداشتم....اونقدر برام عزيز بود که دلم نميومد باهاش بازي کنم .....مي ترسيدم خراب بشه و حاجي ديگه هيچ وقت برام چيزي نخره....آخه يه بار که مامانم برام يه هفت تير آورد تو کوچه باهاش بازي مي کردم که افتاد تو جوب و رفت مامانم هم بهم گفت ديگه هيچ وقت چيزي برام نمياره و هيچ وقت هم ديگه چيزي برام نياورد....
اون روز هم مثل چند روز گذشته بعد از ناهار که همه رفتن توي اتاقاشون منم از اتاقم زدم بيرون ماشينو برداشتمو رفتم تو حياط
به درختهاي بزرگ توي حياط نگاه کردم....با اينکه زمستون بود و هوا سرد اما دوست داشتم توي حياط بازي کنم....حس مي کردم اينجا مثل يه پارکه که مي تونستم توش بازي کنم....هميشه وقتي از کنار بچه هاي که توي پارک رد مي شديم دوست داشتم سوار سرسره بشم اما مادرم هيچ وقت نذاشت چون هميشه مي گفت الان ديره بذار يه وقت ديگه.....و من تو دلم مي گفتم چرا مادرم هيچ وقت وقت نداشت....
نگام به استخر وسط حياط افتاد که آبشو خالي کرده بودند ....رفتم سمتش و ماشين رو گذاشتم رو لبه استخر و شروع کردم به بازي که يهو ماشين پرت شد وسط استخر....
بعد هم صداي خنده ي پيمان اومد.....
محکم هلش دادم اما نيفتاد...
-چرا انداختيش....
-خوب کردم انداختمش....
سرکش بودم ....هميشه تا حقمو نمي گرفتم کوتاه نميومدم.....به سمتش رفتمو روي زمين پرتش کردم و شروع کردم به زدنش....
يهو کسي محکم بازومو کشيد و منو بلند کرد....و بعد هم سيلي محکمي که توي گوشم خورد....حس کردم يه زنبور داره توي گوشم وزوز ميکنه...گوشم درد گرفت...خيلي درد گرفت....نگاش کردم....پدرام بود.....همونطور که دستم روي گونه ام بود با بغض نگاش مي کردم لبام به سمت پايين آويزون شده بود و هرلحظه ممکن بود گريه ام بگيره...اما يادم اومد که حاجي گفته بود مرد نبايد گريه کنه....
-چته چرا اينجوري نگاه مي کني پسره ي احمق ....هيچي بهش نگفتيم دوربرداشته ...آخرين بارت باشه که دست رو پيمان بلند مي کني فهميدي....
هيچي نگفتم که تکونم داد و گفتم فهميدي؟
به پيمان نگاه کردم که با ترس به باباش نگاه مي کرد
-تقصير خودش بود....
-گمشو از جلو چشمم ....بسمون نبود که حاجي تو رو تو همه چي شريکمون کرد ....حالا مي خوايي آقايي کني اينجا
نفهميدم يعني چي ....اما فهميدم اگه من هم بابا داشتم هيچکي جرات نمي کرد منو بزنه....اگه بابام بود حتما اون هم پيمانو ميزد.....

هیچ وقت از اون روز به حاجی چیزی نگفتم....با همه بچگیم می فهمیدم که مممکنه برام بد بشه و هنوزم که هنوزه هیچکی از اون روزهای من خبری نداره.....نمیگم بهم ظلم شد اما اونطور که باید حقم بهم داده نشد

همه ی اون روزها گذشتن ....همه چیز تموم شد و من به انتها رسیدم....شاید تموم دلخوشیم توی اون دوران توی اون خونه که اوایل فکر می کردم اونقدر بزرگ هست که هیچ وقت دلمو نزنه....یادش بخیر همیشه به دو ردیف درختی که دو طرف خونه بودند و یه جاده ای انگار از وسطشون می گذشتو اون خونه رو تبدیل به یه جنگل می کردند که ساختمون وسط باغ هم می شد قصه ای همون کلبه وسط جنگل....
آره توی اون خونهه تنها دلخوشیم ساحل بود ....یه دونه دختر شریک بابا .....خونه اشون توی همسایگی ما بود و هر چند روز یکبار خونه ی ما بود....
عزیز بهم گفت هیچ وقت از مادرش نپرس چون مادرش مرده و اونو ناراحت می کنی وقتی ازش در مورد مامانش بپرسی.....منم اونقدر از تنهایی بدم میومد و برای اینکه هیچ وقت از دستم ناراحت نشه و مثل مامان تنهام نذاره هیچ وقت ازش چیزی نپرسیدم....
ساحل دختر مهربون اما خیلی بازیگوشی بود .....موهاش مشکی و پوستش روشن بود و چشماش رنگشون مثل رنگ دریا بود.....
همیشه وقتی اون بود من شاد بودم.....ساحل هیچ وقت پیمانو توی بازیهامون شرکت نمیداد....پیمانم روز به روز کینه منو بیشتر به دل می گرفت.....راستشو بگم من دوست داشتم باهاش دوشت بشم اما میدونستم اون فقط وقتی ساحل هست با من خوبه و اگه ساحل نباشه باهام بده پس منم دلم خنک می شد وقتی ساحل اونو باهامون بازی نمیداد و همیشه فقط منو اون تنهایی بازی می کردیم من چشم میذاشتو اون قایم می شد ....بعدش اونقدر دنبالش می گشتم و آخرش اونو پشت درختا پیدا می کردم....همیشه هم پشت همون درخت قایم می شد و من همیشه فکر می کردم جاشو عوض کرده و وقتی از پیدا کردنش ناامید می شدم میرفتم پشت همون درخت بزرگ آخر باغ که من و ساحل همیشه اونجا بازی می کردیم و می گفتم سک سک ....اونم می گفت قبول نیست .....و من هیچ وقت نتونستم بازی رو ببرم چون دوست نداشتم دل ساحل رو بشکنم.....
ساحل....ساحل....اسمی که الان شده برام یه خاطره زیبا از گذشته .....
نمیدونم چی شد که از اون خونه و اون شهر رفتن .....پونزده سالم بود که رفتن.....شرکاتشو با بابا بهم زد و رفت......حاجی هیچ وقت نگفت دلیل اقای شهبازی پدر ساحل برای بهم زدن شراکت و رفتن از اون خونه و شهر چیه.....من موندم و حسرت داشتن ساحل....همیشه می ترسیدم از دستش بدم برای همین هیچ وقت ناراحتش نکردم اما نمیدونستم اونی که باید بره میره.....نگه داشتنش غیرممکنه....ساحل رفت و من موندم و تنهاییی....
حاجی از نظر مالی کاملا تامینم می کرد اما از نظر عاطفی با وجود تموم محبتاش هیچ وقت نتونست خلا نداشتن پدر و مادر رو برام پرکنه....
من هم به جبران تموم محبتاش همیشه هر چی می گفت نه نمی آوردم...علی رغم میلم پزشکی خوندم،چون حاجی دوست داشت دکتر بشم....فکر می کردم دوست داره منم مثل اون توی کارخونه کار کنم اما گفت می خوام آرزوی اونی که همیشه دوست داره رو برآورده کنی.....منم گفتم چشم .....
اونقدر خوندم که دندونپزشکی قبول شدم.....اون روز اشک توی چشای حاجی جمع شد بغلم کرد و پیشونیم رو بوسیدو هدیه ام هم ماشینی بود که از اون به بعد باهاش میرفتم دانشگاه و برمی گشتم.....پیمان آرومتر شده بود و کمتر سربه سرم میذاشت و شایدم مرموزتر شده بود.....اون وکالت خوند.....می گفت من چیزی رو که می خوام میرم می خونم نه برای شیرین کردن خودم برم آرزوی کسی رو برآورده کنم....
البته گستاخ بودن تو ذات پیمان بود شاید چون یه دونه بچه بود اینجوری بار اومد....حاجی همیشه بهم می گفت می خوام طوری بار بیایی که اگه روزی نبودم بتونی رو پای خودت بایستی....و وقتی مطبم رو افتتاح کردم حاجی گفت الان دیگه مطمئنم اگه نباشم تو دیگه اونقدر بزرگ شدی که تو زندگیت کم نیاری و تا آخرش بری....
همه چی خوب بود.....و به ظاهر توی اون خونه صلح بود....زری هیچ وقت با من خوب نشد.....نفهمیدم چرا....اما الان شاید از ترس دیگه به ظاهر هم که شده احترامم می کنه.....پدرام بد نبود اما فکر کنم عاشق پول بود و هیچ وقت نمی تونست از پول بگذره....برعکس اون ثریا به نظر نمی اومد به مادیات اهمیت بده و زن خوبی بود.....عزیز مهربونترین بود برام.....اما خب هیچ وقت نتونستم مثل مادرم دوستش داشته باشم....


یک سال از اون روزی که مطب زده بودم می گذشت و همه چی از اون شب شروع شد............

همه ي ذهنم اشفته اس هنوز باورم نميشه که زندگي من از اون شب به بعد زيرورو شد....
همگي دور ميز شام نشسته بوديم .....طبق عادت هميشگي هيچ کس حق نداشت سرشام حرف بزنه بنابراين
فقط صداي بهم خوردن قاشق و چنگال بود که گوش رو نوازش مي داد .....
به ميز رنگارنگ روبروم که همه چي توش بود نگاه کردم .....هميشه بايد دو يا سه نوع غذا رو ميز باشه به همراه سالاد و مخلفات ديگه و ......حاجي تجملاتي نبود اما
چرا هميشه بايد سر ميز چند نوع غذا باشه به خاطر ذائقه افراد اون خونه است....
پيمان هميشه بايد غذاش با بقيه فرق داشته باشه شايد اينجوري حس مي کنه از بقيه برتره ....حاجي هم که هيچ وقت لب به گوشت قرمز نميزد پس خودبه خودي چند نوع غذا سر ميز ميومد...
داشتم به طعم تيکه ي مرغي که توي دهنمه فکر مي کردمو به ياد اون دوران کودکي که تمام حسرتم فقط خوردن غذاي درست و حسابي و جاي گرم و نرم بود ....طوري که حتي تصوير مادرم رو
به اين راحتي و رفاه فروختم....اما الان بزرگترين حسرتم فقط يه بار ديگه ديدن مادرمه
يهو لقمه پريد تو گلوم ...به سرفه کردن افتادم که پيمان که کنارم بود محکم به پشتم زد و بعد ليوان آبو جلوم گرفت و گفت از آقاي دکتر بعيده مثل نديده ها غذا بخوره
ليوان آبو از دستش گرفتمو لاجرعه سر کشدم ....حيف که حاجي نشسته و الا ميدونستم چطوري ادبش کنم...
حاجي:بس کن پيمان مگه نگفتم سر شام حرف اضافه نباشه
پيمان بي توجه مشغول غذا خوردن شد
عزيزم هم که هنوز نگراني توي نگاهش موج ميزد گفت بهتري هيراد جان
لبخندي روي صورتم اومد به نظرم يه صفت خوب واسه عزيز هميشه نگران بودنشه شايد اين صفت هم به خاطر مهربونيشه ....
-عزيز چيزيم نيست که....
حاجي خدا رو شکري گفت و بلند شد
منم ديگه تقريبا سير شده بودم بلند شدم رو به پيمان که هنوز داشت با مرغ بريون شده شکم پر با آلو و گردو و بقيه مخلفات ور ميرفت گفتم پيمان اگه هستي بلند شو يه دست شطرنج بزنيم
با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت فعلا کار دارم مي خوام برم بيرون .....بذار يه وقت ديگه تا حسابي شکستت بدم
-ميدونستم بازي نمي کني و چون خوب حريفتو مي شناسي و ميدوني بازنده اي
پيمان:نه بابا....کم ....
اما صداي حاجي که توي اتاق کارش بود و اسممو صدا ميزد باعث شد پيمان حرفشو عوض کنه و بگه برو عمو جوون مثل اينکه بابابزرگ احضارت کرده حتما قراره يه ويلايي چيزي به نامت کنه
گاهي وقتا وقتي مي خواست حرصمو دربياره صدام مي کرد عموجوون ....شايد مي خواست به يادم بياره که من با اونا هيچ نسبتي ندارم ..و شاید هنوز هم بخاطر ویلایی که حاجی به نامم زده بود دلخور بود.
بي توجه به پيمان و نگاه ملتمس عزيز و پوزخند پدرام به سمت اتاق حاجي رفتم

-حاجي من فعلا نمي خوام ازدواج کنم
حاجي همونطور که عينکشو رو برداشت و به چشماش زد ....کتابي رو باز کرد و گفت پسر جوون خوب نيست عزب بمونه
هيچ وقت عادت نداشتم با حاجي سر موضوعي بحث کنم اما اين بار قضيه زندگيم بود و من نمي خواستم که زندگيم اجباري باشه مي خواستم همونطور که دوست دارم زندگي کنم و انتخاب کنم
-حاجي من....
-فکر کنم قبلا بهت گفتم که منو بابا صدا کن نه حاجي ....سرشو تکون داد و استغفراللهي گفت و ادامه داد:ميدونم که وقتي ازم دلخور باشي حاجي صدام مي کني
واقعا اينطور نبود اما خب راست مي گفت گاهي وقتا که ناراحت بودم حاجي صداش مي کردم گاهي وقتا هم برحسب عادت بود که حاجي صداش مي کردم و الان هم فکر کنم بخاطر عادت بود نه دلخوري
-نه بابا حاجي گفتن فقط يه عادته همين....
حاجي عينکشو روي ميز گذاشت کتابو بست به اسم کتاب نگاه کردم گناهان کبيره آره فکر کنم اين بود فکرم حول و حوش موضوع کتاب بود که
حاجي گفت خب ادامه بده چي مي گي ...چرا نمي خواي ازدواج کني؟با ازدواج کردن مشکل داري يا با انتخاب من؟
چي ميتونستم به کسي که اينهمه محبت بهم کرده بگم.....اگه جاي من بوديد مي فهميديد توي اون لحظه من
چقدر خودم رو مديون حاجي ميدونستم....مديون محبتهاي پنهونيش....خوبيايي که فقط براي من بودند....
نتونستم چيزي بگم که حاجي دوباره سکوت رو شکست و گفت هيراد سرتو بالا بگير و حرفتو بزن
ميدونستم حرف حرف حاجيه اين خصلتشو توي اين چندساله شناخته بودم....شايد زورگو نبود
اما هميشه فکر مي کرد انتخابهاي اون درستن و ما چون جوونيم اشتباه مي کنيم ....و من بعدها فهمیدم که حق با حاجیه.
براي همين سرم رو بلند کردم و توي چشماش نگاه کردمو گفتم حاجي من خودم زنمو انتخاب مي کنم....
نذاشت حرفمو تموم کنمو گفت کسي رو دوست داري؟
-حاجي....
دستشو به معني سکوت بالا آورد و گفت آره يا نه؟
تا به اين سن با هيچ دختري رابطه نداشتم هيچ دختري رو دوست نداشتم جز ساحل که الان شده بود يه آرزو....حتي توي دانشگاه
هم سعي مي کردم زياد با دخترا حرف نزنم طوري شده بود که حتي اگه جزوه اي لازم داشتم از پسرا مي گرفتم...
و الان حاجي ازم مي پرسيد کسي رو دوست دارم يا نه؟....دوست نداشتم به پاکيم شک کنه اما تنها راه نجات همين بود که فکر کنه کسي رو دوست دارم....
و من چقدر احمقانه گفتم آره حاجي
توي اون لحظه اونقدر خجالت کشيدم که نتونستم توي چشماي حاجي نگاه کنم....از اينکه الان حاجي در مورد من چي فکر مي کنه...مني که
هميشه بهم نجابت و پاکي رو ياد داده بود.....واکنش حاجي سکوت مطلق بود و خيره شدن به جلد کتاب....
و من داشتم با خودم مي جنگيدم که بگم حاجي دروغ گفتمو خودمو خلاص کنم که حاجي گفت مي توني بري مي خوام استراحت کنم
همين هيچي ديگه نگفت ....منتظر بودم بهم تشر بزنه ....توي گوشم بزنه....بگه اينه پسري که تربيت کردم ....حالا خودش ميره واسه من عاشق ميشه اما هيچي نگفت و اين منو بيشتر عذاب ميداد
دهنمو باز کردم که چيزي بگم اما پشيمون شدم چون چيزي نداشتم که بگم

اونقدر فکرم مشوش بود که نفهميدم موقعي که عزيز پرسيد حاجي چي گفت؟ چي جوابشو دادم فقط ميدونم مستقيما
رفتم سمت اتاقم کليد ويلايي که حاجي به نامم کرده بود رو برداشتم....سوار ماشين شدمو از خونه زدم بيرون

ویلایی که حاجی به نامم کرده بود....چقدر در حقم پدری کرد....هر وقت پرسیدم حاجی یعنی من لایق این همه محبتت هستم ....فقط جواب میداد همه ی اینا حقته و دیگه هیچی نمی گفت.....و من همیشه به این فکر می کردم چرا حقمه ؟
الان که بزرگ شدم به این فکر می کنم که چرا مادرم منو ول کرد و رفت؟چرا منو پشت خونه ای حاجی گذاشت؟چی تو اون نامه بود؟و خیلی چراهایی دیگه که شاید می ترسم بپرسم چون خودم هم از جوابایی که قراره بشنوم می ترسم.....می خوام بی خیال همه ی این چیزا بشم و به این فکر کنم که من بین خونواده ای که شاید همه دوستم نداشتن اما حداقل سه نفر بودند که همیشه دوستم داشتن....حاجی ...عزیز و یارعلی شوهر زری که برخلاف زنش مهربون بود و دوستم داشت.....


با کلافگی داشتم با سرعت جاده ی خلوت و تاریک رو می گذروندم...دوست داشتم هر چه زودتر به جایی خلوت برسم و بشینم به این فکر کنم که می تونم با کسی که حتی نمیدونم کیه زندگی کنم....دوست نداشتم دل حاجی رو بشکنم برای همین می خواستم برم تو ویلا و از آرامش و تنهایی دریا استفاده کنم و تصمیمم رو بگیرم ....مطمئن بودم انتخاب حاجی انتخاب بدی نیست .....شاید اگه میدونستم قراره چی برام رقم بخوره هیچ وقت اونشب از خونه بیرون نمیزدم....


پشت در ویلا که رسیدم دستمو روی بوق گذاشتم با بوقهای پی در پی من بعد از چند دقیقه ای محمود سرایدار ویلا اومد و در رو باز کرد....با تعجب داشت بهم نگاه می کرد حتما انتظار نداشت این وقت شب تنها اونجا باشم....چون من تا بحال تنها اونجا نرفته بودم....بی خیال نسبت به نگاه های محمود وارد شدم در رو بست....از اینه بغل ماشین نگام بهش افتاد داشت میدوید و میومد سمت ماشین...محمود چهل و چند سالش بود...اما وقتی می دیدیش می گفتی سنش بیشتره.....همه ی خونواده اشو از دست داده بود....اونجور که شنیدم یه شب که اون هم خونه نبوده زن و سه تا پسرش براثر گازگرفتگی خفه شده بودند و صبح هم وقتی محمود از سرزمینی که دیشب بخاطر عجله ای که داشتن مجبور بودند در طول شب دروش کنن برمی گرده می بینه زن و سه تا پسر بچه اش همگی مردند.....هیچ کس نمی تونه داغشو حس کنه جز کسی که داغدار باشه ....
محمود:سلام آقا خوش اومدین....چطور شد بی خبر اومدین....
ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم...
-هیچی فقط می خوام یکم با خودم خلوت کنم...تو هم فردا صبح زود مرخصی ....به حاجی هم خبر نده من اینجام می خوام چند روزی تنها باشم ....فهمیدی...
با شک نگام کرد و به ناچار گفت چشم
میدونستم اگه اونجا بمونه نمی تونم اونطور که می خوام راحت خلوت کنم و فکر کنم.....عادت بدی بود اما جای خلوت برای من جایی بود که هیچ کس در اون حضور نداشته باشه و اونوقت می تونستم راحت باشم....
اوایل پاییز بود و هوا رو به خنکی میرفت.....وارد ساختمون شدم دوبلکس بود....با یه سالن بزرگ و اشپزخونه طبقه همکف و بالا هم سه تا اتاق بزرگ که هر کدوم حموم جداگانه ای داشتن.....ویلا نوساز بود و حاجی اونو بخاطر من ساخته بود.....پیمان کلی واسه خاطر این ویلا اخم و تخم کرد که چرا حاجی به نام من کرد.....اما برای من این چیزا مهم نبود....شاید وقتی بچه بودم دوست داشتم همه ای این چیزا رو داشته باشم ...اما الان دیگه
اصلا برام مهم نیستن و آرزوم فقط دیدن مادرمه که منو یه روزی از خودش روند می خوام بدونم دلیلش چی بود....و دیدن پدریه که هیچ وقت ندیدمش و از بچگی بهم گفتن رفته مسافرت ....اونقدر گفتن و گفتن که من هم باورم شد رفته مسافرت.....حالا کجا رفته رو خدا میدونه.....
مستقیم رفتم سمت حموم یه دوش آب گرم توی این هوای خنک یکم بهم آرامش میده......همیشه یه چند دست لباسی توی اتاقم داشتم.....البته هر وقت همگی میومدیم اینجا این اتاق مشترک منو پیمان می بود....تنها چیزی که توش به اشتراک رسیده بودیم.....
بعد از یه دوش آب گرم که فکر کنم یه ساعتی طول کشید.....یه صبحونه می چسبید البته هنوز نصفه شب بود اما بدجور احساس گرسنگی می کردم....
اما هر چی توی کابینتا گشتم هیچی نبود یخچالم چون مسلما هیچکی نبود اونم چیزی توش نبود...هوا خنک بود نمی تونستم برم سمت ساختمون محمود بنابراین گشنگی رو بی خیال شدمو رفتم رو تخت دراز کشیدم...
اول صبح بلند شدم....با اينکه چند ساعت بيشتر نخوابيده بودم
اما هواي اونجا طوري بود که خواب رو از سرم مي پروند و دوست داشتم برم کنار دريا بشينم
و بهش خيره بشم...
به طرف ساختمون محمود رفتم ....بايد بهش مرخصي ميدادم دلم مي خواست اينجا تنها باشم....
با دستم به در کوبيدم بعد از چند دقيقه محمود با قيافه اي که معلومه تازه از خواب بيدار شده جلوم ظاهر شد ...
بهش نگاه کردم ...قيافه اش بامزه شده بود...اما سعي کردم خندمو قورت بدم...با جديت بهش گفتم محمود از امروز تا
يکي دو روز مرخصي....مي خوام تنها باشم ...در ضمن نمي خوام حاجي هم چيزي بفهمه...
فکر کنم واقعا به اين تنهايي احتياج داشتم
محمود که از اين رفتار من تعجب کرده بود ....از قيافه اش تابلو بود حتما داشت با خودش مي گفت اين زده به سرش ...نصفه شبي
اومده ويلا الانم که مي خواد تنها باشه و کسي هم خبردار نشه
مهم نيست بقيه چه فکري بکنن مهم خودمم....
محمود که تا اون لحظه ساکت بود گفت باشه آقا صبحونه اتونو آماده کنم ميرم
-نمي خواد خودم ميرم خريد بعدش يه چيزي درست مي کنم مي خورم تو صبحونه اتو بخور برو...
محمود:چشم آقا
بي هيچ حرف ديگه اي به سمت ساحل حرکت کردم....بوي ساحل رو احساس مي کردم...وقتي هواي اونجا رو تنفس کني
خود به خود ذهنت آروم ميشه....خالي از هر فکر و خيال ميشي...
چشمم از دور به تکه سنگ بزرگي افتاد ...
جاي بدي نبود از اونجا مي تونستم راحت به دريا خيره شم و توي افکارم غرق شم
با يه پرش بالاي سنگ که يه متري از زمين ارتفاع داشت بالا رفتم
يه پيراهن سفيد با يه جين سورمه اي تنم بود ....هوام خنک بود اما اون خنکي رو دوست داشتم
روي صخره نشستم ...
به ساحل نگاه کردم...با آرومي مي وزريد که باعث مي شد دريا مشتاق بازي با ساحل شه و موجهاي آرومش
خودشون رو به ساحل تقديم کنن...غافل از اينکه ساحل هيچکدومشون رو به آغوش نمي کشه
همونطور که به اين منظره خيره شده بودم....باد داشت با من هم بازي مي کرد.....مي خواست کم بيارم و برم
اما من کم نمي آوردم....با صداي بلندي داد زدم .....هرچقدر هم تند بوزي من همينجا مي شينم و به دريا نگاه مي کنم
توي ساحل کسي نبود و اين خودش يه حس خوب رو به من که عاشق تنهاييم ميداد....
البته هميشه عاشق تنهايي نبودم اما گاهي وقتا واقعا به تنهايي احتياج پيدا مي کردم
يه سايه اي رو از دور ديدم....درست که نگاه کردم ديدم يه زنه....اما قيافه اش مشخص نبود
داشت به سمت دريا ميرفت
تو دلم گفتم اينم حتما مي خواد بشينه کنار ساحل و با موجا بازي کنه
اما اون نايستاد....تا نصفه توي آب بود....
گيج شدم....مگه نمي ديد آب و هوا چطوره ...چکار داره مي کنه
چقدر احمقه اين مگه نمي فهمه زدن به آب واونم توي اين هوا خودکشيه....
نکنه اونم....نه نه
هنوز داشتم با خودم کلنجار مي رفتم....که يهو غيب شد....چند لحظه اي توي بهت بودم
بعد از چند ثانيه به خودم اومد و سريع به سمتش دويدم
همونطور که به سمتش مي دويدم پيراهنمو درآوردم پرت کردم سمت ساحل و به آب زدم
آب سرد بود...اما مهم نبود....مهم نجات جون يه انسان بود....
هر چي نگاه مي کردم نمي ديدمش....يعني کجا بود ....داشتم نااميد مي شدم که اون رو توي چندمتري خودم ديدم
سريع به سمتش رفتم
دستمو دورش گرفتمو به سمت ساحل شنا کردم....
نفس زنان خودم و اونو روي شنهاي سرد ساحل پرت کردم....
بايد بهش کمک مي کردم به سمتش پرخيدم....چشماش بسته بود....صورتش سفيد سفيد شده بود....
سريع دهنم روي دهنش گذاشتمو بهش تنفس مصنوعي دادم....بعد دستمو روي قفسه سينه اش گذاشتمو محکم فشار دادم تا آبي
که خورده بود رو از ريه هاش خارج کنم
فايده نداشت....يه بار ديگه امتحان کردم....
يهو با يه سرفه بند آب از دهن و بينيش پاشيد بيرون....خودمو کنار شيدم....دستشو توي دستم گرفتم نبضش ميزد اما کند...
آروم چشاشو باز کرد و دوباره بست
سريع رو دستام بلندش کردمو سمت ويلا حرکت کردم
به در ویلا که رسیدم با پام هلش دادم که بازشه ...دخترک داشت توی بغلم می لرزید نگاش کردم .....
به نظر می رسید سنی نداشته باشه.....
یعنی واقعا قصد خودکشی داشت ....یا اب اونو به سمت خودش کشیده....
انگار محمود رفته بود چون از اون خبری نبود..
در ساختمونو باز کردم و رفتم سمت شومینه ....اونو روی کف سالن گذاشتمو سریع
رفتم سمت اتاق و دو تا پتو رو برداشتم و سریع برگشتم اونا رو دورش پیچیدم....

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 2 RE
قسمت دوم
====================به در ویلا که رسیدم با پام هلش دادم که بازشه ...دخترک داشت توی بغلم می لرزید نگاش کردم .....
به نظر می رسید سنی نداشته باشه.....
یعنی واقعا قصد خودکشی داشت ....یا اب اونو به سمت خودش کشیده....
انگار محمود رفته بود چون از اون خبری نبود....
در ساختمونو باز کردم و رفتم سمت شومینه ....اونو روی کف سالن گذاشتمو سریع رفتم سمت اتاق و دو تا پتو رو برداشتم و سریع برگشتم اونا رو دورش پیچیدم....
فندک رو برداشتمو شومینه رو روشن کردم.....داشت می لرزید ....
باید لباساش هم عوض کنم...نباید با اون لباسای خیس بمونه....
تو اون لحظه به این فکر می کردم که من پزشکم و وظیفه ام نجات جونشه
دوباره سریع دویدم سمت اتاقم....کمد رو باز کردم ...چشم به گرم کنم افتاد برش داشتم و بدو پله ها رو طی کردمو رفتم سمتش
همونطور که سعی می کردم نگاهم بهش نیفته سریع لباساشو عوض کردمو دوباره اونو لای پتو پیچیدمو توی بغل خودم کنار شومینه نگه داشتم تا گرم شه

به صورتش نگاه کردم....بینیش سربالایی بود و نشون میداد که عملش کرده....چشماش بسته بودند....اما تو همون یه لحظه که بازشون کرد حس کردم رنگشون طوسیه....پوستش روشن بود و موهاش مشکی....
از خودم خجالت کشیدم که توی این وضعیت داشتم چهره اشو تحلیل می کردم....
کوسن رو برداشتمو زیر سرش گذاشتمو اونو کف سالن خوابوندم....باید یه چیز گرم میدادم بخوره....تازه یاد خودم افتادم که از دیشب تا حالا گرسنه ام....اما الان یادم رفته بود که گرسنه ام
هر چی کابینتا و رو گشتم چیز به در بخوری و خوردنی پیدا نکردم ...ناچارا بهترین نوشیدنی گرم موجود فقط چای بود....
سریع چای ساز رو به برق زدم.....فنجونی رو بداشتم.....
قند کجاست....یکی دو کابینت رو باز کردم...اهان اینجاست
چای اماده شد....لیوان رو پر کردم....چند حبه قند توش ریختمو با قاشق هم زدم
من و بگو اومده بودم اینجا تنها باشم...بسته قرص سرماخوردگی رو هم برداشتم و به سالن رفتم
سرشو برداشتمو توی بغلم گرفتم....سیلی ارومی به صورتش زدم....صورتش نرم بود....از سرذی بدنش کاسته شده بود....لرزش قطع شده بود...
چشماشو آروم باز کرد....بی حال بود....لیوان داغ چای رو جلوی لباش گرفتمو گفتم
بخور....فکر کنم داغی چای لباشو سوزوند که با اخم سرشو عقب کشید
-بخور ...آروم آروم بخور....
به زور قرص و انداختم تو دهنش ....لیوانو گرفتم جلو دهنش تا بخوره کمی خورد....
بازم هم صورتش جمع شد ...فکر کنم این بار از تلخی قرص بود....
روی دستام بلندش کردمو سمت پله ها رفتم
بهتره توی اتاق استراحت کنه
بدون منظور...خودبخودی سمت اتاقم رفتمو اونو روی تخت گذاشتم....پتو ها رو روش کشیدم ...پنجره کمی باز بود ...بستمش . و از اتاق زدم بیرون
به نظر میومد حالش بهتر باشه ....اما فعلا نیاز داشت بخوابه.....باید هم برم خرید کنم و هم یه سری دارو بگیرم چون ممکنه لازم بشن
بعد از اینکه خریدایی که سفارش داده بودم رسید مشغول آماده کردن مقداری سوپ شدم چون مطمئنم سوپ داغ بیشتر از هر چیز دیگه ای براش مناسبه کم کم داشت صدای شکم خودم هم درمیومد ....تازه یادم اومد که گرسنه امه ...
یه تیکه نون رو برداشتم و همونطور که کره رو روش می کشیدم با خودم بلند گفتم عجب بدبختی گیر کردم من ....ناسلامتی اومدم اینجا دو روز تنها باشم....
لقمه رو تو دهنم گذاشتمو سمت اجاق رفتم در قابلمه سوپ رو برداشتم مسلما سوپ نیمه آماده زود آماده می شد ....ظرفی برداشتم و مقداری سوپ توش کشیدم و توی سینی گذاشتم....با خودم گفتم بذار برم بدم بخوره حالش جا بیاد که زود شرش کم شه و بره خونشون....سینی رو برداشتم و برگشتم که سینه به سینه اش شدم....با تعجب یک قدم برگشتم عقب که دیدم بهم زل زده
منتظر شدم حرفی بزنه اما چیزی نگفت برای همین گفتم حالتون خوبه؟
بدون اینکه پلک بزنه هنوز هم بهم نگاه می کردم....نگاه خیره اش کلافه ام کرد برای همین سینی رو روی میز وسط آشپزخونه گذاشتمو گفتم بفرماید اینو براتون آماده کردم....
باز هم فقط و فقط نگام می کرد.....
کلافه شدمو گفتم خانوم چرا اینجوری نگام می کنی....
حس کردم پوزخندی روی لبهاش نشست و بعد صندلی رو کنار کشید و پشت میز نشست ...
منم روبروش نشستمو گفتم اگه شماره یکی از خانواده اتونو لطف کنید بدید باهاشون تماس بگیرم بیان دنبالتون حتما نگرانتونن
بی توجه به حرفم قاشق رو برداشت و شروع به خوردن کرد....با خودم گفتم چه دیوونه ای به پستم خورده .....منتظر شدم تا سوپش رو تموم کنه.....عین کسی که یه مدته طولانیه چیزیس نخورده داشت می خورد ....منم سکوت کردم تا راحت بخوره .....وقتی سوپش رو تموم کرد بلند شد که گفتم کجا
نگام کرد ....اما حرفی نزد.....دیگه واقعا کلافه ام کرده بود.....نگاهش آزارم میداد....اینکه فقط بهم زل بزنه و حرفی نزنه اذیتم می کرد......
یهو به ذهنم رسید که نکنه کر و لاله که جوابمو نمیده برای همین سعی کردم با دستام بهش بفهمونم که شماره یکی از آشناهاشو بده که با صدای گرفته ای گفت من کسی رو ندارم
در حالی که ابروم به نشانه تعجب بالا رفته بود گفتم خانوم شما منو گرفتین یه ساعته دارم می پرسم چیزی نمی گین
-من همیشه زیادی بودم الانم زیادیم ....میدونستم این خصلت مهمون نوازی ما ایرانیا فقط حرفه
الان میرم ...بعد به خودش نگاه کرد
من هم تازه انگار متوجه شدم چی تنشه ....یه گرم کن و بدون روسری بود ....چقدر توی اون گرم کن که برای تنش بزرگ بود بامزه میومد....
نگامو ازش گرفتم که گفت فقط اگه لباسامو بهم بدین بهتر میشه
موهامو که با لجاجت روی پیشونیم ریخته بود رو کنار زدمو گفتم خیسن
همونطور که با اخم نگام می کرد گفت اشکالی نداره
سرمو تکون دادمو گفت چشم الان براتون میارم....داشتم به سمت پله ها میرفتم که برگشتم و گفتم می تونید بیاید بالا لباستونو عوض کنین
با کمی شک نگام کرد بعد با گامهایی آروم به دنبالم روونه شد
لباساشو توی سبد لباس چرکا توی حموم اتاقم گذاشته بودم.....داخل اتاقم شدم اونم دنبالم اومد
به تخت اشاره کردم و گفتم شما بشینید الان براتون میارمشون و وارد حموم شدم....
به مانتوی کرم رنگ و شلوار جینش که هم خیس و هم گلی بودند نگاه کردم و از همونجا گفتم فکر نکنم بتونید الان برید و لباساشو داخل ماشین لباسشویی انداختم و دوباره گفتم لباساتو انداختم تو ماشین و به سمت بیرون حرکت کردم ....خشکم زد.....دهنم خشک ....چیزی که می دیدم رو ارزو می کردم واقعیت نداشته باشه
اما واقعیت داشت و اونو زمانی فهمیدم که حاجی با فریاد گفت حیف من که....حرفشو خورد و به اون دختر نگاه کرد که خودشو روی گوشه تخت جمع کرده بود و با ترس به حاجی نگاه می کرد
سرش رو با تاسف تکون داد و در حالی که خشم توی چشاش موج می زد بهم خیره شد و گفت این همون دختریه که بخاطرش انتخاب منو رد کردی هان؟
زبونم قفل شده بود....گیج شده بود.....زود به خودم اومد و گفتم حاجی...
دستش رو روی لبش گذاشت و گفت هیس هیچی نگو باور نمیشه تو این باشی....اگه من پیمانو می دیدم باور می کردم اما تو رو نه....
قطره اشکی که می خواست از چشمش بیفته رو گرفت و گفت اگه زن می خواستی چرا نگفتی ؟چرا اینجوری خودتو کوچیک کردی
نمی تونستم بذارم اینجوری در موردم فکر کنه وسط حرفش اومدم گفتم حاجی من اینو نمی شناسم
پوزخندی زد و گفت پس کارت از یکی گذشته اینقدر زیادن که نمی شناسیشون
-حاجی من اینو نجات دادم...
-تف به غیرتت ....به این کارت میگی کمک و نجات دادن...به طرف اون دختر رفتمو گفتم چرا ساکتی یه چیزی بگو مگه من تو رو از آب نگرفتم...مگه نجاتت ندادم
توی چشمام خیره شد ....بعد گفت چرا دروغ میگی؟
چشمم چهار تا شد
حاجی کل صورتش از اخم جمع شد و گفت هیراد بس کن خودتو بیشتر از این کوچیک نکن
-حاجی...
دستشو بالا آورد و گفت ساکت ....به اون دختر نگاه کرد و گفت تو مگه خانواده نداری که میذارنت با یه پسر غریبه توی یه خونه باشی...
اون دختره قیافه اش مظلوم شد و گفت هیراد گفت دوستم داره و میاد خواستگاریم....
دیگه واقعا داشتم شاخ درمیاوردم این دختره مثل اینکه زده به سرش
محکم بازوشو گرفتم تو دستم و فشار دادمو گفتم چی میگی واسه خودت من کی گفتم دوست دارم...و محکم تکونش دادم
که گریه اش گرفت و رو به حاجی گفت اقا تو رو خدا کمکم کنید من دیگه نمی تونم برگردم خونه امون هیراد گفت دوستم داره و منم خریت کردمو بلندش دم باهاش اومدم اینجا
دستمو بلند کردمو محکم رو صورتش فرو اوردمو گفتم چرت و پرت نگو دختره ی...
که با با دردی که توی صورتم پیچید ساکت شدم.....
حاجی:بسه احمق....خجالت نکشیدی دختر مردم رو اغفال کردی
داشتم دیوونه می شدم اتیش گرفتم ....
-حاجی چی میگین شما ...مگه منو نمی شناسید
حاجی:نه نمی شناسمت....فقط فکر می کردم می شناسمت...
به طرف اون دختر برگشتمو گفتم تو رو خدا راستش رو بگو...
دختره زد زیر گریه و گفت تو رو خدا با من اینکار رو نکن مگه خودت نگفتی قراره ما باهم ازدواج کنیم
موهامو محکم با دو تا دستام کشیدمو گفتم حاجی باور کن این داره دروغ میگه
حاجی:این دروغ میگه ...خودتم دروغ می گفتی که دیشب گفتی یکی رو دوست داری
-حاجی باور کن دروغ گفتم
-خوبه پس دروغگو هم شدی...به گرمکنم که تن اون دختر بود اشاره کرد و گفت هیراد همه چیز مثل روز روشنه چی رو می خوای انکار کنی.....می خوای انکار کنی که صبح زود محمود رو دک کردی که بری دنبال عش.....استغفرالله
پاهام سست شدند و رو زمین افتادن درمونده شدم چطوری باید به حاجی ثابت می کردم که دروغ نمیگم....
بابا به اون دختر نگاه کرد و گفتش یه چیزی سرت کن برو سوار ماشین شو که بفرسمت پیش خونواده ات
اون دختر که خوب داشت نقشش رو ایفا می کرد و هق هق می کرد گفت من نمیرم بابام منو می کشه
حاجی با اخم سرشو تکون داد و گفت باید قبل اینکه اینکار رو بکنی بهش فکر می کردی الانم این پسر احمق من اشتباه کرده بایدم پای اشتباهش بشینه
-حاجی من کاری نکردم باور کنید
حاجی بدون حرف فقط با یه نگاه که پر از ملامت بود رفت بیرون اون دختر هم قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دنبالش دوید بیرون
می خواستم بلند شم و برم از خودم دفاع کنم اما پاهام کمکم نمی کردن....برام سنگین بود که حاجی همچین فکری در مورد من داشته باشه....گیج شده بودم این دختر چرا اینکار رو با من کرد....نکنه یکی واسه من پاپوش درست کرده
غیر ممکن بود بذارم همچین چیزی رو به من نسبت بدم
با اینکه پاهام توان نداشتم اما وقتی ببینی آبروت در خطره خود بهخود نیرو می گیری تا بتونی از خودت دفاع کنی...
سریع بلند شدمو به سمت بیرون ویلا دویدم....محمود کنار در ویلا ایستاده بود و ماشین بابا نبود
چون تند دویده بودم نفس نفس میزدم....خم شدم دستامو روی پاهام گذاشتم و چند تا نفس تند کشیدم...
سرمو بلند کردم محمود روبروم بود با خشم بهش نگاه کردمو گفتم تو اینجا چه غلطی می کنی...چی به بابا گفتی....جاسوسیمو می کنی
با شرمندگی سرشو انداخت پایین و گفت اینو نگین آقا ....دیشب آقا زنگ زدن سراغتونو گرفتن بعد گفتن هر چی شد خبرشون کنم....من دوست نداشتم اینکار رو بکنم....صبح داشتم میرفتم که دیدم با با یه دختر که تو بغلتونه رفتین تو ویلا.....هر چی با خودم فکر کردم به اقا بگم یا نه نفهمیدم ....که درست چیه غلط چیه....سرشو انداخت پایین و ادامه داد آخرشم مجبور شدم به اقا خبر بدم
سرمو با تاسف تکون دادمو گفتم کی می خواید یاد بگیرید که قضاوتتون از روی ظاهر قضیه نباشه
به سمت ماشینم رفتم...
اخ سوییچ و نیاوردم....دوباره بدو برگشتم تو ویلا به لباسام که یه شلوار ورزشی و یه تی شرت بود اهمیتی ندادم و سریع به سمت ماشینم برگشتم



-هیراد مادر چرا نمیگی چی شده......
عزیز بود که با نگرانی به من که طول اتاقمو رژه میرفتم نگاه می کرد......
-عزیز ساعت نه شبه پس حاجی کی برمی گرده
عزیز که خودشم نگران شده بود دستاشو بهم فشار میداد و با نگرانی دعا زیر لب می خواند بعد به طرفم برگشت و گفت آخه چرا
نمیگی چی شده که تو از ظهر تا الان عین مرغ سرکنده شدی بگو بدونم چی شده.....
نگاش کردم....چی باید بهش می گفتم....می گفتم حاجی من و با یه دختر توی ویلام دید....می گفتم من اون دختر رو نمی شناسم....
باور می کرد؟
نه شاید حاجی هم حق داشت باور نکنه شاید من هم اگه جاش بودم باورم نمی شد....
اما حاجی خودش منو بزرگ کرده باید منو بشناسه .....من همچین آدمی نیستم....
-چرا ساکتی هیراد ....؟
هنوز هم داشتم از این ور اتاق به اونور اتاق می رفتم
که باز عزیز گفت اگه نمی خوای چیزی بگی نگو فقط بشین ....گیجم کردی از بس طول اتاق رو دور زدی
باسرگشتگی و اظطراب نگاش کردم....ایستادم و گفتم عزیز تو میگی حاجی حرفمو باور می کنه؟
عزیز که الان دیگه واقعا گیج شده بود گفت چی میگی تو؟چرا نمی خوای بگی چی شده؟
اون از دیشبت که جواب درست حسابی بهم ندادی و رفتی ....اینم از امرو که از وقتی برگشتی ترسیدی و نگرانی....بعد انگار چیزی فهمیده باشه گفت هیراد تو که اشتباهی نکردی؟
مقابلش ایستادم بعد کنارش که روی تختم نشسته بود نشستم دستاشو توی دستام گرفتم و گفتم نمیدونم ...خودمم نمیدونم چی شده فقط برام دعا کن که حاجی حرفمو باور کنه........
حرفم تموم نشده بود که فریاد حاجی اومد
-خانم کجایی؟
عزیز با دستپاچگی بلند شد و گفت اومد....من برم ببینم چکارم داره
قبل از اینکه دستش به8 دستگیره برسه گفتم عزیز فعلا بهش نگو من اینجام
بدون اینکه برگرده باشه ای گفت و رفت بیرون و در رو بستنمی تونستم باور کنم حاجی به همین سادگی حرف اون رو باور کنه و حرفای منو باور نکنه مگه ممکنه ...اصلا توی باورم نمی گنجید .....
وقتی اون شب فریادهای حاجی رو شنیدم باورم شد.....اره باورم شد که چه اتفاقی افتاده
اون دختر که الان فهمیدم اسمش بهار بود همون دختری بود که حاجی اونو برای من در نظر گرفته همون دختریه که من نجاتش دادم هنوز گیجم .....
برای اولین بار تو روی حاجی ایستادمو با پوزخند گفتم حاجی اینه دختری که برای من در نظر گرفتین ؟
حاجی که پرا زا خشم بود دستی به صورتش کشید و در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره گفت دیگه این شاهکار توئخ معلوم نیست چی تو گوش اون طفل معصوم خوندی که بخاطرت تو روی خونواده اش وایساده و از خونه فرار کرده .....
-حاجی چرا نمی خوای حرفامو باور کنی .؟مگه تو منو بزرگ نکردی یعنی به تربیت خودته اعتماد نداری به کسی که خودت بزرگ کردی اعتماد نداری اونوقت به اون دختره ی...
-هیچی در موردش نگو اون دختر پاکه ....تو پدرشو می شناسی حاج فتاح فلاح که تو صنف ما همه رو سرش قسم می خورن....حاجی حلال و حروم حالیشه و غیرممکنه دست پروردش اشتباه کنه ....
دیگه داشتیم آتیش می گرفتم....
در حالی که دستامو مشت می کردم تا بتونم عصبانیت خودمو کنترل کنم گفتم حاجی من پسرتمه ....همه به رو پاکی شما قسم یم خورن ...اونوقت چطور من...
نذاشت حرفمو تموم کنمو حرفی که همیشه ازش فراری بودمو می خواستم فراموشش کنمو بهم زد ....
-تو پسر من نیستی؟که اگه بودی این نبودی....
شکستم خورد شدم از بین رفتم.....حق داشت تازه یادم اومد من کیم.....
با فریاد گفتم ارزه من پسرت نیستم؟حق داری من معلوم نیست کیم؟معلوم نیست پدرم کیه و اصلا مرده یا نامرد.....حق داری حاجی همیشه میدونستم یه روزی میرسه که اینو بهم میگی.....همیشه میدونستم یه روزی قراره یادم بیاری که من کیم....محکم دستمو روی میز مقابلم کوبیدمو گفتم حاجی گناه من چیه؟
بغض بدجور توی گلوم چنگ انداخته بود......
حاجی داشت با نگرانی نگاهم می کرد اما من فوران کرده بودم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم باید حرفایی که این همه سال ته دلم مونده لود رو به زبون بیارم
گلومو فشار دادمو گفتم چیه حاجی چرا ساکتی؟بگو گناه من چیه که مادرم توی یه شب سر زمستونی من و گذاشت و رفت؟گناه من چیه که پدرم هیچ وقت از سفر برنگشت؟گناه من چیه ؟گناه من اینه که فقط دوست داشتم من آدم باشم .....منم مثل بقیه زندگی کنم.....مثل پیمان که هر کاری کنی کسی نمیگه بالا چشمت ابروئه ....مثل پیمان که وقتی باهم دعوامون شد پدرام پشتش ایستاد و یه سیلیتو گوشم خوابودند که تا عمرم دارم یادم نره من بی پدر و مادرم....تا یادم نره من توی این خونه اضافیم ....آره حاجی خودتم دیدی و نخواستی به زبون بیاری که من اضافیم.....پاهام سست شدن ....مقابل حاجی که اونطرف میز بود زانو زدمو گفتم.....خسته شدم از بس همه به چشم یه مزاحم نگاه کردن بهم....از اینکه همیشه محبتات پنهونین خسته شدم....بغضم شکست
.....خسته شدم از بس همه به چشم یه مزاحم نگاه کردن بهم....از اینکه همیشه محبتات پنهونین خسته شدم....بغضم شکست اشکام می خواستن روی گونه ام بریزن و من لجوجانه سعی می کردم پسشون بزنم....
حاجی انگار دو دل بود خواست کنارم بیاد اما نیومد بهم نگاه کرد و گفت هیراد
-نگو حاجی میدونم چی می خوای بگی اما باور کن من همون هیرادم که از ده سالگی بادم دادی نماز بخونم....
حاجی ای کاش هیچ وقت قبولم نمی کردی....کاش منو میذاشتی پرورشگاه.....حاجی یه عمره این حرفا سردلم مونده ....نمی تونستم بهت بگم نه به عزیز چون نمیخواستم فکر کنید ناشکرم....اما حاجی منم یه دست نوازش یه پدر رو می خواستم بالا سرم باشه که وقتی دفترم پاره می شد بهم گه فدای سرت یکی دیگه می خرم برات.....من آغوشم مادری رو یم خواستم که وقتی با نمره بیست میومدم خونه منو تو آغوشش بگیره و من حس مادر داشتنو بفهمم ....حاجی بریدم .....
سرمو بلند کردم حاجی پشت میز روی صندلیش نشسته بود و دستش رو روی میز تکیه داده بود و دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به میز چشم دوخته بود....
صدای خفه حاجی بالاخره سکوت رو شکست....تو باید باهاش ازدواج کنی؟
نمی تونستمک باور کنم یعنی حاجی حرفامو باور نکرده
نذاشت به افکارم جولون بدم و ادامه داد
-من به حاج فتاح قول دادم که با دخترش ازدواج کنی اگه این قولو امشب بهش نمیدادم پسرای حاجی هم اون طفل معصومو زنده نمیذاشتن هم تو رو ....بحث آبروشونه نمی تونن ازش به همین سادگی بگذرنن.....سرشو بلند کرد و توی چشمام نگاه کرد و گفت وقتی حاج فتاح اومد پشت در باورم نمی شد پدر اون دختر حاج فتاح باشه ....حاج فتاحم وقتی دخترشو دید نمی دونی چه قشرقی به پا کرد ....با کلی التماس و قول اینکه هیچکی از قضیه باخبر نمیشه و همین فردا شب میریم خواستگاری تونستم آرومش کنم...
-نه حاجی غیرممکنه ....اینو ازم نخواه
و به سرعت از اتاق زدم بیرون ....نه به حاجی که داشت صدام می کرد اهمیت دادم و نه به نگاههای پیمان و پدرام که توی سالن جلو تلویزیون بودند و داشتن با تعجب نگام می کردن
*************
اینقدر توی خیابونها قدم زدم که خسته شده بودم.....غیرممکن بود که نمی شناختمش ازدواج کنم....اگر قبلا به پاکی دختری که حاجی انتخاب می کرد ایمان داشتم....الان دیگه نمی تونستم این دختر رو پاک بدونم....دختری که به دروغ منو دوست پسر خودش معرفی کرد و معلوم نیست چی پشت این دروغش پنهونه........
به هیچ وجه حاضر نبودم تن به این ازدواج بدم حتی اگه سرم بره هم حاضر نیستم.....حتی اگه حاجی حرفمو باور نکنه و فکر کنه من با اون دختر بودم اما من و خدای خودم که از همه چیز خبر داره میدونیم که اینطور نیست ...پس حاضر نیستم زندگیمو بخاطر حفظ آبروی یکی دیگه نابود کنم.
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت 5 صبح رو نشون میداد.....خسته بودم....خیلی خسته بودم....از همه دنیا بریده بودم....
تصمیم خودمو گرفته بودم.....نمی تونستم مدیون بودن به حاجی رو با تاوان به این بزرگی تلافی کنم....
مصمم بودم که این بار حقمو از زندگی بگیرم و نذارم سرنوشت برام بازی کنه ....اماده بودم که حتی با سرنوشت بجنگم
با این فکر لبخند خسته ای رو لبام نشست....آره من هیرادم ....کسی نیستم که به همین سادگی بازنده بشم و از میدون به درشم ....
من باید خودمو به حاجی ثابت کنم....
کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم......به در ساختمون که رسیدم ....پیمانو دیدم که با عجله داشت به سمت ماشینش می دوید....
با تعجب و گفتم پیمان چی شده ؟کجا میری؟
به تندی از کنارم گذشت و گفت حاجی حالش بده باید ببریمش بیمارستان
محکم با دستم به پیشونیم زدم و گفتم یا خدا .....
به سرعت وارد ساختمون شدمو حاجی رو دیدم که در حالی که پدرام زیر بازوهاشو گرفته بود ...چشاش بسته بودن....معلوم بود اون هم مثل من خسته اس....عزیز گریه می کرد و ثریا با نگرانی کنار عزیز بود و سعی در آروم کردنش داشت....
سریع به سمت حاجی رفتم و دستمو زیر بازوی چپش گذاشتم ....
***********
-حالش چطوره دکتر؟
دکتر مجد پدر دوستم علی بود.....و منو می شناخت ...نگاهی به عزیز ...پدرام و پیمان که همگی با نگرانی نگاش می کردن کرد....لبخند آروم کننده ای بهشون زد و گفت نگران نباشید خطر رفع شده....عزیز نفس اسوده ای کشید و خدا رو شکر کرد
دستی روی شونه ام حس کردم دکتر مجد بود با لبخندی گفت هیاد جان بریم اتاقم باید باهات حرف بزنم....
مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم دکتر مشکلی هس؟
در حالی که دو تا لیوان روی میز گذاشت و توشون آب جوش می ریخت گفت با نسکافه موافقی؟
نگران بودم....
-نه ...
-بخور ارومت می کنه ...آرومم نشدی بالاخره یه نوشیدنی گرمه ضرر نکردی و با لبخند لیوان رو روی میز کنارم گذاشت و در حالی که لیوانشو به دهن می برد روبروم نشست
-دکتر میشه بگین چی شده؟
جرعه ای نوشید و لیوان رو بین دستاش قفل کرد و گفت هیراد جان چیزی نشده فقط خودتم میدونی حاجی با این سنش خیلی مقاومت نشون داده که تونسته این سکته رو رد کنه؟دفعه اولش هم نبوده ....اگه یادت باشه من دفعه قبل به همه اتون گفتم که سعی کنید جو آرومی رو براش فراهم کنید و سعی کنید هیچ هیجانی رو بهش وارد نکنید...استرس باش خوب نیست....عصبی شدن براش سمه...
لیوان رو روی میز گذاشت و گفت اتفاقی افتاده
سرمو بین دستام گرفتم ....این دفعه دوم بود که حاجی سکته می کرد....دفعه اول هم من مقصر بودم....هفت ماه پیش وقتی با پدرام جرو بحثم شد و خواستم از خونه برم و یه خونه جدا بگیرم هم حاجی با شنیدن کارش به بیمارستان کشید . و الان بازم هم من بودم که کارشو به اینجا کشونده بودم....کاش حاجی باورش می شد که من مقصر نیستم.... بلند شدمو بدون اینکه به لیوان لب زده باشم گفتم ....نه چیزی نشده...همه چی رو درست می کنم
دکتر هم استاد لبخند پدرانه ای زد و گفت اگه کمکی از دستم ساخته اس دریغ نمی کنم
به پدر علی نگاه کردم....قیافه اش مهربون بود....مردی حدودا 55 ساله با موهای جو گندمی قدی متوسط و چشمایی عسلی که مهربونی توشون موج میزد
خوشبحال علی.....یهو از خودم خجالت کشیدم ....مگه بابا برای من بد بود ....اون هم کلی به من محبت کرده....همین که پسری رو که معلوم نیست پدر و مادرش کین توی شناسنامه اش آورد کلیه....شاید باید الان جبران همه محبتاش رو می کردم
از اتاق دکتر بیرون زدم....رفتم توی محوطه بیمارستان روی نیمکتی نشستم.....
توی برزخ مونده بود....اگه قبول می کردم نابود می شدم...و اگه قبول نمی کردم حاجی رو نابود می کردم و از بینش می بردم...
دستامو روی پاهام گذاشتم اونا رو تکیه گاه سرم کردم و از خدا خواستم راهی جلو راهم بذاره
واقعا سخت بود ....سخت ....اما باید دینمو برای همیشه به حاجی ادا می کردم....باید بهش ثابت می کردم من هیچ وقت حاضر به از بین رفتن آبروش نیستم....باید بهش ثابت می کردم من همون هیرادم که یه روزی اون دستمو گرفت و سرپام کرد...


حاجی همون روز از بیمارستان با اصرار خودش مرخص شد....وقتی توی بیمارستان کنار تختش ایستادمو گفتم حاجی هر چی شما بگید من انجام میدم....برق شادی و غم رو توی چشماش دیدم....
هیچ کس نمیدونست قضیه چیه؟حتی عزیز....همه فکر می کردن همه ی اتفاقات این چند روزه و فقط واسه مخالفت من با ازدواجه.....
توی اتاقم نشسته بودم حوله رو دور خودم پیچیده بودم...روی تخت نشسته بودم....حوصله اماده شدن رو نداشتم....
امشب باید به خواستگاری دختری میرفتم،که علاوه بر این که نمی شناسمش ،به پاکیش هم شک داشتم....
تقه ای به در زده شد....حتما عزیز بود ...اومده بود ببینه چرا دیر کردم....از همونجا گفتم عزیز الان آماده میشم میام
اما برخلاف تصورم در باز شد و چهره خندون پیمان توی چارچوب در ظاهر شد
دستش رو به در تکیه داده بود و با نگاه شیطونی گفت هیراد تو چرا تو همه چیز از من جلو میزنی....
اصلا حوصله کل کل رو باهاش نداشتم برای همین نیم لبخندی زدم و به سمت کمد لباسم رفتم....
اونم اومد تو در رو بست....رفت روی تخت نشست و گفت هیراد چته؟
شاید اولین بار بود که ما باهم تو صلح بودیم....
نگاهی بهش انداختمو چیزی نگفتم مشغول بررسی لباسام بودم....حوصله کت شلوار رو نداشتم مگه من واقعا راضی به این خواستگاری بودم...اما باید بخاطر حاجی حفظ آبرو می کردم...
مثل اینکه پیمان بدجور از رفتارم تعجب کرده بود چون اومد کنارم ایستاد و گفت هیراد اتفاقی افتاده؟
نگاهش کردم ...اولین بار بود که حس کردم این حرفش به دور از هر کنایه و متلکیه و واقعا نگرانه
دستی به شونه اش زدم ...لبخندی زدمو گفتم اره عمو جوون خوبم حالا هم بدو برو بیرون می خوام لباس بپوشم...
لبخند موذی زد و گفت مگه احیانا تو دختری ....تازه دخترم بودی من عمرا میومدم طرفت و شکلکی در آورد و گفت آخه گوشت تلخی بیام طرفت که چی بشه
اولین برخورد دوستانه ما دو نفر ببین تو چه وضعیتیه....برخوردی که همیشه آرزوش رو داشتم الان توی وضعیتی افتاد که حتی حس و حال شوخی رو ندارم....
جدی شد و توی چشمام زل زد و گفت هیراد میدونم همیشه ما در حال جنگیم و هیچ وقت همو نفهمیدیم اما می تونی رو کمکم حساب کنی
به سمت در رفت و من با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم که این چطور از این رو به رو شده .....
قبل از اینکه بیرون بره دوباره به طرفم برگشت و گفت راستی عمو جوون فکر نکن من از قافله عقب می مونما ...منو که می شناسی ...دختر زیاد دوربرمه و چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
حیف که هیچ کس نمی تونست به من کمک کنه....امیدم تنها به حاجی بود که اونم پشتمو خالی کرد.....

همه چی به سرعت گذشت .....جلسه خواستگاری ....بله برونم بود....وقتی یاد نگاههای دو برادرش میفتم به این باور می رسم که واقعا اگه با خواهرشون ازدواج نمی کردم حتما بلایی سرم می آوردند.....دختری که من کنار دریا دیدم کجا اون دختر که خودشو لای چادر پیچونده بود کجا ....اگه اون دروغ رو نگفته و قبلا ندیده بودمش و باعث توی این مخمصه افتادن من نبود حتما اگه به خواستگاریش میومدم ....قبولش می کردم....اما الان به اجبار بود که قبولش می کردم.....توی تمام مجلس اون یک بار هم سرشو بلند نکرد و نگام نکرد.....حاج فتاح هم نگاهش خصمانه بود....فقط مادر بهار بود که نگاهش به من مهربون و بدون کینه بود.....توی اون مجلس فقط پیمان بود که حضور نداشت ....اونم به خواست خودش که می خواست با دوستاش بیرون باشه....

اونقدر همه چي سريع گذشت که نمي تونم باور کنم در عرض دو هفته همه چي تموم شد و من الان يه زن تو شناسنامه امه ....زني که نه مي شناسمش و نه ميدونم قراره با اون به کجا برسم....
از مراسم و جشن عروسي هيچي نفهميدم....فقط قيافه اخم کرده ي خودم رو يادمه ...حتي يه نگاه هم در طول تمام جشن بهش نکردم که بدونم چه شکلي شده.....
از اول هم شرطم براي قبول ازدواج خونه جدا بود.....با اينکه حاجي به اجبار بود که قبول کرد ....اما حداقلش اينجوري خودم راحتم ......چون نمي تونستم و نمي خواستم بذارم ديگه کسي توي زندگيم دخالت کنه....
بدون اينکه بهش نگاه کنم ....کليد رو توي در انداختم...در رو باز گذاشتمو وارد آپارتمانم که طبقه اول يه ساختمون ده طبقه بود رفتم.
يه آپارتمان دو خوابه با يه سالن و اشپزخونه اپني که کاملا به سالن اشراف داشت....کليد رو زدمو سالن روشن شد....کتم رو درآوردمو روي کاناپه توي سالن پرتش کردم ....اما افتاد کنار کاناپه بي توجه بهش به سمت اتاق رفتم که ديدم هنوز دم در ايستاده
-نکنه منتظر دعوت نامه اي؟
بدون هيچ حرفي اومد تو و در رو بست
در حالي که گره کرواتمو شل مي کردم به سمت اتاق رفتم ...کروات و پيرهنمو پرت کردم کنار تخت ،کمربندمو باز کردمو خودمو پرت کردم رو تخت.....اونقدر خسته بودم که حوصله اي تعويض لباسم رو نداشتم....
طاق باز روي تخت خوابیده بودم و به سقف خيره شده بودم....به سفيدي مطلقي که روبروم بود نگاه مي کردم....به صفحه سفيدي که مثل زندگي همه ي ماست اما ما با اشتباهاتمون اونو سياه مي کنيم....
حس کردم اومد تو ....اما باز هم حتي يه نيم نگاه هم سمتش نکردم....نشست کنار در و سرشو روي پاهاش گذاشت....
مچ دستمو روي چشام گذاشتمو سعي کردم به اين فکر کنم که من اونقدر قوي هستم که بتونم از پس اين مشکل بربيام....
چشام تازه گرم خواب شده بود که صداي گريه اي خوابمو پروند....چشامو باز کردمو از گوشه چشم به اون که حالا روبروي آينه ايستاده بود و سعي مي کرد زيپ لباسشو باز کنه نگاه کردم....
دختره ي احمق زندگيمو بهم ريخته الانم خوابمو بهم ريخت....
پوزخندي زدمو در همون حالت با تمسخر گفتم:چيه نکنه منتظري بيام کمکت کنم...زود عوض کن بگير کپه مرگتو بذار....
با تعجب داشت نگاهم مي کرد....بدون توجه به اون بالشتو بغلم گرفتمو اينبار به پهلو و پشت به اون خوابيدم.
صبح با حس کردن اینکه کسي کنارمه از خواب پريدم....
دختره ي احمق چرا رو تخت خوابيده ....به اون که فقط چند سانتي متري باهام فاصله داشت نگاه کردم....بلوز نارنجي با شلوار مشکي تنش بود....و همه ي آرايشش هم هنوز روي صورتش بود ...خواستم بيدارش کنم بره يه جاي ديگه بخوابه...
که بي خيال شدمو گفتم بذار همينجا بخوابه ....که بفهمه حتي اگه کنارم باشه نمي تونه کاري کنه....داشتم ميرفتم سمت کمد تا حوله امو بردارم که چشمم به لباس عروسي افتاد که الان فقط اسمش لباس عروس بود چون از وسط کاملا با قيچي پاره شده....
مسخره ي احمق....عرضه يه زيپ باز کردنم نداره....
توي آشپرخونه نشستم چاي ساز و به برق زدم و کره مربا رو برداشتم و تيکه اي نون تست سرد برداشتم....کره رو به نون ماليدم روش مربا کشيدمو شروع کردم به خوردن....
داشتم براي خودم چاي مي ريختم که با صداي سلام ارومي به عقب برگشتم...بدون اينکه جوابشو بدم ليوان چاي رو برداشتم و از کنارش با يه تنه محکم که بهش زدم گذشتم....
-ديوونه عوضي (آروم گفت اما شنيدم)
با خشم برگشتم طرفش
-چي بلغور کردي واسه خودت؟
-هيچي
بهش زل زدم....به اون صورتش که الان بدون آرايش معصومتر نشون ميداد....به اون تي شرت سفيدي که عکس يه گربه روش بود و به شلوارک جيني که به پاش بود....
و بي هيچ حرف ديگه اي رفتم تو سالن روي کاناپه نشتم ....کنترل تي وي رو برداشتمو شروع کردم به بالا پايين کردن کانالها
روز جمعه اي هم هيچ چيز به درد بخوري پيدا نشد که حداقل بشينم باهاش خودمو سرگرم کنم....
صداي گوشيم بلند شد.....کت رو که از ديشب تا حالا رو زمين بود ...برداشتم ....گوشيمو درآوردم....پيمان بود....
اونقدر درگير بودم ديشب که اصلا نديدمش ...معلوم نبود کجا بود...
دکمه اتصال رو زدم
-بله
-به به سلام شاه داماد....خوبي عمو جوون
باز اين شروع کرد...
-چکار داري پيمان اين وقت صبحي زنگ زدي
صداي قهقه اش گوشي رو پر کرد
-چيه عمو جوون نکنه عيشتو بهم زدم
-مي نالي واسه چي زنگ زدي يا نه.؟
-هيراد بي ادب که بودي اما بي ادبتر شديا...بعد با خنده اضافه کرد ...حالا وقت واسه خوش گذروني زياد داري
-پيماااااااااااااااااان
-باشه خب....زنگ زدم تبريک بگم....
پسره ي....اول صبحي داشت رو اعصابمو رژه ميرفت
-تبريک رو ديشب هم مي تونستي بگي
-واقعا از دست رفتي تو....من مگه ديشب بودم؟
بي حوصله گفتم مگه نبودي؟
-نه....واسه يه پرونده که داشتم مجبور شدم ديروز شهرستان باشم....شبم نتونستم برگردم....
-باشه پيمان تبريکتو که گفتي الان قطع کن بذار راحت باشم...
-هيراد خيلي پررويي....اما اشکال نداره ....حالا هم زنگ زدم بگم عزيز گفت زنگ بزنم دعوتون کنم بياييد ناهار اينجا باشين
-بگو کار دارم نمي تونم بيام
خنديد و موذيانه گفت چکاري؟
-بيکاري....اخه تو رو سنن....باشه بگو ميايم....
و بدون اينکه بهش فرصت بدم چيز ديگه اي بگه گوشي رو قطع کردم.

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 3 RE
قسمت سوم
========================

مي خواستم بلند شم که تلفن خونه زنگ زد....مطمئن بودم خانواده اشه...برا همين از همونجا صداش کردم... -بيا گوشي رو بردار حتما مادرته با چشمايي قرمز وارد هال شد.....به سمت تلفن رفت و همونطور ايستاده گوشي رو برداشت -سلام ...ممنون شما خوبين ........ -آره ... بعد صداشو آروم کرد و گفت نه مامان....مشکلي ندارم.. پوزخندي که به لبم اومد رو ديد ....بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا آماده بشم بعد از چند دقيقه که صدايي نيومد فهميدم تلفنش تموم شده..... در حالي که تي شرت مشکيمو تنم مي کردم....رفتم سمت هال که ديدم نيستش.... از همونجا بلند گفت برو آماده شو بايد بريم خونه بابام اينا.... و دوباره برگشتم تو اتاق........... ************* توي ماشين نشستم و منتظر شدم بياد......چقدر هم طولش ميده....شيطونه ميگه قالش بذارمو تنهايي برم .... همونطور که رو فرمون ماشين ضرب گرفته بودم و با آهنگي که از پخش ماشين بخش مي شد مي خوندم... يه موجم که با دريا قهر کرده بدون تو من آرامش ندارم گمت کردم اما غافل از اينکه.... که با بسته شدن در ماشين آهنگو خاموش کردم..... ماشين رو روشن کردم و حرکت کردم....حتي به طرفش برنگشتم ببينم اصلا شايد يکي ديگه سوار ماشين شده و اون نيست.... نمي تونستم تحملش کنم....اونقدر ازش بابت دروغي که زندگيمو بهم زده بود متنفر بودم که همين که اينقدر تحملش کردم هم خودش کلي ... تو حال و هواي خودم بودم که حس کردم يه چيزي روي دستم که رو دنده بود قرار گرفت به دستش که روي دستم بود نگاه کردم...اونقدر سريع دستمو از زير دستش بيرون کشيدم که شوکه شد ... با خشم زل زدم تو چشماش ...اونم با تعجب داشت نگاهم مي کردم... -آخرين دفعه ات باشه که دست نجستو ميذاري رو دستم فهميدي... حس کردم بغض کرد....روشو به طرف شيشه برگردوند و چيزي نگفت.... عصبي دستي به موهام کشيدمو پام روي پدال گاز گذاشتم ميدونستم تند رفتم....ميدونستم خيلي بي رحم شدم.....اما يه چيزي تو ذهنمه مي گفت حقشه.... -معذرت مي خوام به طرفش که اين حرف رو با صداي خفه و آرومي گفته بود برگشتم..... سرش پايين بود و داشت با انگشتاي دستش بازي مي کرد..... نفسمو با صدا بيرون دادم.... چي بايد بهش مي گفتم...بايد مي گفتم اشکالي نداره ....فداي سرت.... خواهش مي کنم کاري نکردي....کاري نکردي که زندگيمو بهم ريختي..... ماشين رو گوشه خيابون پارک کردم....دستمو رو پشتي صندليش گذاشتم و به طرفش برگشتم -چرا اين کار رو با من کردي؟کسي اجيرت کرده؟آخه من که نمي شناسمت؟ هيچي نگفت فقط سرش پايين بود ...همين کارش اعصابمو بيشتر بهم ريخت محکم چونه اشو با دستم گرفتمو سرشو به طرف خودم برگردوندم.... -وقتي باهات حرف ميزنم بهم نگاه کن .....فهميدي؟ اونقدر عصبي اين حرفو زدم که آروم بله اي گفت و سرشو دوباره انداخت پايين -چرا لالموني گرفتي ؟ دستي به صورتم کشيدم ....از شيشه ماشين به خيابون نگاه کردم..... دوباره به طرفش برگشتم.... -نکنه يه گندي زدي و کسي نبود بهش ببندي ....بستيش به من هان؟ بغضش شکست....اشکاش روي گونه اش ريختن....عصبي شدم....گريه اش،اشکاش عصبيم کرد..... نفهميدم چي شد....وقتي به خودم اومدم که دستش رو دهنش گذاشت و من دستم کنار اون ........ با اعصابي بهم ريخته ماشين رو روشن کردم و بقيه مسير رو توي سکوت گذشت ...مي ديدم داره بي صدا گريه مي کنه و سرش پايينه ...اما دلم به رحم نيومد...انگار بدجور سنگ دل شده بودم.... شايدم قرار بود ...انتقام تموم زندگيمو از اين که به خواست خودش وارد زندگيم شد بگيرم با توقف ماشين اشکاشو پاک کرد و پياه شد....در رو آروم بست و رفت پشت در خونه ايستاد.... نگام به رد خوني که کنار لبش بود افتاد.....با حرص دستمالي برداشتمو از ماشين پايين اومدم.... دستمال رو به طرفش گرفتم -بگيرلبتو پاک کن... دستم هنوز توي هوا معلق بود و اون با چشاي قرمز داشت نگام مي کرد... -د بگيرش ....هيچ خوشم نمياد فکر ديگه اي بکنن....حالا اگه بفهمن زدمت خيالي نيست ... دستمال رو گرفت و من بي توجه به اون با کليدي که داشتم در رو باز کردم و رفتم تو همونطور که به سمت ساختمون حرکت مي کردم....صداي قدمهاي آرومش رو پشت سرم مي شنيدم با باز کردن در عزيز رو پيش روم ديدم...با خنده منو تو آغوش گرفت و گفت خوش اومدي مادر -مرسي عزيز -به به شاه داماد سرمو به طرف چپ برگردوندم....پيمان بود دستشو به طرفم گرفت با شيطنت نگاهم کرد و گفت مبارکه عمو جون -عمو درد.... قهقه اش بلند شد بعد به پشت سرم نگاه کرد و گفت پس زن عموي گلمون کو ....بلکه چشمم به جمالش باز شه و اين طلسم نديدنش بشکنه عزيز نگام کرد و گفت هيراد جان پس زنت کو؟ با تعجب به عقب نگاه کردمو گفتم پشت سرم داشت ميومد.... پيمان با خنده گفت خاک برسرت زنتو ول کردي تنهايي اومدي تو....حتما طفلي خجالت مي کشه بياد...من برم بيارمش تو پوزخندي زدمو به سمت سالن رفتم -عزيز تو هم بيا بشين الان مياد تو...لازم نيست اونجا منتظرش بموني عزيز با نگراني نگام کرد و گفت چيه نکنه چيزي شده بي خيال روي مبل لم دادم ....خياري برداشتم از ظرف ميوه روي ميز .... -چي اتفاقي ؟ با شک نگام کرد و گفت شربت بيارم برات يا چايي؟ با خنده گفتم هر دو خنديد و به سمت آشپزخونه رفت کتابي که روي ميز بود توجه امو جلب کرد....طعمه...چه اسم جالبي داشت....حتما اينم يه رمان جناييه که پيمان مي خونه.... شايدم جنايي نباشه....شونه هامو با بي خيالي بالا انداختم و با خودم گفتم به من چه موضوعش چيه..... -مادر پس زنت هنوز نيومد تو؟ -عزيز کي اومدي که من نفهميدم -تازه....پس زنت کو؟ -حتما پيمان داره مخشو تو حياط تليت مي کنه و بي خيال ليوان شربت رو برداشتمو لاجرعه سر کشيدم ليوان رو که روي ميز گذاشتم چشمم به اون و پيمان افتاد نميدونم چرا اما حس کردم يه ترس توي چشماش بود....
با کمی شک نگاشون کردم....انگار پیمان متوجه شک توی چشمام شد -هیراد این زنت چقدر خجالتیه بابا....بعد کلی تعارف رضایت داد بیاد تو این حرفش برام قابل قبول نبود...نگاهم به مامان و بهار بود که در حال روبوسی و احوالپرسی بودن... نقش بازی کردن معنی نداشت....برام مهم نیست بفهمن دوستش ندارم...از اول هم گفتم که راضی نیستم...درسته که به جز بابا بقیه نمی دونستن...اما باز هم برام مهم نیست که بقیه از روز اول بفهمن یه مشکلی هست. دلم می خواست هر چه زودتر بفهمم این یه بازیه یا یه دام....هیچ کس نمی تونست منو بازی بده....باید آروم آروم بفهمم اینجا چه خبره.... دلم هوای آغوش امن مادر رو کردم...مادری که خودش فراموشم کرد....مادری که رفت تا من بمونم و خوشبخت شم....مادری که نفهمیدم کی بود و کی هست و کجاست....مادری که معلوم نبود توی نامه اش چی نوشته بود...که من اینجا موندنی شدم... شاید قبلا بچه بودم و نمی فهمیدم....اما الان دیگه این واقعیت برام روشن شده....که یه جای کار می لنگه... بی تو جه به بقیه رفتم سمت آشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم که صدای عزیز بلند شد -کجا میری مادر بیا بشین پیش زنت غریبی می کنه... پشتم بهشون بود...نفسمو محکم بیرون فرستادم...سرد بودم....سردتر شدم...این دختر کی بود که در عرض چند روز وارد زندگیم شد از زندگی من چی می خواست شاید این جوابم نهایت بی رحمی بود...اما در حال حاضر آبی بود که بر آتش وجودم ریخته می شد...باید سرد می شدم ...باید این آتیش خاموش می شد... پشتم بهشون بود...نفسمو محکم بیرون فرستادم... -بهار خانم به اندازه کافی روشون زیاد هستن نترسین ایشون غربی نمی کنه با اینکه نمی دیدمشون اما مطمئن بودم الان روی سر عزیز و پیمان شاخ سبز شده -سلام آقا هیراد سلام خانم جان با صدای زری برگشتم ... ...بالاخره این توی عمرش یه بار به درد من خورد... سرمو به نشانه سلام تکون دادم -زری یه لیوان آب لطفا امروز بدجور هوا گرمه تشنه نبود فقط یه بهانه بود..... .....بهانه ای برای فرار از افکاری که توی ذهنم رژه میرفتن...یعنی ممکنه این دختر پاپوشیه که پیمان برای من درست کرده....ابروم بالا انداختم.....چرا که نه؟ بهار روی یه مبل دونرف نشسته بود...عزیز هم کنارش بود....من هم رفتم سمت پیمان تا کنارش بشینم که عزیز بلند شد -مادر جون بیا کنار زنت دستمو به نشانه بلند کردم و همونطور که کنار پیمان می نشستم -ممنون من اینجا راحت ترم به معنای واقعی داشتم خوردش می کردم....اما اصلا برام مهم نبود....چون مطمئن بودم یه جای قضیه می لنگه صورت بهار دیدنی بود...از حرص یا شاید هم ناراحتی سرخ سرخ شده بود...نگاهش کردم ...پوزخندی ناخواسته روی لبم نشست....برگشتم سمت پیمان که مرموز نگاهش رو بین منو بهار می چرخوند. دستمو روی شونه اش گذاشتم نگاهش رو از بهار گرفت....عزیز شروع به پچ پچ کردن با بهار شد نگاه پیمان شیطون شد...چشمکی زد... -حالتو گرفته؟ دست به سینه نگاش کردم....ابروم و بالا انداختم... -عمرا کسی بتونه حال منو بگیره عمو جوون عمو جوون رو عمدا گفتم تا بفهمه که هیچ وقت نتونست با عموجوون گفتنش حرصم رو دربیاره -شاید و بلند شد که بره با تعجب به مسیر رفتنش که بیرون از سالن بود خیره شدم.....غیرممکنه بود که پیمان کم بیاره....و جواب شاید از اون بعید بود... نمی دونم چرا اما ذهنم می گفت هر چی که هست زیر سر پیمانه
مثل اکثر وقتا پدرام و بابا برای ناهار نیومدن خونه...ثریا هم مثل اینکه مادرش حالش خوب نبوده و رفته بود بهش سربزنه و برای ناهار فقط چهار نفر نشسته بودن....من ،بهار،پیمان و عزیز موقع ناهار بهار اومد صندلی کنارم رو اشغال کرد...برام مهم نبود کجا می خواد بشینه....اما پیمان هی با چشم و ابروش اشاره می کرد که یعنی هواشو داشته باشم...عزیز هم که فهمیده بود یه مشکلی هست مثل همیشه ترجیح می داد دخالت نکنه....فقط با نگرانی به ما نگاه می کرد... بدون توجه به اشاره های پیمان و چشمای نگران مامان بشقابمو برداشتم...و برای خودم غذا کشیدم بعد هم با اشتها مشغول شدم پیمان سرفه ای کرد و دستش رو به سمت بشقاب بهار دراز کرد.... -ببخشید بهار جان این عموی ما تربیت نداره،ادب نمی دونه چی،خانمها مقدمترن تا حالا به گوشش نخورده.،و همونطور که براش غذا می کشید ادامه داد....حالا ادب و این چیزا به خوره تو سرش رسم غریب نوازی رو هم به جا نیاورد...ناسلامتی اولین بار میای اینجا.... بشقاب بهار رو که جلوش گذاشت به چشمای مرموز پیمان نگاه کردم...بین حرفش اومدم و گفتم پیمان خفه شو دهنشو باز کرد تا جوابمو بده که عزیز گفت تمومش کنید....بهار که اخلاقتونو نمی شناسه الان چه فکری می کنه بعد با یه لبخند مهربون به بهار که هنوز دست به غذاش نزده بود و فط ساکت به بقیه نگاه می کرد انداخت و گفت دخترم اینا کار همیشگیشونه نمیشه یه روز رو بدون بحث بگذرونن تو ناهارتو بخور... تا آخر دیگه کسی حرفی نزد....من هم با اینکه ذهنم درگیر بود....و باید هر چه زودتر از زیر زبون این دختره حرف می کشیدم اما سعی می کردم نشون بدم که آرومم و غذامو تا آخر خوردم....اولین نفر که بلند شد و تشکر کرد بهار بود...بعد از کلی تعارف عزیز که چرا زیاد نخوردی و این حرفا بالاخره عزیز راهیش کرد که تو سالن بشینه و به محض اینکه رفت بیرون پیمان با اخم نگام کرد و گفت خجالت نمی کشی زنته ها....غرور داره چرا جلوی ما داری خوردش می کنی....بالاخره هر زن و شوهری بینشون بحث پیش میاد لازم نبود که به ما بفهمونی پوزخندی زدم...و به خوردنم ادامه دادم و به این فکر می کردم که آقا پیمان چه بازیگر خوبی شدی می خوای بگی نمیدونی قضیه چیه....اما لازم نبود که الان رو کنم.... -چرا لال شدی عمو جوون؟ قاشق چنگال رو گذاشتم تو بشقاب دهنمو پاک کردم ....و به پشتی صندلی تکیه دادم -زندگی خودمه....زن خودمه پس تو رو سنن؟نکنه باهاش نسبتی داری و من خبر ندارم جا خوردن پیمان رو که دید....با پوزخندی بلند شدم ... -آها ....یادم رفت که نسبتت باهاش اینه که زن عموته با یه لبخند که به نظرم خیلی مسخره بود یه تشکر کوتاه از عزیز کردم و رفتم سمت حیاط...از شالن که می گذشتم حتی یه نگاه هم نکردم که ببینم داره چکار می کنه روی نیمکتی که وسط درختا قرار داشت نشستم..... - من چشم میذارم تو قایم شو..... -باشه فقط جر نزنیا خندیدم....از ته دل خندیدم...مگه من می تونستم دربرابر این دختر موطلایی جر زنی کنم.... ساحل رفت پنهون شه و من چشم گذاشتم......تا ده شمردم....چشامو که باز کردم نبود....مثل همیشه فرز بود.... پیمان رو دیدم که با اخم بهم خیره شده بود....براش شکلکی درآوردم و گفتم بازیت نمیدیم برای چی اومدی اینجا لب پایینش آویزون شد ....می خواست گریه کنه اما جبوی خودشو گرفته بود... -اگه بازیم ندی به بابام میگم شونه هامو با بی خیالی انداختم بالا و گفتم خب بگو -اگه بازیم بدی...منم میذارم با ماشینم بازی کنی.... میدونستم دروغ میگه و به محض اینکه ساحل بره میزنه زیر حرفش برای همین بازم با تکون دادن سرم گفتم نه عصبی شد...سنگی رو برداشت و به سمتم پرت کردم.....تا اومدم جاخالی بدم خورد به پیشونیم.....یه لحظه حس کردم چشمم خون شده با ترس دستمو روی چشمم گذاشتم....و با جیغ گفتم چشمم....حتی توی اون حال هم یادم بود که نباید گریه کنم پیمان ترسیده بود و با بهت به خونی که تموم صورتم رو پوشونده بود خیره شده بود.... ساحل از پشت درخت همیشگی داشت به سمتم میومد.... به محض دیدن سرووضعم شروع به جیغ زدن و گریه کرد....شاید اون هم مثل بقیه دخترا از خون می ترسید....هیچ وقت ازش نپرسیدم چرا اون روز گریه کرد...وقت نشد بپرسم...شاید هم یادم رفت بپرسم... پیمان نموند...فرار کرد...مثل همیشه .... با صدای جیغ و دادی ساحل عزیز با نگرانی داشت به سمت وسط درختا میومد...که با دیدن من و صورت خونیم گفت یا ابولفضل .... دست من هنوز روی چشمم بود...نمی دونم اما فکر می کردم خون از چشمم یم چکه....ترسیده بودم که نکنه مثل ممد یه چشم شم...همیشه بچه ها مسخره اش می کردن که چرا فقط یه چشم داره و اون چشمش بسته اس...با همه بچگیم می فهمیدم که نباید چشمم از بین بره....چشمهایی که ساحل می گفت مثل رنگ خاکستر می مونن...وقتی ازمن پرسیده بود چشمات چه رنگین؟ نمیدونستم باید بگم چه رنگین....اون هم گفت رنگ چشمات به بابات رفته بابام میگه طوسین....و من اونروز چقدر خوشحال بودم که بالاخره رنگ چشمای حاجی رو فهمیده بودم -هیراد مادر میگم چی شده چرا اینجوری شدی؟ ساکت بودم....نه جیغ نه داد و نه گریه.... و همین سکوتم عزیز رو ترسوند....با دست روی صورتش کوبید و گفت یا فاطمه زهرا خودت به دادش برس بعد به ساحل که گریه می کرد نگاه کرد.... -ساحل بدو برو به ثریا خانم بگو به آژانس زنگ بزنه
دستم رفت سمت رد سه بخیه ای که اونروز بالای پیشونیم خورد.... دلم تنگ شده بود برای بچگیم.... برای بازی با ساحل....و حتی برای غد بازی های پیمان.... و برای دشمنیهای پیمان که میدونستم از سر حسادته....حسادت بخاطر اینکه من محبت حاجی رو داشتم.... دستام رو کاملا باز کردم و به پست نیمکت قلابشون کردم.....سرم هم به سمت عقب و رو به اسمون بود....نور افتاب که به چشمام خورد...چشامو بستم... چشامو بستم و سعی کردم یادم بیاد مادرم چه شکلی بود.....چشمامو بستم بلکه غیر از چادر آبی گل گلیش...چیز دیگه ای یادم بیاد... اما هیچی غیر از چادرش که تا نصف صورتش رو پوشونده بود و چشمای سیاهش یادم نیومد.... به زمین خیره شدم....به سنگ ریزه های زیر پام نگاه کردم....دست راستم زیر چونه ام نشست.... صدای قدمهایی که به سمتم میومدن رو توی اون سکوت راحت می شنیدم...برنگشتم چون مطمئن بودم پیمانه.... پیمان همیشه خلوتم رو بهم میزد.... کنارم که شست.....از بوی عطرش فهمیدم بهار....غیرارادی اخم کردم..... دوست نداشتم اینجا ببینمش...حداقل نمی خواستم خاطرات خوب این قسمت از حیاط را با خاطرات بد گره بزنم.... من اینجا خاطرات خوب بازی با ساحل رو داشتم....حتی خاطرات بدیهای پیمان هم نتونست ضربه ای به خاطرات خوب کودکیم بزنه....اما می ترسیدم حضور این دختر خاطرات خوبم رو از بین ببره... بلند شدم...دستامو توی جیبای شلوارم گذاشتم... -میشه بشینی....خواهش می کنم صداش بغض داشت.....من بغض رو می شناختم...چون یک عمره با صدایی بغض دار طوری حرف میزدم که کسی نفهمه بغضی توی گلوم خفه شده نشستم....بدون اینکه بدون چرا ؟.... دست به سینه به نیمکت تکیه دادم...فاصله بینمون کم بود... سکوت کرده بود... -می شنوم....چیزی می خوای بگی؟ به روبرو زل زده بودم....نگام دنبال درخت همیشگی ایی بودکه ساحل اونجا پنهون می شد و الان هم نگاهم به اون سمت بود...شاید منتظر بودم...مثل همیشه ساحل بیاد جلو ومن بخاطر باختم و برد ساحل از ته دل خوشحال باشم.... خوشحال باشم که ساحل خوشحاله و من هیچ وقت از دستش نمیدم -من ...باور کن نمی خواستم اینجوری شه نگاش کردم...چشماش خیس بودن... نیشخندی زدم...بی رحم شدم...سرد تر از همیشه شدم و خوردش کردم -فکر می کنی با این اشکات می تونی خرم کنی.... صدای هق هقش بلند شد... اینبار که بلند شدم...نگاش کردم....و حسی رو که بهش داشتم گفت...با تمام لذت گفتم -از دخترای هرزه بدم میاد رفتم و نموندم تا شاهد باشم با گریه هاش بخواد دلم رو به رحم بیاره.... رفتم چون نمی خواستم باور کنم....به همین سادگی کسی تونست با زندگیم بازی کنه
باز هم ماشین...و باز هم سکوتی که هیچ کدوممون نمی خواستیم بشکنیمش... دست راستم زیر چونه ام بود و دست چپم به فرمون قفل شده بود.... هنوز هم ذهنم درگیر نگاه های مرموز پیمان موقع خداحافظی به بهار بود....علی رغم اصرار عزیز....نتونستم بیشتر از این اونجا بمونم....احتیاج به کمی خلوت داشتم... به این فکر کردم که من تا یه مدت پیش توی ذهنم به این فکر می کردم که می تونم برم و ساحل رو پیدا کنم...شاید اون هنوز همون دخترک خاطرات کودکیم باشه... به خودم و افکار خودم خندیدم...توی این شهر بزرگ ....من حتی نمیدونستم کجاست چطور باید پیداش می کردم... پوزخندم اینبار پررنگتر شد....برفرض که پیداش می کردم مگه اون هیچ وقت بیشتر از یه همبازی بهم فکر کرده که من خیال کنم منتظرمه... نفسمو محکم فوت کردم بیرون...نگاهم به خیابون بود...چقدر این خیابون اشنا بود....فکرم رفت به زمانی که وقتی ثریا من و پیمان رو برده بود برای معاینه چشمامون.....یادمه وقتی پدر ساحل فهمید چشمای ساحل اذیتش می کنن...و بردش دکتر فهمید احتیاج به عینک داره......من وقتی عینکی رو که موقعه درس خوندن به چشمش میزد میدیدم....آرزو می کردم کاش من هم عینک داشتم... خنده ای روی لبهام نشست...روزی که ثریا من و پیمان رو برده بود برای معاینه چشمامون....من کل مسیر رو دعا می کردم که من هم چشام مشکل داشته باشن تا بهم عینک بدن....و بعد از چند سال چقدر خوشحال شدم که اونروز خدا دعای کودکانه ای منو برآورده نکرد....چون دیگه من ساحل رو نداشتم و از عینک هم دیگه بدم اومده بود....واقعا که هیچ کار خدا بی حکمت نیست... نا خدا گاه با خودم زمزمه کردم.... توی یک بغضهمیشه ، گریههامو دوره کردی جای خالی نگاهت ، میگه تو برنمیگردی منمو یه بغض پنهون ، خاطراتی پاره پاره عاشق و غمگین و تنها ، این چه رسم روزگاره نگاهم به چراغ سرچهار راه افتاد زرد شد سرعتم رو کم کردم...قرمز شد و ماشین پشت خط متوقف شد... نگاهم به ثانیه شمار افتاد 56 ثانیه بود....55...54.... از گوشه چشم نگاهش کردم...عصبی انگشتاشو می شکست...سرش پایین بود....نگاهم افتاد به بینی عملیش که با اینکه سعی شده بود طبیعی کار شه اما باز هم بالاخره سربالایی کمی که داشت نشون میداد عملیه... همینه دیگه از بس بهش رو دادن اینقدر ول شده....یاد حرف بابا افتادم که گفت اگه برادراش می فهمیدن...هردوتاتون رو می شکتن.... پوزخندی دوباره رو لبم نشست این اگه اینجور برادرایی داشت که وضعش این نبود... بوق ماشین پشتی من به خوردم اورد....چراغ سبز شده بود... -چند تا خواهر برادرین؟ نمیدونم این سوال چطوری از دهن من خارج شده بود...اما انگار مغزم اونقدر کنجکاو بود که بدون اجازه ای از من این سوال رونه زبونم شد. -3 تا برادر دارم سرش هنوز پایین بود.... اینبار جلوی خودم رو گرفتم...نمی خواستم سوال دیگه ای بپرسم...چون اصلا برام مهم نبود.... به محض اینکه رسیدیم...پیاده شد...کمربندشو باز کرد...در رو آروم بست و رفت سمت در ساختمون...کلید نداشت....همونجا با سری که پایین بود ایستاد... و من هنوز سر جای خودم بودم...بدون اینکه ماشین رو خاموش کرده باشم...بدون اینکه کمربند رو باز کرده باشم...بدون اینکه دستم از روی فرمون جدا شده باشه... نگاهش کردم....چشامو بستم....خدایا خودت کمکم کن... ماشین رو بیرون پارک کردم....با گامهای آروم رفتم کنارش ....با کلیدی که توی دستم باهاش بازی می کردم در رو باز کردم...رفتم تو...و اون پشت سرم حرکت می کرد... به محض اینکه وارد اتاقم شدم...نگاهم رفت سمت ساعت ....ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود...رفتم سمت کمد....شلوارک و تی شرتی برداشتم و لباسم رو عوض کردم... شلوارکم رو کشیدم بالا...دستم رفت تا تی شرت رو بپوشم که اومد تو....نگاش که بهم افتاد سریع سرش رو انداخت پایین این دختر دیگه نوبرش بود...خندیدم.... -خوب تو نقشت جا افتادیا؟واسه کی داری جانماز آب می کشی من که اگه جنس شما ها رو نشسناسم به درد جرز لای دیوار . -میشه تمومش کنی -اخرین بارت باشه وسط حرفم می پری؟ چیزی نگفت... -کری ؟ -باشه سرمو تکون دادم.... -خوبه. رفتم سمت تخت ....طاق باز روی تخت خوابیدم.... هنوز هم سرجاش ایستاده بود.....نمیدونم چرا با این کاراش کلافه می کرد.... پشتمو بهش کردم و به پهلو خوابیدم...چشام رو بستم و سعی کردم به این فکر نکنم که من با کسی ازدواج کردم که معلوم نیست چکاره اس...به این فکر نکنم که میدونم یه ماجرایی این وسط هشت...و بی خیال این شم که پیمان هم ممکنه این وسط کاره ای باشه. در اتاق که بسته شد...فهمیدم رفته...باید یه فکری می کردم...قرار نیست بهش خوش بگذره....من باید می فهمیدم چه خبره....
یکی دو ساعتی بود که داشتم به فرضیاتم فکر می کردم.. هر فرضیه به یه حکم میرسه ....اما آخر همه فرضیه های من به پیمان ختم می شد.... از هر روشی هم که می خواستم ثابتشون کنم....چه برهان خلف ...چه اثبات بازگشتی ....آخرش به پیمان میرسیدم باور نداشتم ذهنم به این اندازه درگیر اثبات گناهکار بودن پیمانه چرا؟...برای خود من هم عجیب بود... افکارم پریشون شده بودن....لعنت به این دختر که اینجوری من و افکارم رو بهم ریخت... به سقف سفید خیره شدم.... جسمم توی اتاق بود و ذهنم توی گذشته سیر می کرد.... گذشته ایی که لحظه به لحظه مشتاق فهمیدنش هستم... تصمیم خودم رو گرفته بودم....باید با حاجی صحبت می کردم...من باید می فهمیدم مادری که تو کودکی آغوشش رو ازم دریغ کرد کی بود... یه مادر چقدر می تونه سنگ دل باشه که بتونه از بچه اش ببره.... انگار بعد از سالها حالا داشتم می فهمیدم .....نکنه مادرم اون زن مهربون توی قصه ها نیست... نکنه مادرم واقعا مادر نبود... مادر توی ذهن من یعنی زنی که بخاطر بچه اش از مهر مادریش گذشت....اما حالا که فکر می کنم می بینم شاید مادر یعنی زنی که برای خوشی خودش بچه اش رو فروخت.... قطره اشکی که به تاوان این فکر به چشمم نشست رو با انگشتم گرفتم.... شاید وقتی بچه بودم نفهمیدم چه خبره....اما الان چی؟....الان که هزارن بار در روز با این فکر که نکنه من یه حروم زاده ام می شکنم چی؟....کاش مادرم مزه راحت بودن رو بهم نمی چشوند....تا من با تموم بچگیم راحت نمی فروختمش....کاش الان کنارش بودم ....با همون حسرت خوردن قورمه سبزی....کاش آغوشش رو داشتم با حسرت داشتن یه تخت خواب گرم و نرم... کاش مادرم بود تا مجبورم می کرد من با دختری ازدواج کنم که اون انتخاب کرده بود....و من می گفتم به روی چشم... کاش یه کارگر ساده بودم....اما آرامش داشتم....آرامشی که بعد از ،از دست دادن ساحل پر کشید و رفت.... آرامشی که فکر می کردم داشتمش ....اما هیچ وقت نمی تونستم داشته باشمش.... وقتی پدرام به چشم یه غاصب نگاهم می کرد....وقتی که من رو به چشم یه غارتگر می دید....غارتگری که اومده بود و همه چیز رو باهاش سهیم شده بود.... من همه ای این چیزها رو دیدم ....اما خیال می کردم هرگز ندیدم.... در اتاق باز شد....افکار بهم ریخته ام کات شدن... بی حوصله به قامت دخترک روبروم نگاه کردم....نگاهش به زمین بود... آروم بود.... این آرامشش اذیتم می کرد....من از این آرامش می ترسیدم... -شام حاضره... نگاهم نکرد....حرف زد...اما نگاهش هنوز هم خیره به زمین بود. بی حوصله پتو رو کنار زدم....پاهام از تخت آویزون شدن... سرم به سمتش چرخید.... -دفعه آخرت باشه بدون در زدن میای تو....فهمیدی؟ -در زدم... با خشم بهش توپیدم -اما من نشنیدم....از این به بعد تا اجازه ندادم نمیایی تو ....فهمیدی؟ نگاهش آروم آروم بالا اومد...به چشمام که رسید....چشمای نم زده اش رو دیدم... نمی تونستم دل رحم شم...من نمی تونستم زندگیم رو به بهای اشک بفروشم....من زندگیم رو می خواستم...و باید پس می گرفتمش. -چرا اینقدر دوست داری خوردم کنی؟ از لای دوندهای کلید شده ام ...شمرده شمرده گفتم -چون...ازت متنفرم ...می فهمی؟ آتش زیر خاکسترم شعله کشید... آتشی که به دنبال طعمه می گشت...و اینبار اون باید طعمه اتیش خشمم می شد... -چون از توی هرزه ای که معلوم نیست چه گندی بالا آوردی و خواستی به من ببندیش متنفرم....چون تاوان کمک به تو شد نابودی زندگیم...می فهمی صدام بالاتر رفته بود -چون تاوان کمک به تو یعنی زیر سوال رفتن شخصیتم..... انگشت سبابه ام رو جلوش تکون دادم -تو می فهمی چطور منو جلوی حاجی شکستی...می فهمی؟نه نمی فهمی چون هیچ وقت شخصیت نداشتی... اشکاش سرازیر شده بودن...اما مهم نبود...مهم این بود که باید خالی می شدم... -تو اگه شخصیت داشتی که باهام اینکار رو نمی کردی... قاب عکسم که روی عسلی بود رو برداشتم و محکم پرت کردم سمت دیوار کنارش....لرزید اما از جاش تکون نخورد... سرسخت بود... قدمی به سمتم برداشت....اینبار بلندتر غریدم... -گمشو بیرون نمی خوام ریختتو ببینم...گم شو در بسته شد...آروم بسته شد...مثل همیشه.... برعکس من حرصش رو روی اطرافش خالی نکرد.... ************* روی تخت نشستم...سرم رو بین دستام گرفتم.... سخت بود...خیلی سخت بود....
************* وارد اشپزخونه که شدم ...نگاهم به میز چیده شده افتاد... یه دیس پلو و خورشت قیمه که کنارش بود دو تا بشقابی که دو طرف روبروی هم بودن...و ظرف سالادی که هم وسط میز قرار داشت....میز ساده ای بود... نگاه کردم نبود...زیاد هم مهم نیست ...حداقل شام رو می تونم با خیال راحت بخورم بشقاب رو برداشتم و برای خودم غذا کشیدم....همین که قاشق اول رو نزدیک دهنم کردم...یادش افتادم... هر چقدر هم بد باشه حقش نیست گرسنه بخوابه....علی رغم میلم و فقط برای اینکه بتونم بدون عذاب وجدان شام بخورم رفتم سمت اتاقی که حتما اونجا بود... پشت در که رسیدم...پشیمون شدم...ممکنه پررو بشه و فکر کنه خبریه...اما این نهایت سنگ دلیه که از غذایی که خودش آماده کرده نخوره... سرمو تکون دادم و برای جلوگیری از غلبه بی رحمیم بر وجدانم یه تقه آروم به در زدم... بعد از چند ثانیه ...در باز شد...چشاش قرمز بودن... چقدر من بد شده بودم...که راه به راه داشتم اشک این دختر رو درمی آوردم... یهو یه چیزی توی ذهنم گفت از کجا مطمئنی دختره... پوزخندی به این افکارم زدم ....واقعا که من دیگه آخرش بودم....توی این وضعیت افکارم به کجا میرفت -چیزی می خواستی؟ کلافه دستی به پشت گردنم کشیدم.... میدونستم که عذرخواهی در کار نیست.... -نمی خوای شام بخوری؟ دماغشو بالا کشید و گفت نه ...گرسنه نیستم همونطور که هنوز دستم پشت گردنم بود ....برای اینکه از عذاب وجدانم کم شه -من...من عادت ندارم تنهایی غذا بخورم میدونستم دروغ میگم....من هیچ وقت برام مهم نبوده که تنها غذا بخورم یا کنار کسی... لبخند بی جونی زد و گفت صورتمو می شورم میام رفتم شمت آشپزخونه....از لبخندش خوشم نیومد....دوست نداشتم در برابرش کوتاه بیام... پوفی کردم و قاشق رو به دهنم گذاشتم.... از صدای قدمهاش فهمیدم که پشت سرمه و وارد آشپزخونه شده... روبروم نشست و برای خودش غذا کشید و مشغول شد....البته بیشتر با غذاش بازی کرد... دیگه هیچ کدوممون حرفی نزد....بعد از شام هم بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم..... از کار خودم راضی نبودم...نباید خیالاتی می شد....اما نیمه دیگه وجودم می گفت چطور می تونستی شام بخوری و اون توی اتاق داشت گریه می کرد آره من فط برای کم کردن عذاب وجدانم دنبالش رفتم...
صبح با صدای زنگ تایمر گوشیم بیدار شدم...یکم گردنمو با دستم ماساژ دادم و بلند شدم تا نمازمو بخونم....تی شرتمو که دیشب روی تخت گذاشته بودم برداشتمو تنم کردم.... قبل از اینکه به سمت دستشویی برم ...نگاهم به سمت اتاق بغلی کشیده شد....درش باز بود....شونه هامو بالا انداختم و رفتم سمت دستشویی... سلام نمازم رو که گفتم به ساعت دیواری نگاه کردم....ساعت ده دقیقه به شش بود....بهتر بود صبحونه امو بخورم و برم مطب حداقل از اینجا موندن بهتر بود.... سجاده رو جمع کردم و زیر لبی با خودم حرف میزدم که ما رو باش که زن داریم اما صبحونه رو خودم باید درست کنم. هنوز چند قدمی با اشپزخونه فاصله داشتم که دیدم بهار توی آشپزخونه است.... با تعجب جلوتر رفتم....داشت میز صبحونه رو می چید... -تو اینجا چکار می کنی.... چون پشتش با من بود با ترس به سمتم برگشت ........دستش روی قلبش بود....نفس حبس شده اشو بیرون داد -صبح بخیر به لخند روی لبش نگاه کردم با خودم گفتم فکر کرده می تونه با این کارا گوشامو دراز کنه... صندلی رو کشیدم .... به اون که هنوز سرجاش ایستاده بود ....نگاه کردم -سوالم جواب نداشت؟ اونم اومد جلو و روبروم روی صندلی نشست... -داشتم صبحونه رو اماده می کردم -خوبه به وظایفت واقف شدی....اما زیاد امیدوار نباش چون به همین زودی رفتنی هستی....ایجا خونه تو نیست که بخوای توش خانمی کنی ...فهمیدی؟ برای اولین بار پوزخند زد....اروم نبود....چشاش آتیشی شده بودن... اما بر خلاف آتیش چشماش آروم و شمرده گفت:بابت نجاتم ازت ممنون نیستم....این بلایی هم که سرت اوردم حقت بود....تا تو باشی که دیگه تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی دهنم از تعجب باز مونده بود.....این دختر همون بهتر که آروم بمونه دستاشو روی میز بهم قفل کرد و ادامه داد:تو که یه پسری و هیچ غمی تو زندگیت ندیدی چه میدونی زندگی یعنی چی؟من از همه شما مردا متنفرم؟با انکگشت اشاره اش بهم اشاره کرد.... -و بخصوص تو....تویی که به قول خودت بهم لطف کردی و نجاتم دادی.... بلند شد که بره....نباید میرفت....زیادی پررو شده بود... من هم روبروش ایستادم چشم تو چشم هم بودیم....تو چشمای هردومون تنفر نسبت بهم بود... -خانم به اصطلاح محترم ....محترم و غلیظ گفتم که بفهمه هیچ احترامی براش قایل نیستم....من تو رو نوکر خونه ام قبول نمی کنم....بعد تو روبروم ایستادی داری منو تهدیدی می کنی دختره ی نکبت....توی عوضی که از بس لی لی به لالات گذاشتن اینجوری بااومدی....تو اصلا می فهمی نابود کردن زندگی من یعنی چی؟ اینبار من انگشت اشاره ام رو به نشونه تهدید جلوش تکون دادم....با خشم و نفرت نگاش کردم... -کاری می کنم که به غلط کردن بیفتی.....دختره ی هرزه با سیلی که به صورتم خورده شد.... کنترلمو از دست دادم.....دیگه نهایت بی شرمی رو نشون داده بود.... قبل از اینکه دستی به صورتم خورده شده بود به پایین برسه....پشت دست راست من بود که به دهنش خورد....که باعث شد به عقب پرت شه...اما با گرفتن لبه میز از افتادن خودش جلوگیری کرد با خشمی که سعی می کردم کنترلش کنم و صدایی که سعی می کردم بالا نره -بار آخرت باشه دست روی من بلند می کنی....که مطمئن باش دفعه بعدی وجود نخواهد داشت....اینو زدم که یادت باشه ....هیراد آدمی نیست که بدهکار بمونه....من هیچ کاری رو بی جواب نمیذارم... و بی اینکه بهش نگاه کنم به سمت اتاق حرکت کردم....باید هر چه زودتر با علی صحبت می کردم...شاید اون بتونه کمکم کنه....داشتم دیوونه می شدم...حس می کردم پیمان توی این قضیه دست داره...اما مدرکی برای اثباتش نداشتم... باید مدرکی برای اثبات مدعام پیدا میکردم....گرچه دیگه برام مهم نیست که حاجی درموردم چی فکر می کنه ....اما شده تا پای جونم هم میرم که ثابت کنم من بی گناهم....هنوز هم جمله حاجی توی گوشم زنگ می خوره..."تو اگه پسر من بودی که این نبودی"آره من چون پسرت نیستم باورم نکردی....و این خیلی برام گرون تموم شد...شاید اگه حاجی اون روز کتکم هم میزد فراموش میکردم...اما این جمله رو هیچ وقت از ذهنم نمی تونم پاک کنم.... باز هم توقف پشت خط عابر پیاده....و باز هم چراغ قرمز....صبح بود و خیابونا شلوغ چون مسلما هر کسی داره میره دنبال شروع دوباره ی امروزش.... به ثانیه شمار که 30 ثانیه رو نشون میداد نگاه کردم....یهو جیغ و دادی نگاهمو به پیاده رو کشوند... بچه ای که با گریه تو خودش جمع شده بود....و مردی که زنی رو توی خیابون به باد کتک گرفته بود.... نگاهم رفت سمت ثانیه شمار....9...8...7.. دستم رفت سمت در....ذهنم گفت نرو...
باز هم توقف پشت خط عابر پیاده....و باز هم چراغ قرمز....صبح بود و خیابونا شلوغ چون مسلما هر کسی داره میره دنبال شروع دوباره ی امروزش.... به ثانیه شمار که 30 ثانیه رو نشون میداد نگاه کردم....یهو جیغ و دادی نگاهمو به پیاده رو کشوند... بچه ای که با گریه تو خودش جمع شده بود....و مردی که زنی رو توی خیابون به باد کتک گرفته بود.... نگاهم رفت سمت ثانیه شمار....9...8...7.. دستم رفت سمت در....ذهنم گفت نرو... تو مگه یادت نیست دفعه قبل که کمک کردی چه بلایی سرت اومد... نگاهی به مردمی که فقط با نگاه تاسف انگیز از کنارشون رد می شدن رفت....پسرکی که هنوز گریه می کرد....و ثانیه شماری که 1 شد...و حرکت حرکت کردم...و به خودم گفتم کمک کردن ممنوع.... تصاویری توی ذهنم رژه میرفتن....گریه بچه ای که یه جایی بین لحاف و پتو های روی هم چیده شده و دیوار پنهان شده بود وگریه می کرد... جیغ و دادهای یک مرد....و ضجه های یک زن.....فحشهایی که نامفهوم بودن....و اشکهایی که نمی دیدم.... صحنه هایی شاید از گذشته ی محو من بودن....سرمو محکم فشار دادم....روبروی ساختمون ده طبقه ای که مطبم توی طبقه هشتم اون بود.... قبل از پیاده شدن ...گوشیمو که روی صندلی کنارم بود ...برداشتم.....اسی با این عنوان نوشتم"سلام صبح بخیر...علی توی مطبم منتظرتم"میدونستم حتما میاد...سندش کردم...پیاده شدم و رفتم امروز قرار بود مطب تعطیل باشه...ناسلامتی تازه دوماد بودم...نفسمو محکم بیرون دادمو چای ساز رو به برق زدم.... بعد هم جعبه بیسکویتی رو از مشو میزم بیرون آوردم.... لیوان چای رو به سمت لبهام بردم که زنگ مطب زده شد... حتما علی بود.... علی با گیجی وسردرگمی داشت نگاهم می کرد.... چشاش از تعجب از حدقه بیرون زده بودن... سعی کرد خودشو جمع و جور کنه....دستاشو روی پاهاش قفل کرد و گفت -من که نفهمیدم یعنی چی؟پس این عروسی مختصر که حتی من هم بهش دعوت نشدم دلیل داشت؟یعنی تو مجبور شدی ازدواج کنی همونجور که چای سرد شده رو که دیگه طعم چای نمی داد مزه مزه می کردم....سرم رو به علامت آره تکون دادم...که علی باز ادامه داد -یعنی تو فکر می کنی همه چیز زیر سره پیمانه با اطمینان کامل نگاش کردمو گفتم فکر نمی کنم مطمئنم... علی که هنوز نتونسته بود این قضیه رو هضم کنه نگام کر و گفت:چرا مطمئنی؟بخاطر اینکه وقتی خونه بابات بودی دوتاشون مشکوک بودن؟مگه این دلیل میشه؟ از روی صندلی بلند شدم...با قدمهای ارم رفتم روبروش و به میز تکیه دادم...دست به سینه روبروش بودم... -تو فکر می کنی منی که دشمنی غیر از پیمان ندارم باید به کی مشکوک شم؟ درسته که دلایلم بچه گانه اس اما مطمئنا می تونن منو قانع کنن سرش و تکون داد -نه اینا دلیل نمیشه که چون پیمان از بچگی باهات بد بوده الانم این قضایا زیر سرش باشه....اما اگه تو اینجوری می خوای من هر کمکی که لازم داشته باشی بهت می کنم تا ثابت کنی بی گناهی -دیگه زیاد هم مهم نیست اثبات بی گناهیم....چون با این ازدواج خودمم به خودم شک کردم نکنه واقعا دوست پسرشم...اما خب باید این وسط حقایق روشن شن.... -خب چکار می خوای بکنی؟ خندیدم و گفتم باهوش خان من اگه میدونستم باید چکار کنم دیگه چرا تو رو صدا کردم بیایی؟ علی اخمی کرد و شکلکی دراورد و گفت همینه دیگه تا احتیاج به کمک پیدا می کنی یادت میاد یه ننه مرده ای به اسم علی هست دیکه...دستاش رو به صورت نمایشی به سرش زد و ادامه داد...خاک به سر من که با چه عتیقه های دوست شدم که فقط وقت غمشون یادشون میاد یه دوستی به اسم علی دارن...تو عروسیت که دعوتم نکردی...حداقل یکم دخترای فامیلتونو دید بزنم خندیدم...این پسر انگار اصلا نمی فهمید غم و غصه چیه -بس کن علی...داری پررو میشیا...مگه من توی هیز رو دعوت می کنم مجلس خونوادگیمون علی به حالت قهر بلند شد و -حالا که اینطوره پس لطف کن منو به مجلش غمت هم دعوت نکن....منو بگو کارای شرکت و ول کردم اومدم اینجا...بابام بفهمه هنوز نرفتم شرکت پوست سرمو می کنه که واسه کی شرکت زده اونوقت تو....حیف من....واقعا دارم حروم میشم و هیچکی قدرمو نمی دونه -علی خفه، حالا بشین سرجات بگو چکار کنم علی با مظلومیت نمایشی نشت سرجاش ....خنده موذی رو لباش نشست -می خوای برم به زنت پیشنهاد دوستی بدم ای خدا آخه این بشر کم عقل چیه خلق کردیووو -علی برو سرکارت راه حلتو نخواستم من...تو فقط به فکر منافعتی بی شعور -باشه بابا...گفتم شاید دوست داشته باشی امتحانش کنی -علی خفه -باشه تو هم ...هی خفه خفه می کنی...کی خفه ات کرده بگو برم پدرشو دربیارم؟ به قیافه با نمک علی نگاه کردم...درسته که صورتش زیبا نبود...البته زشت هم نبود اما معمولی بود...در عوضش سیرتش از نظر من عالی بود....با مرام و معرفت بود...چقدر من به بینیش که گوشتی بود و تو صورتش تابلو بود می خندیدم...آخرش هم رفت عملش کرد....الانم زیاد بد نشده...البته به خواست خودش مردونه عملش کرده....اما خب من همیشه میگم عملی هملیه دیگه... -هیراد...کجایی با توام؟ ...خوردی منو تو... چشم از علی گرفتم و رفتم پشت میز نشستم.... -علی موافقی امروز رو بریم تفریح خنده شیطنت آمیزی زد و گفت :اگه از اون تفریحا باشم پایه ام سرمو با تاسف تکون داد -تو ادم بشو نیستی پشت چشم نازک کرد -حالا یکم گپ زدن با دخترا از کجات کم می کنه که میگی من آدم نیستم؟ -اگه فقط گپ باشه که مشکلی نیست...اما من که جنس دوستمو می شناسم باز خنده شیطونی کرد و گفت جان علی بیا یه روز رو خوش بگذرون می شناختمش....حد و حدودش رو توی دوستی با دخترا نگه میداشت...به قول خودش تا جایی پیش میرفت که دردسر نشه واسه اش...همیشه می گفت حالا یه چند تا قربون صدقه رفتن که به جایی بر نمی خوره...حالا اگه واقعا به همین قربون صدقه ها قانع باشه خنده امو که دید....با لحن شیطنت آمیزی گفت چیه نکنه به شب عروسیت داشتی فکر می کردی -گمشو... سوییچ رو برداشتم...و روبه علی گفتم بلند شو بریم و قبل از اون به سمت در رفتم
روبروي علي توي کافي شاپ نشسته بودم ....دستم روي فنجون قهوه و چشمم به دست چپم که دور فنجون پيچيده بود،دور ميزد....نگاهم به حلقه توي دستم افتاد.... -اونجا رو نگاه نگاهمو از اين حلقه که مي تونست هزاران معني داشته باشه گرفتم....رد نگاه علي رو دنبال کردم...رسيدم به ديوار شيشه اي کافي شاپ که روبه خيابون بود....نگاهش رو باز هم دنبال کردم و رسيدم به دو دختري که سرخوش و شاد داشتن وارد کافي شاپ مي شدن.... دو دختر که تقريبا هم قد بودن....اهل آناليز تيپ و قيافه دخترا نبودن....و اوصولا هميشه بيش از يک نگاه به دخترا نمي انداختم....پس طبق عادت ديرينه نگاهمو برگردوندم سمت علي که روبروم بود با شيطنت چشمکي زد -پايه اي؟ سرمو با تاسف تکون دادم.... -تو کي مي خواي دست از اين کارات برداري؟ خنديد و دندوناشو برام رديف کرد.. -هر وقت برام آستين بالا زدي و زنم دادي قول ميدم آب توبه به ريزم رو سرمو دور همه چيز رو خط بکشم.... و بعد از مکثي چند ثانيه اي باز ادامه داد....اما حالا که آزادم بذار خوش باشم...بعد به گونه چپش زد و گفت اين تن بميره بذار يه امروز به دوتاييمون خوش بگذره خنديدم ...اين بشر واقعا حضورش توي زندگي من لازم بود.... فنجون قهوه رو به لبام نزديک کردم.....نگاهي به اون دو تا که الان تقريبا روبروي ما نزديکترين ميز به ديوار شيشه اي رو اشغال کرده بودن کردم.... به نظر نميومد بچه باشن....چهره اشون هم به آرايشي مزين شده بود...نگاه سريعي به هردوشون کردم....قيافه اشون بد نبود....يهو انگار وجدانم بيدار شد"به تو چه که قيافه اشون بد نيس" با حس عذاب وجدان نگاهم رو از دختر مانتو قرمز دوباره به سمت فنجون قهوه که حالا روي ميز بود برگردوندم.... علي بدون اينکه منتظر جوابي از من باشه بلند شد و به سمت ميز اون دخترا نزديک شد... نگاهم به تابلوي روي ديوار افتاد.....شعري بود که با خط خوش نوشته شده بود... -سلام خانما نگاهم از تابلو به سمت علي که پشت به من روبروي دخترا بود کشيده شد دخترا جوابي ندادن کنجکاو شدم ببينم مي خواد چکار کنه.... شايد علي قيافه اش خيلي جذاب نبود اما در عوضش تيپش مطمئن جذاب بود....با آرامش و مثل يک جنتلمن واقعي به ميز اون دو دختر نزديک شد...سرش رو کمي خم کرد... سلام خانماي محترم ....مي تونم براي چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟ و مطمئنا يه خنده هم چاشني نگاهش کرد... دستمو زير چونه ام زدم و منتظر عکس العمل دخترا شدم...دختري که مانتوي قرمز و شال مشکي هم به سرش کرده بود و موهاي طلاييش رو کج روي صورتش ريخته بود...با ابروي بالا پريده به علي خيره شد و بعد از مکث چند ثانيه اي گفت:چند لحظه تموم شد آقا به دختر دومي نگاه کردم که ديدم با يه لبخند به دوستش خيره شده بود علي با اين حرف اين دختر فکر کنم يکم جا خورد اما مطمئنا باز هم لبخند زد و اينبار بدون اجازه صندلي رو پيش کشيد و نشست .....حالا علي پشت به من نشسته بود...نه مثل اينکه جالب شد....با دقت و تمرکز بهشون خيره شدم تا مبادا صحنه اي رو از دست بدم.... همون دختر باز گفت:يادم نمياد اجازه داده باشيم اينجا بشينيد....پيش خدمت به ميزشون رسيد و سفارشاي اون دوتا دختر رو روبروشون گذاشت که همين باعث مکث علي براي جواب دادن شد... علي به صندلي تکيه داد ...چهر ه اشو رو نميديدم اما مطمئن بودم با يه لبخند شروع به حرف زدن کرد... -راستش فکر مي کنم که دو تا خانم خوشگل مثل شما نبايد تنها اينجا بشينن -شما بي جا کردين فکر کردين فضا مملو از سکوت بود و راحت مي تونستم حرفاشون رو که سعي در آروم ادا کردنشون داشتن بشنوم دوستش خواست چيزي بگه که دستش رو به نشانه سکوت براش بالا آورد و باز به علي نگاه کرد -اگه الان داد و نميزنم بخاطر اينه که نمي خوام شان و منزلت خودمو پايين بيارم الانم هر چه زدوتر شرتونو کم کنيد علي پشت گردنش رو خاروند و رو به دوست دختر گفت شما نمي خوايد چيزي بگين؟ نامرد يه جور حرف زد منم دلم واسه اش سوخت چه برسه به اون دختر -خب... -شيدا.... و چشم غره اي هم نظاره اون دختر که سراپا سفيد پوشيده بود انداخت که باعث شد حساب کار دستش بياد و ساکت شه... علي بلند شد کارتي از جيبش خارج کرد و گرفت سمت شيدا... -خوشحال ميشم ببينمتون ....البته بدون حضور بعضيا شيدا بعد از مکث چند ثانيه اي کارت رو گرفت... دختر مانتو قرمز با صورت عصبي خواست چيزي بگه که علي روز خوشي گفت و به سمت من اومد... سرمو با خنده تکون دادم روبروم که نشست باز هم با خنده به ميز اونا نگاه کرد.... -بسه ديگه...چقدر تو چشم چروني پسر همونطور که نگاه خندونش رو از سمت اونا مي گرفت -بيا شرط ببنديم سر هر چي تو بخواي که من مي تونم دختر شنل قرمزي رو نرم کنم و الي آخر و چشمکي چاشني حرفاش کرد با تاسف گفتم اولا شرط بندي حرامه دوما و الي آخرش ديگه چه صيغه ايه با خنده اي که باز دندوناي سفيدشو براي شيدا رديف مي کرد نگام کرد و گفت صيغه دائم داداش....از همونا که دوست دختر و پسر با هم دارن و باز چشمکي زد -بي شعور...بلند شو بريم که من کار زياد دارم
توي ماشين نشسته بودم و شعري رو زير لبم زمزمه مي کردم "کاش مي شد بچگي را زنده کرد کودکي شد کودکانه گريه کرد شعر "قهر قهر تا قيامت"سرود آن قيامت که دمي بيش نبود فاصله با کودکي هامان چه کرد کاش مي شد،بچه گانه خنده کرد...."* واقعا مصداق حال من بود...که ترجيح ميدادم توي همون دوران بچگي مي موندم...و حداقل ساحل رو از دست نميدادم....و حداقل شايد مادرم يک روز دنبالم ميومد...و شايد يه روز پدرم بالاخره از مسافرت برمي گشت... و خيلي شايدهاي ديگه که ممکنه بود توي زندگي من پيش بيان.... حضور علي امروز تونست حال و هوامو عوض کنه....حرفاش منطقي بود....بايد مدرکي براي اثبات فرضياتم پيدا مي کردم.... ترافيکي که ايجاد شده بود کلافه ام کرده بود....صداي بوق هاي پياپي ماشينها....و دختر کوچک چادر به سري که صورت آفتاب سوخته اش نشان از زندگيش داشت....بين ماشينها دستشو به عنوان نياز دراز مي کرد.....و مردمي که بي خيال نسبت به دست از رو مي گرفتن.....و واقعا چه کسي فکر مي کرد شايد واقعا مادرش مريض باشه و نياز به خريد دارو داشته باشه....به ماشينهاي جلويي نگاه کردم....ترافيک هنوز پابرجا بود....و بوق ماشين پشت سري که انگار من عمدا توقف کردم....به پير مرد عصا به دستي نگاه کردم که داشت از بين ماشينها عرض خيابون رو طي مي کرد....به اين فکر کردم که من هم ممکنه روزي اينقدر تنها باشم که براي عبور از خيابان با يک عصاي سفيد تنها عرض خيابون رو طي کنم.....اينبار بوق ماشيني عقبي نشان از باز شدن راه بود....با اينکه هر چند متر باز هم مجبور به توقف بودم....اما انگار توجه به اطرافم باعث شده بود ديگه مثل اول کلافه نباشم.... نگاهي به ساعت گوشيم کرد....دو و نيم....بايد همين امروز با حاجي صحبت مي کردم....نيم ساعت پيش ک

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 4 RE
قسمت چهارم
=========================در رو که باز کردم بهار سریع از روی مبل بلند شد ....با این حرکتش نگاهم روش ثابت شد...با دو تا دستش داشت زیر چشماش رو پاک می کرد...چشماش سرخ شده بودن....
-سلام
سرمو تکون دادم و رفتم سمت اتاقم....از همونجا داد زدم
-به مامانت زنگ زدی که مشب میریم اونجا؟
-آره
در حالی که دستم روی دکمه دوم پیراهنم بود برگشتم طرفش....به چهارچوب در تکیه داده بود و نگام می کرد....
بدون توجه به اون شروع کردم به باز کردن بقیه دکمه ها شدم که صداش آروم و خش دار که مطمئنا از اثرات گریه اس بلند شد...
-میشه باهم حرف بزنیم
پوزخندی زدم...به طرفش برگشتم
-الان مثلا داریم چکار می کنیم؟
نگاش کردم داشت با انگشتای دستش رو می شکستش....
-نکن.....
سرش رو گیج بلند کرد
-هان؟
به دستاش اشاره کردم ....
-میگم نکن....حرفتو بزن
دستاشو تو هم قفل کرد و آروم اومد تو اتاق و رفت نشست رو تخت...
پیراهنمو در آوردم و روبروش به دیوار تکیه داد
-خب...نمی خوای حرف بزنی ...می خوام دوش بگیرم
سرشو بلند کرد که با دیدن من دوبار سرشو انداخت پایین و با من و من گفت میشه پیراهنتو بپوشی
-برو بابا تو هم ...مسخره ام کردی...یا حرفتو بزن یا برو بذار به کارم برسم...و زیر لب طوری که بشنوه گفتم:واسه من ادای قدیسه ها رو درمیاره حالا هر کی نشناستش من که می شناسمش
صدای هق هقش که بلند شد اعصابم خورد شد....پوفی کرد...
-بلند شو برو بیرون الکی وقتمو نگیر
صداشو خفه کرد و گفت ممکنه امشب برادرام چیزی بهت بگن میشه جوابشونو ندی
با صدایی پر از تمسخر جوابشو داد
-چشم خانم...دیگه امری ندارین؟
سرشو بلند کرد....و با چشمای سرخش به چشام خیره شد...
این آرامشو و آروم بودنش باعث عذاب وجدانم می شد ...همون بهتر که جوابم رو بده و زبون دراز باشه...آره اونجوری بهتره
دستمو بلند کردم و به در اشاره کردم
بلند شد....قبل از اینکه از در خارج بشه ...
-باشه جوابوش نمیدم....فقط این دفعه آخر خواهد بود...فهمیدی؟
سرشو تکون داد و رفت
و من به خودم لعنت فرستادم ....که هنوز هم دلم برای این دختر که زندگیمو بهم ریخت می سوخت...

جلوی آیینه ایستاده بودم و موهام رو درست می کردم که گوشیم زنگ خورد....
بدون اینکه به شماره اش نگاه کنم جواب دادم
-بله بفرمایید
-سلام خان عمو
علی گفت عادی باشم باهاشون پس باید مثل قبل جوابش رو میدادم
-علیک
-چته ؟زورت میاد جواب بدی....نکنه زن عمو زده تو پرت....و صدای خنده اش توی گوشی پیچیده شد...
-درد...به چی می خندی مسخره...
-اگه به بابام نگفتم چطور با عزیزدردونه اش حرف زدی
پوزخندی زدم که حس کردم پیمان هم فهمید...چون جدی شد و گفت:چیزی شده؟
-نه چیزی نشده ....کاری داشتی زنگ زدی؟
-کار خاصی که نه فقط عادت کرده بودم همیشه ببینمت الان که اینجا نیستی موندم که به کی بخندم ...و دوباره صدای خنده اش بلند شد
-به خودت بخند میمون..
و بدون توجه به صدای خنده اش گوشی رو قطع کردم....
-من آماده ام
از توی آیینه به بهار که به چارچوب در تکیه داده بود نگاه کردم....
مانتوی مشکی و شال مشکی و شلوار جین سورمه ای ...
-قراره بريم مجلس عزا که اينجوري پوشيدي....و بعد به پارچه اي مشکي که توي دستش بود اشاره کردم و گفتم اين چيه؟
-چادر
با تعجب برگشتم طرفش
-مگه تو چادر هم ميزني؟
-آره
با ابروهاي بالا پريده براندازش کردمو گفتم چرا تا حالا نديده بودم
شونه هاشو بالا انداخت و گفت الان که بايد برم خونه بابا و داداشام هستن بايد بزنم که چيزي نگن
-بي خود نمي خواد چادر بپوشي....در ضمن تو با پوشيدنش قداستشو پايين مياري مي فهمي که؟
-خيلي
دست به سينه روبروش ايستادم و گفتم خيلي چي؟
سرش رو تکون داد و بيحرف رفت سمت در...دنبالش حرکت کردم
-من تو ماشينم ...تو هم چادر رو بذار تو اتاقتو بيا...از اين به بعد من ميگم چي بپوشي چي نپوشي....نمي خوام يکي مثل تو شحصيت دختراي چادري رو زير سوال ببره
و بدون اينکه منتظر جواب يا عکس العملش باشم به سمت پارکينگ حرکت کردم....
**********
هوا انگار سنگين شده بود....زير نگاههاي پدر وسه برادرش که با خصومت به من خيره شده بودن...حتي موقع سلام و عليک به زور باهام دست دادن....و شايد اگه پدرشون حضور نداشت حتي توي خونه راهمون نميدادن....
به علي که دست چپ پدرش نشسته بود و بهش مي خورد يه 27 يا 28 سالي داشته باشه و انگار آرومتر هم بود نگاه کردم...بعد هم محمد که فکر کنم پسر دوم خانواده بود و شايد 25 سالي داشت....و در آخر مهدي که به نظر خيلي شر ميومد....يه جوون 22 يا 23 ساله....
با اومدن مادرش و سيني شربتي که جلوم گرفته بود نگاهم رو از اونا گرفتم و ليوان شربتي برداشتم و ممنون زيرلبي هم گفتم....
حاج آقا نگاهي به ساعتش کرد و گفت با اجازه اتون من برم نمازم رو بخونم....و بلند شد رفت....
مادر بهار که نگاهش نسبت به بقيه مهربونت برود رو به بهار کرد و گفت مادر بلند شو بيا کمکم ميز رو بچينيم
بهار چشمي گفت و بلند شد...
حالا من مونده بودم و سه نفري که مطمئنا دو نفرشون به خونم تشنه بودن....
محمد بلند شد و گفت منم برم نمازم رو بخونم بهتره تا بشينم کنار يه بچه قرطي
چشام چهار تا شد...اين مگه از من چي ديده بود که اينجوري مي گفت....خواستم چيزي بهش بگم که قبلا از من صداي علي بلند شد
-محمد؟
-چي مگه دروغ ميگم
علي:بهتره بري نمازتو بخوني تا باطلش نکردي
محمد چپ چپي نگاهم کرد و رفت....از عصبانيت بدون اينکه به ليوان شربت لب بزنم گذاشتمش روي ميز و به مهدي خيره شدم....
علي:منظوري نداشت شا به دل نگيريد
سرمو تکون دادم و حرفي نزدم....حيف که مدرکي نداشتم که بتونم بي گناهيم رو ثابت کنم...
مهدي هم بلند شد و بدون توجه به حضور من رفت سمت اشپزخونه
خواستم بلند شم منم برم نمازمو بخونم حداقل بهتر از اينجا نشستن بود که صداي مهدي از توي آشپزخونه بلند شد
-اينو چرا برداشتي آوردي اينجا هان؟
صداي طرفش رو نمي شنيدم يا جواب نداده يا آروم جواب داده که نمي شنيدم
که باز صداي مهدي بلند شد
-خاک توي سرت که اينقدر شوهر نديده اي که نتونستي مثل يه دختر نجيب منتظر خواستگار بشيني....آخه احمق بابام که همين رو برات درنظر گرفته بود....يعني خودش بهت نگفته بود...يا اونقدر شوهري بودي که حتي اسم و فاميلشو نپرسيدي
-خفه شو
صداي بهار بود مطمئن بود....علي با شرمندگي نگاهم کرد ....
-دختره اي هرزه کي گفته بلند شدي تو اين شوهر نامردت بياين اينجا
-نامرد تويي نه اون...بار آخرت باشه که گنده تر از دهنت حرف ميزني
حالا بهار هم داشت فرياد ميزد و صداشون به وضوح شنيده مي شد
-خوشم باشه حالا از اون عوضي بي ناموس جلو برادرت طرفداري مي کني
به يکباره صداي جيغ بهار بلند شد...خيز برداشتم که بلند شم که علي قبل از من بلند شد و گفت خواهش مي کنم همينجا باش....من الان برمي گردم و سريع به سمت آشپزخونه حرکت کرد....
پس کمک فقط بهانه بود...مي خواستن باهاش حرف بزنن....شايدم کتک...
با ديدن بهار که به سمتم مي دويد سرجام ايستادم....بعدش هم مهدي و علي داشتن دنبالش مي دويدن که پشت سرم پنهون شد....به مادرشون نگاه کردم که کنار آشپزخونه با چشاي گريون نگاشون مي کرد...
مهدي:هرزه عوضي بايد هم تو هم اون عوضي رو مي کشتم و راحت مي کرديم خودمونو از اين ننگ
علي محکم دستش رو کشيد و يه کشيده خوابوند توي گوشش
علي:خفه شو
مهدي با نفرت بهم خيره شده بود.....
-بي ناموس چي توي گوش اين هرزه خوندي که به خاطرت اينجوري تو روي من مي ايسته
ديگه بيشتر از اين نمي تونستم صبوري کنم با خشمي که سعي مي کردم کنترلش کنم گفتم:حرف دهنتو بفهم ايني که داري بهش ميگي هرزه خواهرته
-خاک توي سر من و خواهر من....گم شيد بيرون کي بهتون گفته بياين اينجا....
-عمرا براي يه لحظه ديگه توي خونه اي بمونم که احترام مهمونشون رو نگه نميدارن...
به سمت بهار که مثل يه گنجشک توي خودش جمع شده بود و داشت مي لرزيد نگاه کردم ...سمت چپ صورتش قرمز شده بود...دستش رو کشيدم و روبروي خودم قرار دادم...اصلا نميدونم چرا دلم سوخت براش...موهاشو که از شال بيرون زده بود....درست کردم ...سرشو بالا گرفتم...
-برو مانتوتو بپوش بريم.
علي:هيراد خواهش مي کنم کوتاه بيا ....مهدي بچگي کرد
-من امشب به احترام حاجي بود که جواب داداشتو ندادم...هر چي گفت جوابشو ندادم...اما مطمئن باش دفعه بعد اينجوري ساکت نميشم که هر چي از دهنش دراومد بارم کنه...البته اگه دفعه بعدي پامو توي اين خونه بذارم....
-چي شده؟
با صداي حاجي به عقب برگشتم....در حالي که تسبيحش توي دستش بود...با اخم به پسراش نگاه مي کرد....محمد هم پشت سرش ايستاده بود...
-هيچي حاج آقا فقط من توي خونه اي که احتراممو نگه ندارن نمي مونم
حاجي نگاهي به من کرد بعد به سمت مهدي نگاه کرد و گفت کي بي احرتامي کرده؟
مهدي:حقش بود هر چي گفتم
حاجي:ساکت شو پسره....لااله الا الله....بشين پسرم...
به بهار که حالا آماده کنارم ايستاده بود نگاه کردم
-نه ممنون حاج آقا بهتره ما بريم.. و دست بهار رو گرفتم و به سمت در رفتيم....
حاجي هم ديگه حرفي نزد....شايد دوست نداشت به پسري که باعث فراري دادن دخترش شده التماس کنه که بمونه....
توي ماشين هردمون ساکت بوديم....خودمم نميدونم چرا دوست نداشتم اونجوري برادرش درموردش حرف بزنه....مگه اينا همون حرفاي نبود که خودمم بهش زدم....مگه توي ذهن من اينجوري نبود....شايد دوست نداشتم کسي به زني که اسمش توي شناسنامه ام بود توهين کنه....حتي اگر اون زن رو نخواهم و به دنبال دليلي براي اثبات گناهکاريش هستم....
از گوشه چشمم نگاش کردم....داشت گريه مي کرد....اين چرا اينقدر گريه مي کرد....مگه خودش اين راه رو انتخاب نکرد...
ياد حرفاش افتادم که در دفاع از من جلوي برادرش زده بود....با خودم گفتم يعني من توي ذهنش چجور آدميم....
-نمي خواي حقيقت رو بگي؟
همونجور که نگاهم به خيابون بود و حواسم به رانندگي ....منتظر بودم سوالم رو جواب بده...که چيزي جز سکوت عايدم نشد...
-چرا حرف نميزني؟
نميدونم چرا يهو عصباني شدم...شايد يادم اومد که چطوري زندگي آرومم رو بهم ريخت که اينجوري آرامشم رو از دست دادم...
-چرا خفه شدي....چرا حرف نميزني....توي احمق نمي بيني چطور با زندگي من و خودت و خانواده ات بازي کردي....چرا به فکر آبروي خونواده ات نبودي....اصلا تو اون روز کنار دریا چکار داشتی هان؟چرا تنها بودی؟با کی فرار کرده بودی...هان؟چرا لالموني گرفتي...
دوباره صداي گريه اش بلند شده بود...توي اين چند روز فهميده بودم که صداي گريه اش بيش از هر چيز ديگه اي باعث عصباني تر شدنم ميشه....خفه خون بگير
همونطور که هق هق مي کرد....نگام کرد....از همه مردا متنفرم....
-خفه شو ....دختره ي ....
نمي دونم چرا دلم نيومد بهش بگم هرزه...
به محض اينکه رسيديم....قبل از اينه ماشين خاموش شه....از ماشين پياده شد و دويد سمت ساختمون....
ماشين رو خاموش کردمو سرمو به پشتي صندلي تکيه دادم....چشمام رو بستم....
-خدايا خودت کمکم کن....من با اين دختر بايد چکار کنم..؟
در رو باز کردم...اينبار گذاشتم اون اول بره تو....اونقدر حالش بد بود که دلم نمي خواست بي رحميم رو به رخش بکشم...
کفشاشو در آورد و بي هيچ حرفي رفت سمت اتاق خواب....منم دنبالش رفتم....سرمو تکون دادم و با خودم گفتم اتاق خواب مشترک .....مگه براي ما هم مشترکه؟
وارد اتاق که شدم ديدم ....نگاه که کردم ديدم روي تخته و زير پتو مچاله شده ....مي تونستم لرزيدن شونه ها و صداي گريه خفه شده اش رو بشنوم.....رفتم سمت کمد تا لباسام رو عوض کنم....بعد هم رفتم سمت تخت....
اون گوشه تخت کنار ديوار خوابيده بود....من هم با فاصله روي تخت دراز کشيدم....ساعد دستم رو روي پيشونيم گذاشتم و به سقف سفيد خيره شدم....
ديگه صداي هق هقش نميومد....اما لرزش شونه هاش هنوز هم از زير پتو مشخص بود....چنگي به موهام زدم و اسم خدا رو زير لب آوردم.....بعد هم يادم اومد که هنوز نمازم رو نخوندم....بلند شدم تا وضو بگيرم....دوباره نگاش کردم....هنوز هم داشت گريه مي کرد....
سلام نماز رو که گفتم نگاهي به تخت کردم....نمي تونستم اونقدرها هم سنگ دل باشم...درسته که من آدمي بودم که تا حقمو رو نمي گرفتم آروم نمي شدم....اما من هنوز ميدونم که حقم رو بايد از کي بگيرم....
صدامو صاف کردم ...سعي کردم صدام مهربون باشه
-بهار من گشنه ام بلند شو يه چيز درست کن بخوريم
جوابمو نداد ....تکوني هم نخورد....
-تنبل ....بلند شو ...من گرسنه باشم خوابم نمي بره
آروم پتو رو کنار زد....سجاده نمازم رو جمع کردم ....اما هنوز سرجام نشسته بودم...
پاهاش رو از تخت آويزون کرد که بلند شه....سرش پايين بود...
بلند شدم.....سجاده رو گذاشتم روي ميز آرايش خاليي که گوشه اتاق بود...
-بلند شو ديگه دختر ....من تو آشپزخونه منتظرتم
و از اتاق بيرون زدم....شايد لازم بود کمي باهاش مدارا مي کردم تا بفهمم قضيه چيه....
يخچال رو باز کردم....خيار و گوجه و کاهو شسته شده رو گذاشتم روي ميز و يه بشقاب و چاقو هم برداشتم و پشت ميز نشستم....همونطور که داشتم خيار رو خورد مي کردم....بهار با دست و صورت شسته وارد شد....سرش اما هنوز پايين بود...
نميدونم چرا اما دلم مي گفت بگذار امشب به خوبي بگذره....ومن فراموش کردم که اين دختر چجوري اسمش توي شناسنامه ام نشست....فراموش کردم که اين دختر با من و آبروم چه کرد...و فراموش کردم که حس نسبت بهش نفرت....آره من براي امشب همه ي اينها رو فراموش کردم و به اين فکر کردم که اين دختر امشب جلوي من بدجوري غرورش توسط برادرش شکسته شد....و به اين فکر کردم که ميشه فقط امشب فراموش کنم همه چيز رو....
-زود يه چيز درست کن باهم بخوريم....به وسايل سالاد اشاره کردم و گفتم سالادم که با منه
با صداي آروم و خفه شده اي گفت:من ميل ندارم ميشه براي خودت از بيرون يه چيزي سفارش بدي بخوري؟
با خنده گفتم نه خانم ....خيال کردي من واسه چي زن گرفتم....زن نگرفتم که برم غذاي بيرون رو بخورم الانم زود باش يه چيزي درست کن تا طلاقت ندادم....
با گيجي و تعجب به من نگاه مي کرد....شوکه بود...از تغيير رفتار من شوکه بود....تعجب رو به راحتي مي شد از چشماش خوند...
با شيطنت گفتم :چيه سه ساعته به پسر مردم زل زدي ؟
لبخند تلخي زد و گفت چي درست کنم؟
مشغول خورد کردن خيار شدم
-نميدونم اما فکر کنم ماکاروني بد نباشه....
-باشه
پياز خورد کرد....اشک ريخت و پياز کم کرد از ابهت اشکهايي که به واقعيت مي ريختن....و من بايد خيال مي کردم که همه ي اشکهاش فقط بخاطر خورد کردن پيازه.....شاممون رو خورديم ....هردومون ...توي آشپزخونه....پشت ميز....روبروي هم....و فراموش کرديم که چند ساعت قبل چه خبر بوده....
فراموش کرديم توهينهايي رو که شنيده بوديم....و شايد اون فراموش کرد اشکايي که ريخته بود رو...
و من مي خواستم حس تنفر از اين دختر که امشب شام پخت....و با هم خورديم رو فراموش کنم....بعد از شام نتونستم بيشتر از اين نقش بازي کنم....براي همين رفتم توي اتاق و روي تخت دراز کشيدم....قرار بود علي از فردا دنبال کارا باشه....اميدوارم به قول علي همه چيز فقط خيال پردازي هاي بچه گانه من باشه
اما نمي تونم منکر اين باشم که يه قضيه اي هست که باعث فرار اون از خونه شده....و اين گناه نکرده رو به گردن من انداخت....
صداي قدمهاش رو که شنيدم پتو رو روي خودم کشيدم و خودم رو به خواب زدم.....
با تکوناي تخت فهميدم اونم روي تخت دراز کشيده.....با خودم گفتم چي شد....مگه من ازش فراري نيستم ....اما مثل اينکه بايد اين همه چيز رو به گذشت زمان مي سپردم.....
پشت به من رو به ديوار دراز کشيده بود....يه نيم ساعتي که گذشت ....نفسهاش منظم و آروم شد....و اين يعني خوابيده.....به پهلو رو به اون چرخيدم....شايد اگه اين اتفاقات نمي افتاد و من به خواستگاري دختري که بابا برام در نظر گرفته بود مي رفتم با ديدنش راضي به ازدواج مي شدم.....اما مثل اينکه روزگار برامون يه بازي چيده....که بايد ببينم هر کدوم از ما کدوم يک از اين مهره هاي بازي هستيم.....
*********
صبح بعد از نماز رفتم سمت آشپرخونه تا صبحونه امو بخورم.....چاي ساز رو به برق زدم....و به اين فکر کردم که ممکنه اين زندگي براي من زندگي بشه؟
يه ليوان چاي شيرين کافي بود.....اونقدر افکارم درگير نقشه علي بود که نتونستم چيزي بخورم....
به محض اينکه وارد اتاق شدم از ديدن چيزي که جلو روم بود خشکم زد....بهار با چادر نماز ....رو به قبله....
با خودم گفتم باور نکن....خودت رو نباز....اين هم حتما جز نقشه اش....اما يه ترس ته دلم بود....يه ترس از اينکه من تهمت ناروايي زده باشم....افکارم بهم ريخته بود...آشفته شدم....
اونقدر اعصابم بهم ريخته بود....که حتي به اين فکر نکردم که هنوز مسواک نزدم....سريع لباسام رو عوض کردم...کيفم رو برداشتم....به عقب که برگشتم ...بهار رو ديدم که داشت چادرش رو توي کمد مي ذاشت...
-جانماز آب مي کشي واسه من؟
پوزخندي زد و از اتاق بيرون رفت...
سرم رو بلند کردم و توي دلم گفتم خدايا منو اينجوري امتحان نکن...خدايا من به خودم اطمينان ندارم .....نذار اشتباه کنم...
توي مطب اصلا نمي تونستم افکارم رو متمرکز کنم....يه نيمه توي وجودم داد ميزد هيراد خر نشو...باور نکن ...مي شناستت مي دونه بايد اينجوري رامت کنه...باور نکن....و نيمه ديگه مي گفت اگه راست باشه چي؟
بيمار که از اتاق بيرون رفت سريع گوشي تلفن رو برداشتم....
-خانم فعلا کسي رو نفرست تو
-چشم
قطع که کردم سريع شماره علي رو گرفتم
-سلام بر ماه داماد
-سلام...چه خبر؟
صداي خنده اش اعصابم رو تحريک مي کرد
-مرگ....بهت ميگم چه خبر چرا مي خندي؟
-آخه پسر خوب توي يه ساعت که قرار نيست اتفاقي بيفته
-يعني هنوز هيچي نشده
اينبار جدي شد
-هيراد چي شده؟از اول هم ميدونستي اين موش و گربه بازيا ممکنه زود جواب نده
-صبح ديدمش نماز مي خوند
-خب که چي؟
با صداي عصبي گفتم:ميگمت ديدمش نماز مي خونه
و باز هم با بي خيالي گفت :مگه نماز خوندنش توي اصل قضيه تفاوتي ايجاد مي کنه؟تو ديگه کي هستي ؟من اگه ميدونستم اينقدر ظاهر بيني روزي ده بار جلوت نماز مي خوندم که ديگه بهم انگ منحرف بودن نزني
حرفش رو قطع کردم
-پس معصوميت نگاهش چي؟
-همش فيلمه پسره خوب
-يعني داره بازيم ميده
بعد از مکث طولاني گفت....هيراد نميدونم.....منم نميدونم...بذار ببينم چيزي دستگيرمون ميشه يا نه...شايدم حق با تو باشه
-باشه پس به کارت برس
-خداحافظ
گوشي رو به چونه ام چسبوندم....بايد يه بار ديگه با حاجي صحبت مي کردم...بايد يه سري اطلاعات در مورد خونواده بهار ازش مي گرفتم....روبروي حاجي ...اينبار توي خونه بابا...تيو اتاق کارش نشسته بودم....
-چي مي خواي بدوني پسر؟
-بابا شما يه مردين ...مي تونين منو درک کنين....يه مرد وقتي به زنش شک داشته باشه نمي تونه باها ش زندگي کنه.....حالا من به بهار نه تنها شک بلکه يقين دارم يه قضيه اي هس که داره از من پنهون مي کنه....
حالا چطور از من توقع دارين که خيال کنم انگار نه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده و باهاش زندگي کنم...؟اصلا شما چطور شد که دختر حاجي رو برام در نظر گرفتين.؟مگه شما نمي شناختينش چطور نمي دونستين خونه اش کجاست؟شما گفتين وقتي رسوندينش خونه اش زماني که حاجي اومد دم در تازه فهميدين حاجي باباشه و اين دختر همون دختريه که برام در نظر گرفته بودين.....
-خودت که ميدوني من با حاجي رفت و آمد خونوادگي نداشتم براي همين هم نه هيچ وقت پرسيدم خونه اش کجاست نه اون مسئله اي پيش اومده که پاش به خونه ام باز بشه و ما فقط توي محيطهاي کاري همديگر رو ميديدم....
من سالهاست که حاجي رو مي شناسم....مرد مومن و با خدايي...اينو بخاطر اين نميگم که رفته خونه خدا يا اهل نمازه....نه من باطنشو مي شناسم....اون آدميه که حلال و حرم سرش ميشه....حق و ناحق ميدونه چيه....شايد بخاطر همين سر قضيه دخترش نذاشت قضيه بزرگ بشه و با ازدواجتون همه چيز تموم شد
پوزخندي زدم
-مطمئن هستين تموم شده؟
حاجي بلند شد کنارم نشست
-چيزي شده؟
-چيزي خاصي که نه فقط ديشب پسراي حاجي خوب ازم پذيرايي کردن و هر چي که از دهنشون دراومد بارم کردن....منم مثل مجسمه فقط گوش دادم....فقط بدونين اينبار حرمت نگه داشتم...اما اگه فقط يه بار ديگه تکرار بشه مطمئن باشين ديگه حرمت هيچ کس و هيچ جا رو نگه نميدارم
عصبي شده بودم و خود به خود صدام بالا رفته بود
-آروم باش
-ببخشيد....دست خودم نيست...وقتي به اين فکر مي کنم که به جرم حماقت دارم مجازات مي شم آتيش مي گيرم...قصد من فقط به دختري بود که داشت خودش رو مي کشت...اما الان شدم مجرم به گناه بي آبرويي يه خانواده....درک کنيد براي مني که توي عمرم تا حالا با يه دختر همکلام هم نشدم سخت بود....خيلي سخت...بود...
حاجي دستش رو روي شونه ام گذاشت
-ميدونم براي يه مرد سخته که گناه نکرده قصاص بشه...اما درک کن که من اونموقعه نمي تونستم طرف تو باشم...چون جون اون دختر هم درميون بود...اگه باهاش ازدواج نمي کردي ممکن بود برادراش...بکشنش....نميدونم اون دختر چقدر گناهکاره...اما نمي تونستم بذارم يه همچين بلايي سرش بياد
نتونستم بيشتر از اين خودم رو نگه دارم
-پس چرا به فکر من نبودين
-تو پسر عاقلي هستي....دلش رو بدست بيار...ببين قضيه چيه؟کمکش کن....
دختري که پدرش حاجي باشه نمي تونه بد باشه ....من اون رو برات در نظر گرفته بودم...اما خب تو اون شب گفتي که يکي رو دوست داري...لبخند محوي زد و گفت:چشمات داد ميزدن که حرفت راست نيست....منم ديدم بهتره بهت فشار نيارم
با بهت گفتم:يعني فهميدين دروغ ميگم
-من خودم بزرگت کردم....مگه ميشه ندونم وقتي چشاتو ازم ميدزدي و حرف نزني يعني چي.....من تو رو بهتر از خودت مي شناسم....تو غيره ممکه خطا بري....من بهت ايمان دارم....خونواده اش رو هم درک کن....اونا الان تو رو به چشم پسري نگاه مي کنن خواهرشون رو اغفال کرده و باعث شده از خونه فرار کنه....اونا تو رو به چشم کسي مي بينن....که بخاطرت براي اولين بار اون دختر تو روي خونواده اش ايستاده و گفته نمي خواد با کسي ازدواج کنه که اونا ميگن...درکشون کن....وقتي حاجي فکر کنه پسري که براي دخترش در نظر گرفته اوني نيست که فکر مي کرد چه حالي بهش دست ميده....اونا الان ذهنيتشون در مورد تو خراب شده.....تو هم سعي کن با آرامش با اون دختر حرف بزني و بفهمي چرا گفته مقصر تويي؟....اون الان زنته.....
-حاجي من ...
حرفم رو خوردم....مي خواستم بگم حاجي من به پيمان شک دارم...اما نمي خواستم فکر کنه که همه ي حرفام ريشه از خصومت کودکانه من و پيمان باشه براي همين ترجيح دادم ساکت بشم
-چي مي خواستي بگي؟
بلند شدم و ايستادم
-هيچي ...مي خواستم بگم من دارم ميرم کاري ندارين با من؟
-نه پسرم ....فقط سعي کن منطقي باشي...باهاش مثل يه دوست بشين حرف بزن
بي حوصله سرمو تکون دادم
-نميشه بابا....من نمي تونم بشينم ريلکس با دختري که با زندگي و آبروم بازي کرده حرف بزنم
-مگه نمي خواي بفهمي چرا اينکار رو باهات کرد؟
-خب آره اما زورم مياد بشينم نازش رو بکشم که خانم يه کلام حرف بزنه چرا اين بلا رو سرم آورده
حاجي خنديد و گفت:نگفتم ناز بکش....گفتم بشين مثل يه مرد منطقي دليلش رو بپرس...فقط حرفات طوري نباشه که باعث بشه بترسه....و چيزي نگه
سرمو تکون دادم...خداحافظي کردم و بعد از خداحافظي با مامان و ثريا که توي سالن بودم سمت خونه حرکت کردم....ساعت يک بود.....و بهتر بود ميرفت ناهار مي خوردم و شايد هم باهاش حرف ميزدم

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:32
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 5 RE
قسمت پنجم
===============================به محض اينکه وارد شدم ....سکوت خونه باعث تعجبم شد....خواستم صداش بزنم ببينم کجاس...اما نمي دونم چرا دلم نمي خواست فکرايي توي سرش بچرخه ...براي همين کفشمو در آوردمو رفتم سمت آشپزخونه ...نرسيده به آشپزخونه ديدمش که درحال چيدن ميزه...با شنيدن صداي قدمهام سرشو بلند کرد...
با لبخند گفت سلام، خسته نباشي
فکر کنم با رفتار ديشبم اين دختره هوايي شده...
بي هيچ حرفي فقط سرمو تکون دادمو رفتم سمت اتاق تا لباسامو عوض کنم که صداش بلند شد
-هيراد ناهار آماده اس
جل الخالق نميدونستم من يکم به اين رو بدم اينجوري پررو ميشه...اما خب حالا هم لازم نيست زياد بزنم توي ذوقش
-باشه بذار لباسمو عوض کنم ميام
بعد از تعويض لباس رفتم سمت دستشويي ...وضوم رو که گرفتم ...نمازم رو خوندم....توکل به خدايي گفتم و رفتم سمت آشپزخونه
به ميز چهار نفره اي که توي آشپزخونهه بود خيره شدم....با سليقه چيده شده بود....سالاد...دوغ...خورشت قيمه ...و کلا ميز رو طوري چيده بود که باعث تحريک ادم مي شد تا بشينه و ترتيب غذا رو بده...
-خوشت نيومد؟
با صداش به خودم اومدم...چشم از ميز گرفتم و پشت ميز نشستم
-نه خوبه
بشقابم رو برداشت و شروع به کشيدن غذا کرد
با خودم گفتم حتما مي خواد از راه شکم منو رام کنه....اما کور خوندي خانم من تا نفهمم قضيه چيه ول کن نيستم...
هردومون توي سکوت داشتيم غذامون رو مي خورديم....
قاشق رو که به دهنم گذاشتم...با خودم گفتم نه دستپختش بد نيست...
-دستپختت قابل تحمله
با گيجي نگام کرد
-هان؟
-کجايي تو هپروتي؟
-چيزي گفتي؟
-گفتم خوشمزه اس
لبخندي از سر ذوق زد و گفت نوش جونت
آره جون خودت....حتما الان تو دلت داري بهم مي خندي نه....
دوباره مشغول شدم...نگاش کردم داشت با غذاش بازي مي کرد....
-چرا نمي خوري؟
-ديره صبحونه خوردم ...سيرم..
بي خيال سرمو تکون دادم و مشغول شدم...خب شايد الان فرصت خوبي باشه واسه حرف زدن باهاش
-چند سالته؟
چشاشو ريز کرد و بهم خيره شد
-چيه چرا اينجوري نگام مي کني....پرسيدم چند سالته
و ليوان دوغ رو سرکشيدم
پوزخندي زد
-فکر نمي کني اين تغيير ناگهاني رفتارت غيرمنتظره اس
شيطونه ميگه يه چيزي بهش بگم که ديگه نتونه واسه من بلبل زبوني کنه...اما با اين حال سعي کردم خونسرد باشم...
-شما فرض کن عاشق چشم و ابروت شدم ...اخلاقم عوض شده
اينبار خنده تلخي کرد
-مگه شما مردا عاشق چيز ديگه اي هم ميشين
هرچي من داشتم کوتاه ميومدم ...اين داشت پرروتر مي شد...اما باز با خودم گفتم خب واقعا تغيير رفتارت مشکوکه
-پرسيدم چندسالته ...چرا اينقدر واسه من مي پيچوني قضيه رو
-ليوان آبي براي خودش ريخت و قلپي ازش خورد....بهم خيره شد
-مهمه؟
-نبايد باشه؟يعني من نبايد بدونم زنم چندسالشه؟
زير لب زمزمه کرد...زنم...زنم..
-23 سالمه
-درسم خوندي؟
بلند شد....با تعجب نگاش کردم
-کجا؟
مي خوام برم خسته ام....هر وقت تموم کردي صدام کن جمع کنم ....
با خشمي که سعي مي کردم کنترلش کنم گفتم داشتم باهات حرف ميزدم مثل اينکه
-من باهات حرفي ندارم
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم....جلوش ايستادم و همونطور که دستامو به ميز تکيه داده بودم گفتم:تو غلط مي کني حرفي نداشته باشي...فکر کردي همينجوري قضيه رو بي خيال ميشم...من تا ندونم چرا وارد زندگيم شدي دست از سرت برنمي دارم...فکر کردي نميدونم پيمان هم از قضيه خبر داره
جاخوردنشو به وضوح ديدم....با تته پته در حالي که مي خواست از آشپزخونه خارج شه گفت :چي ميگي واسه خودت
جاخوردنشو به وضوح ديدم....با تته پته در حالي که مي خواست از آشپزخونه خارج شه گفت :چي ميگي واسه خودت
بازوشو محکم کشيدم...
-آي ولم کن...دستم شکست
-به جهنم که شکست...حرف ميزني يه به زور به حرفت بيارم....چي بين تو پيمانه؟
-هيچي....هيچي هيچي...با فرياد داشت مي گفتم
-صداتو واسه من بالا نيار ....آره جون خودت هيچي...براي همينه به محض شنيدن اسمش ترسيدي
و بازوش رو محکم فشار دادم...
-تو رو خدا ولم کن دستم شکست...
دستشو ول کردم....شروع به ماساژ بازوش شد...و با بغض نگام مي کرد...تنه اي بهش زدمو رفتم سمت اتاق...
-چرا نمي ايستي و جوابتو نمي گيري....هان؟
با اخم برگشتم سمتش که الان وسط سالن ايستاده بود
-اولا صداتو بيار پايين...دوما مي شنوم
و به سمت مبل رفتم....روي مبل نشستم و به اون که الان روبروم ايستاده بود خيره شدم...
-خب بگو...
-چي مي خواي بدوني؟
-هر چيزي که باعث شد من توي اين هچل بيفتم
رفت روي مبل سمت راستيم نشست و گفت بپرس جواب ميدم
-پيمان ازت خواست اين کار رو بکني؟
و بهش خيره شدم تا جواب بدم...خواست چيزي بگه که پشيمون شد....چند دقيقه اي ساکت نگام مي کرد
-چيه ...چرا ساکتي پس؟
-آره پيمان گفت
يه دفعه از بلند شدم ايستادم و ناباور گفتم چرا؟
-من چه ميدونم....برو از خودش بپرس
چشامو ريز کردم....به چشماش که الان گستاخ شده بودن خيره شدم...
-خب تو چرا قبول کردي؟
-من خريت کردم...در ضمن کدوم دختري بدش مياد همچين شوهري گيرش بياد
نگام کرد و با پوزخندي گفت خوشتيپ ....خوشگل....تحصيل کرده ...پولدار...تو بودي نه مي گفتي
يه خيز برداشتم سمتش که باعث شد بره و پشت مبل بايسته
-زر الکي نکن دختره .....درست حرف بزن ببينم قضيه چيه
-ابروي بالا انداخت....و با گستاخيي که ازش بعيد بود نگاهم کرد
-به همون دلايلي که توي ذهنتن....آره اقا پسر شکت بهش واقعيه...شک نيس....چرا از بين اينهمه آدم ذهنت رسيد سمت پيمان...چون مي شناسيش...اونم همين طور...ميدونست بايد چکار کنه باهات..
شوکه شده بودم....درسته که خودم به اين که همه چيز زير سر پيمان باشه فکر کرده بودم...اما فکر مي کردم همش توهمات منه...اما الان درک کار پيمان سخت بود برام...با سستي روي مبل نشستم....
اصلا نميدونستم بايد چي بگم يا چکار کنم....پيمان هر چقدر هم که بد بود...هيچ وقت فکر نمي کردم همچين کاري رو با من بکنه....
بلند شدم...سوييچ ام رو که روي ميز بود برداشتم که صداش رو شنيدم
-کجا؟فکر مي کني بري ازش بپرسي بهت ميگه آره و گردن مي گيره...نه آقا چقدر تو خوش خيالي
با عصبانيت گفتم از کجا معلوم که راست ميگي؟
خنديد و گفت خودت ميدوني که حرفام راسته حالا چرا نمي خواي باور کني رو نميدونم....الان حتي اگه واقعيت رو بفهمي چه فرقي به حالت مي کنه؟
-طلاقت ميدم
با ناباوري گفت نه...
لبخند موذيانه اي زدمو گفتم آره
-آخه چرا؟
دوباره سرجام نشستم
-آخه کي زني رو که بهش نارو ميزنه رو نگه ميداره...تو با نقشه وارد زندگيم شدي...
وسط حرف پريد
-اگه طلاقم بدي ...مردم چي ميگن...مهدي منو مي کشه...
انگار داشت با خودش حرف ميزد ...چون اصلا نگاهم نمي کرد...
با گريه نگام کرد
-چقدر تو گريه مي کني...بسه اعصابم بهم ميريزه
-ميشه طلاقم ندي...خواهش مي کنم
با خودم گفتم اين ديگه کيه...حالا انگار قرار فردا طلاقش بدم
-چرا بايد طلاقت ندم؟دليلي نمي بينم طلاقت ندم
-چلو پام زانو زد...
-خواهش مي کنم....بذار باهم زندگي کنيم...شايد از من خوشت اومد...
با کلافگي پام رو که توي حصار دستاش بود رها کردم و بلند شدم ايستادم
-بس کن ....خوشم نمياد کسي التماسم کنه
واقعيت هم اين بود...هيچ وقت دوست نداشتم کسي بخاطر چيزي بهم التماس کنه....باعث مي شد اعصابم بهم بريزه...و حتي گاهي باعث مي شد علي رغم ميلم چيزي رو قبول کنم...
پشت بهش ايستاده بودم و با کلافگي به موهام چنگ ميزدم که دوباره روبروم ايستاد
-تو رو خدا ...من که زشت نيستم....تازه درس هم خوندم...ليسانس دارم...باور کن...دختر بدي نيستم....
دلم واسه اين دختر که روبروم بود و با بغض داشت حرف مي زد سوخت...دلم واسه دختري که ازش متنفر بودم سوخت.....نمي دونم چرا داشت اينکار رو مي کرد....نمي دونم داشت واسه من فيلم بازي مي کرد يا واقعي بود اين بغضش اما هر چي که بود باعث شد بگم
-باشه...بس کن...هنوز که طلاقت ندادم...
-يعني نميدي؟
-بذار حسابمو با پيمان صاف کنم....بعد درباره ي تو تصميم مي گيرم و بي هيچ حرفي بدون اينکه لباسامو عوض کنم...با همون تي شرت سفيد و شلوار مشکي که پام بود رفتم سمت در...
قبل از بستن در...فرو ريختنش روي زمين رو ديدم...
ذهنم گنجايش اينهمه اتفاق رو نداشت....گوشي رو برداشتم.....بايد با پيمان حرف ميزدم...
-سلام خان عمو
-کجايي؟
با صدايي متعجب گفت دفترم...چرا؟اتفاقي افتاده؟
با بي حوصلگي گفتم بايد باهات حرف بزنم
-باشه مي خواستم برم خونه...الان تو دفتر منتظرت بمونم يا برم خونه؟
-همون دفتر بهتره
-باشه پس خدا..
اما قبل از اينکه جمله اش رو تموم کن قطع کردم...
و با بالاترين سرعت سمت دفترش روندم....
به محض اينکه رسيدم...ماشين رو گوشه خيابون پارک کردم...و سريع رفتم سمت ساختمون....دکمه 4 آسانسور رو فشار دادم.....بعد از چند ثانيه آسانسور ايستاد...سريع زدم بيرون....
پشت در واحدش ايستادم ...زنگ واحدش رو زدم...که بعد از کمتر از چند ثانيه در باز شد....
-سلام
بدون اينکه جوابش رو بدم نگاهي به اطراف کردم
-تنهايي؟
-آره ...گفتمت که داشتم ميرفتم خونه
-بايد باهات حرف بزنم
-باشه برو بشين تو دفترم منم يه چيزي بيارم بخوري
تعجب کردم از رفتارش انگار اونم ميدونست يه خبري هست که اصلا مسخره بازي در نمي آورد و جدي بود
و با بالاترين سرعت سمت دفترش روندم.... به محض اينکه رسيدم...ماشين رو گوشه خيابون پارک کردم...و سريع رفتم سمت ساختمون....دکمه 4 آسانسور رو فشار دادم.....بعد از چند ثانيه آسانسور ايستاد...سريع زدم بيرون.... پشت در واحدش ايستادم ...زنگ واحدش رو زدم...که بعد از کمتر از چند ثانيه در باز شد.... -سلام بدون اينکه جوابش رو بدم نگاهي به اطراف کردم -تنهايي؟ -آره ...گفتمت که داشتم ميرفتم خونه -بايد باهات حرف بزنم -باشه برو بشين تو دفترم منم يه چيزي بيارم بخوري تعجب کردم از رفتارش انگار اونم ميدونست يه خبري هست که اصلا مسخره بازي در نمي آورد و جدي بود ***************** به محض اينکه روبروم نشست و لبوان نسکافه رو جلوم گذاشت...با خنده شروع کرد -خب چه عجب خان عمو...منور کردين دفتر بنده حقير رو چه عجب از اين ورا....نکنه زن عمو از خونه ديپورتت کرده... با اخم زل زدم تو چشماش -مسخره بازي بسه...من همه چي رو فهميدم. پا رو پا انداخت و ليوانش رو به لبش نزديک کرد -چي فهميدي؟ نتونستم خودمو کنترل کنم و با خشم جلوش ايبستادم... -مسخره بازيتو بس کن...چرا با من اينجوري بازي کردي...چکارت کرده بودم هان...چشت دنبال اون ويلا و ماشيني بود که حاجي بهم داده...به خاطر پول اينکار رو باهام کردي هان؟...من چي بهت بگم...چرا نيومدي بهم بگي همينا رو بزنم به نامت....چرا اينقدر پستي تو... اونم با خشم ايستاد جلومو گفت بس کن تو هم انگار ترمز بريدي...چي واسه خودت زر ميزني...من چکارت کردم مگه؟ با پوزخند گفتم:هنوزم مي خواي فيلم بازي کني واسم...روي شونه اش زدمو گفتم پسر جون بهار لوت داده... با بي خيالي گفت داده که داده اين بي خياليش داشت اعصابم رو بهم ميريخت...زندگيم رو بهم ريخته الانم انگار نه انگار جلوم ايستاده و با بي خيالي داره ميگه داده که داده يقه اش رو چسبيدم و کوبيدمش به ديوار...با خشم گفتم:چرا؟....هان چرا؟ دستاش رو روي دستام گذاشت -ول کن يقه لباسم رو...چرا وحشي شدي تو -تو که مي خواستي با زندگي و آبروي من بازي کني...چرا اين دختر رو انتخاب کردي با خنده اي که عصبيم مي کرد گفت چون آخرش هم قرار بود با اين ازدواج کني من فقط ازدواجتون رو جلو انداختم... با اين حرفش...همه معادلات ذهنيم بهم ريخت....انگار تازه داشتم باور مي کردم...هم بازي که هم بازي نبود برام اين کار رو کرده باهام...هضم قضيه برام سخت بود... با بهت ...دستام رو از روي يقه اش جدا کردم -چرا؟ با تحقير نگام کرد.... -چون تو هيچي نبودي اما همه چي شدي....چون هر چي به دستش آوردي حقت نبود...چون ازت بدم مياد مشت قفل شدم رو غيرارادي توي صورتش کوبيدم....که باعث شد گوشه لبش زخم شه...دستش رو گوشه لبش کشيد -چيه ...حرف حق تلخه.... با خشم گفتم من همه چيز رو به حاجي و خونواده بهار ميگم قهقه اي زد و گفت فکر کردي منم حرفات رو تاييد مي کنم...بعدش بگي هم که چيزي تغيير نمي کنه...خونواده اش باور نمي کنن...ميگن مي خواد از زير بار کاري که کرده دربره داره دروغ ميگه جلوش ايستادم....با خشم توي چشاش زل زدم... -هيچ وقت فکر نمي کردم پيماني که من بشناسمش اينقدر بد باشه....فکر مي کردم برعکس ظاهرت خوبي...اما الان باور کردم که تو پسر همون پدري... هنوز حرفم تموم نشده بود که سيلي به صورتم زد که من هم سريع با يه سيلي جواب شدادم -اينو زدم که بدوني من کسي نيستم که به کسي بدهکار بمونم -تو هم آخرين بارت باشه که به پدر من توهين مي کني با تحقير نگاش کردم... -حيف حاجي که تو نوه اشي...حيف.... محکم هلش دادم که باعث شد روي زمين پخش شه...و سريع از دفترش زدم بيرون
هنوز در واحدش رو نبسته بودم که با خودم گفتم اين مگه بهار رو از کجا مي شناخت...دوباره برگشتم داخل رو رفتم سمت دفترش
پيمان رو ديدم که هنوز روي زمين نشسته بود...
-چيه واسه چي برگشتي؟
دستم رو به چهارچوب در گرفتم.....با اخم نگاش کردم...
-تو بهار رو از کجا مي شناختي؟از کجا ميدونستي دختري که حاجي انتخاب کرده بهاره...اصلا از کجا فهميدي حاجي در مورد ازدواج با من حرف زده؟
همونطور که بلند مي شد و پشت شلوارش رو مي تکوند...گفت به تو چه ؟دليلي نمي بينم بشينم واسه ات توضيح بدم...
دوباره يقه اش رو چسبيدم....
-تو غلط مي کني نگي....بايد بگي؟دوست دخترت بوده که بهم انداختيش؟هان؟نکنه تو هم باهاش بودي اون روز که واسه من نقش بازي مي کرد که مي خواست خودکشي کنه هان؟
با فرياد گفت آره....آره من برده بودمش....دوست دخترم هم نبوده...فقط از حرفاي حاجي فهميدم دختري که قراره باهات ازدواج کنه کيه...
با شک گفتم چطوري يه دختر مثل دختر حاجي حاضر ميشه با يه پسر غربيه بيرون بره....؟
بعد از مکث چند ثانيه اي گفت...
-برو از خودش بپرس....بعد با پوزخند اضافه کرد....
-اون که همه چي رو لو داد...خب برو همه چي رو ازش بپرس...الانم بهتره بري و گرنه از اينجا مي اندازمت بيرون
-خفه شو تو هم....
و يقه اشو ول کردم و رفتم سمت در...قبل از اينکه خارج شم...نگاش کردم
-هيچ وقت نمي بخشمت ....يه روزي تقاص اين کارت رو ازت مي گيرم...
و سريع رفتم سمت در...بايد با اين دختره ...هر چه زودتر حرف ميزدم...
اونقدر درگير افکار خودم بودم که نفهميدم ...کي رسيدم خونه و کي ماشين رو گوشه خيابون پارک کردم....و کي بدون توجه به آسانسور با سرعت از پله ها رفتم بالا....
فقط وقتي به خودم اومد که توي سالن به اون که با ترس بهم خيره شده بود زل زده بودم....
لرزش بدنش تابلو بود...آروم آروم سمتش حرکت کردم...و اون هم مثل من عقب عقب مي رفت...به ديوار که خورد از ترس چشاش رو بست....
روبروش ايستادم...به صورت ترسيده و رنگ پريده اش خيره شدم....دستم رو گذاشتم روي چونه اش و محکم فشارش دادم....
-پيمان رو از کجا مي شناسي؟هان...
و با فرياد گفتم دختر حاجي چطور حاضر شده با يه پسر بره مسافرت هان؟دوست دخترش بودي....نکنه گند زدين خواستين بندازين گردن من ....
ساکت بود و فقط لرزش بدنش بيشتر شده بود...
-د حرف بزن لعنتي چرا خفه خون گرفتي.....
چشاي ترسيده اش رو باز کرد...بريده بريده شروع کرد...
-اون تو خيابون جلوم رو گرفت....گفت بايد بيام با عموش حرف بزنم...گفت عموم خواستگارته...گفت بايد قبل از خواستگاري باهات حرف بزنه
-با تمسخر گفتم اونوقت تو هم قبول کردي نه؟بچه گول ميزني...تو که اونهمه از داداشات مي ترسيدي چطور باهاش رفتي؟
-نميدونم....بهم گفت يه خيابون اونطرف توي يه کافي شاپ منتظره...گفت اون منو فرستاد دنبالت...من خودمم ترسيدم...اما گفتم قرار نيست که بخورتم....
-پس شجاع تشريف داشتي نه....و چونه اش رو محکم فشار دادم...که باعث شد جيغ بکشه
-خفه جيغ نکشه...خب مي گفتي
بعدش تو ماشين يه آبيموه بهم داد...بعدش وقتي بيدار شدم ديدم توي يه ويلام...با اشک ادامه داد...از ترس مي خواستم خودمو بکشم...چون اصلا نميدونستم چند روز خونه نبودم....پيمانم اصلا نبود...
چشامو ريز کردم...به چشاش خيره شدم...
-بلايي هم سرت آورده؟
ساکت شد.....محکم تکونش دادم
-چرا خفه خون گرفتي...ميگم بلايي سرت آورد...؟
-نه
-مطمئني؟
-آره....چون بعدش به گوشيم زنگ زد گفت يه آدرس بهت ميدم برو اونجا...عمومه...گفت مجبوري خودتو آويزونش کني و گرنه....برادرات مي کشنت...
و ساکت شد...داشت گريه مي کرد...نميدونم به چي فکر مي کرد که داشت گريه مي کرد....
-خب ديگه...
-من نخواستم خودمو بهت آويزون کنم...خواستم خودمو بکشم....ولي تو نجاتم دادي
با تمسخر وسط حرفش پريدم آره نخواستي خودتو آويزون کني
-باور کن من وقتي نجاتم دادي نميدونستم تو همون خواستگاري...من حتي اسم خواستگارم رو هم نميدادم...فقط از ترس مجبور شدم اون دروغ رو بگم....
پرتش کردم روي زمين...
-خدا لعنتت کنه پيمان...هم تو هم اين دختره رو...چه به روز من و زندگيم آوردين...
نگاش کردم....با ترس و چشمايي نم دار بهم خيره شده بود....
رفتم سمت اتاقم...لباسام رو عوض کردم..بايد با علي حرف ميزدم...
از اتاق که زدم بيرون ديدم هنوز کف سالن نشسته ....
با نفرت نگاش کردم....
-حق بيرون رفتن از خونه رو نداري شيرفهم شد؟
سرشو به معني بله تکون داد
-نشنيدم؟
-بله
-خوبه...
گوشيم رو درآوردم...و رفتم سمت در....در رو قفل کردم و رفتم سمت پارکينگ...
-الو
-سلام خانم صبوحي ببخشيد مزاحم شدم...فقط من امروز نمي تونم بيام مطب شما هم لطف کنيد زنگ بزنيد به بيمارا بگيد نوبتشون واسه امروز کنسل شده...
-چشم امر ديگه اي ندارين
-نه خداحافظ...
ماشين رو روشن کردم....به موهاي آشفته ام توي آيينه جلو ماشين خيره شدم...با دستم موهام رو درست کردم و دوباره گوشيم رو دستم گرفتم...
-سلام جناب کاراگاه
-سلام علي ...کجاييي؟
-خونه؟
-تنهايي؟
خنديد
-آره تنهام....کسي رو مي خواي بياري ناقلا
-خفه ...مي خوام باهات حرف بزنم....مهمه
-باشه پس منتظرتم از خودم و اين زندگي داره حالم بهم مي خوره ببين چه به روزم اومده که حتي نمي تونم درست فکر کنم و بايد دست به دامن علي شم.....
اه باز هم اين چراغ قرمز شد...سردرد شديديداشتم....سرم رو با دست چپم محکم فشار دادم....
9...8....7...6...5... و قبل از اينکه به يک برسه پام رو روي پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم.... -چيه چرا اينقدر کلافه اي چرا حرف نميزني؟
-دارم ديوونه ميشم....اصلا نميدونم چي دروغه چي راست....به چيزايي که با گوشم شنيدم هم شک دارم
علي که از حرفام گيج شدم بود....ليوان آبي دستم داد و کنارم نشست
-آروم باش و از اول بگو ببينم چي شده؟
ليوان رو سرکشيدم...تا شايد کمي از آتيش خشمم کم شه....ليوان رو توي دستم فشار دادم....
-همه چي زير سر پيمان بود
-چي؟
-صداتو بيار پايين کر شدم
-درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟يعني چي همه چيز زير سر پيمانه؟از کجا فهميدي؟
با عجز نگاش کردم....
-خودشون گفتن
علي بلند شد يه دور زد دور خودش و گفت بنال ببينم چي شده ؟
-پيمان و بهار گفتن...گفتن همه چيز زير سرشونه....همه چيزي زير سرشونه....
نفهميدم که هنوز ليوان دستمه و دارم فشارش ميدم....فقط وقتي علي گفت چکار کردي ديوونه تازه متوجه خوني که از دستم به زمين مي ريخت و تکه شکته ليوان توي دستم شدم...
ليوان رو ول کردم از دستم افتاد کف سالن....با صدا تيکه تيکه شد....
-احمق چکار کردي....
و بدون حرف ديگه ي رفت سمت حموم....همونطور که داشت دستم رو با پنبه و بتادين تميز مي کرد ...زير لب غر ميزد
-پسره احمق...اون از ازدواجش ...اينم از کاراي الانش....مگه مجبور بودي از اول قبول کني که الان عين خر تو گل گير کردي
با چهره ايي که اخم کرده گفتم :درست حرف بزن تو هم داري از موقعيتم نهايت سواستفاده رو مي کني...
يه خنده موذيانه کرد و گفت:به دلم مونده يه روز درست حسابي فحشت بدم ...الان که موقعيت فراهم شده بذار راحت باشم....
پس گردني نثارش کردم که دادش بلند شد...
-بي شعور مثل بچه آدم بشين بذار زخمتو يه چسب بزنم برم...
خوب مي دونست چجوري بايد کاري کنه که فکرم از اون همه ماجرا دور شه....اما مگه ممکن بود من فراموش کنم همه ي اين اتفاقات رو که در عرض کمتر از يک ماه به سرم اومده
-کجايي ؟تموم شد...
به کف دستم که دوچسب زخم به صورت به علاوه روش بود نگاه کردم
-خب اقا هيراد اينو زدم که پاک يادت نره
با لبخند نگاش کردم که داشت به سمت حموم ميرفت
با انگشت سبابه دست راشتم به کف دست چپم مي کشيدم که صداي علي اومد
-نترس دکي جان زخمش عميق نيست...حالا اگه دلت بخيه مي خواد ...نخ و سوزن هست منم که مدرک خياطي دارم...زود برات کوکش مي کنم
-گمشو تو هم
علي جدي شد و روبروم نشست....
-هيراد ؟
سرمو بلند کردم و منتظر شدم تا حرفشو بزنه
اما ديدم نه اونم ساکت داره نگام مي کنه
با تعجب گفتم پس چرا حرفتو نميزني؟
پشت گردنشو خاروند ...
-آخه بله رو ندادي
با گيجي گفتم بله چي؟
-بله سرعقدت پسرم...خب منتظر بودم بعد از اينکه سامتو صدا کردم بله بگي که حرف بزنم
واقعا گاهي وقتا اين بشر خيلي بي مزه مي شد...کوسني که کنارم بود رو برداشتمو پرت کردم سمتش که با خنده گرفت تو دستش....
-هيراد؟
-کوفت ...درد...بنال ببينم بايد چه خاکي به سرم بکنم...
که يهو علي زد زير گريه
ديگه اين کاراش برام عادي شده بود ميدونستم اينم جز مسخره بازيشه
-علي به خدا بخواي مسخره بازي دربياري بلند ميشم ميرم
با همون حالت گريه مسخره گفت هيراد بابام مي خواد زن بگيره؟
-خب بگيره
يهو ساکت شد
-چي چي رو بگيره...من اين همه سال به پاش ننشستم که الان بره بالا سرم هوو بياره
با خنده گفتم آدم باش يه ذره ....تو به پاش نشستي يا اون؟تازه فکر کردي فقط تو دلت از اون چيزا مي خواد...؟
کوسني که من پرت کرده بودم طرفش رو اينبار اون پرت کرد سمتم که جا خالي دادمو به ديوار خورد افتاد...
-بي شعور باباي من پير شده ديگه زن مي خواد چکار؟
بعد دستشو به آسمون گرفت و گفت خدا آخه من چکار کردم که اين بلا بايد سرم نازل بشه....آخه من چجوري هووم رو تحمل کنم...
اينو اگه ول مي کردم تا شب رو مي خواست به مسخره بازي بگذرونه...
براي همين بين حرفش اومدم و گفتم حيف بابات که اون شرکتو دست تو سپرده...تو چرا اصلا همش تو خونه پلاسي؟
رو دستش کوبيد و گفت بيا اينم مزد خوبي من...آخه بدبخت کي بود زنگ زد مي خواد منو ببينه
آره تازه يادم اومد....با مسخره بازيهاي علي داشتم فراموش مي کردم اما يادم اومد همه چيز رو...
علي که فهميد به چي فکر مي کنم گفت مي خواي چکار کني؟
کلافه دستم رو به صورتم کشيدم و گفت نميدونم....خودمم موندم....چنان بهم التماس مي کرد طلاقش ندم که دلم به حالش سوخت..از يه طرف کاري که پيمان در حقم کرد...
-نميدونم اما اين قضيه بدجور مشکوکه....تو فعلا با اين دختره مدارا کن ببين شايد تونستي چيزاي بيشتري از زير زبونش بکشي....
-تو اگه جاي من بودي مي تونستي باهاش مدارا کني....تازه الان که لو داده ديگه چه حرفي بکشم...
جدي نگام کرد و گفت:ببين به نظرم بازم چيزايي هست که بايد بدوني
بلند شدم
-کجا؟
-خسته ام....مي خوام برم يکم استراحت کنم.....
-خب همينجا استراحت کن
-نه ميرم خونه ام
-اي شيطون بدون خانمت خوابت نمي بره نه
-آره حرفي هست؟
شونه هاشو بالا انداخت و با شيطنت گفت نه ما که بخيل نيستيم...خدا بده برکت
سرمو تکون دادم و رفتم سمت در....اما قبل از اينکه خارج شم نگاش کردم و گفتم علي بهار مثل اينکه از داداش کوچيکه اش خيلي مي ترسه...البته فکر کنم چون از بين برادراش اين شرتر به نظر ميرسه اين ازش مي ترسه
ابرويي بالا انداخت و گفت شايد
دستمو به علامت خداحافظي بالا بردم و زدم بيرون......دو هفته اي از واقعه تاريخي قرن يعني ازدواج من مي گذشت....چند روزي بود...که جز يه سلام و عليک ساده برخوردي با هم نداشتي....طبق اين چند روزي هم که علي يه نفر رو گذاشته کشيک دم خونه من.....هيچي دستمون نيومد...چون اصلا بهار توي اين دو هفته جز با من از خونه خارج نشده.....
تا اينکه امروز بعدازظهر که توي مطبم مشغول کار بود.....گوشيم که روي ويبره بود توي جيبم لغزيد....
بي خيالش شدم و گفتم بذار کار اين بيمار هم تموم شه و بعد جوابش رو ميدم....
کارم که تموم شد...گوشي رو که بعد از ده ميس کال هنوز هم داشت ويبره زنگ ميزد....از جيبم برداشتم....
-الو علي چي شده؟
-پيمان الان خونه اته؟
-چي؟
اونقدر بلند گفتم که حتي فکر کنم بيمارايي که توي مطب بودن هم شنيدم..
-ميگم پيمان الان خونه اته
همونطور که گوشي دم گوشم بود...روپوشم رو درآوردم پرت کردم روي ميز و کتم رو برداشتم....
-مطمئني؟
-آره امروز همون پسره که بهت گفتم گذاشتم دم خونه ات خبرم کرد
-خانم صبوحي از همه بيمارا عذرخواهي کنه مشکل برام پيش اومده بايد برم...و سريع رفتم سمت آسانسور
با گيجي به علي که هنوز پشت خط بود گفتم اون پيمان رو از کجا مي شناسه؟
-عکسشو داده بودم بهش....بهش گفتم هر ملاقاتي که اين خانم باهاش داشت رو خبرم کنه....الانم زنگ زد خبرم کرد که پيمان رفته خونه ات
-باشه...
و قبل از اينکه جواب بده قطع کردم....
همونطور که ماشين رو از پارکينگ خارج مي کردم ...دوتاشون رو به باد فحش گرفته بودم...
کثافتاي عوضي...گندکاريشون رو ميارن خونه من....الان نشونتون ميدم....فکر کردين من پپه ام....نفهميدم با چه سرعتي روندم فقط وقتي به خودم اومدم که کمتر از يه ربع من توي آسانسور ساختمون بودم.....
به محض ايستادن آسانسور سريع کليد رو از جيبم درآوردم خواستم به در بزنم که صداي پيمان رو شنيدم
-تو غلط کردي....احمق...فکر کردي چي؟
سعي کردم به صداي پيمان که انگار سعي داشت کنترلش کنه توجه کنم تا بفهمم چي ميگه...
-نمي تونستم چيز ديگه اي بگم....مجبور شدم
صداي خنده عصبي پيمان بلند شد....
-مجبور شدي؟فکر کردي منم هيرادم که دروغاتو باور کنم....
-من دروغي نگفتم
اينبار صداي فريادش بلند شد
-دروغي نگفتي؟تو چشم من داري ميگي دروغي نگفتي...نکنه خودت دروغاتو باور کردي هان...
از همون روز که ديدمت فهميدم جنست خورده شيشه داره.....اگه من اون روز که زنگ زدي و آبغوره گرفتي حرفاتو تاييد نمي کردم که الان زنده نبودي....بعد دوباره صداشو بالا برد و گفت فکر نکن بخاطر تو بود که گردن گرفتم....بخاطر هيراد بود چون نمي خواستم زندگيش از ايني که هست بدتر شه...
-تو اگه خوبشو مي خواستي که...
-که چي هان ...که چي؟يا خودت مثل بچه آدم بهش ميگي همه چيز رو يا من بهش ميگم....
-تو رو خدا ....
-تو رو خدا چي ....؟
نتونستم بيشتر از اين تحمل کنم....چون با حرفاي اين دو تا من لحظه به لحظه داشتم گيجتر مي شدم...از يه طرف نفهميدم که منظور پيمان موضوع بهاره که گردن گرفته يا چيز ديگه ايه....چه موضوعي رو بهار بايد بهم مي گفتم....
صبرم تموم شد....در رو با سرعت باز کردم...که پيمان رو وسط سالن ايستاده و بهار روي مبل نشسته بود و سرش بين دستاش پنهون شده بود....به لباساش نگاه کردم...يه تونيک با شلوار جين و شال آبي هم سرش بود....هر دو تاشون با تعجب فقط نگاه مي کردن....
در رو بستم و به در تکيه دادم...
-اينجا چه خبره؟تو اينجا چکار مي کني....وقتي من خونه نيستم؟
پيمان سعي کرد خودش رو جمع و جور کنه....خنديد و گفتم سلامت کو خان عمو
کيفم رو گذاشتم کنار در....کفشم رو درآوردم و رفتم جلوي پيمان ايستادم
-اينجا چکار مي کني؟
-خب خونه عمومه اومدم ديدنش... سعي کردم آروم باشم... -جدي؟بچه گول ميزني....من قراره چي رو بدونم هان به بهارنگاه کردم....با ترس نگاهم مي کرد.... با فرياد گفتم چي رو دارين از من پنهون مي کنين.... پيمان تنه اي بهم زد و سريع رفت سمت در...کفشاشو به پاش کرد اما قبل از اينکه بزنه بيرون محکم و جدي گفتم کجا؟حق نداري بري برگشت طرفم.... -من توي دعواي زن و شوهري دخالت نمي کنم با تمسخر گفتم جدي؟مطمئني دعوا زن و شوهريه؟به بهار اشاره کردمو گفتم دوست دخترت بوده؟ -خفه شو هيراد...اين دختر الان زنته.... با تحقير بهار رو برانداز کردم.... خواستم بگم دختري که نميدونم واقعا دختره يا نه...اما با صداي بهم خوردن در فهميدم پيمان رفته روبروي بهار که هنوز روي مبل نشسته بود ايستادم... -اين اينجا چکار داشت؟ -.... -چرا خفه خون گرفتي؟ميگي يا به حرف بيارمت بلند شد ايستاد و با فرياد گفت:هيچي...مي فهمي هيچي....از همه شما مردا که فقط بلدين زور بگين بدم مياد....به چي دلخوش کردين شما...مردونگي يعني زور و بازو؟خاک به سر ... اما قبل از اينکه جمله اش رو تموم کنه مشت گره شده ام رو بردم سمت صورتش که باعث شد خفه شه و عقب بکشه.... دستم رو کنار صورتش نگه داشتم....سعي کردم چند تا نفس عميق بکشم.... دست مشت شده ام رو پايين آوردم... -چرا نمي خواي بگي حقيقت چيه؟ -چون ميدونم تو هم باور نمي کني....تو هم از جنس همين قماش مردايي که ادعاي غيرت مي کنين....اما نميدونين غيرت يعني چي؟باز هم محکم داشت جلو حرفم ميزد.... -من از تو و هر چي مرده بدم مياد...شمايي که حق ما دخترا رو خوردين...مگه جرم من چيه....جرمم اين بود که دختر بودم....اگه نگاه مردا ه ر ز ه تقصيره من چيه؟....اگه و... و بدو بدو رفت سمت اتاق و در رو محکم بست.... کف سالن ولو شدم....دم و باز دمم از عصبانيت تند بود....دوست داشتم بفهمم مشکلش چيه؟چرا نصفه نيمه حرف ميزد....اما خارج از توانم بود که بخوام برم نازش رو بکشم که بلکه دوکلوم بگه قضيه چيه؟شايد به قول علي بايد باهاش مدارا مي کردم.... چند ساعتي کف سالن نشسته بودم و داشتم فکر مي کردم....هوا تاريک شده بود.....بلند شدم...چراغاي سالن رو روشن کردم...رفتم سمت اتاق....گوشه اتاق خوابش رفته بود...پاهاش و توی شکمش جمع کرده بود و سرش رو پاهاش افتاده و به نظر خواب بود....دلم باز سوخت....و من از اين سوختنهاي دلم متنفرم......رفتم سمتش....آروم بغلش کردم و رفتم سمت تخت....به محض اينکه گذاشتمش روي تخت...چشاش باز شدن... با معصوميت داشت نگاهم ميکرد... لبخند زدم...غير ارادي بود....لبخندي براي آروم کردن دختري که حس مي کردم ناآرومه... با ديدن لبخندم....چشاش آروم شدن....اما هنوز بغض توي نگاهش اذيتم مي کرد.... -شام نميدي بهمون؟ چيزي نگفت با خنده گفتم من فقط وقتي گشنه امه مهربون ميشما...بلند شو ....شام امشب با من...املت چطوره؟ -ببخشيد من... انگشتم رو روي لبش گذاشتم... -هيس بعد از شام با هم حرف ميزنيم....مي خوام امشب دستپختم و بخوري ببيني من چه شوهري گيرت اومده خنديد....يه خنده که دلم رو لرزوند....يه خنده که مي گفت مي شد از اين دختر هم متنفر نبود...
لبخند زدم...غير ارادي بود....لبخندي براي آروم کردن دختري که حس مي کردم ناآرومه... با ديدن لبخندم....چشاش آروم شدن....اما هنوز بغض توي نگاهش اذيتم مي کرد.... -شام نميدي بهمون؟ چيزي نگفت با خنده گفتم من فقط وقتي گشنه امه مهربون ميشما...بلند شو ....شام امشب با من...املت چطوره؟ -ببخشيد من... انگشتم رو روي لبش گذاشتم... -هيس بعد از شام با هم حرف ميزنيم....مي خوام امشب دستپختم و بخوري ببيني من چه شوهري گيرت اومده خنديد....يه خنده که دلم رو لرزوند....يه خنده که مي گفت مي شد از اين دختر هم متنفر نبود... بازدم نفسهاي داغش به صورتم که روبروي صورتش بود مي خورد به چشماش خيره شدم...چشمايي که از گريه سرخ شده بودن...چشمايي که با اينکه پف کرده بودن اما هنوز زيبا بودن....هردوتامون بهم زل زده بوديم...به خودم اومد...ازش فاصله گرفتم...با کلافگي رفتم سمت در.... -زود باش بدو برو دست و صورتو بشور بيا... چيزي نگفت و من هم نموندم که بشنوم چيزي ميگه يا نه.... به محض اينکه به آشپزخونه رسيدم سريع پشت سينک ايستادمو شير آب رو باز کردم...چند مشت آب به صورتم زدم....شير آب رو بستم و به کابينتا تکيه دادم....چند تا نفس عميق بکش پسر...چته...چقدر بي جنبه اي....تو که ازش بدت ميومد...چت شد پس....يعني اينقدر بي جنبه ايي.... رفتم سمت يخچال....يه بشقاب و يه چاقو...و شروع کردم به خورد کردن گوجه ها....که ديدم بهار به اپن تکيه داده و داره نگام مي کنه..... سرمو بلند کردم...با يه لبخند محو داشت نگاهم مي کرد... سعي کردم بروش لخند بزنم -ببين چه خوشش اومده داره از شوهرش کار مي کشه....نخند با اين حرفم لبخندش پررنگتر شد...به طرفم اومد خواست چاقو رو از دستم بگيره که گفتم چکار مي کني؟ -بده من درست مي کنم -نمي خواد خانم بذار يه شب غذاي خوشمزه بخور با اخم گفت يعني دستپخت من بده با شيطنت سري تکون داد -از بدم بدتر -خيلي بدي... نگاش کردم...يه جوري شده بود...دوست داشتم بلند شم يه لقمه چپش کنم چته امشب تو....مثل اينکه زيادي بهت فشار اومده که اينجوري به دختري که ازش متنفري داري نگاه مي کني....خاک برسرت...چقدر ضعيفي... -چرا اخم کردي؟ با صداش سرمو بلند کردم....مثل هميشه وقتي داشتم خودمو تنبيه مي کردم اخم کردم... -هيچي برو تو سالن بشين آماده شد صدات مي کنم... شايد حالم رو فهميد ....شايدم دلش مي خواست تنها باشه که رفت توي سالن و تي وي رو روشن کرد... من که تا يکي دو ساعت پيش داشتم باهاش دعوا مي کردم...من که بهش شک دارم پس الان چمه....؟ و يه نفر جواب دادم خب زنته...چه اشکالي داره... و باز جواب دادم اما زني که دوستش ندارم و باز جواب شنيدم اما مي توني دوستش داشته باشي... و اينبار قاطع جواب دادم عمرا....... و انگار اون صدا جديتم رو ديد که ديگه چيزي نگفت....تا آماده شدن املت اون تو سالن بود و من توي آشپزخونه....بعد از شام هم من توي سالن بودم و اون توي آشپزخونه...با خودم گفتم دو تيکه ظرف چقدر وقت مي خواد که يه ساعته اونجاست...اما مثل اينکه دوست داشت تنها باشه....و من هم پشيمون بودم از اين همه تند رفتن....از اينهمه دعوا و بحث...پس بي خيالش شدم و گذاشتم هر کاري دوست داره بکنه.... بي هدف نشسته بودم جلوي تي وي و به اين فکر مي کردم که اگه بفهمم اين دختر گناهش اونقدر بزرگ نيست که فکر مي کردم مي تونم ببخشمش؟....و خودم جواب دادم گناهي بزرگتر از بهم ريختن زندگيم هم وجود داره؟ اين دختر بدجوري وارد زندگي من شد....اما من اونقدر بي رحم نبودم که بخوام آزارش بدم....اما گاهي حس تنفر دست خود آدم نيست....ناخودآگاه کاري رو مي کني که ممکنه بعدش پشيمون شي.... به ساعت دايره اي شکل روي ديوار خيره شدم...ساعت ده و سي دقيقه بود و هنوز خبري از اون نشده بود....بدون اينکه نگاهي به آشپزخونه بکنم بلند شدم که برم بخوابم.... مثل هميشه طاق باز روي تخت دراز کشيده بود و نگاهم به سقف بود...عادت هميشگيم بود.....وقتي ذهنم مشغول بود نمي تونستم راحت بخوابم....و الان مدتهاست فکر من مشغوله و امشب از هر شبي افکارم پريشون ترن...با حرفايي که امروز پيمان زد...دارم به اين فکر مي کنم پس يعني پيمان توي اين ماجرا هيچکاره اس؟اگه هيچکاره اس چرا گردن گرفت....اين مهربون شدن يهوييش عجيبه....و يکي از گوشه ذهنم گفت مگه اون تا حالا چکارت کرده جز کل کل.....و من با خودم گفتم هميشه نگاهش يه جوري بوده بهم....هيچ وقت نتونستم معني نگاهش رو بفهمم.... نيم ساعتي گذشته بود که بهار در اتاق رو باز کرد ....بدون اينکه چراغ رو روشن کنه آروم به سمت تخت اومد....و همون جاي هميشگيش دراز کشيده...مثل اينکه هنوز متوجه بيدار بودن من نشده بود چون بعد از چند دقيقه که نگاهم مي کرد آروم پرسيد بيداري؟ نگاهم رفت سمت پنجره که پرده اش کشيده شده بود و هيچ نوري از بيرون به اتاق راه نداشت...حق داشت متوجه نشه....چشمام رو هم وقتي به روبروم خيره بودم انگاري خواب بودم... -آره با آره ي من اونم مثل من به ديوار روبرو خيره شد....حالا من موندم مگه توي اين ديوار جز يه تابلو با يه جمله کوتاه چيزي هست که بهش خيره شديم"چشم گذاشتم و تو رفتي اما تا هميشه شمردن شرط بازي نبود"چندبار اين جمله رو زير لب تکرار کردم...و يادم اومد دو سال پيش وقتي اين جمله رو علي برام اس کرد خواستم ازش که بده برام خطاطيش کنن...شايد به ياد ساحل....آره ته دلم ميدونستم بخاطر ساحل بود....
-معذرت مي خوام که اون حرفا رو زدم...
از گوشه چشم نگاش کردم....داشت عذرخواهي ميکرد...پس چرا بابت بلايي که به سرم اومد عذرخواهي نمي کنه...
-چرا نمي خواي بگي چي شد که اينجور شد؟....چرا نصفه نيمه حرف ميزني...
بدون اينکه حالتش عوض شه گفت:تو هم باور نمي کني ...ميدونم
-تو تعريف کن...بعد اگه قابل باور بود چرا باور نکنم....
-از دختر بودن خودم بزارم
با تعجب به طرفش برگشتم و به بهش خيره شدم
-چرا؟
-چون برام عذاب بوده....کاش منم پسر بودم....تا مثل مهدي يا محمد يا حتي علي مي شدم...کاش واقعا برادرا اونقدر مهربون بودن...که من باهاشون راحت باشم...مثل برادر ياسمن....يا باباي من کاش مثل باباي ليلا بود اونقدر باهاش صميمي بود که هر اتفاقي که توي دانشگاه مي افتاد ميرفت با باباش مشورت مي کرد...اما من چي؟نگاش کردم...آروم آروم داشت اشک ميريخت...بي صدا اشک مي ريخت و ساکت بود....و اين اشکهاي بي صداي پرفرياد من رو از خودم بيزار کردن....
از وقتي يادم مياد من فرق داشتم....کاش هيچ وقت بزرگ نمي شدم...چون مشکلات من هم باهام بزرگ شدن.... پسرا تا هر ساعتي که مي خواستن مي تونست بيرون باشن...اما من نه ...چون دخترم...گفتم قبول راست ميگن...
بهم گفتن بلند نخند براي يه دختر خوب بده...گفتم درست ميگن....قبول کردم...گفتن دانشگاهت بايد همينجا باشه....خوندم....اما رشته اي قبول شدم که دوست نداشتم اما خب حداقلش اينجا بود گفتم اشکال نداره....
به طرف چرخيد و گفت وقتي دبيرستان بوديم هميشه دخترا مي گفتن دوست دارين واسه دانشگاه توي يه استان ديگه باشن....دوست داشتن خيلي دور از خونواده اشون باشن....دوست داشتن مستقل باشن...و من اون موقعه بهشون مي خنديدم و مي گفتم من محاله جايي غير از اينجا رو انتخاب کنم...اما الان مي فهمم چرا دوست داشتن از خونواده اشون دور باشن..شايد اونا هم مي خواستن آزاد شن...از اين قفسي که به اسم محافظت دورمون کشيدن خلاص بشن...از اين حصار که همش مي گفتن بخاطر خودمونه....ساکت شد...و من به اين فکر کردم...يعني واقعا دخترا توي جامعه ي ما اينقدر اذيت ميشن....اما من ديدم دخترايي رو که با خونواده اشون راحتن...ديدم دخترايي رو که خوشبخت بودن...
سکوتش که طولاني شد گفتم نمي خواي ادامه بدي....
-اگه کسي توي خيابون بهم متلک مي گفت اوايل به داداشام مي گفتم...اما اونا مي گفتن حتما تو کاري کردي که جرات کردن بهت متلک بگن....و من توي دلم زار ميزدم که گناه من فقط دختر بودنه....و من بی خیال این گفتنها شدم...دیگه نگفتم تا نشونم که گناه از من بوده
حق نداشتم مانتو رنگي بپوشم...حق نداشتم هر نوع و رنگ کفشي بپوشم...چرا چون داداشام مي گفتن باعث جلب توجه ميشه....
برگشت بهم خيره شد و گفت پس چرا بقيه دخترا مي پوشيدن...چرا به جاي اينکه جلوي نگاه هيز مردا گرفته بشه ما بايد زندوني شيم....چرا به مردا نميگن نگاهتو پايين بنداز...اما به ما ميگن وقتي راه ميري نگاهت به زمين باشه....روز به روز زندوني تر مي شدم و اونا مي گفتن بخاطر خودته....
پوزخندي زد ....با نفرت بهم زل زد....
-از همه اتون بيزارم...اگه شما نبودين کسي نمي گفت چادر بپوش...مگه مانتو چشه...اگه شما نبودين منم مي تونستم به جاي مانتوهاي مشکي رنگ ديگه اي هم بخرم...يا همون کفش قرمزي رو که بارها از جلوي ويترين مغازه با حسرت نگاش کردم....وجود شما حسرت به دلم کاشت...بيزارم کردين...
صداش داشت بالا و بالاتر ميرفت....اشکاش هم تند تر شده بود....
شايد لازم بود آرومش کنم...دختري که مي گفت من مسبب حسرتهاشم....دختري که ميگن همجنسام مسبب زندوني بودنشن....
آروم توي بغلم کشيدمش....سرم رو روي سرش گذاشتم....
-آروم باش...
صداي گريه اش بلند تر شد....
-حسرت به دلم موند يه بار موقعه گريه سرم روي شونه يه مرد باشه...يه مرد که تکيه گاه باشه...يه مرد از جنس مرداي محرمم باشه....اما حتي اينم برام يه حسرت بود...
دوست نداشتم به اين فکر کنم که شايد همه حرفاش فقط حرف باشن و دروغ ...دوست داشتم به اين فکر کنم که من نمي خوام به ليست مردهايي اضافه بشم که اين دختر ازشون متنفره....چراش رو نميدونستم...شايد بخاطر خودم...شايد هم بخاطر بقيه مردها...شايدم بخاطر همين دختر....هر چي بود دوست نداشتم اينقدر سياه به زندگيش نگاه کنه....مطمئن بودم حرفاش هنوز تموم نشده....اما مي خواستم فعلا آروم شه...تا خودش نمي خواست ازش نمي خوام ادامه بده.
سرشو بلند کرد...به چشام خيره شد...معصوميت نگاهش رو دوست داشتم.... -باور کن من بد نيستم... سعي کردم به روش لبخند بزنم -ميدونم... من خسته شده بودم از اين بکن نکناشون...از اين همه تبعيضشون.... نگاهم افتاد به بيني عمليش...نميدونم چرا با خودم گفتم يعني واقعا راست ميگه... آروم دست به بينيش کشيدم... با تعجب نگاهم کرد....و من تو چشماش خيره شدم و حرف دلم رو زدم... -باورم نميشه تبعيضي بوده باشه...اين بيني...اگه قبولت نداشتن پس چرا اينقدر بهت بها دادن که تا دوست داشتي بينيتو جراحي کنی قبول کردن و ساپورتت کردن... پوزخندي زد و تقلا کرد تا ا ز آغوشم بيرون بياد...و من هم مخالفتي نکردم....چون هنوز هم شکم بطرف نشده بود...اين حرفاش نمي تونست تبرئه اش کنه تلخ نگاهم کرد و گفت....به محض اينکه 18 سالم شد...يکي دو خواستگار داشتم...اما خب نخواستم گفتم مي خوام درس بخونم...بابام هم راضي شد...بقيه هم رو حرفش نه نياوردن.... يکي دو سالي که از ورود به دانشگاهم گذشت....خواستگاري نداشتم...به تکاپو افتادن که چرا خواستگار نداشتم...دست به بينيش کشيد گفت مشکل خاصي نداشت ...اما گفتن حتما بخاطر اينکه بينيت پهنه کسي نمياد بگيرتت....هميشه بخاطر اون بيني از مهدي و محمد متلک مي خوردم...فقط علي بود که کاري به کارم نداشت ...نه اينکه طرفم بود اما وقتي اونا بودن و حرف ميزدن و اون ديگه زياد دخالت نمي کرد... اونقدر گفتن بينيت بده که خودمم خواستم...گفتم حتما بينيم اونقدر بده هست که کسي نمياد خواستگاريم...راستش خودمم خسته شده بودم...دوست پسري نداشتم تا حالا منم دوست داشتم با يکي تلفني حرف بزنم شبا...يا با يکي اس بازي کنم...منم حس مي کردم نياز دارم براي يکي مهم باشم...يکي دوستم داشته باشه...يکي بهم محبت کنه.... عمل کردم...پوزخندي زد...خواستگار اومد ...من نخواستم...اونايي که مورد تاييدشون بودن رو نخواستم....من يکي رو مي خواستم که از جنس اونا نباشه که بهم گير نده چي بپوشم چي نپوشم...ما دخترا که از ازل تا ابد بدبختيم...تا خونه پدرمونيم....يکي بهت دستور ميده چکار کن چکار نکن....بعدشم که ازدواج مي کني بهت ميگن اجازه ات دست شوهرتته...به سقف نگاه کرد و گفت خدا چرا ما رو اينقدر بدخت آفريدي...حق ما از زندگي چرا اينقدر کمه.... خيلي از اين شاخه به اون شاخه مي پريد اما من سکوت کرده بودم و گذاشتم هر جور که دوست داره تعريف کنه من فقط مي خواستم بشنوم و بفهمم قضيه چيه... با هر خواستگار بدبختي داشتم من....اونا فشار مي آوردن قبول کن و دختر بايد زود ازدواج کنه و تو ديگه بزرگ شدي و من روي هر خواستگاري يه ايراد بي خودي ميذاشتم...يکي رو مي گفتم اسمش زشته...يک قيافه اش...يک خانواده اش...تا اينکه اونا خسته شدن...فشار آوردن بهم که تو از وقتي رفت دانشگاه توقعت رفته بالا....ديگه نميذاريم درس بخوني....با چه فشاري تونستم درسم رو تموم کنم...اما بدبختيم هنوز تموم نشده بود...اونا قصد کرده بودن شوهرم بدن و من از ازدواج مي ترسيدم...هم مي خواستم هم نمي خواستم...مي خواستم يه تکيه گاه داشته باشم...يه رفيق...يه کسي که دوستش داشته باشم و مي ترسيدم شوهرم هم مثل داداشام باشه.... توي يه برزخ داشتم دست و پا ميزدم...نمي دونم چي درسته چي غلط....آخرين خواستگار هم که مثل اينکه تو بودي....حتي نپرسيدم اسم خواستگار چيه و کيه...چون باز هم نمي خواستم قبول کنم...تصميم گرفتم فرار کنم...نمي خواستم زير بار فشارشون قبول کنم....نگاهم کرد و گفت بقيه اش رو که ميدوني.... من که تا اون لحظه ساکت نگاش مي کردم چشامو ريز کردم و با شک گفتم يعني تنها فرار کردي؟ -آره -پس چرا اون روز خواستي خودکشي کني؟قصدت خودکشي بود ديگه؟ -نميدونم مي خواستم خلاص شم...دوستم کمکم کرد فرار کنم....بعدش پشيمون شدم...اما ميدونستم بعد از دو روز فرار از خونه

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:33
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 6 RE
قسمت ششم
======================-چرا سعي داري يه جوري منو بپيچوني؟ با خنده گفت حتما پيچي که مي پيچونمت....بلند شو برو برادر من...بلند شو برو عزيز من ...وقتمو گرفتي بي خودي ...من قرار دارم... بعد خنده اشو خورد و جدي شد... -بهتره زياد به اين قضيه فکر نکني...چرا اينقدر سخت مي گيري...بده زن دار شدي مگه؟...نه تازه خيلي هم خوبه خوشبحالت کاش يکي پيدا مي شد واسه من آستين بالا بزنه مي شناختمش اگه نمي خواست بگه پس نميگفت...الانم تابلو بود نمي خواد چيزي بگه...پس خودم بايد يه جور ديگه مي فهميدم.... از فکر ديروز اومد بيرون....داشتم سمت خونه حرکت مي کردم که گوشيم زنگ خورد...ماشين رو گوشه خيابون پارک کردم... شماره علي بود... -الو -سلام خوبي صداش شاد بود -چيه چه خبره از پشت تلفن هم مشخصه زيادي خوشي؟ -دختره زنگ زد... يکم مغزمو جستجو کردم تا بفهمم منظورش کيه ...اما چيزي يادم نيومد که خودش گفت:بابا شيدا رو ميگم همون روز... يادم اومد کي رو مي گفت براي همين حرفشو قطع کردم -زنگ زدي اينو بگي؟ با سرخوشي که تو صداش بود گفت شرط که يادت نرفته با خونسردي گفتم:اتفاقا يادم نيست...چون يادمه اون روز بهت گفتم اهل شرط بندي نيستم -باشه توهم....چقدر خسيسي...فوقش يه ناهار ازت مي گرفتم ديگه -مگه مانتو قرمزه بهت زنگ زد؟ -نه همون دختره دوستش زنگ زد...راستي حدسمون درست بود دوستشه... -خب دوستش زنگ زده چه ربطي به اون داره؟ و اون با صدايي حرصي ...مثل يه معلم که داشت يه مسئله ساده رو به دانش آموز خنگش ياد مي داد ...شروع کردن به توضيح دادن -خب اولش با اينم...تا ببينم اون کيه؟چکاره اس؟اصل و نسبش چيه ...و کم کم بفهمم چطوري مي تونم اونم عاشق خودم کنم با اين حرفش پقي زدم زير خنده -مرگ چرا مي خندي؟ با همون خنده گفتم مگه تا حالا کسي هم عاشقت شده که اينم عاشقت شده...؟ -باشه آقا هيراد ...مسخره کن...اما من از همين الان دارم روزي رو مي بينم که اون دختره با عشق مياد خواستگاريم... از تصور اين موضوع خنده ام شديدتر شد. و صداي حرصي علي از پشت تلفن بلند شد ...مرگ کوفت...چته...زيادي خوش خنده شدي امروز...خبرييه؟ با اين حرفش سکوت کردم.... که اينبار صداش با شيطنت بلند شد... -حالا نمي خواد سرخ و سفيد شي...مبارکه دارم عمو ميشم نه؟ و صدايي قهقه اش بلند شد... منم براي اينکه حرصشو دربيارم با خونسردي گفتم -تو به درد کلفتي بچه هامم نمي خوري چه برسه عمو بودنشون... -خيلي کثافتي....راستي اين دختره وکيله؟ -کي شيدا؟ -نه همون دختره....بذار يکم بگذره طوري که شيدا شک نکنه از اسم و فاميل گرفته تا آدرس خونه اشو ميارم خدمتت که ببيني حاجيت بي خودي حاجي نشده -برو بابا تو هم دلت خوشه ....برو آدم بشو ...بچسب به شرکت تا ورشکست نشده خنديد و گفت :الان که دارم فکر مي کنم مي بينم به يه مشاور حقوقي واسه شرکت احتياج دارم...چطوري اينجوري برم جلو؟ -من که هر چي بگم تو بازم کار خودتو مي کني...ميگم آدم شو ...اما تو آدم بشو نيستي....کاري نداري...گشنه امه داشتم ميرفتم خونه -نه قربونت داداش...امري نيست -خفه...باي
بعد از شام توي سالن جلوي تي وي نشستم که بهار با دو ليوان چاي اومد کنارم نشست،ليوان چاي رو بدستم داد و به سريالي که داشت پخش مي شد خيره شد.
همونطور که به سريالي که حتي نميدونستم موضوعش چيه خيره بودم ،بهار رو مخاطب خودم قرار دادم.
-بعد از خوردن چاي آماده شو بريم بيرون يکم قدم بزنيم.
-قدم بزنيم؟!!
با سنگيني نگاه متعجبش به طرفش برگشتم
-چيز عجيبيه؟
سعي کرد حالت تعجب نگاهش رو بدزده
-نه...فقط...باشه پس من ميرم آماده ميشم.
و ليوان چاي دست نخورده اش رو روي ميز گذاشت و رفت سمت اتاق.
-چادر هم لازم نيست بزني
جوابي نيومد...من به اين اعتقاد داشتم که کاملترين نوع حجاب استفاده از چادره اما اين رو قبول نداشتم که حجاب فقط چادره و هيچ وقت به اين فکر نکرده بودم که همسرم حتما بايد چادري باشه،و از حرفاي بهار هم فهميده بودم که چادر چون بهش تحميل شده بود بهش علاقه اي نداشت،پس بهتر بود که چادر نزنه.
چاييم رو که خوردم ،ليوان خودم و ليوان دست نخورده اش رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه ...ليوانا رو آب کشيدم و گذاشتم سرجاشون بعد هم حرکت کردم سمت اتاق.
وارد اتاق که شدم ...بهار جلوي آيينه داشت به چشماش ريمل ميزد،چشام به سمت لباش کشيده شد...نه بد نبود رنگ رژ لبش زياد توي چشم نبود....شالش سورمه اي بود و صورت سفيدش رو قاب گرفته بود...حرکت کردم سمت کمد لباسا....
تي شرت مشکي و شلوار جينم رو برداشتم و بدون توجه به حضور بهار شروع به تعويض لباسم کردم...سرم رو بلند کردم ببينم در چه حاله ديدم سرشو انداخته پايين و داره با رژگونه اش ور ميره.
با خودم گفتم من آخرش نفهميدم اين دختر کيه؟جنسش چيه؟...فقط اميدوار بودم تصميمي که گرفته بودم درست باشه.
***********
توي پياده رو کنار هم قدم ميزديم....هردومون سکوت کرده بوديم....سکوتمون پر از حرف بود،پر از حرفايي که قرار بود گفته يا ناگفته بمونن.
با صدايي ضربه هاي آرومي سرم رو بلند کردم و جلو پام رو نگاه کردم....بهار بود که داشت به قوطي کنسروي که جلوش بود ضربه ميزد و اون رو هم توي پياده رويمون شريک کرده بود.
شايد بهتر از سکوت محض بود ،خيابون خلوت بود به ساعت مچيم نگاه کردم ساعت يازده و نيم شب....
بالاخره تصميم گرفتم سکوت رو من بشکنم
-مي خوام باهم زندگي کنيم
ايستاد...ديگه صداي قوطي کنسرو رو نشنيدم...من هم روبروش ايستادم.
قفل زبونش باز شد
-يعني چي؟!
آروم آروم شروع به حرکت کردم....اون هم به ناچار به دنبالم حرکت کرد....اينبار فقط ما دو نفر بوديم ....
-يعني اينکه درسته که ما بدجوري وارد زندگي هم شديم،اما الان که فکر مي کنم مي بينم اگه بابام مجبور به ازدواجم مي کرد مطمئنم باهات ازدواج مي کردم...
ايستادم...اون هم منتظر به لبهام خيره شد تا ادامه بدم و من ادامه دادم
-مطمئنم ما دو نفر مي تونستيم هم رو خوشبخت کنيم ،الانم مي خوام به خودمون يه فرصت بدم،شايد تونستيم همديگر رو خوشبخت کنيم،چطوره؟
براي يک لحظه برق شادي رو توي چشماش ديدم...اما فقط يک لحظه باز چشماش سرد شدن
به اين فکر نمي کردم که آيا واقعا حرفام از روي واقعيته يا نه؟يه اين فکر نمي کردم که واقعا مي تونيم با هم خوشبخت شيم يا نه؟فقط و فقط به اين فکر مي کردم که من مي تونم زندگي کنم.
-خب چرا ساکتي؟
-مطمئني؟
سرمو تکون دادم و گفتم آره
اينبار اون بود که شروع به حرکت کرد ...يعد از چند ثانیه مکث من هم حرکت کردم.
کنارش که رسيدم انگشتاي دستش رو بين انگشتاي دستم قفل کردم.....حس کردم با تعجب برگشت نگاهم کرد اما من بدون عکس العملي به راهم ادامه دادم،شايد علي راست مي گفت ...شايد واقعا مي شد باهاش زندگي کرد.
من هيچ وقت دنبال يه زن رويايي نبودم....فقط هميشه منتظر بودم ساحل برگرده...الان که نيست و من هم بايد زندگي کنم.
توي ذهنم هزاران سوال و هزاران چرا بود اما ترجيح دادم امشب هيچي نگم،ترجيح دادم امشب واقعا زندگي کنم و بذارم حس کنه که يکي هست که باهاش شريکه....شريک يک زندگي.
سکوتش اذيتم مي کردم....عجيب بود چرا نمي خواست چيزي بگه،دستش رو آروم فشار دادم و مسير خونه رو درپيش گرفتيم.
-هيراد؟
از گوشه چشمم نگاش کردم،تو دلم گفتم داري چکار مي کني؟فکر مي کني چکار م يتوني بکني؟اصلا خودتم مي فهمي داري چه غلطي مي کني؟اين پيشنهادت يعني چي؟
منتظر بود جواب بدم
آسانسور که ايستاد...دست توي جيبم کردم و کليد خونه رو درآوردم...نگاش کردم و گفتم چي مي خواي بگي؟
به داخل خونه اشاره کرد و گفت بريم تو باهام حرف ؟
بدون اينکه تعارف کنم رفتم تو و اون هم پشت سرم وارد شد...در رو بست و بهش تکيه داد.
سمت سالن حرکت کردم...روبروي در ورودي روي يه مبل نشستم و به اون که هنوز به در تکيه داده بود خيره شدم.
غم نگاهش سنگين بود....اونقدر سنگين که نمي تونستم درکش کنم.
با بغض گفت کاش مي شد....
و بدو به سمت اتاق مشترکمون دويد.
دوستش نداشتم...اما مي شد داشته باشم....اما خودمم ميدونستم که فقط مي خواستم کاري کنم که اون اعتراف کنه و من تبرئه شم....از خودم بدم اومد...مي خواستم محبت قلابي کنم تا خودم از بند تهمت رها شم.
دوباره ياد چشماش افتادم....حس کردم يه رنج ...يه درد توشون بود....يه چيزي که نمي تونستم به همين راحتي درکش کنم...
در اتاق رو که باز کردم ....حالم يه جوري شد....دلم لرزيد...اما با خودم گفتم شايد همه ي اين کارا فيلمشه...اما فيلم واسه چي؟
خودشو روي تخت انداخته بود و صورتش رو توي بالشت فرو برده بود....داشت زار ميزد و به بالش مشت مي کوبيد....تمام تنش مي لرزيد....
به تخت نزديک شدم....کنارش نشستم....حضورمو حس کرد...سرش رو بلند کرد...با خودم گفت اين همه گريه چرا؟
يه حسرت ته دلش بود....دست دراز کردمو کشيدمش توي بغلم....سرش و روي شونه ام تکيه داد....
-راست گفتي مي خواي باهام زندگي کني؟قول ميدي ولم نکني؟
مي خواستم جوابشو بدم که دوباره شروع کرد
-نه ميدونم دروغه...تو همه نميموني....تو هم ميري....تو هم ولم مي کني...
نفسهاي داغش داشت حالمو عوض مي کرد....نرمي بدنش که حتي از روي لباس هم حسش مي کردم....
صورتشو با دستام قاب گرفتم....با سرانگشتام اشک چشماشو گرفتم....بهم زل زده بود....نگاهش کردم....
به خودم گفتم اين کارم فقط براي اروم کردنش همين....و لبهاشو با لبهام قفل کردم....آروم آروم شروع کردم به بوسيدنش....شوکه بود ...اين رو از بي حرکتيش مي شد فهميد...هيچکاري نمي کرد....
شايد يک دقيقه طول کشيد که به خودم اومد...ازش جداش شدم...اگه براي آروم کردنشه پس کافي بود...
********************************
*******************************
با صداي صلوات چشام رو باز کردم.....طناب دار از دور گردنم برداشته شد....از روي چهارپايه پايين اومدم....توي شوک بودم...نميدونستم چي شده....فقط صداي صلوات با گريه هاي دو زن قاطي شده بود....دوزني که به روي زمين خم شده بود و ضجه ميزدن....و مردي با موهاي سفيد که مردانه اشک ميريخت.....و نگاهم به همان نگاه گريوني افتاد که به رسم تشکر بهش لبخند زده بودم....نزديکم که رسيد آروم گفت کارتو رود مي کنم که هر چي زودتر برگردي خونه....بالاخره رضايت دادن.
و من بارها با خودم زمزمه کردم رضايت دادن....رضايت دادن.
سرم رو به شيشه ماشين چسبوندم و به بيرون خيره شدم....انگار که سالها بود توي حبس بودم...الان که از طناب دار فاصله مي گرفتم تازه دارم حس ترس از مرگ رو درک مي کنم و من چه ساده فکر مي کردم مشتاق رسيدن به آزاديم.
دوباره افکارم به سمت گذشته اي کشيده شد که من رو به اينجا رسونده بودن....نفس عميقي کشيدم و باز اتفاقات اون شب يادم اومد
*********************
**********************
بلند شدم...خواستم حرکت کنم که دستش دور مچ دستم قفل شد...
-من دختر نيستم
اونقدر سريع به سمتش برگشتم که با ترس دستم رو ول کرد و ازم فاصله گرفت....به چيزي که شک شنيده بودم شک کردم....داغ شدم ...اما اميدوار بودم چيزي که شنيده بودم غلط باشه.
سعي کردم مسخرترين سوال ممکن رو بپرسم
-يعني پسري؟
با ترس داشت به صورت عصباني و سرخ شده از خشمم نگاه مي کرد
با فرياد گفتم چرا خفه خون گرفتي ؟
-منظورم...يعني...
فهميدم...منظورشو فهميدم...با عصبانيتي که تمام وجودمو پر کرده بود دستمک رو بالا آوردمو محکم به صورتش کوبيدم...اونقدر ضربه محکم بود که سرش به ديوار خورد
حتي صداي آخش رو هم نشنيدم...
ديگه برام مهم نبود که همسايه ها بفهمن داريم دعوا م يکنيم...برام مهم نبود که صدام کنترل کنم...فقط اينکه فهميدم چه کلاه گشادي سرم رفته برام مهم بوده...اينکه فهميدم من شده بودم يه ماله براي ماله کشي روي غلطاي دو نفر ديگه ...
با تموم وجودم گفتم پس ربط پيمان به قضيه اينه هان؟من بايد مي شدم يه پرده براي پوشوندن کثافتکاريتون؟هان
هيچ نمي گفت فقط با ترس توي خودش جمع شده بود و نگاهم مي کرد
-چرا ساکت شدي هان؟
به سمتش حمله کردم و دستام رو دور گلوش حلقه کردم...محکم فشار دادم...چشاش گشاد شده بودن...سفيدي چشماش بيشتر شده بود...دهنش رو باز کرده بود و سعي داشت نفس بکشه...صئرتش قرمز شده بود...داشت دست و پا ميزد که ولش کنم...دوست داشتم بکشمش...اما نه الان بايد بگه با کي بوده...ولش کردم
شروع به سرفه کرد...دستش به گلوش بود...داشت عق ميزد..دستش هنوز روي گلوش بود...برام مهم نبود...اينبار ديگه دلم نسوخت....اينبار نفرتم بيشتر از هميشه شد...و باز داد زدم
-با پيمان بودي؟بغل چند نفر خوابيدي هان؟
رفتم سمت ميز آرايش و همه ي وسايل آرايشي که روش چيده بود رو با يه حرکت پرت کردم روي زمين...
دوباره به طرفش برگشتم....تحقير شده بودم...احمق فرض شده بودم و من چه احمقانه همه چيز رو گردن گرفته بودم و قبول کرده بودم...فکر مي کردم يه قضيه ساده اس...
-نکنه شکمت هم پر کردن؟با تمسخر گفتم بگو اگه قراره بابا بشم هان؟ه ر ز ه برادرات حق داشتن محدودت کنن
صداش آروم بلند شد
-تو رو خدا نگو...
-خفه شو اسم خدا رو روي زبون کثيفت نيار...نگم...چرا نگم...اصلا برم به کي بگم...بگم که يه تفاله رو انداختن بهم...بگم که يه دستمال استفاده شده بهم دادن هان؟
و باز صداي آرومش بلند شد که تو رو خدا نگو منو بيشتر از اين نشکن
شيشه عطر رو که روي زمين افتاده بود و هنوز نشکسته بود رو بلند کردم و پرت کردم طرفش که خورد به ديوار کنارش و افتاد رو تخت
-نگم ....مگه تو منو نشکستي؟خوردم کردي...من هيچ وقت دهني کشي رو استفاده نکردم اونوقت حالا يه دهني دادن بهم....با دستم محکم به آينه کوبيدم...آينه شکت...دستم خوني شد...اما مهم نبود هنوز آتيش خشمم خاموش نشده بود...
-چرا لال شدي چرا نميگي با کي بودي؟نکنه اونقدر زياد بودن که يادت رفته هان؟
داشت زار ميزد...ديگه معصوميت نگاهش خامم نکرد...از خودم بدم اومد که فکر کرده بودم اگه فقط همه چيز يه قضيه ساده اس شايد بتونم باهاش زندگي کنم....
-پيمان بود نه؟يا چند تا ديگه هم غير پيمانم بودن؟اصلا شايد واسه همينم پيمان نخواستت ولت کرد نه؟
به سمتش هجوم بردم که از تخت پايين پريد و دويد سمت در...
اما قبل از اينکه به در برسه دستشو محکم کشيدم که تعادلش و از دست داد و افتاد...
روي شکمش نشستم که نفسش گرفت...سيلي ديگه اي بهش زدمو گفت حرف بزن و گرنه مي شکمت
-تو رو خدا بلند شو...سنگيني...
با تمسخر توي چشاش زل زدم و گفتم سنگينم...اونوقت که زير دوست پسرات مي خوابيدي اونا سبک بودن...تشک چند نفر شدي هان....با چند تا کثافتکاري کردي و سيلي ديگه اي نثارش کردم...بلند شدم ...بلندش کردم و کوبيدمش به ديوار...
-امشب اگه همه چيزو نگي مي کشمت...به خدا قسم مي کشمت
دستاشو جلو گذاشت که بهش نزديک نشم و گفت باشه بذار توضيح بدم
روبروش ايستادم
-مي شنوم....اما به ولاي علي اگه اينبار فقط و فقط يه کلمه از حرفات کم باشه يا دروغ زنده نميذارمت
روي زمين سر خورد....پاهاشو توي خودش جمع کرد...
صندلي که کنار ميز بود رو برداشتم و مثل بازپرسها روبروش روي صندلي نشستم
-بنال ببينم چي داري بگي دهني شده ديگران
-ميدونستم تو هم باور نمي کني
خواستم دوباره بلند شم که با ترس گفت تو رو خدا بسه ديگه
نشستم سر جام و گفتم پس مثل بچه آدم بنال ببينم چي داري بگي
انگشتمو به نشونه تهديد جلوش تکون دادم و گفتم فقط اينبار دروغ رو فراموش کن که يه کلمه دروغ اگه بشنوم خودتو مرده فرض کن
-ده سالم بود که اون سال مامان و بابام اسمشون برام حج تمتع دراومد....قرار بود من برم پيش خاله ام...مهدي هم که باهام دوقلو بود اونم با من رفت اونجا...اما محمد و علي موندن خونه خودمون....
با بغض نگاهم کرد...اشکاش سرازير شده بودن...اما من دلم رحم نيومد که هيچ با عصبانيت بهش زل زدم و منتظر شدم ادامه بده...
-خب ؟
با هق هق ادامه داد
-سهيل پسرخاله ام شونزده سالش بود....خيلي قلدر بود و همه از دستش عاصي بودن....يه هفته اي از رفتن مامان و بابام مي گذشت که وقتي از مدرسه برگشتم ديدم خاله نيست،مهدي هم هنوز از مدرسه برنگشته بود...سهيل که تنها بچه خاله ام بود تنها تو خونه بود...رفتم سمت اتاقي که خاله به من و مهدي اختصاص داده بود...روپوش مدرسه ام رو با يه بلوز و شلوارعوض کردم و روسری هم که از نه سالگی شروع کردم به زدن رو هم به سر زدم ورفتم تو حياط کنار سهيل که روي تخت گوشه حياط نشسته بود نشستم
-خاله کو؟
کتابش رو که دستش بود از جلوي صورتش کنار زد و نگاهي بهم کرد و گفت نيستش...رفت خونه مامان بزرگ که بيارتش اينجا
يه جوري نگاهم مي کرد که ناخودآگاه بدون اينکه بفهمم چرا ازش ترسيدم
و باز زار زد...
-اما الان ميدونم چرا...چون اون کثافت اون روز به زور منو کشوند توي زير زمين و بهم تجاوز کرد....مي فهمي به يه دختر ده ساله تجاوز کرد
داد ميزد...اشک ميريخت...و من با بهت بهش خيره شده بودم....اگه حرفاش درست باشن....خداي من...اما هيچ نگفتم بايد مي شنيدم...بايد مي فهميدم حقيقت چيه...شايد دروغ مي گفت
-هر چي داد زدم ولم کن...ولم نکرد...بهش گفتم من از زيرزمين مي ترسم اما اون خنديد و بهم گفت من نميذارم بترسي....مثل يه حيوون شده بود...وقتي که کارش تموم شد...چشمه اشک من هم خشک شده بود...بدنم درد مي کرد...حالتم چندش آور شده بود...با ترس و پشيموني نگاهم مي کرد
**********
بهم گفت اگه به کسي چيزي بگي مي کشمت....گفت حتي اگه من نکشمت بابات مي کشتت...گفت اگه بهشون نگي منم ديگه هيچ وقت اذيتت نمي کنم...گفت قول ميدم ديگه هيچ وقت اينکار رو باهات نکنم... و من فقط از درد به خودم پيچيدم و گريه کردم...من و برد تو اتاق لباسام رو عوض کرد و رفت ...لباسامو هم اصلا نميدونم کجا برد که هيچ وقت نديدمشون...
مهدي با خاله و مامان بزرگ اومد....اما من از اتاق بيرون نرفتم...شب مامان بزرگ اومد کنارم...هنوز هم داشتم گريه مي کردم اما مي ترسيدم به کسي چيزي بگم
اما وقتي مامان بزرگ اومد کنارم ،فهميد چيزي شده هر چي پرسيد چي شده ؟چيزي نگفتم...گفت دلت واسه مامان بابات تنگ شده؟چيزي نگفتم...گفت کسي اذيتت کرده؟وقتي اينو گفت نگاش کردم....گريه ام شديدتر شد...گفتم همه چيز رو بهش گفتم....اما حرفام هنوز تموم نشده بود که مامان بزرگ دستش رو روي قلبش گذاشت و اسم خاله رو صدا کرد...
نگاش کردم گريه اش شديدتر شد....نگاهم کرد و گفت شاهد بي گناهي من همون شب سکته کرد و تنهام گذاشت و رفت....من هم سعي کردم فراموش کنم....همين که ديگه سهيل رو نمي ديدم و نزديکم نمي شد براي اينکه سعي کنم فراموش کنم بد نبود.
سهيل 18 سالش که شد رفت...رفت خارج از کشور که درس بخونه و ديگه برنگشت...منم ديگه سعي داشتم فراموش کنم که چي شده...هيچ وقت فکر نمي کردم اون اتفاق روي آينده ام تاپير بذاره ...چون مامانم هميشه يه پرده بين من و خودش گذاشته بود و هيچ وقت در مورد اين مسائل باهام حرف نميزد...تا اينکه رفتم دانشگاه و فهيمدم قضيه چيه...فهميدم هايمن چيه و پرده بکارت يعني چي؟و فهميدم من بعد از اون اتفاق مثل بقيه دخترا نيستم....فهميدم که من باهاشون فرق دارم...اما باز هم جرات اينکه به کسي رو بگم رو نداشتم...
مي دونستم اگه خونواده ام مي فهميدن بدون اينکه بگن کي اين بلا رو سرت آورد ميگن حتما مشکل از خودت بوده و حکم مرگم رو صادر مي کردن...هم از مرگ مي ترسيدم و هم دوست داشتم خلاص شم....
دوباره بهم خيره شد و گفت حتي چندبار به اين فکر کردم که با يه عمل خودمو راحت کنم ...اما دوست نداشتم کسي که قراره باهام زندگي کنه رو گول بزنم...براي همين روي هر کدوم از خواستگارا يه عيب و ايرادي ميذاشتم...در حين اينکه من به يه نفر احتياج داشتم اما مي ترسيدم...مي ترسيدم که همه چيز لو بره...مي ترسيدم قضيه اي لو بره که من توش هيچ گناهي نداشتم.ميدونستم هيچکي باور نمي کنه و همه فکر مي کنن که من دارم دروغ ميگم.حتما مي گفتن چون سهيل اينجا نيست که از خودش دفاع کنه داري مي اندازي گردنش...
سکوت کرد و من با بهت به اين حرفايي که شنيده بودم فکر ميکردم...اگه حرفاش واقعيت داشته باشه....آدم چقدر مي تونه حيوون باشه که تونسته اينکار رو بکنه....اما باز ياد پيمان افتادم
با خشم گفتم پس پيمان کجاي کاره؟
-هيچ جا
موهامو چنگ زدمو گفتم درست حرف بزن....يعني پيمان اين قضيه رو ميدونه؟
-نه
داشت تلگرافي حرف ميزد و اين عصبانيتم و بيشتر کرد...
-درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟يعني چي؟پس اون از چي خبر داره
سرشو گذاشت روي پاهاش و دوباره شروع به گريه کرد
-اينقدر واسه من زار نزن...حرف بزن بفهمم چه خبره...فکر نکن مي توني با اين حرفا گولم بزني...اصلا من باور کردم پس پيمان توي اين قضيه چکاره اس؟دوست پسرته؟
نميدونم چرا من هي اين سوال رو مي پرسيدم
-نه ...فقط ...فقط
-فقط چي؟
-بلند شدم ...بالا سرش ايستادم
-راستشو بگو....فقط چي؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد بعد از چند ثانيه سرشو انداخت پايين و گفت :تو باور مي کني حرفامو مگه نه؟تو رو خدا تو يکي باور کن،باور کن من هر چي بهت گفتم راست بوده.
روبروش نشستم ...دوباره بهم خيره شد و با هق هق گفت:باور کن من اون روز هر چي تلاش کردم نتونستم کاري کنم،اون قوي تر از من بود
به آينه شکسته خيره شد و گفت هميشه مردا از من قوي تر بودن...هميشه من دربرابرشون شکست خوردم
دوباره بهم خيره شد و گفت باور کردي حرفامو؟تو رو خدا بگو ؟من هيچکاري نکردم...
به چشماش خيره شدم،ته دلم مي گفت اين چشمايي که الان بهت خيره شدن دارن راست ميگن،باورش کن...اما مگه باور کردن به همين سادگيه؟
-مدرکي داري ثابت کني که پسرخاله ات توي ده سالگي بهت تجاوز کرده؟
-خدا....اون ميدونه که من دارم راست ميگم....سنگ قبر مادربزرگي که همون شب که فهميد مرد
-مرگ مادربزرگت به هر دليلي مي تونه باشه،نگفتي پيمان کجاي کاره؟
اواخر تابستون امسال رفته بودم يه سري وسايل که لازم داشتم بخرم....داشتم برمي گشتم سمت خونه که يه نفر خواست کيفمو بزنه که يه پسر جووني به دادم رسيد...ازش تشکر کردم و خواستم سمت خونه حرکت کنم که خواست بهم شماره بده....منم عصباني شدم و بدون هيچ حرفي حرکت کردم سمت خونه....حس مي کردم کسي داره تعقيبم مي کنه اما توجهي نکردم.
تا اينکه يه هفته بعد که باز بيرون بودم يهو سر راهم سبز شد...دو خيابون با خونه فاصله داشتيم اما باز ترسيدم که نکنه کسي من و ببينه که اين کنارم داره راه ميره و سعي داره بهم شماره بده براي همين شماره رو از دستش گرفتم تا شرش کم شه .
اونم با خنده رفت سمت 206 نوک مدادي سوار شد
يهو ذهنم فعال شد ....206 نوک مدادي....يعني پيمان ...
اما اون بدون توجه به من ادامه داد...
-يه مدت گذشت ديگه جلو راهم سبز نشد...منم خيالم راحت شد که ديگه مزاحمم نميشه،شماره اش هنوز توي کيفم بود،نميدونم چرا ننداختمش شايد فقط يه حس کنجکاوي يا اينکه حالاچه اشکالي داره بذار شمارش رو داشته باشم باعث شد شماره اش توي کيفم بمونه.
بلند شد که گفتم کجا؟
-گلوم مي سوزه ميرم آب بخورم
آرومتر شده بودم ...شايد چون فهميده بودم موضوع ممکن اون چيزي نباشه که من فکر مي کردم براي همين قبل از اون به طرف در رفتم و بدون ايکه نگاهش کنم گفتم تو بشين من الان برات ميارم.
ليوان آب رو که به طرفش گرفتم ،لبخند تلخي زد و گفت کاش زودتر از اينا وارد زندگيم شده بودي کاش منم يه دختر بودم که تو بهم نمي گفتي دهني؟
دلم از اين حرفش لرزيد...من چقدر بد بودم...اگه واقعا همچين بلايي سرش اومده بود،من با اين حرفام خيلي خوردش کردم...خواستم بگم دست خودم نبود عصباني بودم اما نتونستم چيزي بگم فقط سرم و انداختم پايين و منتظر شدم که ادامه بده
اما اون مثل اينکه ول کن اين موضوع نبود چون باز گفت من واقعا دهني شدم؟يعني اگه به يه دختر تجاوز بشه ديگه حق زندگي نداره؟چرا پسرا هر کاري با ميلشون مي کنن ،اما يه دختر وقتي به اجبار يه همچين بلايي سرش مياد ميشه دهني و دست خورده ؟چرا کسي به پسرا نمي گه دستمال استفاده شده يا دهني؟يعني پسرا هيچ وقت دست خورده نميشن؟آره نميشن...اونا پسرن...و پوزخندي تلخ زد و به پنجره اتاق خيره شد...پنجره اي که داشت روشنايي مهتاب رو به داخل اتاق عرضه مي کرد.
سعي کردم کمي از سنگيني حرفايي که بهش زدم رو کم کنم براي همين با لحني نادم گفتم:خب وقتي به يه دختر تجاوز ميشه فرق داره....اسمش روشه تجاوز يعني به ميل و اراده اش نبوده...يعني کسي بدون اجازه اش وارد حريمش شده بهش زل زدم و ادامه دادم در ضمن تقاص اين کار رو پسرخاله ات بايد بده نه تو.
-خيلي بده وقتي که داري کم کم به يه مرد اطمينان مي کني و داري تلاش مي کني گذشته ات رو فراموش مي کني و مي خواي باور کني که مرد خوب هم هست يکي مياد و همه باوراتو مي شکنه
بلند شد سمت تخت رفت...چشمه اشکش خشک شده بود ...روي تخت دراز کشيد ...خسته بود...درکش مي کردم حق داشت ...بخشي از گذشته تلخش رو مرور کرده بود...
پتو رو روي خودش کشيد...
-ميشه فردا بقيه اشو برات بگم الان خيلي خسته ام...
چشام رو روي هم گذاشتم و گفتم باشه...
بلند شدم تا سرجام مثل هميشه روي تخت بخوابم که گفت:ميشه امشب اينجا نخوابي؟
سرمو تکون دادم ...بالشتمو برداشتم و سمت سالن حرکت کردم.
صبح با صداي زنگ تلفن بيدار شدم...کش و قوسي به بدنم داد و همونطور که داشتم گردنم رو ماساژ ميدادم گوشي تلفن رو برداشتم. -بله بفرماييد -الو هيراد مادر تويي؟ -سلام عزيز خوبي؟ -سلام پسرم خوبي؟بهار خوبه؟ -آره مامان اونم خوبه -زنگ زدم بگم بلند شين برا ناهار بيايين اينجا دور هم باشم -عزيز امروز هم من کار دارم هم بهار يه ذره ناخوشه ... عزيز نگران به ميونه حرف اومد و گفت:چيزيش شده؟ -نه چيزيش نيست فقط ديشب بيرون بوديم فکر کنم از غذاي بيرون مسموم شده چقدر دروغگوي خوبي شده بودم سرم رو که بلند کردم بهار رو ديدم که به اپن تکيه داده و بهم خيره شده -مطمئني چيزيش نيست؟برديش دکتر؟ -آره مامان بردمش دکتر چيزيش نيست -باشه پس هر وقت بهتر شده دستشو بگير بياين اينجا که من نگرانم،اگه هم پيمان کاري نداشت حتما امروز بهتون سر ميزنم -لازم نيست زحمت بکشين مامان جان خودم شايد شب بيام اونجا بهارم با خودم ميارم -باشه مادر پس مواظبش باش -چشم -خداحافظ -خداحافظ نفسمو فوت کردم بيرون و رفتم سمت دستشويي...نماز امروز هم که قضا شد. -صبح بخير جواب صبح بخيرشو دادمو وارد اتاق شدم..اونم رفت داخل آشپزخونه لباسامو عوض کردم کيف و کتم رو برداشتم و حرکت کردم سمت آشپزخونه ليوان چاي رو جلو گذاشت و روبروم نشست کره و مربا رو به نون ماليدم و نون رو به سمت دهنم بردم که -ميشه بري دادخواست طلاق بدي؟ لقمه به دهنم نرسيده روي ميز افتاد با تعجب گفتم چرا؟ سعي کرد لبخندي بزنه و نگاه تلخش رو پنهون کنه ...نگاهي که داشت مي گفت يعني فراموش کردي ديشب چيا به من گفتي،يعني فراموش کردي من دست خورده ام؟ -چون من انتخابت نبودم ،دوست دارم همونطور که خودم وارد زندگيت شدم با اراده خودم هم بيرون برم اين حرفش يه خورده شوکم کرده بود...چون من از ديشب تا حالا به همه چيز فکر کردم اما يک درصد هم فکرم هنوز سمت طلاق نرفته بود دوباره خودش ادامه داد:ديشب خيلي به اين موضوع فکر کردم،ديگه برام مهم نيست قراره چه بلايي سرم بياد ليوان چايش رو بدون اينکه شيرين کنه به لب برد و ادامه داد:مهم نيست که بميرم يا زنده بمونم....مي خوام واسه يه بارم که شده خودم تصميم بگيرم ،نمي خوام تاوان اشتباهم رو يکي ديگه بده بهم زل زد -نمي خوام تو هم مثل من بشي....من شايد حقم باشه که تاوان يکي ديگه رو پس بدم ...اما تو حقت نيست پس برو دادخواست بده و خلاص ....خواهش مي کنم -اما من ... راستش خودمم دوست داشتم از زندگيم بره اما نميدونم چرا الان دوست نداشتم اينجوري از زندگيم بره -تو چي؟تو حق داري يه زني داشته باشي که وقتي مياد خونه ات دختر باشه...حق داري دهني نباشه محکم روي ميز کوبيدم و گفتم بس کن،من يه چيزي گفتم قرار نيست هي بکوبيش به سرم،هر کي جاي من بود اون حرفا رو ميزد درسته که حق داشت....درسته که حرفام بد بودن اما نبايد اينقدر اون حرفا رو تکرار مي کرد...چون با تکرارشون عذاب وجدانمو بيشتر مي کرد. نگاهش رفت سمت رد خونی که روی پشت دستم بود...زخمی که دیشب وقتی آینه رو شکستم رو دستم افتاد....اما عمیق نبود و زخمش زیاد مشخص نبود اما مثل اینکه از بس مشتم رو فشار دادم باز زخم سرباز کرده بود.... -دستت خونی شد
************* نگاهش رفت سمت رد خوني که روي پشت دستم بود...زخمي که ديشب وقتي آينه رو شکستم رو دستم افتاد....اما عميق نبود و زخمش زياد مشخص نبود اما مثل اينکه از بس مشتم رو فشار دادم باز زخم سرباز کرده بود....
-دستت خوني شد
به دستمي نگاهي کردم
-تو که دلت بايد خنک شه
سرشو با تاسف تکون داد و بلند شد رفت
دستمالي از جيبم درآوردم و گذاشتم روي دستم ...که چسب زخمي جلوم گرفته شد
بهار بود که کنارم ايستاده بود و چسبي رو جلوم گرفته بود...
نگاهش کردم ...دستمو جلو بردم....منظورمو فهميد....چسب رو باز کرد و به دستم زد
همونجور که اون داشت چسب رو روي دستم ميزد من به صورتش زل زدم...شايد زيبايي افسانه اي نداشت اما مي شد گفت جذابيتهايي رو داره که باعث ميشه من با نگاه کردن بهش داغ بشم.چشام رو بستم ...بلند شد
-چي شد درد داره؟
بدون اينکه نگاش کنم گفتم نه...تصميمت جديه؟
-آره
بهش خيره شدم و گفتم اما من هنوز ربط پيمان رو به اين قضيه نميدونم
-دونستنش فرقي به حالت نمي کنه...فقط خواهش مي کنم هر چي زودتر کاراي طلالق رو پيگيري کنه
-حالا با پيمان در اين مورد حرف ميزنم...شبم ميام دنبالت بريم خونه بابام،عزيز نگرانته،بهش گفتم مسموم شدي...بعدشم بايد باهم حرف بزنيم
-براي ناهار نميايي؟
به صورتش نگاه کردم....هنوز رد دستام روي صورتش مونده بود...پس ضربه هايديشب خيلي محکم بودن...نزديکش شدم که يک قدم به عقب برگشت
شايد حتي ترسش هم طبيعي بود...به کابينتاي پشت سرش خورد و ايستاد
دستم رو بلند کردم و گذاشتم روي رد نگشتام که روي گونه اش بود
چشاش رو بست...به محض اينکه انگشتم به لبش کشيده شد چشاش باز شدن
-بابت ديشب معذرت مي خوام...البته عذرخواهيم به اين معني نيست که همه چيز رو قبول کردم اما...
هنوز حرفم تموم نشده بود که دستم رو پس زد و گفت ميدونستم تو هم باور نمي کني
خواست از کنارم رد شه و بره بيرون که دستش رو گرفتم و برش گردوندم طرف خودم
-بهار براي يه لحظه خودتو جاي من بذار تو بودي به همين سادگي باور مي کردي؟
صورتشو به طرفم برگردوند و گفت تو چرا خودتو براي يه لحظه جاي من نميذاري که ببيني چي مي کشم ،الان باور کني يا نه کني که مهم نيست من که بهت گفتم مي خوام از زندگيت برم بيرون ....تو هم خلاص ميشي از اين دستمال دهني
دستم مشت کردم که کاري نکنم.....مثل اينکه بدجوري دلش از حرفاي ديشبم گرفته بود
-بهار بس کن
روي دهنش کوبيد و گفت باشه غلط کردم که حرفاي ديشبتو يادت آوردم ....غلط کردم که حرف زدم خوبه
نگاش کردم ...لبخند غيرارادي رو لبام نشست...اين دختر مي تونست خيلي دوست داشتني باشه...از نوک پا تا فرق سرش رو برانداز کردم ...هيکلش هم جذاب و تحريک کننده بود...با لخند شيطنت آميزي دستم رو دور کمرش قفل کردم و کشيدمش سمت خودم...
با صداي خفه اي گفت هيراد ولم کن
-نچ نچ
سرمو لاي موهاش بردم و نفس عميقي کشيدم...
مرد بودم....نياز داشتم...زنم بود....چرا که نه....مگه من تحريک نمي شدم ...مگه من نمي تونستم با زنم باشم بوسه آرومي به گردنش زدم که آهي کشيد و گفت هيراد ولم کن
لبهام رو کشيدم سمت چونه اش....بعد هم بوسه اي روي رد انگشتام که روي گونه اش به جا گذاشته بودم...
داغ شده بودم....دلم مي خواست باهاش باشه...اين يک ماه هربار ديدمش و تحريک شده بودم ....به خودم نهيب زدم که اين دختر نمي تونه زن من باشه...اما الان احتياج داشتم باهاش باشم...بايد آروم مي شدم...
گوشه لبش رو که بوسيدم ...دستش رو روي سينه ام گذاشت و هلم داد ....اما من هنوز اون رو توي آغوشم گرفته بودم...سرشو بلند کرد و توي چشمام زل زد....چشاش نم دار شده بودن....
بوسه آرومي به لبش زدم و گفتم چرا بغض کردي؟
صداش آروم بلند شد...سعي مي کرد بغضش نشکنه
-هيراد تو رو خدا نمي تونم
-چرا مگه ما زن و شوهر نيستيم؟منم يه مرد احتياج دارم که باهم باشيم -نمي تونم...
با اينکه تحريک شده بودم که باهاش باشم....اما رهاش کردم و اون دويد سمت اتاق
نفسمو با کلافگي پوف کردم....درسته که عاشقش نبود....و حتي دوستش هم نداشتم اما توي يان لحظه بهش نياز داشتم.....
ليوان آب سرد رو سر کشيدمو به کابينت تکيه دادم.....
وقت ناهار بود اما دوست نداشتم برم خونه ،براي همين ترجيح دادم برم دفتر پيمان و باهاش حرف بزنم....
قبل از اينکه ماشين رو روشن کنم گوشيم رو برداشتم و اسي براي پيمان فرستادم با اين مضمون که من دارم ميام دفترت...
گوشي رو گذاشتم روي صندلي بغلي و ماشين رو روشن کردم هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود که صداي گوشيم بلند شد....
دکمه اتصال رو زدم و گوشيم رو به گوشم نزديک کردم....
-سلام آقا پيمان
-سلام عمو جوون...فقط از اهمين اول بهت بگم اگه دعوا داري من نيستم ،امشب مهموني دعوتم نمي خوام براي چهره ارتيستيم مشکلي پيش بياد
-اگه زر زدنت تموم شدم بذار حرف بزنم
خنديد و گفت نه مثل اينکه هوا آفتابي خب بگو چکار داري
-ناهار سفارش بده تا بيام بعد بهت ميگم
-کارد بخوره تو شکمت اين همه راه رو مياي ناهار بخوري ،مگه تو زن نداري برو بگو زنت بهت ناهار بده
لبخند محوي روي لبم نشست....انگار بدم نيومد که زن دار شدم
-براي من جوجه سفارش بده
پيمان با لحن لوسي جواب داد چشم اعلي حضرت اونوقت اين جوجه چه رنگي باشه...قرمز يا صورتي؟
-اصلا نخواستم...
-باشه تو هم چه زود قهر کرد بعد با خنده اضافه کرد براي زنت هم اينجوري ناز مي کني يا نازت فقط برا منه
-پيمان من دارم رانندگي مي کنم باي
و گوشي رو قطع کردم....
جوجه صورتي منو ياد گذشته انداخت....به زماني که هنوز ساحل نامي هم توي زندگي بود....يادم هفت سالم بود که يه روز ساحل با شادي اومد تو حياط و داد زد هيراد بيا جوجه امو ببين....
و من اون روز باز چه ذوقي کردم که ساحل فقط من رو صدا کرد و پيمان رو ناديده گرفت....و من بدون توجه به دفتر مشقم بلند شدم و دويدم سمت حياط....
پيمان هم از سروصداي ما به حياط اومد و با قيافه اخم کرده به ما نگاه کرد....
من و ساحل کنار جوجه روي زمين نشسته بوديم و تيکه نوني رو براش ريز مي کرديم و جلوش مي ريختيم که پيمان گفت اسمش چيه؟
ساحل هم باشادي گفت صورتي؟
و اون روز پيمان چقدر به ساحل خنديده بود که اين جوجه سبزه چرا اسمش صورتيه؟
و ساحل با بغض نگاهم کرد و گفت هيراد مگه اين صورتي نيست و من نخواستم دلش بشکنه و گفتم آره اين صورتيه
و ساحل خنديد....و من تا چند روز شدم سوژه مسخره بازي پيمان ....هر جا منو مي ديد و رنگ سبزي جلو چشمش ميومد مي گفت هيراد اين صورتيه مگه نه....
اما براي من مهم نبود...مهم اين بود که تنها کسي که حس مي کردم منو براي خودم دوستم داره ناراحت نشه....مگه مهم بود که پيمان مسخره ام کنه....مگه مهمه که مسعود و ليلا بچه هاي زري هم براي اينکه پيمان پسر آقاشونه از من خوششون نميومد....نه مهم نبود....مهم دل کودکانه اي من بود.....
اونقدر درگير افکار و گذشته ام بودم که وقتي به خودم اومد که روبرو ساختمون بود.....ماشين رو پارک کردم و با قدمهايي محکم به سمت آسانسور حرکت کردم.
اينبار قبل از اينکه زنگ واحدش رو بزنم در باز شده....و پيمان رو با خنده جلوم ديدم
ابروي بالا انداختم و گفتم چيه دلت خيلي براي کتک تنگ شده که اينجوري پريدي در رو باز کردي
-سلامتو خوردي؟خوبم ممنون تو چطوري
با دست کنارش زدمو گفتم فرض کن سلام
پيمان به سمت آشپزخونه رفت و گفت بيا ناهارتو کوفت کن که الکي منو تو خرج انداختي.
با ديدن دو پرس کوبيده اخمي کردم و گفتم پيمان مگه تو نميدوني من کوبيده نيمي خورم
نيشخندي زد و گفت جدي؟آخ من يادم رفته بود...
با اخم رفتم سمت ميز منشي و پشتش نشستم که پيمان هم از آشپزخونه بيرون زد و گفت بيا ناهارتو بخور
-تو که ميدوني نمي خورم چرا سفارش دادي؟
با شيطنت گفت فکر کردم اون قضيه رو فراموش کردي آخه
و من نگاهي همراه با اخم بهش کردم که يعني خرخودتي....

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:34
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 7 RE
قسمت هفتم
=========================يادم مياد دو سال پيش يه بار پيمان ولخرجي کرد و گفت ناهارت با من .....دوتاييمون تنها تو خونه بوديم و همه رفته بودن زيارت مشهد حتي يارعلي و زن و بچه هاش هم رفته بودن....منم که فکر نمي کردم پيمان حتي خباثتش رو توي ناهار نشون بده گفتم باشه با تو ....
رفت و مواد کوبيده رو آماده کرد و خودش سيخ گرفت و خودش هم کباب کرد و من تو اتاقم داشتم مطالعه مي کردم....وقت ناهارم مثل يه پسر خوب اومد صدام کرد که بيام ناهار....با اينکه رفتارش زيادي خوب بود اما شک نکردم که مي خواد کاري کنه....رو ميز هم همه چيز بود سالاد ،دوغ ،نوشابه و کوبيده هايي که داشتن بهم چشمک ميزدن....توي بشقاب من چندتا سيخ بهمراه گوجه وفلفل گذاشته بود و توي بشقاب خودش چند تا سيخ ....نون رو هم وسط ميز گذاشته بود...
خلاصه من شروع کردم به خوردن....به نصفه سيخ رسيده بودم که حس کردم يه چيز سفتي زير چنگاله....با دقت که نگاه کردم ديدم اي واي ...يه سوسک رو درسته جا داده بين سيخ کوبيه....سريع دويدم سمت دستشويي و هر چي خورده بودم رو بالا آوردم....وقتي خنده موذيش رو ديدم فهميدم کار خودشه.....براي همين بود که سيخاي منو از خودش سوا کرده بود.....
هر وقت به اون روز فکر مي کنم حالم بد ميشه....از اونموقعه به بعد ديگه نتونستم لب به کوبيده بزنم چون ياد اون روز ميفتم....البته منم کار پيمان رو دو روز بعد تلافي کردم....وقتي با کلي تلاش دوتا مارمولک پيدا کردم....و صبح موقعه بيدار کردنش يکي رو گذاشتمش روي لباش رژه بره....و يکي رو هم آروم انداختم تو لباس زيرش....عادت داشت زيادي راحت باشه موقع خواب....
و بعد هم که اون با اميد اينکه يه حوري داره لباشو نوازش مي کنه از خواب پريد و ديد يه مارمولک چنگ زد به سينه اش که نيفته زمين فهميد اوضاع از چه قراره. و مارمولک دومي که خودش ديد ازکجا پرت شد افتاد زمين...البته باز به نظر من کار من تلافي کار اون نشد....چون اون ککش هم نگزيد و هنوزم داره با اون لبا زندگي مي کنه...فقط منم که ديگه نمي تونم کوبيده بخورم....
با صداش بهش نگاه کردم
-چيه؟
-ميگم بلند شو...برات جوجه سفارش داده بودم فقط خواشتم يکمي بخندم...بلند شو.
-بيار همينجا بخورم.
به سمت آشپزخونه رفت و در همون حال گفت برو بابا تو هم ،خيالات برت داشته بزرگتري....تو فقط سه ماه از من بزرگتري اينو يادت نره...حالا من به احترام اينکه عمومي برات ناهارتو ميارم
و پرس غذا رو جلوم روي ميز گذاشت...و پرسشم تو دستاش گرفت و شروع کردن به خوردن....
-نوشابه کو؟
-زيادي بهت رو دادما مگه اومدي رستوران...مي رفتي خونه به زنت از اين دستورا ميدادي و باز بلند شد رفت و با دوتا نوشابه برگشت
-از زنت چه خبر؟
-گفت که تو نقشت توي زندگيش چي بوده
مي خواستم ببينم واقعا چه خبره شايد اينجوري پيمان لو بده چه خبره
پيمان قاشق رو پر کرد و توي دهنش گذاشت و گفت چيا گفت؟
به دهنش اشاره کردمو گفتم با دهن پر حرف نزن
لقمه اشو قورت داد و ظرف رو گذاشت روي ميز و گفت خب بگو ؟
نه بابا اين پيمان زرنگتر از اين حرفاست به همين سادگيا لو نميده قضيه رو
-مي خوام دادخواست طلاق بدم
با اخم گفت چي؟آدم بخاطر اينکه زنش قبلا دوست پسر داشته طلاقش ميده ؟آخه اين با عقل جور درمياد
دوست پسر؟اما خب نمي شد چيزي بگم...ساکت شدم تا ببينم چي ميگه
-ما به توافق رسيديم مي خوام تو هم کارامون رو پيگيري کني
دوباره ظرفش رو برداشت
-من پرونده آشنا نمي گيرم
-بامزه پرونده طلاقه جنايت که نيست
-طلاق بدترين جنايته
با تمسخر گفتم اونوقت در حق کي؟
-در حق دوتاتون....شما زوج خوبي ميشين فقط اگه گذشته ها رو فراموش کنين
-فراموش شدني نيستن
دوباره ظرفش رو گذاشت روي ميز و بلند شد
-يعني چي...تازه اون اگه دوست پسر داشته مال قبل ازدواجشه نه الان...چرا حرف بي خودي ميزني
-دوست پسرشو که تو بهتر از من مي شناسي؟
مي خواستم ببينم چي مي خواد بگه....چون باز شک کرده بودم که شايد خودش قبلا دوست پسرش بوده
چشاشو ريز کرد و با دقت بهم خيره شد و بعد از مکثي طولاني گفت نه من از کجا بايد بشناسم.
و وقتي ديد من حرفي نميزنم...لبخند مرموزي روي لبش نشست
-اگه تو کاري نداري من بايد برم...پرونده اتون رو هم بسپار به يه وکيل ديگه...البته به نظر من باز بشين فکر کن...
پس اين دختر دوست پسر هم داشته و داشت دروغ مي گفت...يه دفعه همه افکار بد به ذهنم هجوم آوردن...اينکه همه ي حرفاي ديشبش دروغ بودن و من بي خودي داشتم از دلش درمياوردم...اينکه داشت بازيم ميداد....
با عصبانيت بلند شدم
-چته چرا صورتت قرمز شده؟
-هيچي من رفتم
و قبل از اينکه بذارم حرفي بزنه سمت در رفتم...
من ميدونم بايد با اين دختر چکار کنم....يه بلايي سرش ميارم که مرغاي آسمون به حالش گريه کنن...با دوست پسرش کثافت کاري مي کنه بعد مي اندازه گردن پسرخاله اي که ايران نيست....ميدونم چکارش کنم....
در رو باز کردمو حرکت کردم سمت اتاق، که همزمان اون هم از اتاق بيرون اومد
-سلام خسته نباشي
-سلام و کوفت تو دوست پسر داشتي نگفته بودي؟
-نفس عميفي کشيد و گفت مي خواستم بعد طلاق همه چيز رو بهت بگم
با خشم بازوش رو کشيدم وو با خودم بردمش تو اتاق...پرتش کردم سمت تخت و گفتم مي شنوم...
سعي کردم حداقل الان آروم تر باشم شايد اون چيزي نباشه که فکر مي کردم
-بعد از طلاق همه چيز رو بهت ميگم
چشامو باز و بسته کردمو نفس عميقي کشيدم...
-حرفاي ديشبت راست بودن يا دروغ؟نکنه همه چيز دروغ بود در مورد پسرخاله ات؟
با کلافگي گفت تو که گفتي باور کردي؟
-باور کردم...اما الان که تازه مي فهمم دوست پسر داشتي و پيمان هم خبر داره گيج شدم...من الان به همه چيز شک دارم مي فهمي
کنارش روي تخت نشستم ...
-بهار من داشتم بهت اطمينان مي کردم،راستشو بگو چه خبره؟
-نمي خوام بيشتر از اين ازم متنفر شي،بذار بعد طلاق همه چيز رو ميگم،اما مطمئن باش من هر چيزي که بهت گفتم راست بوده،دوستي با يه پسر همه که همون مزاحمه بود بزرگترين حماقت زندگيم بود
دستمو توي دستاش گرفت...لبخندي زد و گفت با همه ي اين اخلاق و زود جوشيت اما نميدونم چرا باز خوشم اومده ازت،چشمکي زد و گفت حالا بعد طلاق مي تونم به عنوان يه دوست خوب روت حساب کنم و همه چيز رو راحت بهت بگم ،مگه نه؟
ساکت فقط نگاش مي کردم که دست راستشو گذاشت روي گونه چپم و گفت هيراد اميدوارم منو ببخشي که زندگيتو بهم ريختم....اما درکم کن من يه دختري بودم که براي فرار از مرگي که خودم به پيشوازش رفته بودم بهت چنگ زدم....من حتي نمي شناختمت،نميدونستم تو همون خواستگاري،راستشو بگم الان دارم ارزو مي کنم که اي کاش تو واقعا دوست پسرم بودي و مجبور شدي باهام ازدواج مي کردي اونجوري حداقل عذاب وجدان نداشتم که زندگيتو بهم ريختم
بهت قول ميدم همه چيز رو بهت بگم فقط بذار يکم براي بعد باشه؟
نفسام داشتن تند مي شدن...بازم مثل صبح داشتم داغ مي شدم....کشيدمش سمت خودمو تو بغلم گرفتمش....
اونم آروم دستاشو دور گردنم قفل کرد...
مثل اينکه تازه حموم کرده بود چون موهاش هنوز نم دار بودن....و بوي شامپو ميدادن...
لاله گوشش رو که بوسيدم گفت:هيراد نکن بعد پشيمون ميشي که
انگشتم رو روي لبش گذاشتم و گفتم مي خوام آرومم کني...مي خوام همه چيز يادم بره
و لبام رو به لباش نزديک کردم
چشاشو رو بست و گفت منو ببخش که همه چيز رو نمي تونم بگم
نوک دماغشو بوسيدم....لب پايينشو بين لبام کشيدم و شروع به بوسيدنش کردم....
انگشتاش بين موهام بازي مي کردن....و من سعي کردم فراموش کنم همه چيز رو ....و واقعا دست خودم نبود...اين دختر وجودش کنار من تحريکم مي کرد....مني که تا بحال با هيچ دختري نبودم ...وجود اين دختر برام تحريک کننده بود....دختري که ميدونستم مي تونم باهاش باشم....
اما نميدونم چرا وقتي داشتم گردنش رو مي بوسيدم به اين فکر کردم که يعني دوست پسرش هم اينجوري باهاش بوده...
-با دوست پسرت تا کجا ها پيش رفتين..؟
يهو محکم هلم داد...لبام از گردنش جدا شد و اون از آغوشم بيرون اومد
-ميدونستم...همه اينا رو ميدونستم که نمي خواستم باهات بمونم....چون مطمئن بودم هر وقت نزديکم ميشي همين سوالا رو مي کني....و هر چي هم جواب بدم تو افکارت برات مهمند
دستشو محکم کشيدمو پرتش کردم روي تخت
روش خيمه زدمو گفتم چيه به تريج قبات برخورد؟و با تمسخر بهش زل زدم
-تو که دختر نبودي ،از کجا معلوم تا کجاها با دوست پسرت پيش رفتي؟
سيلي محکمي به صورتم زد که من بلافاصله سيلي محکمتري نثارش کردم
-دفعه آخرت باشه که رو من دست بلند مي کني فهميدي،حالا هم مثل بچه آدم آروم بگير کارمو بکنم
دستمو به سمت يقه اش بردم که داد زد همه اتون حيوونيد....همتون بنده هوس و غريزه اتونيد
دستامو مشت کردم و محکم کوبيدم روي تخت....من داشتم چکار مي کردم....مني که اينهمه سال تحمل کرده بودم الان داشتم چکار مي کردم...داشتم مثل يه حيوون بهش تجاوز مي کردم...
و يکي توي ذهنم گفت زنته بايد تمکين کنه....و يکي ديگه گفت چطور مي توني با زني باشي که قبلا يکي باهاش خوابيده
همه ي اين افکار باعث شد پسش بزنم و با کلافگي بلند شم...
نفسام تند شده بودن...رفتم سمت پنجره و بازش کردم...به هواي سرد احتياج داشتم...شروع کرد به گريه کردن...
-خفه خون بگير و گرنه ميام کار ناتمومم و تموم مي کنم.
-از مردا بدم مياد....بدم مياد ...از تو هم بدم مياد
با کلافگي به موهام چنگ زدم....شايد حق داشت....اما مگه من حق نداشتم....من حق داشتم بدون کي بوده و تا کجا باهاش پيش رفته
و يکي توي ذهنم گفت براي يکبار هم که شده به اين دختر فکر کن...خودخواه نباش...اين دختر زجر کشيده
به تخت نگاه کردم...خالي بود...از اتاق رفته بود....کنار پنجره به ديوار تکيه دادم و کف اتاق نشستم.
نميدونم چند وقت گذشته بود که روي تخت دراز کشيده بودم اما وقتي گوشيم زنگ خورد به خودم اومد....دست توي جيب کتم کردم....با همون لباساي بيرون روي تخت دراز کشيده بودم به شماره نگاه کردم علي بود با بي حوصبگي گفتم الو -الو سلام خوبي -ممنون -چيه سرحال نيستي؟ اصلا حال و حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم -چيه چرا جواب نميدي؟ -هيچي کاري داشتي؟سردرد دارم مي خوام بخوابم با هيجان گفت امشب با شيدا شام بيرونم ،تازه خودش دوستش رو هم دعوت کرده با شيطنت گفت مثل اينکه دوست نداره با يه پسر بيرون تنها شام بخوره گفت به دوستمم گفتم بياد،حالا نميدونه من چه ذوقي کردم که قرار اون پري هم باشه با بي حوصلگي داشتم به حرفاش گوش ميدادم و فقط منتظر بودم هر چي زودتر حرفاش تموم شن و قطع کنه -حرفات تموم شدن -خاک به سر من با اين رفيقايي که دارم -بنال اگه بازم حرف داري. -ساحل شهبازي دختر رضا شهبازي و وکيل.... ديگه هيچ چيزي نمي شنسدم فط به اين فکر مي کردم ساحل شهبازي...يعني مي تونه خودش باشه.... خواب از سرم پريد ....انگار نيرو گرفته بودم -گفتي ساحل شهبازي دوست دختره اس همون مانتو قرمزه؟ علي با خنده گفت چيه نکنه چشم تو رو هم گرفته ؟از همين الان گفته باشم ساحل براي من تو اگه مي خواي شيدا مال تو... بين حرفاش گفتم علي مي توني آدرسشو برام گير بياري علي با تعجب گفت آدرس خونه اشو مي خواي؟ دستي به پيشونيم کشيدم و گفتم نه يه کار حقوقي دارم الان که فکر مي کنم مي بينم بعد نيست باهاش درميون بذارم علي با شيطنت گفت اي بي شعور مي خواي لقمه منو بدزدي؟اي نارفيق -علي مي توني گير بياري آدرسشو يا نه؟ -باشه بابا فقط مي کشمت اگه خواستي قاپشو بدزدي بعد انگار تازه يادش اومد چي گفتم با تعجب گفت مگه تو مشکل حقوقي داري؟چه مشکلي داري؟ -طلاق علي با صداي متعجبي گفت چرا؟ -دلايل شخصي هيچ دوست نداشتم علي بفهمه براي چي مي خوام زنم رو طلاق بدم درسته که دوستم بود اما قرار نيست از همه زندگي شخصيم باخبر باشه -چه دلايلي؟ -علي آدرسشو مياري يا نه؟ازخودش بگير بگو دوستم يه مشکل داره ؟مسخره بازي هم درنياري که فراريش بدي علي با صداي ناراحتي گفت چيه بدجوري گلوت پيشش گير کرده انگار که بي خيال رفاقتت شدي سعي کردم از دلش دربيارم -علي ساحل...فکر کنم همون همبازي بچگيم باشه علي با خنده گفت پس عشق دوران کودکيتو پيدا کردي؟مگه فاميليش شهبازيه؟ -آره ...البته ممکنه يه تشابه اسمي باشه اما مي خوام ببينمش خنده اش بلندتر شد و گفت پس کار حقوقيت بهانه اس نه؟ -نه واقعا مي خوايم جدا شيم -کوفتت بشه ساحل -علي خفه شو -باشه چه غيرتي هم داري روش....باشه پس من کارتشو مي گيرم برات شب برات اس مي کنم شماره و ادرسو...البته اگه اين خانوم خون آشام بده بهم کارتشو -باشه پس منتظرم باي -باي
-ساحل کيه؟ سرمو که بلند کردم بهار رو ديدم که به چهارچوب در تکيه داده وبا اخم به من خيره شده -شما اسم دوست پسرتو گفتي که من بگم ساحل کيه؟ -به درک نگو، من که ميدونم تو هم مثل بقيه مردايي مگه فرقي داري باهاشون و بدون اينکه منتظر جوابم بمونه رفت....يه لحظه از حسادتي که توي چهر ه اش بود خنده ام گرفت.... بلند شدم حوله ام رو بداشتم و حرکت کردم سمت حموم....اما قبل از اينکه وارد حموم بشم داد زدم -بهار اماده شو بايد بريم خونه بابام به عزيز قول دادم و وارد حموم شدم....بعد از يه دوش که باعث شد سرحال بشم حوله رو دور کمرم بستم و حوله کوچيکي هم گذاشتم روي سرمو شروع به خشک کردن موهام شدم .... جلو آيينه استاده بودم و با خودم شعري رو زيرلب زمزمه مي کردم که ساحل وارد اتاق شد...ايندفعه ديگه سرشو ننداخت پايين...از موقعه اي که اسم ساحل رو شنيده بودم خيلي انرژي گرفته بودم...با خودم مي گفتم يعني ممکنه خودش باشه... دوباره به آیینه نگاه کردم که بازم دیدم بهار هنوز داره نگاهم می کنه با خودم گفتم اونا اداش بود که خامت کنه و گرنه دختري که دوست پس داره ديگه از کسي هم خجالت مي کشه مگه -من نميام از تو آيينه نگاش کردم -مگه من سوال کردم ميايي يا نه؟من گفتم آماده شو بريم -اما من دوست ندارم برم با خونسردي گفتم تو بي خودي ميکني دوست نداري بري...حالا هم زود باش آماده شو و خودمم حرکت کردم سمت کمد لباس...دستم که به سمت حوله رفت که بازش کنم بهارم عين فشنگ پريد بيرون اتاق خنده ام گرفته بود...اين دختر اگه هيچ سودي هم نداشت واسم حداقل بعضي کاراش باعث ميشدن بخندم لباسامو که پوشيدم رفتم سمت در و داد زدم بهار زود باش بيا آماده شو و به چهارچوب در تکيه دادم تا بياد اونم اومد روبروم ايستاد -ما که قراره جدا بشيم پس چرا بايد باهم بريم...خب تنها برو بينيشو با دو تا انگشتام فشار دادمو گفتم برو آماده شو...زود باش -چيه ساحل خانم بدجور شارژت کرده خنديدم و گفتم آره بدجور شارژ شدم با اخم دستاشو بغل گرفت و گفت من پشيمون شدم نمي خوام طلاق بگيرم با تمسخر نگاش کردم -اااااا مگه دست خودته...يه بار بگي مي خوام يه بار ميگي نمي خوام جدي نگاهم کرد -الان که درست فکر مي کنم مي بينم فعلا دوست ندارم جدا شم از جلوي راهم کنارش زدمو فرستادمش تو اتاق -برو آماده شو من وقت ندارم و رفتم سمت سالن ...
دستم روي بوق گذاشتم که درباز شد...مسعود بود پسر يارعلي دانشجو بود و اکثرا با دوستاش درس مي خوند و گهگاهي ميومد اينجا به پدرو مادر و خواهرش سرميزد اونجور که من فهميده بودم با يکي از دوستاش که خونه اجاره کردن زندگي مي کنه.... -سلام آقا هيراد خوش اومدين -سلام و پامو گذاشتم روي گاز و حرکت کردم.... وارد سالن که شديم همه بودن...بابا ،پدرام ،پيمان و ثريا خانم و عزيز...زري هم داشت چاي تعارف مي کرد با صداي سلام من همه به طرفمون برگشتن... بعد از احوالپرسي هاي معمول خواستم کنار پيمان بشينم که با مسخره بازي گفت برو بشين کنار زنت من نمي خوام آهش منو بگيره فکر کنه من باعث و باني جدايي از شوهرشم.... شايد بقيه متوجه منظورش نشدن اما من طعنه کلامش رو گرفتم...اما بي خيال نسبت به حرفاش کنارش نستم و آروم طوري که بقيه نشنون گفتم فکتو ببند -حرف حق تلخه و سرشو با بشقاب ميوم توي دستش گرم کرد -خب هيراد جان اوضاع مطبت چطوره ...کارت خوبه؟ صداي بابا بود...گفت مطب من يادم اومد امروز عصر نرفتم مطب...حالا خوبه به خانم صبوحي گفته بودم هر وقت بيشتر از يه ساعت از من بي خبر بودين بيار نگيرين و مطب رو تعطيل کنيد -اوضاع بد نيست.... سرشو تکون داد و چاييش رو از روي ميز برداشت پدرام نگاهي بهم کرد و گفت زندگي متاهلي چطوره؟ -خوبه سرشو تکون داد و ديگه حرفي نزد....بهار کنار ثريا نشسته بود و با اون مشغول صحبت بود... -پيمان ؟ خياري که دستش بود رو گاز زد و گفت چيه؟ -هيچي خواستم از دوست پسر بهار بپرسم اما ديدم الان اوضاع مساعد نيست و ممکنه بقيه هم بفهمن..براي همين ب خيال شدم -بفرماييد آقا هيراد سرم پايين بود و بشقابي از ميوهاي پوست گرفته جلوم بود با خودم گفتم از کي تا حالا پيمان اينقدر مودب شده...اما نه اين که صداي دختر بود سرم رو که بلند کردم ديدم بهار جاي پيمان نشسته و پيمان رفته کنار مادرش نشسته -دستم خسته شد نمي خوري بشقاب رو از دستش گرفتم و يه پر از پرتقال رو تو دهنم گذاشتم....بعد هم بشقاب رو جلوش گرفتم -خودتم بخور -نه ممنون بي خيال بشقاب رو روي ميز گذاشتم که زري با صداي بلندي گفت بفرماييد شام **************** بعد از خداحافظي از همه از در ساختمون بيرون زديم که پيمان صدام کرد...توي حياط ايستادم که بهار هم کنارم ايستاد به ما که رسيد گفتم کاري داشتي؟ نگاهي به بهار کرد و گفت مي خواستم باهات حرف بزنم رو به بهار کردم -بهار برو بشين تو ماشين تا ما بيايم.... -نميشه با هم بريم -نخير تو برو من ميام...و اخمي بهش کردم که حساب کار دستش اومد... به محض اينکه بهار ازمون دور شد به سمت پيمان برگشتم -خب بگو -مي خواستم بهت بگم بهتره براي طلاق اينقدر عجبه نکني،خودت که خانواده اشو بهتر از من مي شناسي،هنوز مدت زيادي از ازدواجش نگذشته مهر طلاق بخوره تو شناسنامه اش مردم هزار جور حرف درميارن واسه اش -اونوقت تو چرا اينقدر واسه اش نگراني کلافه گفت من نگران توام،نمي خوام بلايي سرت بياد،برادراش شرن پوزخندي زدم و گفتم من موندم از کي تا حالا من واسه تو عزيز شدم -عزيز بودي... -باشه من رفتم و حرکت کردم اما صداش اومد که مي گفت هيراد رو حرفام فکر کن سوار ماشين که شدم ديدم بهار داره گريه مي کنه با تعجب برگشتم طرفش -چرا گريه مي کني؟ -........ -چرا ساکتي؟ بوقي زدم که مسعود بدو رفت سمت در و اون رو باز کرد... حرکت کردم....هنوز داشت گريه مي کرد -ميشه طلاقم ندي؟ با حرص گفتم نگو گريه ات براي اينه؟مگه خودت نگفتي بهتره جدا شيم؟تازه من هم ترجيح ميدم جدا شيم؟ اشکاشو پاک کرد و به طرفم برگشت و گفت بخاطر اون دختره مي خواي طلاقم بدي....اون بهت گفته بايد طلاقم بدي؟ سرمو تکون دادم و گذاشتم هر طور که دوست داره فکر کنهرو تخت دراز کشيده بودم که بهار وارد اتاق شد چراغ رو خاموش نکرد و اومد طرف تخت اما قبل از اينکه به تخت برسه من بلند شدم بالشتم رو برداشتم که گفت:مگه نمي خواي بخوابي؟
به بالشت اشاره کردم و گفتم چرا مي خوام بخوابم مگه بالشت رو نمي بيني دستمه؟
با من و من اومد نزديکم ايستاد و گفت پس چرا بلند شدي؟
دستي به گردنم کشيدم و گفتم خواستم راحت باشي
حالا کاملا روبروم ايستاده بود
-من که راحتم
پوفي کردم
-منظورم اينه که....مگه خودت نخواستي اينجا نخوابم
دستم رو که آزاد بود رو توي دستش گرفت
-من فقط ديشب مي خواستم تنها باشم
با خودم گفتم ببين دخترا وقتي احساس خطر مي کنن چقدر عوض ميشن...تا حس کرد ممکنه کسي وارد زندگيم شه مهربون شد
بالشت رو پرت کردم رو تخت و سرجام دراز کشيدم....
اونم با فاصله کمي از من دراز کشيد
مثل هميشه به سقف خيره شدم
-چرا چراغو خاموش نکردي؟
به طرفم چرخيد و همونطور که سنگيني نگاهش روي صورتم بود گفت از تاريکي خوشم نمياد...از بچگي عادت کردم تو روشنايي بخوابم البته شده تو تاريکي هم خوابيده باشم اما اگه انتخاب دست من باشه ترجيح ميدم توي اتاق با چراغ روشن بخوابم
-اما من وقتي چراغ روشن باشه خوابم نمي بره
خواست بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم ديگه نمي خواد....بذار يه امشب رو امتحان کنم شايد خوابم گرفت
دوباره سرجاش دراز کشيد....چند دقيقه اي گذشت که حس کردم داره دستم که کنارشه رو آروم نوازش مي کنه
با خودم گفتم اين امشب چش شده...من مي خوام کاري نکنم اين نميذاره
با اخم نگاش کردم و گفتم نکن
دستشو کنار کشيد اما هنوز نگاهش به من بود....به حالت قبل برگشتم و نگاه خيره ام رو دوختم به سقف
که صداي آلارم گوشيم بلند شد
علي پيام داده بود حتما...سريع گوشيم رو برداشتم و پيام رو باز کردم..
لبخند غيرارادي روي لبم نشست...آدرس دفتر و شماره تلفن ساحل رو اس کرده بود
-فکر مي کردم تو اهل دوست دختر و اين کارا نباشي؟
به طرفش برگشتم و گفتم هان؟
چي فرستاده که از راه دورم خنده رو لبت آورد
خنده گشادي نثارش کردم و گفتم به تو چه
و پشت به اون به پهلو خوابيدم و به فردا فکر کردم.....بايد فردا باهاش حرف ميزدم....
اما باز يکي بهم گفت حرف بزني که چي بشه تو که الان متعهدي....به يه نفر تعهد داري...
مگه مي خوام چکار کنم مي خوام فقط همبازي دوران کودکيم رو ببينم...تازه مي خوام در مورد طلاق از بهار هم باهاش مشورت کنم....
وجدانم هم ساکت شد....و پشت به اون به پهلو خوابيدم و به فردا فکر کردم.....بايد فردا باهاش حرف ميزدم....
اما باز يکي بهم گفت حرف بزني که چي بشه تو که الان متعهدي....به يه نفر تعهد داري...
مگه مي خوام چکار کنم مي خوام فقط همبازي دوران کودکيم رو ببينم...تازه مي خوام در مورد طلاق از بهار هم باهاش مشورت کنم....
وجدانم هم ساکت شد....
******************
صبح بدون اينکه حتي ليوان چايي بخورم حرکت کردم سمت مطب....
امروز چند تا بيمار که کار خاصي هم لازم نداشت دندوناشون کار زياد نداشتن...آخرين بيمار که از اتاقم بيرون رفت به ساعت نگاه کردم...يازده و سي و پنج دقيقه...
گوشي رو برداشتم
-خانم صبوحي يه لحظه بيايين تو
-چشم الان خدمت ميرسم
به صندلي تکيه دادم که در باز شد
-آقاي دکتر امري داشتين
شماره ي دفتر ساحل رو که روي برگه نوشته بودم سمتش گرفتم
-با اين دفتر وکالت تماس بگيرين ببينيد مي تونيد يه وقت واسه امروز برام بگيرين
-چشم
سرمو تکون دادم ....اما قبل از اينکه در رو ببنده برگشت و گفت آقاي دکتر اگه پرسيدن مشکل چيه چي بگم؟
-شما اسم فاميل منو بدين ...بگين خدمتشون رسيدم عرض مي کنم
-چشم
چند دقيقه اي نگذشته بود که در اتاق رو باز کرد و روبروم ايستاد
-چي شد؟
-آقاي دکتر خانم شهبازي امروز دفترشون نميان از فردا هم به مدت يه هفته مسافرتن...اگه دوست دارين واسه هفته بعد مي تونن بهتون وقت بدن
پوفي کردم و گفتم ممنون مي تونيد بريد.
و خودمم وسايلمو جمع کردم و حرکت کردم سمت در،يعني قشنگ روزي که مي خواستم برم ببينمش بايد نباشه و فرداش هم به مدت يه هفته نباشه،با حرص گفتم حتما حکمتي تو کاره ديگه.
و من موندم حکمت اين دوري و نزديکي تو چيه؟
*************
در رو که باز کردم با تعجب يه جفت کفش مردونه کنار جاکفشي ديدم...اما کسي توي سالن نبود
کيفمو دم در گذاشتم ...کفشمو زود از پام کندم و آروم آروم حرکت کردم سمت آشپزخونه ...اونجا هم خبري نبود...اما صداي پچ پچي از اتاق خوابمون ميومد....با عصبانيت تند گام برداشتم و خودم رو به اتاق رسوندم....دستم رو دستگيره گذاشتم که صداي بهار بلند شد
-من دارم ميگم همه چيز دروغه بوده....هيراد اصلا منو نمي شناخت
-پس تو کدوم گوري بودي دو روز هان؟
صداي عصبي علي بود که داشت به گوش ميرسيد
چند لحظه مکث کردم ببينم چه خبره
-چرا لالي شدي ميگم اگه با هيراد نبودي پس کجا بودي؟
-مهم نيست کجا بودم مهم اينه که من الان مي خوام طلاق بگيرم ....مي خوام براي يه بارم که شده برادريتو بهم ثابت کني و کمکم کني
-زده به سرت...کمک چي؟من الان خودمم بهت شک دارم؟
-علي باور کن من از عمد هيچ اشتباهي مرتکب نشدم
چيزي محکم موبيده شد به در
-ساکمو چرا پرت کردي
-چون تو غلط مي کني بخواي جدا شي...لباساتم بذار سرجاشون...بهم زنگ زدي بيام اينجا که چي؟من فکر کردم کار مهمي داري؟کار مهمت طلاقه؟
-اون دوستم نداره
-خب نداشته باشه به درک...فکر کردي با اين دروغات مي تونه دوست داشته باشه....فکر کردي اگه من چيزي نگم بابا و اون دوتا داداشت هم ساکت مي مونن که تو طلاق بگيري....نه با مشت و لگد برت مي گردونن خونه شوهرت
به ديوار تکيه دادم....با خودم گفتم اين دختر ممکنه توي زندگيش خوشبخت شه؟
صداي عاجز بهار بلند شد
-پس من چکار کنم؟
-بشين و مثل بچه آدم زندگيتو بکن
صداي عاجز بهار بلند شد -پس من چکار کنم؟ -بشين و مثل بچه آدم زندگيتو بکن آروم به طرف در خونه برگشتم و بازش کردم و اينبار محکم بستمش تا متوجه حضورم بشن همين که در رو بستم علي از اتاق بيرون اومد سعي کرد لبخندي بزنه من هم لبخندش رو جواب دادم -سلام علي آقا...چه عجب از اينورا دستم رو فشرد و گفت دلم واسه اتون تنگ شده بود گفتم يه سر بهتون بزنم خوش اومدي و به مبل پشت سرش اشاره کردم... هر دومون که نشستيم علي با خنده گفت خوشبحال دکترا چه زود برمي گردن خونه -همچينم زود نيست بابا و بهار رو صدا کردم بهار که اومد سلامي کرد و سرش رو انداخت پايين -عليک سلام،چشات چرا قرمزن قبل از اينکه اون چيزي بگه علي با دستپاچگي گفت فکر کنم سرماخورده باشه -ممکنه -بهار اگه ناهارت آماده اس بکش که دور هم دستپخت نچسبتو بخوريم بهار چشم غره اي بهم رفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد...که علي هم بلند شد -کجا؟ -منم ديگه برم الان مامان اينا منتظرمن -خب بشين دستخت خواهرتو برو بعد -نه ديگه نوش جونت تو بخور....و با شيطنت گفت من که ميدونم دستپختش افتضاحه -باشه هر طور راحتي -خداحافظ -به سلامت تا دم در بدرقه اش کردم....در رو بستم ...پشت اپن ايستادم...بهار در حال چيدن بشقاب و وسايل ناهار روي ميز بود -علي چرا اينجا بود؟ -خودش که گفت -مطمئني؟ -مي خواستم برم خونه امون...ازش خواستم پشتم باشه ...گفتمش ميخوام جدا شم،قبول نکرد پشت ميز نشستم....به غذا اشاره کردم و گفتم باشه بشين ناهارتو بخور بعدا باهم حرف ميزنيم لقمه امو قورت دادم و نگاش کردم...پريشون بود...راحت مي شد پريشوني نگاهش رو ديد -بهتره دادخواست طلاق يه مدت عقب بندازم نگاهم کرد -خوبه دستي به چونه ام کشيدم....نگاهي به بشقاب غذاش کردم که فقط داشت باهاش بازي مي کرد -چرا نمي خوري؟ -سيرم درک يه دختر سخته....نميدوني وقتي اينجوري ناراحت و پريشونه بايد چکار کني....دلت واسه بي کسيش مي سوزه وقتي برادرش پشتش نيست....و دلت مي سوزه که اين دختر رو با اينکه ميدوني مي توني دوستش داشته باشي اما پسش ميزني به چهره پريشونش نگاه کردم...اما يهو صورت کودکانه ساحل جلو صورتم رژه رفت...يعني فکر کردن به دختري که آخرين عکسي که تو خاطرات ذهنم ازش مونده مال نوجوونيمونه خيانته؟ هم دلم مي خواست زندگيم با بهار رو ادامه بدم،هم مي خواستم به دختري برسم که سالها فکر منو درگير کرده بود... يهو يه آژير توي ذهنم بلند شد "يعني ساحل مجرده؟" غذامو تموم کردم و رفتم سمت دستشويي تا وضو بگيرم و نمازم رو بخونم....هيچ وقت دوست نداشتم بعد غذا نماز بخونم چون حس مي کردم سنگين ميشم...اما با اين حال رفتم تا نمازمو بخونم. بعد از نماز هم روي تخت دراز کشيدم....بي خوابي ديشب باعث شد بعد از ده دقيقه چشام گرم شن و خوابم ببره چقدر از خوابم گذشته بود رو نميدونم...اما ميدونم اونقدر کم بود که هنوز خوابم عميق نشده بود حس کردم دستي آروم داره صورتم رو نوازش مي کنه... مست خواب بودم...اما نوازشها رو حس مي کردم....انگشتي که روي لبام کشيده مي شد....بينيم....گردنم....بدنم کم کم داشت داغ مي شد حس کردم بهم نزديکتر شد...حرارات بدنش رو داشتم حس مي کردم....ناخودآگاه با همون چشماي بسته دستم رو باز کردمو کشيدمش تو بغلم با ترس آروم گفت بيداري؟ گونه ام رو روي گونه اش گذاشتم وبا شيطنت گفتم داشتي چکار مي کردي؟ خودش رو توي بغلم جابه جا کرد و گفت هيچي صورتمو توي گودي گردنش فرو کردم....يه گاز کوچيکي از گردنش گرفتم و گفتم پس که هيچي -آخ هيراد نکن ،دردم گرفت با چشماي نيمه باز به صورت سرخ شده اش نگاه کردم....دستمو زير تي شرتش بردمو روي کمرش کشيدم پاهاشو بين پاهام قفل کردم و محکم به خودم فشارش دادم.... -منم دلم شيطوني کردن مي خواد و با ولع شروع به بوسيدن لبهاش کردم.....لبهاش نرم بودن...داغ و خيس....و من لحظه به لحظه حرارت بدنم بالاتر مي رفت ... سرمو به آروم آروم به سمت يقه اش پايين آوردم....چند تا بوسه ريز....و بعد بلند شدم دکمه های پيراهنم رو باز کردم و پرتش کردم پايين تخت دستام دو طرفش گذاشتم و روش خيمه زدم....دستامو بردم سمت لبه تي شرتش....که دستش رو روي دستم گذاشت با بغض گفت من مي ترسم يه بوسه آروم رو لبش زدم و گفتم تا من هستم از هيچي نترس و سريع تي شرتشو از تنش بيرون کشيدم.... نگاهم که به سمتش چرخيد دستاشو جلو خودش گرفت با خنده دستاشو از بدنش جدا کردم و سرمو پايين آوردم.... و من تجربه کردم اولين تجربه ام رو با دختري که تجربه اولش تلخ بود.....اما تجربه شيريني بهم هديه کرد.....تن داغش پذيرايي داغي تنم شد....درد داشت...چنگ زد....لذت برد...لذت بخشيد....آروم شد و آروم کرد.... و آروم شدم با کسي که ناآرومم کرده بود. و عجیب که یادم رفته بود اون دوست پسری داشت که نمیدونستم باهاش تا کجا پیش رفته...و یادم رفت که من می خواستم طلاقش بدم...و همه چیز رو برای یک ساعت هم که شده فراموش کردم.
شلوارمو پوشيدم و دوباره روي تخت نشستم...نگاهش کردم غرق خواب بود...سرمو بين دستام گرفتم....
لذت برده بودم....اما يه حس بدي بهم دست داده بود...يه حس که نکنه من دارم اين دختر رو به خودم وابسته مي کنم....حس اينکه من الان بهش تعهد دارم...حس اينکه ممکنه مجبور شم ساحل رو از زندگيم بخاطر بهار حذف کنم...
دوباره نگاش کردم...لخندي روي لبم نشست....فوق العاده بود هيچ وقت فکر نمي کردم اين دختر که مثل فصلاي سال بي ثباته همچين لذتي رو بهم بده...ملافه رو تا زير گلوش بالا کشيدم....دست کردم بين موهاي پريشون شده روي صورتش و اونا رو کنار زدم...
حوله ام رو برداشتم و سمت حموم رفتم.
زير دوش ايستاده بودم و به اين فکر کردم که من ديگه ازش متنفر نيستم چون اگه بودم نمي تونستم باهاش باشم....
سريع لباسامو پوشيدم ...برگه اي برداشتم و روش نوشتم"ميرم مطب،بعد مطب هم ميرم يه سر به عزيزاينا بزنم تو هم استراحت کن ،شب هم ممکنه دير بيام منظورم اينکه شامتو بخور منتظرم نمون"
و برگه ور به در اتاق چسبوندم و از اتاق بيرون زدم
توي ماشين که نشسته بودم پخش ماشين رو روشن کردم...
چند تا آهنگ رو جلو عقب کردم تا به آهنگ مورد نظرم رسيدم که چند روز پيش داشتم گوشش ميدادم
و همراه با خواننده زير لب زمزمه مي کردم "مي ترسم پشت اون نقاب زيبا تو نباشي
مي ترسم که دلم با اين حقيقت روبرو شه
برام نقش يه عاشق پيشه رو بازي کني باز
مي ترسم که يهو براي من دست تو رو شه
مثل ديوونه ها چشامم رو بستم که حقيقت رو نبينم
يه رازي پشت حرفاته که هنوزم من ازش چيزي نفهميدم
ولي اي کاش اتفاقاي زمونه ،جوري مي افتاد
که يه روز مي شد، حتي تو خوابم شده آينده امو يک روزي من از نزديک مي ديدم"
"مي ترسم"محسن يگانه

تصميم گرفته بودم هر چي گذشته بود رو فراموش کنم و به خودمون يه فرصت بدم....اما نمي تونم منکر اين شم که اگه حقيقت رو نفهمم نمي تونم همه چيز رو فراموش کنم.
************
ساعت هفت و بيست دقيقه بود که کارم تموم شد.....بايد ميرفتم با بابا مشورت مي کردم...شايد لازم بود با يه بزرگتر مشورت مي کردم...
با اولين بوق يارعلي در رو باز کرد...
-سلام آقا علي
-سلام پسرم خوبي
-ممنون ،بابا اينا هستن
-آره پسرم آقا هم يه نيم ساعتي ميشه اومدن،خانمتو نياوردي پسرم؟
-آره من از سرکار اومدم اونم خونه اس
-خوشبختت شين
-ممنون
و ماشين رو به حرکت درآوردم....
ماشين پيمان نبود پس هنوز نيومده...
اينبار فقط بابا و عزيز تو سالن نشسته بودم...
-سلام
بابا:سلام پسرم خوبي
عزيز:سلام مادر
بوسه اي به پيشوني عزيز زدم و کنار بابا نشستم
-عزيز پيمان نيستش؟
-نه مادر هنوز نيومده
-پس بقيه کجان؟
-بالان
بابا با دقت نگاهم کرد
-چرا زنتو نياوردي؟
نگاهي به نگاه مهربون بابام کردم
-مي خواستم باهاتون حرف بزنم.
عزيز بلند شد و گفت مادر يا برو دنبالش بيارش يا زنگ بزن به زنت بگو آژانس بگيره بياد دور هم باشيم
-نمي خواد مامان
بابا حرفمو قطع کرد و رو به مامان گفت به زري بگو اگه مسعود اينجاس بره دنبالش بيارتش، اگه هم نه يارعلي بره
بابا دلخوري گفتم بابا من مي خواستم باهاتون حرف بزنم
بابا هم اخمي کرد و گفت اگه باشه نمي توني حرف بزني مگه،ما بعد از شام ميريم تو اتاقم باهم حرف ميزنيم
يه ساعتي گذشته بود اما هنوز خبري از بهار نبود
عزيز:هيراد مادر بلند شو يه زنگ بزن ببين پس چرا دير کردن
گوشيم رو درآوردم که با سلام پيمان و بهار سرم رو به سمتشون چرخوندم
اينا چرا با هم اومدن...با شک تو چهره دوتاشون کنکاش کردم....چهره پيمان عصبي به نظر مي رسيد و بهار هم چشاش سرخ و پف کرده شده بودن
بهار با بقيه احوالپرسي مي کرد ....اما من حواسم به نگاه عصبي پيمان بود که هنوزم عصبي بهم خيره شده بود
بهش نزديک شدم و آروم گفتم چيه چرا اينجوري نگاهم مي کني ارث باباتو ازم طلب داري؟
با اخم بهم زل زد و چيزي نگفت
با تمسخر به چشماش خيره شدم و محکم و جدي گفتم من موندم چرا هر دفعه تو و بهار با هم وارد اين خونه شدين مشکوک بوده قيافه اتون
با دستش کنارم زد و گفت برو تو هم
و به سمت پله ها حرکت کرد
به بهار که نشسته بود نگاهي کردم و رفتم سمتش....ثريا بلند شد تا به زري کمک کنه ميز و بچينه....
کنار بهار نشستم...با اخم به چشماي سرخش نگاه کردم و گفتم با پيمان اومدي؟
-نه
-گريه کردي؟
-نه
با اخم گفتم آره منم خر و باور کردم.،چي بهت گفته که گريه کردي؟
-هيچي
-باشه وقتي رفتيم خونه معلوم ميشه هيچي چي بوده
-دلم واسه مامانم تنگ شده بود ....بخاطر همين گريه کرده بودم....وقتي هم رسيدم اينجا پيمانم رسيد ،با هم احوالپرسي کرديم و باهم وارد شديم همين
دندونام رو هم فشار دادم و گفتم واي به حالت اگه بعد بفهمم حرفات دروغ بودن
با صداي بفرمايي شام زري همگي بلند شديم
********
روبروي بابا توي اتاق کارش نشسته بودم و به ليوان چاي روبروم زل زده بودم
با صداي بابا نگاهم و از ليوان چاي گرفتم
-خب نمي خواي حرف بزني منتظرم
-نمي دونم بايد چکار کنم؟
-مگه قراره چکار کني؟مشکلي برات پيش اومده؟
-تصميم گرفته بوديم از هم جدا شيم اما الان نميدونم تصميم درسته يا نه
-ايرادي داره؟
حق داشت از هيچي خبر نداشت...اما خودمم هم مي دونستم که تجاوزي که توي دوران کودکيش بهش شده بود شايد برام سخت بود اما ايراد نبود....اما قبول اينکه دوست پسر داشته براي مني که تا حالا با هيچ دختري رابطه نداشتم سخته و از اين بدتر اين بود که نمي خواست از اون رابطه چيزي بگه
و چي بايد مي گفتم به بابا...بايد مي گفتم اين نگاه هاي عصبي که پيمان بهم انداخت منو گيج کرده....يا چشماي سرخي که وقتي از بهار پرسيدي چرا سرخن گفت از خوابه اما من ميدونستم از گريه اس.....
-نمي تونم دختري رو تحمل کنم که به دروغ وارد زندگيم شد
-مطمئني؟
و من محکم گفتم نه
بابا متعجب نگاهم کرد و گفت من که نمي فهممت
با استيصال نگاش کردم و گفتم منم نميدونم بايد چکار کنم؟
-به اين دختر هم فکر کن ،طلاق توي خونواده اشون مرسوم نيست،تو جامعه ما دختري که طلاق مي گيره آينده نداره
نميدونم چرا از دهنم پريد و حرفي که تا بحال به هيچ يک از اعضاي خونواده ام نگفته بودم رو گفتم
-بابا...من ساحل رو پيدا کردم
-ساحل؟خب ساحل چه ربطي به زندگيت داره؟
چند دقيقه اي بهم خيره شد و انگار شکي به دلش افتاد که منتظر بود من حرفي بزنم و شکش رو نفي کنم
-از بچگي دوستش داشتم،هميشه منتظر بودم يه روزي پيداش کنم
دستامو بهم قفل کردم
-اما الان توي اين وضعيت نميدونم بايد چکار کنم
حاجي سرشو با تسبيح گرم کرد و گفت از خدا کمک بگير....اون مصلحت بنده هاشو بهتر ميدونه
و من باز به ليوان سرد شده چاي خيره شدم.

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
heartstrings آفلاین



ارسال‌ها : 47
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: زابل=سیستان
شناسه یاهو: paradiseking_20
تشکرها : 2
تشکر شده : 4
پاسخ : 8 RE
قسمت هشتم
========================توي سالن قدم ميزدم و با کلافگي مشت دست راستم رو به کف دست چپم مي کوبيدم
-بنال ببينم چه خبره؟چه خبره که پيمان موقعه خداحافظي وايساده جلوي من ميگه مراقب زنت باش؟هان يعني چي؟
چکار کردي ؟
روي مبل نشسته بود و داشت با انگشتاي دستش بازي مي کرد
-من کاري نکردم
-دوست پسرت کيه؟
-.....
فقط با ترس داشت نگاهم مي کردو جوابمو نميداد....
-موهامو چنگ زدمو گفتم حرف بزن...من با اين همه شک و حرفاي ناگفته نمي تونم باهات بمونم،مي فهمي؟من تا ندونم چه خبره نمي تونم تصميم بگيرم؟
سعي کردم آروم باشم...قيافه ترسيده اش دلم رو به رحم آورد ...ملايمترگفتم من مي شناسمش؟
سرش رو تکون داد و آروم گفت آره
جلوش زانو زدم و گفتم کيه؟پيمانه
-نه ،پيمان نيست،پيمان گفت خودش قضيه رو حل مي کنه
با خشم گفتم چي رو قراره حل کنه
-گفت بهت نگم
دستمو مشت کردم و گفتم پيمان غلط کرد مگه اون چکارته هان؟چرا بايد اون بدونه اما من ندونم؟
-مسعود
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم مسعود ديگه کدوم خريه...
يهو مغزم فعال شد...مگه من چندتا مسعود مي شناختم...
باناباوري گفتم مسعود؟پسر يارعلي؟يا کس ديگه اي رو ميگي؟
خودشو بيشتر توي مبل جمع کرد و گفت آره
-چونه اشو فشار دادم و گفتم آره چي ؟
-آخ....تو رو خدا شکست
-به درک....خاک به سرت که با مسعود ريخته بودي رو هم
و چونه اش رو ول کردم
کلافه توي سالن قدم رو مي رفتم
-تا کجا پيش رفتين با هم هان؟
و با خشم توي چشماش زل زدم
-اينقدر واسه من اشک نريز من تا نفهمم قضيه چيه ول کن معامله نيستم...شده تا صبح سوال جوابت کنم بايد بفهمم چه خبره...
بعد موهامو چنگ زدم و بلند داد زدم خاک بر سر من ...بنال ببينم تا کجاها باهاش پيش رفتي
فکر اينکه بهار با مسعود بوده داشت ديوونه ام مي کرد.....حرصم رو با مشتاهايي که به کف دستم مي کوبيدم روي خودم خالي مي کردم....سعي داشتم خودم کنترل کنم تا بفهمم قضيه چيه...
اما سکوتش عصبيم مي کرد
به سمتش هجوم برم و شالش رو محکم کشيدمو موهاشو چنگ زدم...
-حرف بزن و گرنه مي کشمت
دستش رو روي دستم که رو موهاش بود گذاشت و گفت تو رو خدا سرم درد گرفت
-بنال تا يه بلايي سرت نياوردم
و موهاشو محکمتر کشيدم
-به خدا اون بعد از يه مدت دوباره سر راهم اومد که چرا بهش زنگ نزدم،منم خريت کردم بهش زنگ زدم،مي خواستم انتقام بگيرم از خونواده اي که من مي شدم مظهر آبروشون اما قبولم نداشتم....فکر مي کردم واقعا دوستم داره
موهاشو ول کردم و روبروش نشستم
-خب؟
-چند بار بيرون هم همديگه ديديم اما به خدا قسم هيچ وقت نذاشتم حتي دستم رو هم بگيره،کم کم داشت ازش خوشم ميومد،مي گفت دانشجو و وضع خونواده اش هم عاليه و به محض اينکه درسش تموم بشه مياد خواستگاريم
اما من مي ترسيدم وقتي بفهمه چه بلايي سرم اومده ولم کنه براي همين بهش نگفتم ....و گريه اش شدت گرفت
دستام رو پشت گردنم قلاب کردم و سرم رو فشار دادم...سردرد شديدي داشتم و گريه هاش هم سردرد م رو بدتر مي کرد
-حرف ميزني يا باز بلند شم يعني من بايد حرف و بزور از زير زبونت بکشم
-به خدا من تقصيري نداشتم....فکر مي کردم واقعا منو مي خواد....تا اينکه قرار شد تو بيايي خواستگاريم ،منم بهش گفتم اونم گفت بيا با هم فرار کنيم با خشم گفتم با مسعود بودي پس؟
و گلدون روي ميز رو برداشتم و محکم به ديوار کوبيدم....
با گريه گفت من قبول نکردم بعد گفتمش نمي تونم باهات فرار کنم گفت عقد مي کنيم اما گفت موقت تا بعدش خونواده اتو راضي کنيم بهش گفتم که اونا ما رو مي کشن ...اما اون گفت حتي اگه قبول نکنن ما از دادگاه حکم مي گيريم....منم بزرگترين اشتباه زندگيم رو کردم بهش اطمينان کردم....گفت ميريم خونه دوستش اون عاقد مياره تا عقدمون کنه...رفتيم اونجا دوستش بود و با يه مرد چهل پنجاه ساله که يه دفتر دستش بود....اون مرد عقدمون کرد و يه برگه هم داد دست مسعود....خواستم برگردم خونه که مسعود نذاشت گفت بهتره بريم ويلاي دوستم تا خونواده ات از ترس آبروشون هم که شده راضي به ازدواجمون شن....
و دوباره هق هقش نذاشت حرفش رو ادامه بده
نمي فهميدم حسم چيه.....عصبي بودم...از کي نميدونم...خودم؟بهار ؟مسعود؟خونواده اش؟
با فرياد گفتم بسه اين اشک ريختن رفتي باهاش هان؟پس اون روز باهاش بودي؟
محکم روي رون پاش کوبيد و کف دستش رو گاز گرفت و گفت کاش نميرفتم....کاش توي جاده تصادف مي کرديم و ميميردم....
خونم به جوش اومده بود....محکم روي ميز شيشه اي جلوم کوبيدم....ميز شکست ....بي توجه به ميز گفتم باهات خوابيد؟به سمتش حمله کردم....يقه اشو گرفتم و توي چشماش سرخش خيره شدم و گفتم چه غلطي کردي ؟
-به خدا من نمي خواستم به زور
قبل از اينکه بذارم حرفش تموم شه محکم کوبيدم توي دهنش....داشتم ديوونه مي شدم ...زنم با مردي ديگه اي هم بوده...داشتم به جنون مي رسيدم...اين ديگه قضيه يه دختر ده ساله نبود که ازش بگذرم
خونم به جوش اومده بود....محکم روي ميز شيشه اي جلوم کوبيدم....ميز شکست ....بي توجه به ميز گفتم باهات خوابيد؟به سمتش حمله کردم....يقه اشو گرفتم و توي چشماش سرخش خيره شدم و گفتم چه غلطي کردي ؟ -به خدا من نمي خواستم به زور قبل از اينکه بذارم حرفش تموم شه محکم کوبيدم توي دهنش....داشتم ديوونه مي شدم ...زنم با مردي ديگه اي هم بوده...داشتم به جنون مي رسيدم...اين ديگه قضيه يه دختر ده ساله نبود که ازش بگذرم اين غيرقابل تحمل بود....بغض بدی توی گلوم نشسته بود...بدون اينکه بفهمم دارم چکار مي کنم مشت دوم رو توي دهنش کوبيدم....خون از دهنش جاري شد....محکم پرتش کردم رو زمين....رفتم سمت گلدوني که گوشه سالن بود و با پا محکم بهش کوبيدم....ديوونه شده بودم...نميدونستم بايد چکار کنم ...اصلا عکس العملم دست خودم نبود....قطره اشکي که مي خواست از چشمم بچکه رو با خشم پس زد و به سمت بهار رفتم.... با ترس و دهن خوني نگاهم مي کرد....تموم بدنم از خشم مي لرزيد....لرزشش غيرقابل کنترل بود....سردرد بدي داشتم...نمي تونستم درست راه برم...حس مي کردم رگهاي مغزم دارن محکم توي سرم مي کوبن...دستمو به ديوار گرفتم که نييفتم.... بهار بلند شد خواست بياد سمتم که داد زدم بمون سرجات سرمو محکم فشار دادم .....حس مي کردم سرم قراره بترکه....دردش غيرقابل تحمل بود. کف سالن نشستم...بهار يه متري باهام فاصله داشت.....با نگراني داشت نگاهم مي کرد... پوزخند بي جوني زدم ....نگاش کردم -هيچ وقت نمي بخشمت با گريه دوباره خواست بهم نزديک بشه که دوباره سعي کردم صدامو بالا ببرم -گفتم بمون سرجات داشتم مطمئن مي شدم که قرار يه انفجار توي سرم رخ بده....نبض شقيقه ام محکم مي کوبيد.. سرمو بلند کردم و داد زدم خدا مگه من چکار کرده بودم....؟ محکم سرمو به ديوار پشت سرم کوبيد براي بار دوم توي عمرم از ته دلم گريه کردم.....و اون روبروي من پا به پام اشک مي ريخت -تو رو خدا گريه نکن...باشه طلاقم بده فقط تو رو خدا اينجوري نکن.... صداشو مي شنيدم اما چشام باز نمي شدن که ببينمش...انگار سنگيني سرم روي پلکام هم اثر گذاشته بود. -اصلا منو بکش فقط تو رو خدا گريه نکن....هيراد تو رو خدا آروم باش... چشامو به زور باز کردم و بهش نگاه کردم روبروم نشسته بود ... انگار زبونم هم سنگين شده بود....به سختي زبونم و تو دهنم چرخوندم و گفتم ازت بدم مياد...ازت متنفرم نفهميدم چي شد فقط حس کردم دارم سقوط مي کنم.... صداي جيغ بهار رو مي شنيدم....صداي گريه اش که داشت با يه نفر حرف ميزد... و بعدش ديگه هيچي نفهميدم.... ********** با ضربه هاي آرومي که به صورتم خورد چشامو باز کردم چشامو به زور باز کردم...از لاي پلاکاي نيمه بازم پيمان رو ديدم که با نگراني بالاي سرم خم شده... چشامو که باز کردم لبخند بي جوني زد -تو که ما رو نصفه عمر کردي رو تخت بيمارستان بودم....فقط پيمان کنارم بود.... کاش ميذاشتن بميرم.... سرش رو طرف در برگردوند و دستي به چشماش کشيد و دوباره به طرفم چرخيد... -حالت خوبه؟ سرد نگاهش کردم -تو ميدونستي؟ دست راستم رو بين دستاش گرفت و گفت آروم باش داداش من...رفيق من...لبخند بي جوني زد و گفت عمو اگه ميرفتي پيش حوريا من چکار مي کردم و من حتي حوصله نداشتم به اين فکر کنم که پيمان از کي تا حالا اينقدر مهربون شده؟بهش نگاهي کردم و گفتم کي منو آورد اينجا؟
بهار زنگ زده بود اورژانس،بعد هم به من زنگ زد؟
با شنيدن اسمش دوباره همه چيز يادم اومد....خيانت بزرگش اين بود که همچين چيز مهمي رو از من پنهون کرده بود...در اتاق باز شد و دکتر جواني به همرا يک پرستار وارد شدن
دکتر با لبخند گفت چطوري جناب دکتر شنيدم دندونپزشکي؟
نگاهم و ازش گرفتم و به سمت ديوار برگردوندم....
-آقاي دکتر مي تونيم ببريمش؟
پيمان بود که داشت از دکتر سوال مي کرد
بدون اينکه نگاهشون کنم حس مي کردم که پرستار داره فشار خونم رو اندازه گيري مي کنه
-امروز رو هم بهتره اينجا بستري باشن...تا فشار خونشون کنترل شه
به طرف دکتر که کنار تختم ايستاده بود برگشتم
-من مشکلي ندارم ترجيح ميدم اينجا نباشم
دکتر با جديت مقابلم ايستاد و گفتم من دکترتم من مشخص مي کنم بيماري که فشار خونش به صورت بحراني بالا مي بره و اون قدر فشارش بالا بوده که حتي منجر به خونريزي بيني هم ميشه و شايد اگه همکارامون ديرتر مي رسيده ممکن بود حتي الان زنده نباشه ،بايد کي مرخص شه
سعي کردم از روي تخت بلند شم حس مي کردم هنوز سرگيجه دارم
-اما من مي خوام برم
پيمان شونه امو گرفت و سعي کرد دوباره من رو روي تخت برگردونه که دستش رو پس زدم و رو به دکتر و پرستار گفتم من نمي خوام اينجا باشم
دکتر:باشه آروم باش،استرس برات خوب نيست،شانس آوردي که حمله قلبي يا سکته مغزي...
بين حرفاش اومدم و گفتم من مي خوام برم
اصلا دوست نداشتم اينجا باشم....بايد مي رفتم و انتقام خودم رو از زندگي مي گرفتم
پيمان:هيراد آروم باش...بذار حالت بهتر شه من خودم نوکرتم مي برمت خونه
سرم روي بالشت افتاد....و کم کم چشام گرم شدن...هنوز هم سرگيجه داشتم...
*************
توي ماشين پيمان نشسته بودم....به خيابون خيره بودم....ديگه هيچ چيزي برام جذابيت نداشت...من زندگيم نابود شده بود....اگه حاجي مجبورم نمي کرد زندگيم اين نمي شد...
نگاهي به خيابون کردم پيمان مسير خونه حاجي رو درپيش گرفته بود،به طرفش برگشتم...آشفته و نگراني تو چهر ه اش موج مي زد
-پيمان منو ببر خونه ام
-اما...
محکم و جدي گفتم من مي خوام برم خونه ام
با نگراني نگاهم کرد و کلافه دستي به گردنش کشيد و گفت اما بهار اونجاست
مگه برام مهم بود کجاست؟من مي خواستم بدونم چرا اينجوري بازيم داد...چرا زودتر نگفت؟
دستم رو به شيشه کنارم تکيه داده بودم و با مشت دستم ضربه هاي آرومي به دهنم ميزد
-تو خبر داشتي مسعود دوست پسرش بوده؟
به طرفم نگاهي کرد و دوباره به خيابون خيره شد
-مگه مهمه؟چرا اينقدر سخت مي گيري؟هر کسي ممکنه قبلا تو زندگيش يکي داشته باشه؟مهم الانه
با فرياد گفتم آره براي من مهمه مي فهمي مهمه....چرا از اول نگفت که يکي تو زندگيش بوده؟چرا بازيم داد؟چرا؟تو از کجا مي دونستي؟
همونطور که حواسش به رانندگيش بود گفت چندباري مسعود ماشينم و گرفته بود که با دوست دخترش بيرون بره منم بهش دادم...با خودم مي گفتم اونم جوونه بذار جووني کنه....يه بار هم خودم که مي خواستم برم دفتر مسعود رو تو خيابون ديدم...سوارش کردم رسوندمش سرقرار...بهار هم اونجا بود...مسعود هم ما رو بهم معرفي کرد...البته مسعود من و دوستش معرفي کرد منم چيزي نگفتم....تا اون روز که بعد ازدواجتون وقتي ديدمش ،يادم اومد که اين دختر رو قبلا کجا ديدم....اما خب شک داشتم اما وقتي بهش گفتم تو دوست دختر مسعودي و رنگش پريد فهميدم حدسم درست بوده...ازم خواست بهت چيزي نگم تا خودش بهت بگه....منم اخلاقتو مي شناختم ترجيح دادم از زبون خودش بشنوي..
ياد اون شب و نگاه عصبي پيمان افتادم....
کامل به طرفش برگشتم
-چرا اون شب اونجوري نگاهم مي کردي؟
-بعدا حرف ميزنيم الان هردومون خسته ايم....هم من هم تو....مطمئني بري خونه ات راحت تري؟
-آره
ماشين رو خاموش کرد و به طرفم برگشت
-من از قضيه ديشب هيچي به حاجي و بقيه نگفتم
-در ماشين رو باز کردم...
-کار خوبي کردي
خواست پياده بشه که گفتم نمي خوات بيايي بالا مي خوام باهاش حرف بزنم
پياده شد و از و کنار در باز شده ماشين ايستاد و گفت هيراد بذار حالت بهتر شه بعد باهاش حرف بزن....اصلا مي خواي يه دو روزي بفرستش خونه پدرش بعد باهاش حرف بزن...هان چطوره؟
-نه
و بدون خداحافظي رفتم سمت در...دکمه آيفون رو فشردم ...در باز شد ...و پيمان رو ديدم که هنوز هم همونجاست...در رو بستم و رفتم سمت پله ها
هر پله رو که بالا مي رفتم با از خودم مي پرسيدم که چرا جرات نکردي از پيمان بپرسي که مي دونسته مسعود با زنت خوابيده يا نه؟....خجالت کشيدي ؟چرا تو بايد خجالت بکشي؟نمي تونستي تحمل کني پيمان بفهمه زنت چکار کرده؟پس مسعود چي اون که ميدونه؟حتما الان داره به ريش من مي خنده که با زنم...
مشت محکمي به پيشونيم کوبيدم
خدا چرا اينجوري شد زندگي من....مگه من اشتباه کرده بودم....من تقاص چي رو دارم پس ميدم...تقاص کدوم گناه ناکرده
هر پله رو که بالا مي رفتم با از خودم مي پرسيدم که چرا جرات نکردي از پيمان بپرسي که مي دونسته مسعود با زنت خوابيده يا نه؟....خجالت کشيدي ؟چرا تو بايد خجالت بکشي؟نمي تونستي تحمل کني پيمان بفهمه زنت چکار کرده؟پس مسعود چي اون که ميدونه؟حتما الان داره به ريش من مي خنده که با زنم... مشت محکمي به پيشونيم کوبيدم خدا چرا اينجوري شد زندگي من....مگه من اشتباه کرده بودم....من تقاص چي رو دارم پس ميدم...تقاص کدوم گناه ناکرده اون از بچگيم که گذشت بدون اينکه حس کنم بچگي يعني چي؟بدون اينکه بفهمم آغوش مادر يعني چي؟بدون اينکه بفهمم نوازش پدرانه يعني چي؟ و حالا که وقتي خواشتم زندگي کنم همه چيز بهم ريخت..... اصلا مگه مهمه چي تو گذشته اش بود يا چي شده؟ازش جدا ميشم و خودمو خلاص مي کنم....چرا بايد زجر بکشم...بخاطر کي؟بخاطر چي؟...نه عاشقشم که گذشتن ازش سخت باشه نه دوستش دارم؟....من و بگو که مي خواستم دوستش داشته باشم....سرم و تکون دادم تا همه اين افکار از ذهنم بيرون بره....بهترين راه پاک کردن بهار از زندگيمه...اما قبلش بايد باهاش تسويه حساب بکنم.... پشت در رسيده بودم...زنگ رو فشار دادم...چشام رو فشار دادم تا خستگي که توشون خونه کرده از بين بره.... در آروم باز شد....سرم رو بلند کردم و به قامت ايستاده کنار در نگاه کردم... هيچ حسي بهش نداشتم....حتي ديگه ازش متنفر هم نبودم فقط مي خواستم براي هميشه اون و اين قسمت از زندگيم رو براي هميشه از حافظه ام پاک کنم....بايد سعي مي کردم فراموش کنم که من همچين روزهايي رو هم توي زندگيم داشتم... -سلام بدون اينکه جوابش رو بدم تنه اي بهش زدم و از جلوي در کنارش زدم...به سمت اتاقمون حرکت کردم....جلوي در اتاق که رسيدم ايستادم...برگشتم که ديدم اون هم در نيم متريم ايستاده...سرش پايين بود و به کف زمين خيره بود يه آدم چقدر مي تونه احمق باشه که اينقدر حماقت توي زندگيش وجود داشته باشه...وارد اتاق شدم و در رو محکم بهم کوبيدم....با همون لباسا خودمو روي تخت پرت کردم.... تقه اي به در زده شد اصلا الان توان شنيدن حرفاش رو نداشتم حرفايي که مطمئن بودم من رو بيشتر بهم ميريزن... در باز شد...نگاهمو از سقف نگرفتم...سنگيني نگاهش رو حس مي کردم...اما ديگه برام مهم نبود...من مي خواستم از کل زندگيم زني به نام بهار رو پاک کنم -برو بيرون -حالت خوبه؟ روي تخت نشستم ...پاهام رو روي کف اتاق گذاشتم و نگاهي پر از تحقير بهش انداختم.....نگاهي که مي گفت اگه حالم برات مهم بود اين همه بلا سرم نمي آوردي...نگاهي که داشت مي گفت اونقدر ازت بدم مياد که حتي نفرت ديگه برام معني نداره -گمشو بيرون سرشو بلند کرد....داشت با دستاش بازي مي کرد... -مي خوام باهات حرف بزن با خشم به چشماش خيره شدم -نفرت دارم که صداي يه آدمي مثل تو رو بشنوم....وسايلتو جمع کن ديگه نمي خوام يه لحظه هم توي خونه ام باشي صداش بغض داشت اما ديگه هيچ چيزي نمي تونست دلم رو به رحم بياره....مگه اون به من رحم کرد که من بکنم -تو رو خدا براي بار آخر به حرفام گوش بده بلند شدم...با قدمهاي آروم بهش نزديک شدم -حالم ازت بهم مي خوره...تو يه دختر خودخواهي...با خودخواهيت زندگي منو بهم ريختي...يه احمق که فقط بلده حماقت کنه يه عوضي که پر از اشتباهه....مي فهمي حالم ازت بهم مي خوره؟هيچ چيزي ديگه نمي تونه نظرمو نسبت بهت عوض کنه....بهتره هر چه زودتر جمع کني بري خونه بابات به پام افتاد.... -هيراد من غلط کردم تو رو خدا با من اين کار رو نکن،من بهت بد کردم اما تو نکن،هيراد من دوستت دارم پامو گرفته بود و التماس مي کرد...بدم ميومد ازش که براي اينکه منو نگه داره داشت به هر چيزي چنگ ميزد...دروغ مي گفت...محکم پرتش کردم گوشه اتاق و با تهديد گفتم:دفعه آخرت باشه اسمم و رو زبونت مياري....تو اصلا مي فهمي دوست داشتن يعني چي؟هنوزم احمقي فکر کردي اينجوري از گناهت مي گذرم ...؟احمقي احمق...خانم احمق بايد به عرضت برسونم حاضر نيستم براي يه روز ديگه هم تحمل کنم پس بهتره خودت جل و پلاستو جمع کني بري....هري با گريه بلند شد رفت سمت کمد....ساک کوچيکي رو برداشت و شروع به جا دادن وسايلش تو ساک شد با لا سرش ايستادم... -لياقتت اين بود که همون روز ميذاشتم بميري....آخه تو لياقت زندگي رو داري؟نداري يه احمق کم مي شد به جايي برنمي خورد سکت بود و بيصدا داشت اشک مي ريخت -گريه مي کني؟پس عقلت کجا بود وقتي با اون عوضي فرار کردي هان؟و لگد محکمي به ساک کنارش کوبيدم که پام به همراه ساک محکم به پاش خورد....صورتش از درد جمع شد اما چيزي نگفت -به خدا من نمي خواستم... با فرياد گفتم اسم خدا رو روي زبونت نيار....واسه اين کثافتکاريا قسم نخور احمق -به روح مامان بزرگم اون به زور....و هق هقش اجازه نداد ادامه بده... صحنه بودن بهار با اون عوضي جلو چشمام بود انگار که من باهام ديده باشمشون....باز داشتم ديوونه مي شدم...فکر اينکه کسي مثل من ازش لذت برده باشه ديوونه ام مي کرد...به سمت تخت رفتم و ملافه و بالشتها رو به سمت ديوار پرت کردم.... -کثافتاي آشغال -ازم فيلم گرفته بود... اونقدر سريع به طرفش برگشتم که حس کردم مهره هاي گردنم جابه جا شدن حس مي کردم چشام دارن آتيش مي گيرن روبروش ايتادم -چي گفتي؟ - وقتي فهميد دختر نيستم کلي مسخره ام کرد که داشتم واسه اش اداي قديسه ها رو در مي آوردم بعدش تهديدم کردم ازم پول مي خواست. گفت ازم فيلم گرفته..مي گفت اگه بهش پول ندم فيلم رو برام خونواده ام ميفرسته...منم ازش متنفر شده بودم...اون به زور باهام اون کار رو کرد و ازم فيلم هم گرفته بود....نمي دونم دوربين کجا بود.... با ديوونگي به موهام چنگ زدم...روز به روز گندکارياش بيشتر مي شدن... -خب؟ -منم خواستم خودمو بکشم که تو نجاتم دادي....يه مدتم نيومد سراغم تا اون روز که توي باغ من و ديد و فهميد زنتم....اون شب وقتي تو ماشين باز اومد تهديدم کرد که ...که بازوش رو توي دستم گرفتم و محکم فشار دادم -که چي؟ -گفت بايد باهام باشي و گرنه فيلم رو برات مي فرسته داد زدم احمق عوضي....تو بهش چي گفتي؟ -به خدا من قبول نکردم و دوباره با گريه گفت اون شب که دنبالم فرستاديش....من فکر کردم يارعلي...اما در رو که باز کردم ديدم اونه...خواستم در رو ببندم که به زور اومد تو خونه....بازم ازم خواست بدون اينکه تو بفهمي باهم باشيم داشتم به معناي واقعي کلمه ديوونه مي شدم...مگه يه نفر چقدر مي تونه عوضي باشه که چشمش دنبال يه زن شوهردار باشه...يه مرد چقدر مي تونه عوضي باشه ....موهامو چنگ زدم و گفتم خب؟ منم فرار کردم تو اتاق و در رو قفل کردم بعدش هم زنگ زدم پيمان...مي ترسيدم به تو زنگ بزنم... داد زدم بهت دست هم زدم؟کاريت کرد؟ -نه خنده عصبي کردم و گفتم حتي اگه کاري هم کرده بود مگه مهم بود اون که قبل من هم مزه ات کرده بود....اون که خودمم نميدونستم چي داشتم مي گفتم....هر چي به دهنم مي رسيد رو مي گفتم...درست و غلطش مهم نبود...مهم خالي کردن حرصمه.. با خشم به طرف در رفتم -دنبالم دويد هيراد کجا ميري به طرفش برگشتم.... -ميرم حق اون احمق رو کف دستش بذارم.....عوضيه که چشم دنبال ناموس منه با خشم تو چشاش زل زدم و گفتم حساب تو رو هم به موقعه اش ميرسم...وقتي برم يگردم نمي خوام اينجا باشي...شيرفهم شد؟ -..... -واي به حالت اگه تو خونه ام ببينمت و سوييچ رو از اپن برداشتم و به سرعت سمت در رفتم.
داد زدم بهت دست هم زدم؟کاريت کرد؟
-نه
خنده عصبي کردم و گفتم حتي اگه کاري هم کرده بود مگه مهم بود اون که قبل من هم مزه ات کرده بود....اون که
خودمم نميدونستم چي داشتم مي گفتم....هر چي به دهنم مي رسيد رو مي گفتم...درست و غلطش مهم نبود...مهم خالي کردن حرصمه..
با خشم به طرف در رفتم
-دنبالم دويد هيراد کجا ميري
به طرفش برگشتم....
-ميرم حق اون احمق رو کف دستش بذارم.....عوضيه که چشم دنبال ناموس منه
با خشم تو چشاش زل زدم و گفتم حساب تو رو هم به موقعه اش ميرسم...وقتي برم يگردم نمي خوام اينجا باشي...شيرفهم شد؟
-.....
-واي به حالت اگه تو خونه ام ببينمت
و سوييچ رو از اپن برداشتم و به سرعت سمت در رفتم. در ماشين رو محکم بهم کوبيدم...اين ديگه قضيه قبل ازدواج نيست...اون الان به ناموس من چشم داره...به زن من...
گوشيم زنگ خورد بدون اينکه حتي به شماره هم نگاه کنم گوشيم رو خاموش کردم و محکم به در کوبيدم....ضربه هاي پي در پي و محکم به در مي کوبيدم...دستم بلند شد که ضربه بعدي رو بزنم که در باز شد.
ليلا بود با ترس نگاهم کرد
-سلام آقا هيراد
-اون داداش عوضيت اينجاس؟
با ترس گفت نه
جلوم ايستاده بود و در رو گرفته بود ...در رو هل دادم و حرکت کردم سمت ساختمون يارعلي که ...
-آقا هيراد من اينجا تنهام درست نيست اينجا باشين
با تمسخر به سمتش برگشتم
-پس اون داداش بي غيرتت کجاس؟
آروم آروم بهش نزديک شدم و گفت غيرتش کجاس هان؟چطور دلش اومد تنها بموني؟بقيه کجان؟
-آقا هيراد اگه بخواين منتظر بقيه بمونين مي تونيد برين توي ساختمون ،اونجا منتظرشون بمونين....عزيز خانم و ثيا خانم رفتن خونه همسايه سفره دارن مامانم هم باهاشونه
براي اولين بار توي عمر يه دختر رو دقيق برانداز کردم...از نگاهم ترسيد و سمت ساختمونشون دويد
آدمي نبودم که بخوام انتقام کار برادرش رو از اون بگيرم...اما نميدونم اون لحظه شيطون چقدر بهم چيره شده بود که از نگاه من ترسيد
دنبالش دويدم
خواست در رو ببنده که پام رو لاي در گذاشتم و محکم هلشش دادم....روي زمين پرت شد....داخل شدم ودر رو بستم ..
با ترس گفت آقا هيراد چکار مي کنيد؟
مي خواستم بترسونمش...آره خودمم مي دونستم غيرممکنه بلايي سر اين دختر بيارم
با گامهاي آروم بهش نزديک شدم...
-داداشت کجاس؟
-خونه دوستشه
با ترس بهم خيره شده بود و داشت مي لرزيد
-آدرس خونه دوستش و بده سريع؟
-ندارم
-که نداري ؟خوبه ...پس من عوض داداشت با تو تسويه حساب مي کنم
با گامهاي آروم بهش نزديک شدم...
-داداشت کجاس؟
-خونه دوستشه
با ترس بهم خيره شده بود و داشت مي لرزيد
-آدرس خونه دوستش و بده سريع؟
-ندارم
-که نداري ؟خوبه ...پس من عوض داداشت با تو تسويه حساب مي کنم
-آقا هيراد تورو خدا جلو نياييد
-مسعود کو؟مي خوام ببينم چه حالي بهش دست ميده وقتي بفهمه من ايجا بودم
-آقا باور کنيد رفت بيرون اينجا نيست
-کجا رفت؟
-نگفت
گردنم رو ماساژ دادم و گفتم ميدوني چرا اينجام؟ميدونستي برادرت آدم کثيفيه؟
ساکت بود و هنوز با ترس فقط نگاهم مي کرد
-اگه تا نيم ساعت ديگه خبري از مسعود نشه من با تو تسويه حباسمو انجام ميدم ...چطوره؟تا بفهمه کثافتکاري يعني چي؟
در به سرعت باز شد و صداي مسعود بلند شد
-اينجا چه غلطي مي کني؟
با خونسردي به طرفش برگشتم
صورتش کبود و زخمي بود...تقريبا هم هيکل من بود فقط کمي لاغرتر
-همون غلطي که تو اون شب مي خواستي تو خونه ام بکني
يقه امو گرفت و با داد گفت با خواهر من چکار داشتي عوضي
دستشو از روي يقه ام کندمو و محکم هلش دادم
-عوضي خودتي بي شرف ،چطور جرات کردي به زن من اون حرفا رو بزني
از روي زمين بلند شد و کنار در ايستاد
-من چيزي به زنت نگفتم هر چي گفته دروغه
خنده عصبي کردم و گفتم که دروغه؟مگه تو ميدوني اصلا چي بهم گفته که ميگي دروغه؟به سمتش حمله کردم که دويد بيرون
از پشت لبه تي شرتشو کشيدم تعادلشو از دست داد و پرت شد زمين
روي سينه اش نشستم و چند مشت پي در پي نثار صورتش کردم
-آقا هيراد تو رو خدا ولش کنيد
صداي ليلا بود که با التماس روبروم ايستاده بود
سرمو بلند کردم تا بهش بگم اين داداشت لياقت زندگي نداره
که مشت محکمي به بينيم خورد و بعد هم روي زمين افتادم
هردومون ايستاده بوديم ...نفس نفس ميزديم و بهم خيره شده بوديم...
-همين الان مي برمت تحويل پليس ميدمت که بفهمي تجاوز به يه دختر يعني چي ؟فيلم گرفتن ازش چه عواقبي داره؟تهديد کردن يه زن شوهردار چقدر برات آب مي خوره؟
نميدونم چرا وقتي داشتم حرف ميزدم نميدونستم بايد بگم تجاوز به يه دختر يا يه زن....نميدونم اون لحظه چرا دلم به حال بهاري سوخت که همجساي من بهم ريخته بودنش و اون انتقام همه چيز رو از من گرفت
-من هيچ کاري نکردم؟
يقه اشو چسبيدم و به درخت پشت سرش کوبيدمش...
-فيلمي که گرفتي کجاست؟
با سرش ضربه محکمي به پيشونيم زد...که باعث شد سرم يکم گيج بره...دستام از يقه اشو جدا شد...پيشونيم رو فشار دادم
-اون خودش خواست باهام فرار کنه
و قبل از اينکه بتونم به خودم بيام مشتي حواله صورتم کرد که چون هنوز سرگيجه داشتم باعث شد روي زمين سقوط کنم....
صداي فرياد ليلا که هنوز همونجا با گريه ناظر درگيريمون بود بلند شد
-چکاري مي کني مسعود؟
خوني که از بينيم جاري بود رو با پشت دستم پاک کردم و بلند شدم
-بهش قول ازدواج داده بودي؟صيغه اش کرده بودي
خنده بلندي سرداد و گفت تو هم دلت خوشه صيغه کيلو چنده اين دخترا که فقط بلند واسه ات جانماز آب بکشن به درد حال مي خورن و بس
صداي فرياد ليلا بلند شد
-مسعود خفه شو
اما من با اين حرفش ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم...انگار نيروم مضاعف شده بود....کمربندم رو باز کردم و محکم به صورتش کوبيدم....کمربند رو خواستم براي بار دوم تو صورتش بزنم که کمربند و گرفت تو دستش...هرکدوم يه سر کمربند رو مي کشيديم...ناغافل ولش کردم که پخش زمين شد...سريع روبروش ايستادم بلندش کردم و سرش رو محکم به درخت کوبيدم...باردوم ... بار سوم. ..اما بار چهارم..ليلا بازوم رو کشيد و گفت ولش کن کشتيش....
ولش کردم ...من نمي خواستم بکشمش من مي خواستم اونو تحويل پليس بدم...
به محض اينکه ولش کردم با سروصورت خوني روي زمين پخش شد.
-کثافت آشغال چطور از زنم مي خواي باهات باشه؟کاري مي کنم که روزي هزار بارآرزوي مرگ کني؟
ليلا کنارش نشسته بود و با شالش داشت خون روي صورتش رو پاک ميکرد...
گوشيم رو از جيبم درآوردم و پشت به اونا ايستادم...روشنش کردم...بايد هم پيمان رو خبر مي کردم
اما هنوز گوشيم کامل روشن نشده بود که فرياد ليلا بلندش شد
-مسعود؟
همين که برگشتم شي تيزي به بازوم خورد....دستم رو روي بازوي چپم گذشاتم که علي با يه تيکه شيشه شکسته دوباره نزديکم شد
ليلا:مسعود بندازش چکار مي کني؟
داشت قسمت تيزش رو توي هوا جلو صورتم تکون ميداد که منم سعي مي کردم جا خالي بدم تا به صورتم نخوره...پامو بلند کردم و محکم به دستش کوبيدم که شيشه شکسته از دستش افتاد...همين که خواست برش داره ضربه ديگه اي بهش وارد کردم که پخش زمين شد...
صداي آخش بلندشد...اما خودش ديگه بلند نشد...
ليلا سريع به سمتش دويد....با گريه گفت چکارش کردي ؟
برش که گردوند به خودم لرزيدم....تيکه شيشه کاملا وارد قلبش شده بود و فقط قسمت کميش بيرون بود...خونريزيش شديد ...بود...به زور داشت نفس مي کشيد...و من خشکم زده بود...من چکار کرده بودم...بخاطر کي اينکار رو کردم؟
حتي فريادهاي ليلا رو هم نمي شنيدم...نميدونم فحشم ميداد...داد ميزد يا چي اصلا نمي فهميدم چي شده...يعني من کشتمش...نگاش کردم هنوزمزنده بود...داشت نفس مي کشيد...
با صداي فرياد پيمان نگاهم چرخيد سمت در
پيمان با بهت نگاهم مي کرد
-چکار کردي هيراد؟
سرشو رو با دو تا دستش گرفت
اما اون زودتر به خودش اومد و دويد بلندش کرد و رفت سمت در...ليلا هم دنبالش مي دويد...اما من هنوز داشتم به اين فکر مي کردم من چکار کردم؟
**************
-پياده شو عمو جون رسيديم
به طرف پيمان برگشتم ...چقدر توي اين مدت دوندگي کرده بود ...و من چقدر نظرم نسبت بهش عوض شده بود....
-يارعلي و خونواده اش کجان؟
به طرفم برگشت...
-همون موقعه بعد از اون اتفاق رفتن...الانم حاجي ديه رو بهشون داد ...درسته که يارعلي نمي خواست قبول کنه اما خب ....نفسشو پرت کرد بيرون و گفت وقت واسه حرف زياده بپر پايين
-مگه تو نگفتي پرونده آشنا قبول نمي کني؟
خنديد و گفت هيراد نکنه يادت رفته که آشنا نيستي تو
و بلند تر خنديد.
آره يادم اومد که من با اين خانواده هيچ نسبتي ندارم
در رو باز کرد و گفت علي که فکر مي کرد من دارم دوندگي مي کنم که برسونمت پاي چوبه دار...اونم رفت سراغ يه وکيله ديگه که بعدش فهميدم ساحله....بعد به طرفم برگشت و گفت تو از کي پيداش کردي؟
پياده شدم ...بدون اينکه جوابي بهش بدم...
پيمان هم کنارم رسيد و گفت هيراد بداخلاق که بودي اما بدتر شديا..يه ذره بخند بابا دلم خوش شه
مقابلش ايستادم...لبخند قدرشناسانه اي زدم
-پيمان هيچ وقت فکر نمي کردم تو بتوني اينقدر خوب باشي
و برادرانه به آغوش کشيدمش....رفيقي که بعد از سالها تازه بدستش آورده بودم...
از هم که جدا شديم نم چشماشو گرفت
اينبار من خنديدم و گفتم جمع کن خودتو مثل دخترا شدي ...اين اشکت واسه چي بود؟
و دستم رو روي دستگيره در گذاشتم...سعي کردم همه چيز رو که توي اين مدت بهم گذشته بود رو فراموش کنم....سعي کردم فراموش کنم که من تا پاي چوبه دار رفته بودم....
در رو که باز کردم عزيز به سمتم دويد...
در بين اون همه احوالپرسي براي اولين بار نگاه پدرام فرق داشت...به آغوشم کشيد...بدون حرف ...و من تازه داشتم مي فهميدم که پدرام هم مي تونه مهربون باشه....
حاجي از خوشحالي خنده از لبش نرفت....و بين اون همه نگاه يه نگاه آشنا توجهم رو به خودش جلب کرد...
نگاهي که سالها منتظر بودم ببينمش...
لبخند غيرارادي روي لبهام نشست
جلوم ايستاد...دستش رو به سمتم دراز کرد
-خوش اومدي
به دستش نگاه کردم....
-ممنون
دستش رو پس کشيد و گفت بعد از اينهمه سال فکر مي کردم احوالپرسيمون بيشتر از يه سلام و ممنون باشه
لبخندي زدم و گفتم باور کن الان هنوز گيجم....درسته چندباري تو دادگاه هم ديدمت اما خب الان فرق داره
-سلام
با صداي سلامي نگاهم رو ازساحل گرفتم و به زن روبروم نگاه کردم....زني که مسبب همه ي اين اتفاقات بود...نگاهم کشيده شد سمت شکمش...شکمي که برآمدگيش نشون از ماههاي که من دور از خونه بودم ميداد..
-سلام
و به سمت جايي که بابام برام بازکرده بود رفتم...
************
***************** الان اصلا دوست نداشتم بپرسم که چي شد که بالاخره خونواده اش رضايت دادن ....الان داشتم به اين بچه اي فکر مي کردم که قراره پا به دنيايي بذاره که معلوم نيست چي انتظارش رو مي کشه....تو اينکه من نمي تونم با بهار باشم شکي نيست اما تکليف اين بچه چي مي شد... پيمان کنار ساحل بود و برخلاف گذشته ساحل الان با ساحل گذشته فرق داشت....ساحل الان با پيمان مهربون بود...باهاش حرف ميزد ...جوابش رو ميداد...و اين رو من نمي خواستم.... دوباره نگاهم رفت سمت بهاري که شايد شکمش برآمده شده بود اما به نظر لاغرتر از گذشته شده بود...ساکت يه گوشه سالن دور از همه نشسته بود...مونده بودم که دلم بايد بسوزه يا نه....پوزخندي زدم مگه از دل سوخته من چيزي هم مونده بود که بسوزه با يه عذرخواهي از بقيه بلند شدم و حرکت کردم سمت اتاق دوران مجرديم...دوراني که تنها غمم فهميدن گذشته ام بود...اما الان حتي ديگه برام مهم نيست بفهمم کي ام؟همون گذشته بود که من رو به اينجا برسونه....لحظه آخر نگاه خيره ساحل رو ديدم...اما ناديده گرفتم...انگار ديگه هيچي برام مهم نبود...مني که توي سي سالگي اسم يه قاتل رومه....مني که قرار بود پدر بچه اي باشم که مادرش رو نمي خواستم...مني که دلم براي زني مي لرزيد که مال من نبود...سخت بود...دوست داشتن ساحل تا زماني که بهار زن من بود با اصولم نمي خوند....اما مگه اينکه دلت براي کسي که تو بچگي دوستش داشتي بتپه دست خودته... رفتم سمت اتاق....هيچ کس چيزي نگفت...همه درک کرده بودن...که بعد از اون همه تنهايي الان به اين تنهايي احتياج دارم پشت پنجره اتاقم که رو به حياط بود ايستادم...نگاهم کشيده شد سمت جايي که همه چيز از اونجا تغيير کرد....فکرم رفت سمت اون روز...وقتي برگشتم خونه....وقتي با پريشوني به خونه رفتم و به بهار گفتم نمي خوام کسي از رابطه اون با مسعود چيزي بدونه....الان که من به اينجا رسيدم نمي خواستم کسي بدونه زن من با اون بود....اون روز انگار زندگيم برام تموم شده بود...خودم مشتاق مرگ شده بودم...وقتي يک ساعت بعد پيمان زنگ زد و گفت تموم کرده فهميدم که من هم تموم شدم...تصميم گرفته بودم اگه قرار بود زندگيم تموم بشه همه ي گذشته هم با من دفن بشن...لازم نيست کسي بفهمه....و يا وقتي که ليلا گفت که من اون تيکه شيشه رو توي قلب برادرش فرو کردم...و من تاييد کرده بودم فقط براي اين بود که از زندگي خسته شده بودم...از زندگي که توي همه ي اين سالها روي خوش بهم نشون نداد...از زندگي اي که هميشه يه جايي يه جوري مي خواست بهم بگه من توي اين دنيا اضافيم...وقتي ياد روزي ميفتم که عزيز به پاي زري افتاد که رضايت بدن قلبم درد گرفت...عزيز مهربون من بخاطر من چکار کرد....و حرف زري که گفت حتي اگه يارعلي بخواد رضايت بده من نميذارم خون پسر بيگناهم پايمال شه...این پسر نحس باید تقاص پس بده...اره من نحسم ...جز خدا،من،بهار ،پيمان و حتي ليلا کسي نفهميد که اون روز چرا من اون کار رو کردم...و من هم روزه سکوت گرفته بودم...و پيمان چقدر داد زد فرياد کشيد وقتي بهش گفتم نمي خوام حرفي از اون موضوع گفته بشه...و در آخر مجبور شد سکوت کنه...اما هر دفعه که باهام حرف ميزد سعي کرد راضيم کنه اما نخواستم....مي خواستم حداقل نگاه کسي به بهار عوض نشه...حتي اگه دوستش نداشتم اما مي خواستم بهش ثابت شه که من با اونايي که توي زندگيش بودن فرق دارم... تقه اي به در زده شد که من رو از گذشته ام بيرون کشيد... نفس عميقي کشيدم و به طرف در برگشتم-مي تونم بيام تو؟
-خواهش مي کنم بفرماييد
با خنده گفت اوه اوه هيراد چقدر رسمي شدي تو
روي تخت نشست....اما من دستم رو به ديوار کنار پنجره زدم و دوباره نگاهم رو به بيرون دوختم
-هيراد؟
بدون اينکه تغييري توي وضعيتم بدم جواب دادم
-بله
-ميشه بشيني مي خوام باهات حرف بزنم؟
به ديوار تکيه دادم و گفتم من اينجوري راحت ترم
لبخندي زد و گفت راستي با تاخير بابا شدنت مبارک...فکر کنم چند روز ديگه بيشتر نمونده،زنت خوشگله
سري تکون دادم و حرفي نزدم....به چشماش نگاه کردم....سرش رو پايين انداخت
-فکر نمي کردم ديگه هيچ وقت ببينمت
من هم سکوتم رو شکستم
-منم هيچ وقت فکر نمي کردم ديگه دختري به اسم ساحل رو توي زندگيم ببينم؟کجا بودين؟
-ايران نبوديم دو سالي ميشه که برگشتيم
-چرا برگشتي؟
-بعد از مرگ پدرم اونجا راحت نبودم
با ناراحتي گفتم خدابيامرزدش
-ممنون
سوالي که مدتها قبل ذهنم درگيرش شده بود مدتهاست بي خيالش شده رو پرسيدم
-ازدواج کردي؟
نگاهم کرد...تو چشام خيره شد و گفت نه
-چرا؟
-منتظر بودم عاشق شم که نشدم ....خب تو بگو چطوري با زنت آشنا شدي؟
-يه ازدواج سنتي
آهاني گفت و ساکت شد
-مي خوايم از هم جدا شيم
با تعجب گفت چرا؟
-به درد هم نمي خوريم
نفس عميقي کشيدم و دوباره نگاهم به اون قسمت از حياط کشيده شد
-چقدر راحت حرف از جدايي زدي...فکر نمي کردم هيرادي که من مي شناختم اينقدر عوض شده باشه...راحت آدم بکشه...راحت زندگي يه بچه که قرار به دنيا بياد رو بهم بريزه...اميدهاي يه زن جوون رو نااميد کنه
تو دلم به اين حرفاش خنديدم ...با خودم گفتم مگه تو از چيزي خبر داري که داري اينجوري حرف ميزني....اونوقت ميگي اين در راحت ....
اما سکوت کردم...بذار هر طور دوست داره فکر کنه...ديگه مهم نيست
دوباره تقه اي به در زده شد...
ساحل بفرماييدي گفت و در باز شد
بهار بود که با سيني حاوي ميوه و دو ليوان چاي توي چهارچوب در ايستاده بود
ساحل سريع بلندشد و سيني رو ازش گرفت
-ببخشيد بهار جان چرا تو زحمت کشيدي
-خواهش مي کنم
سرش پايين بود نگاه نمي کرد نه ساحل رو و نه منو...
بهار:چيزي لازم ندارين؟
-نه قربونت بشم....بيا تو هم بشين کنارمون ...اصلا من بعد با اين شوهر بداخلاقت حرف ميزنم...حتما اين بداخلاقيش هم بخاطر دلتنگي براي تو و بچه نازش....
و چشمکي که نثار بهار کرد رو ديدم...دست بهار رو کشيد و اون رو داخل اتاق کشيد ...بعد هم سيني چاي و ميوه رو روي ميز کنار پنجره گذاشت و به آرومي گفت هيراد ناراحتش نکن
و سمت در حرکت کرد
مي خواستم بگم اگه ميدونستي چه بلايي سرم آورده باز هم مي گفتي ناراحتش نکن...اما نگفتم...بذار اين هم به ناگفته هام اضافه بشه
ساحل رفت...در بسته شد...و بهار با نگاه خيره به زمين هنوز هم کنار در ايستاده بود...
ساحل رفت...در بسته شد...و بهار با نگاه خيره به زمين هنوز هم کنار در ايستاده بود...
-کي به دنيا مياد؟
سرش رو بلند کرد و نگاهي بهم کرد
-ماه آخرمه
-پسره يا دختر؟
با صدايي که به زور شنيده مي شد گفت اگه دختر باشه دوستش نداري؟
-برام فرقي نداره....نگفتي دختره يا پسر؟
-نميدونم
با تعجب بهش نگاه کردم
-چرا؟مگه نرفتي سونوگرافي؟
-رفتم فقط مي ترسيدم بفهمم دختره ...مي ترسم اونم عاقبتش مثل من باشه
-چرا ايستادي برو بشين رو تخت
به زور راه ميرفت...آروم به تخت نزديک شد...دستش رو روي تخت تکيه گاه خودش کرد و بعد نشست
-تا هفت سالگي بچه پيش توئه بعد هم مياد پيش من...من هر وقت خواستم ببينمش منعم نمي کني...بعدا من هم هر وقت خواستي ببينيش منعت نمي کنم
سرش پايين بود و حرفي نميزد
-ميدونستم اين بچه رو نمي خواي ،اما دلم نيومدي بندازمش
با بغض داشت حرف ميزد
اما اين بغضش ديگه روم احساساتم تاثيري نداشت...انگار فضاي زندان سرم کرده بود...سخت شده بودم و بيتفاوت...
-بهت نميگم از بچه اي که از خون خودمه بدم مياد نه دوستش دارم فقط براي بچه ناراحتم که نمي تونه مثل بقيه بچه ها زندگي کنه...بهش خيره شدم و ادامه دادم...هيچ وقت دوست نداشتم بچه ام مثل خودم باشه
با گيجي نگاهم کرد اما حرفي نزد....چشماش نم دار شده بودن...اما داشت سعي مي کرد اشک چشماش راه خودش رو روي گونه هاش پيدا نکنه
-حالت خوبه؟
يه لبخند کوچيک گوشه لبش نشست....دوست داشتم بهش بگم که ميدونم تو اشتباه کردي و تو هم تاوان پس دادي...اما نميشه اين بودن ما با هم به جايي نمي رسيد...از يه پرسيدن حالش اينقدر خوشحال شد که لبخند زد...اما اين سوالم بخاطر علاقه ام نبود...
بعد از مکث طولاني بالاخره گفت آره خوبم
مي خواستم باهاش ملايمتر باشم اما نمي تونستم....من هنوز هم صحنه مرگ مسعود کابوس شبهام بود...نمي شد بايد درک مي کرد که من و اون ما شدني نبوديم و نخواهيم شد
کنارش روي تخت با فاصله نشستم
-به پيمان ميگم بعد از به دنيا اومدن بچه کاراي طلاق رو انجام بده....فعلا هم تا يه خونه براتون پيدا کنم تو همون خونه که بوديم زندگي کن...
به طرفم برگشت
-تنها؟
-آره
-من مي ترسم
-بايد عادت کني...مي خوام استراحت کنم ميشه بري؟
به کندي بلند شد...دستش رو به کمرش زد و اخي گفت
-چيزي شد؟
-نه
و به سمت در رفت...من هم روي تخت دراز کشيدم ...و چشمام رو بستم

شنبه 26 بهمن 1392 - 12:36
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :