قسمت اول
===================
بالاخره روز رهاييم رسيد امروز آزاد مي شدم مثل يه پرنده مي تونستم بال هامو باز کنم و پرواز کنم
در سلولم باز شد سربازي حدودا 21 ساله با صورتي سبزه و خواب آلود جلوم ظاهر شد به صورتش نگاه کردم خوشبحالش حتما کسي رو داشت که منتظرش باشه
-بلند شو بريم
هيچ ترسي نداشتم چون خودم روزها رو براي اين لحظه ساعت شماري مي کردم
دست بندي به دستم زد يه سرباز ديگه هم کنارش ايستاده بود
با خودم گفتم براي اين مقدار راه که همينجاست ديگه دست بند واسه چيه خب حق دارند کسي با شرايط من ممکنه فرار کنه
فکر کنم طرفاي ساعت 4 بود ساعت 4 و نيم بايد حکمم اجرا مي شد همه جا ساکت بود و فقط صداي کشيده شدن دمپايي پلاستيکي به کف زمين سکوت رو مي شکست
لحظه به لحظه داشتم به آزادی نزدیک تر می شدم...تعبیری آزادی برای من یعنی مرگ.
محوطه زندان رو رد کرديم
بالاخره به جايگاه آزادي رسيدیم
اما نگاهم که به طناب افتاد دلم لرزيد ....ترسيدم ....دوست داشتم من هم مثل بقيه بودم
چند قدمي بيشتر با به قول خودم صحن ازادي فاصله نداشتم پاهام سست شده بودند و ديگه کمک نمي کردند
مثل اينکه اونا هم فهميدن قراره چه اتفاقي بيفته
چشمم به پدرو مادرش افتاد
گفته بودند قصاص شايد حق داشتن....پس من چي من حق ندارم پس کي ميرسه که کسي حق رو به من بده؟
مادرش داشت اشکاش رو با گوشه ي چادرش پاک مي کرد و من به موهاي سفيد پدرش خيره شده بودم
حالا درست مقابل طناب بودم
دستبند و از دستم باز کردند
بالاي چهارپايه که ايستادم دوباره حس پرواز به سراغم اومد
دست چپم هم دادستان و قاضي ايستاده بودن
يکي دونفر ديگه هم بودند که نميدونم کار اونا چي بود
همون سرباز خوابآلود
پشت سرم ايستاد و طناب رو به گردنم انداخت
پس بالاخره رسيد هيچ وقت فکر نمي کردم پايان من اين باشه
وکيلم هم اومده بود طفلک چقدر دوندگي کرد اما کاري از دستش برنيومد
چشماش خيس خيس شده بودند مثل اينکه ترسي از ريختن اشک جلوي بقيه نداشت .
بهش نگاه کردم نگاهش روم ثابت شد لبخندي غيرارادي روي لبهام نشست شايد مي خواستم به خاطر همه ي تلاشش ازش تشکر کنم.
-حرفي نداري بگي
يکي از اون دو مردي بود که تا حالا نديده بودم
حتما منظورش وصيتي حلاليتي و شايد هم بخششي بود
چشمام رو بستم و همه ي زنگيم مثل يک فيلم با دور تند از جلوي چشمام گذشت همه ي اون خاطراتي که نوشته بودم و پاره کردم از جلوي چشمم گذشتن
زندگيم با يه دور تند جلوي چشام بود همه چيز .....از زماني که مادرم ...مادري که هرگز نتونستم چهر ه اش
رو بياد بيارم منو گذاشت جلو در خونه اي و گفت همينجا بمون در و بزن وقتي در رو برات باز کردن اين نامه رو بده دست حاجي....
صداش هنوز تو گوشمه ....پنج سالم بود .....هر چقدر به ذهنم فشار ميارم نمي تونم چهر ه اشو بياد بيارم....هيچي يادم نمياد
هوا سرد بود ....فکر کنم زمستون بود....آره زمستون بود ......
هيچي چیز دیگه ای از زنی که اسم مادر رو یدک می کشید یادم نمیاد....فقط نگاههاي خودم به مسير رفتنش بود
گريه کردم اما برنگشت تا ببينه چرا گريه مي کنم....ترسيده بودم...سردم شده بود....
وقتي که از ميدان ديدم خارج شد روي سکوي جلوي خونه نشستم ....اشکام آروم و بي صدا مي ريختن.....توي اون هواي سرد و تاريک غروب نميدونم چرا رهام کرد و رفت
يعني اضافه بودم.....
جلوي اشکامو نمي تونستم بگيرم ....از ترس بودند يا سرما يا دلتنگي براي مادرم نميدونم اما ميدونم که به پهناي صورتم اشک مي ريختم شايد اون دفعه ي آخري بود که گريه کردم اما به اندازه ي تموم عمرم گريه کردم.....
نور ماشيني که جلوي خونه ايستاد به چشام خورد چشامو بستم و دستامو جلوي صورتم گرفتم
-بچه جان چرا اينجا نشستي
دستمو آروم از جلو چشام برداشتم و نگاش کردم ....اونم داشت با تعجب نگام مي کرد وقتي ديد از جام تکون نمي خورم گفت بلند شو برو خونه اتون بچه چرا اينجا نشستي ....
کنارم چهار زانو نشست و گفت چرا گريه کردي؟
صداش مهربون بود ....اما من با ترس نگاش مي کردم....
ساکت فقط نگاش مي کردم
که صداي جدي و مردانه اي گفت يارعلي چي شده؟
نگام کف زمين بود...اولين چيزي که به چشمم خورد کفشاي براق و تميزش بودند....
نميدونم چي تو صداش بود که ترسيدم و سرمو بلند نکردم که نگاش کنم
-نميدونم آقا هيچي نميگه!
دوباره اشکام سرازير شدن ......کنارم نشست و با همون صداش که نشان از جدي بودن و ابهتش بود گفت اسمت چيه پسرجون؟
با دستش آروم اشکام و پاک کرد و گفت مرد که گريه نمي کنه.....اولين بار بود که مي شنيدم نبايد گريه مي کردم.....يهو ساکت شدم سرمو بلند کردم نگاش کردم
صورتش برخلاف صداش مهربون بود ....حتي با اون ريش و سبيل که نصفه اش سفيد شده بودند بازم هم برام مهربون به نظر رسيد يهو همه ي ترسم ريخت
فکر کنم فهميد آروم شدم چون گفت اسمت چيه پسرم؟
-هيراد
-به به چه اسم قشنگي .....حالا چرا اينجا نشستي ...مامانتو گم کردي
با همون لحن بچه گونه ام گفتم مامانم خودش گمم کرد
لبخندي زد و گفت چرا؟
-نميدونم خودش گفت بمون اينجا ....
بعد نامه رو بهش نشون دادمو گفتم اون بهم گفت اينو بدم به حاجي
ابروهاش بهم گره خوردند دستشو به سمت نامه دراز کرد که دستمو عقب کشيدمو گفتم مامانم گفت بدم به حاجي
لبخندي زد و گفت باشه بريم تو ....من حاجي ام....نامه رو بايد به من بدي
-راست ميگي؟
دستش رو با نوازش به سرم کشيد و گفت آره بلند شو بريم تو که هوا سرده
بعد رو به همون مرد که اسمش يارعلي بود کرد و گفت يارعلي ماشين رو بيار تو ....و خودش در رو با کليدي که از جيب کتش خارج کرد باز کرد و دستم رو گرفت و من رو داخل برد
با همون بچگي ام فهميدم که حاجي آدم پولداريه چون تا اون سن هيچ وقت همچين خونه اي بزرگي نديده بودم.....پراز دار و درخت بود
من محو تماشاي خونه بودم که صداي زني گفت حاجي مهمون داريم؟
به زن نگاه کردم هيچ حسي نسبت بهش پيدا نکردم ....شايد چون هنوز نفهميدم مهربون يا نه؟
حاجي با صدايي که بازم هم جدي شده بود گفت حاج خانم ببر بده بچه يه چيزي بخوره منم يه کاري دارم ميرم تو اتاق بعد با هم حرف ميزنيم
به زن که نسبتا چاق و تپل بود و دامن بلوزي تنش بود و روسري سفيدي هم سرش بود نگاه کردم
دستش به سمتم دراز بود با ترديد دستم رو توي دستش گذاشتم و باهاش همراه شدم
وقتي بشقاب غذا رو جلوم گذاشت نگاش کردم ......خيلي وقت بود که دلم هوس کرده بود قورمه سبزي بخورم اولين بار توي نذري توي هيئت خورده بودم
خيلي خوشمزه بود .....بعد از اون هميشه دوست داشتم بخورم اما نميدونم چرا مادرم هيچ وقت درست نمي کرد
قاشق رو برداشتم و با ولع تموم بشقاب غذا رو خوردم اون زن هم کنارم نشسته بود .....دلم بازم غذا مي خواست اما نميدونستم چي باید بگم که گفت مي خواي بازم برات بکشم عزيزم؟
لبخندي که روي لبام اومد نشونه رضايتم بود ...اونم لبخندي زد و گفت خجالت نکش و راحت باش اينجا خونه حاجيه کسي نبايد اينجا احساس ناراحتي کنه بعد هم لپمو کشيد و بشقاب غذا رو جلوم گذاشت
هنوز قاشق اول رو به دهنم نذاشته بودم که زني با صداي جيغ وارد شد و گفت خانم جان چرا شما صدام مي کردين من ميومد....
حاج خانم گفت زري ميز و آماده کن الانه که حاج آقا بياد بگه شام رو بکشين
زري که با لهجه حرف ميزد گفت چشم خانم بروي چشم الان آماده اش مي کنم بعد کمي نگام کرد و سمت اجاق رفت.
تازه غذامو تموم کرده بودم که صدای حاجی اومد که صدا میزد حاج خانم کجایی؟
حاج خانم نگام کرد و گفت تو غذاتو بخور من الان میام....بعد رو به زری کرد و گفت زری زود باش حتما حاجی منتظره شامه
-چشم خانم
به محض اینکه حاج خانم بیرون رفت زری نگام کرد و گفت اسمت چیه؟
یه جوری نگام می کرد که ترسیدم.....صورتش سبزه بود و ابروهاش کلفت ....خیلی لاغر بود و چشمایی ریزی داشت که شاید همونم باعث می شد ازش بترسم...
قاشقو گذاشتم توی بشقاب و آروم گفتم هیراد.
-از کدوم گورستونی اومدی؟
نفهمیدم منظورش چیه اما با همون سنم فهمیدم که از من خوشش نیومده
از روی صندلی به هر زحمتی بود پایین اومدم که گفت کجا میری؟
ایستادم....با ترس نگاش کردم...نزدیک بود دوباره گریه ام بگیره که حاج خانم اومد تو گفت زری تو که هنوز وایسادی اینجا؟
زری با دستپاچگی نگاشو از من گرفت و گفت چشم خانم الساعه آماده اش می کنم
به حاج خانم با اون هیکل تپلش نگاه کردم....صورتش سفید بود و چشماش سیاه بودند و معمولی اما مثل چشمایی زری منو نمی ترسوندن
با لبخند دستمو گرفت و گفت چته پسرم چرا ترسیدی؟
همونطور که سعی می کردم گریه نکنم زیرچشمی به زری نگاه کردم که حاج خانم با اخم روبه زری گفت زری چیزی به این بچه گفتی تو؟
زری به تند به طرفم برگشت و گفت نه خانم جان من غلط بکنم چیزی گفته باشم خودتون که از اول دیدین چشاش قرمزه و گریه کرده فکر کنم بچه از چیزی ترسیده
-باشه به کارت برس
بعد دستمو گرفت و گفت بیا بریم تو سالن اونجا حاجی و پسر و عروس و نوه ام منتظرن تا ببیننت.
وارد سالن که شدیم نگام به بچه ای تقریبا همسن و سالم خورد که توی بغل پدرش نشسته و با اخم نگام می کرد
حاجی دستشو به طرفم دراز کرد و به کنارش اشاره کرد و گفت بیا بشین کنارم پسرم
سرمو بلند کردمو به حاج خانم نگاه کردم که لبخندی که به روم زد باعث شد به سمت حاجی حرکت کنم
حاجی منو بلند کرد و روپاش نشوند و به همون مرد که پسر تو بغلش بود اشاره کرد و گفت این پسرم پدارمه اونم پسرش پیمان که میشه نوه من....بعد به زنی که کنارشون نشسته بود اشاره کرد و گفت اونم عروسم ثریاست ....بعدم به حاج خانم که سمت چپش نشست نگاه کرد و گفت اینم حاج خانمه میشه زن من.....بعد به بقیه نگاه کرد وبا اشاره به من گفت اینم آقا هیراد که فعلا مهمون ماست
پیمان از روی پای پدرش پایین اومد و روبروی حاجی ایستاد و گفت چرا اینو گذاشتی رو پات اما منو رو پات نمیذاری؟
قبل از اینکه حاجی چیزی بگه حاج خانم گفت بیا پیمان جان بیا مادر بشین بغل من......
پیمان لباشو جمع کرد شونه اشو بالا انداختو گفت نمی خوام و به سمت پله ها رفت که باباش بلند شد و گفت پیمان جان نرو روی پله ها میفتی و به سمتش رفت و قبل از رسیدن به پله ها بلندش کرد و شروع به قلقلک دادنش کرد.
حاجی سرمو نوازش کرد و گفت شام خوردی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم که لبخند محوی روی لباش نشست و گفت سرتو تکون نده جواب بده مگه زبون نداری....
-آره خوردم
-حاج خانم بلند شو ببر بخوابونش حتما خسته است تا منم فردا برم ببینم قضیه چیه؟
-می خوای چکار کنی؟
حاجی اخمی به چهر ه اش نشوند و گفت بعدا در موردش حرف میزنیم
که باعث شد حاج خانم بلند شه ،دستمو بگیره و با هم به سمت پله ها رفتیم
اون شب برای اولین بار روی تختخواب خوابیدم....خیلی نرم بود.....اونقدر خوب بود که گفتم ای کاش مادرم زودتر منو می آورد اینجا......
اون خونه خوب بود حاجی با من مهربون بود البته فکر کنم جلوی بقیه نباید مهربون باشه چون وقتی تنهاییم سرمو نوازش می کنه و باهام می خنده.....
پدارم یه دونه پسره حاجی از صبح تا شب بیرون حاجی میگه اون باهام توی یکی از کارخونه هام کار می کنه ....بهم گفت اگه دوست داری وقتی تو هم بزرگ شدی می برمت پیش خودم کار کنی.....
چند روزی بود توی خونه حاجی بودم .....ظهر بود و هیچکی تو خونه نبود حاج خانم فکر کنم تو اتاقش استراحت می کرد زری هم دو تا بچه داشت که دوقلو بودند یه دختر و یه پسر خیلی کوچولو بودند....دیروز یواشکی و قتی توی حیاط بازی می کردم رفتم کنار خونه یارعلی که تو گوشه حیاط بود رفتم و بچه هاشونو دیدم ....نمیدونم اسمشون چیه ....
بعدش که نگاشون کردم رفتم بین درختا بازی کردم که پیمان اومد و با یه تفنگ که پر آب بود منو خیس کرد....منم رفتم سمتش هلش دادم رو زمین....شروع کرد به گریه کردن که زری اومد و گوشمو پیچوند و گفت چته ذلیل مرده چیکار آقا داری....که پیمان خندید و گفت زری بزنش....
زری هم دستشو بلند کرد که منو بزنه اما ثریا خانم گفت چیکار می کنی ?زری اونا بچه ان تو هم بچه ای؟....
-نه خانم جون آخه آقا پیمان و هل داد میدونید اگه سرش خدای ناکرده می خورد به سنگی چیزی چی می شد
-می دونم اما مگه نشنیدی حاجی گفت کسی نباید به این بچه کاری داشته باشه و الا با حاجی طرفه
بعد نگام کرد و گفت تو هم بدو برو تو اتاقت
و دست پیمانو گرفت و گفت نبینم اذیتش کنی باشه مامان
همیشه ثریا خانم آروم بود زیاد حرف نمی زد و شاید اون دفعه اولین بار بود بعد از چند روز حضورم توی اون خونه دیدم اونقدر حرف زد....
چند روزی بود که حاجی نمیومد خونه وقتی از حاج خانم پرسیدم کجاست گفت رفته پی زندگی تو
بهش گفتم یعنی چی؟
گفت وقتی برگرده تکلف تو هم مشخص میشه....
هر چی می گفت من بدتر گیج می شدم برای همین ساکت شدمو خودمو با میوه های روی میز سرگرم کردم که حاج خانم گفت اگه دوست داری بخوری، بخور اگه نه باهاشون بازی نکن
منم دستامو توی بغلم گرفتمو لب و لوچه امو جمع کردمو و سرجام آروم نشستم ....حیف که حاجی نبود.....
نفهمیدم توی اون نامه چی بود و چی نوشته شده بود....فقط میدونم که بعد از چند روز که حاجی برگشت شناسنامه ای توی دستش بود صدام کرد و منو روی پای خودش نشوند و گفت هیراد پسرم این شناسنامه اته .....اسمت از این به بعد هیراده فامیلیت هم پارساست....بعد آروم موهامو از جلوی چشم که روی چشمام ریخته بودند کنار زد و گفت چشات مثل چشای من سرکش و مغرورند.....رنگشون هم که مثل رنگ چشامه....
به چشای حاجی نگاه کردم نمیدونم چه رنگی بودم فقط میدونم سیاه نبودند.....
با انگشت اشاره ام به چشاش اشاره کردمو گفتم یعنی رنگ چشای منم اینجورین
خندید و گفت آره اما فقط چشات به من رفته.....بعد گفت دوست داری بشی پسر من و پیش ما بمونی....
یاد مامانم افتادم که اگه اونم بیاد اینجا حتما بهش خوش می گذره و به اونم یه دونه تخت مثل مال من میدن و می تونه قورمه سبزی بخوره برای همین بهش گفتم میشه مامانمو بیاری آخه اونم دوست داره قورمه سبزی بخوره....
ابروهای حاجی بهم گره خوردند و گفت نه تو برای همیشه هر چی تو گذشته ات بود و فراموش می کنی و من میشم بابات حاج خانم هم میشه مادرت و می تونی عزیز صداش کنی ....
دلم واسه مامانم سوخت که هیچ وقت نمی تونست روی تختخواب بخوابه و مثل من میوه و غذاهای خوب خوب بخوره....
شونه امو بالا انداختمو با خودم گفتم بذار من اینجا بمونم وقتی بزرگ شدم و کار کردم میرم مامان رو هم میارم اینجا....
نميدونم چي شد و چي تو نامه بود فقط ميدونم از اون شب به بعد حاجي بهم گفت اين خونه خونه ي توئه و من هم پدرت....شناسنامه اي برام گرفت که توش اون پدرم بود و حاج خانم هم که بهم گفت
بهش بگم عزيز ،شد مادرم
از اون دوران خاطرات زيادي توي ذهنمه اما هر کدومشون شده برام فقط يه خاطره
همه ي خاطرات اون دوران برام تارند.....همه ي خاطراتي که توي ذهنم هستن انگار با يه غبار پوشونده شدند....
کاش هيچ وقت بزرگ نمي شدم.....کاش هيچ وقت .......
مي دونستم که من توي اون خونه تحميل شده ام.....چون نه پيمان براي من همبازي شد و نه دوست.....هميشه هم با هم در حال جنگ و دعوا بوديم.....هيچ وقت نفهميدم چرا زري از من بدش مياد......
پدرام هم که انگار نه انگار توي اون خونه است....بي خيال نسبت به همه چيز بود اما باز هم از نگاهاش به من ميتونستم حس کنم اونم دوستم نداره......
اما عزيز خيلي مهربون بود....بعد از اينکه قرار شد توي اون خونه موندگار شم بيشتر بهم محبت مي کرد....اما هيچ کس محبتش مثل محبت حاجي نبود.....
حاجي اونقدر دوستم داشت که با همون بچگيم فهميدم که حتي منو از پيمان هم بيشتر دوست داره...
همبازي نداشتم ....توي اون خونه به اون بزرگي که پر از درخت بود تنها بودم....تو عالم بچگي دوست داشتم من هم بازي کنم.....اتاق پيمان پر از اسباب بازي بود اما من به جز اون ماشين کوکي که حاجي برام گرفت هيچي نداشتم....اونقدر برام عزيز بود که دلم نميومد باهاش بازي کنم .....مي ترسيدم خراب بشه و حاجي ديگه هيچ وقت برام چيزي نخره....آخه يه بار که مامانم برام يه هفت تير آورد تو کوچه باهاش بازي مي کردم که افتاد تو جوب و رفت مامانم هم بهم گفت ديگه هيچ وقت چيزي برام نمياره و هيچ وقت هم ديگه چيزي برام نياورد....
اون روز هم مثل چند روز گذشته بعد از ناهار که همه رفتن توي اتاقاشون منم از اتاقم زدم بيرون ماشينو برداشتمو رفتم تو حياط
به درختهاي بزرگ توي حياط نگاه کردم....با اينکه زمستون بود و هوا سرد اما دوست داشتم توي حياط بازي کنم....حس مي کردم اينجا مثل يه پارکه که مي تونستم توش بازي کنم....هميشه وقتي از کنار بچه هاي که توي پارک رد مي شديم دوست داشتم سوار سرسره بشم اما مادرم هيچ وقت نذاشت چون هميشه مي گفت الان ديره بذار يه وقت ديگه.....و من تو دلم مي گفتم چرا مادرم هيچ وقت وقت نداشت....
نگام به استخر وسط حياط افتاد که آبشو خالي کرده بودند ....رفتم سمتش و ماشين رو گذاشتم رو لبه استخر و شروع کردم به بازي که يهو ماشين پرت شد وسط استخر....
بعد هم صداي خنده ي پيمان اومد.....
محکم هلش دادم اما نيفتاد...
-چرا انداختيش....
-خوب کردم انداختمش....
سرکش بودم ....هميشه تا حقمو نمي گرفتم کوتاه نميومدم.....به سمتش رفتمو روي زمين پرتش کردم و شروع کردم به زدنش....
يهو کسي محکم بازومو کشيد و منو بلند کرد....و بعد هم سيلي محکمي که توي گوشم خورد....حس کردم يه زنبور داره توي گوشم وزوز ميکنه...گوشم درد گرفت...خيلي درد گرفت....نگاش کردم....پدرام بود.....همونطور که دستم روي گونه ام بود با بغض نگاش مي کردم لبام به سمت پايين آويزون شده بود و هرلحظه ممکن بود گريه ام بگيره...اما يادم اومد که حاجي گفته بود مرد نبايد گريه کنه....
-چته چرا اينجوري نگاه مي کني پسره ي احمق ....هيچي بهش نگفتيم دوربرداشته ...آخرين بارت باشه که دست رو پيمان بلند مي کني فهميدي....
هيچي نگفتم که تکونم داد و گفتم فهميدي؟
به پيمان نگاه کردم که با ترس به باباش نگاه مي کرد
-تقصير خودش بود....
-گمشو از جلو چشمم ....بسمون نبود که حاجي تو رو تو همه چي شريکمون کرد ....حالا مي خوايي آقايي کني اينجا
نفهميدم يعني چي ....اما فهميدم اگه من هم بابا داشتم هيچکي جرات نمي کرد منو بزنه....اگه بابام بود حتما اون هم پيمانو ميزد.....
هیچ وقت از اون روز به حاجی چیزی نگفتم....با همه بچگیم می فهمیدم که مممکنه برام بد بشه و هنوزم که هنوزه هیچکی از اون روزهای من خبری نداره.....نمیگم بهم ظلم شد اما اونطور که باید حقم بهم داده نشد
همه ی اون روزها گذشتن ....همه چیز تموم شد و من به انتها رسیدم....شاید تموم دلخوشیم توی اون دوران توی اون خونه که اوایل فکر می کردم اونقدر بزرگ هست که هیچ وقت دلمو نزنه....یادش بخیر همیشه به دو ردیف درختی که دو طرف خونه بودند و یه جاده ای انگار از وسطشون می گذشتو اون خونه رو تبدیل به یه جنگل می کردند که ساختمون وسط باغ هم می شد قصه ای همون کلبه وسط جنگل....
آره توی اون خونهه تنها دلخوشیم ساحل بود ....یه دونه دختر شریک بابا .....خونه اشون توی همسایگی ما بود و هر چند روز یکبار خونه ی ما بود....
عزیز بهم گفت هیچ وقت از مادرش نپرس چون مادرش مرده و اونو ناراحت می کنی وقتی ازش در مورد مامانش بپرسی.....منم اونقدر از تنهایی بدم میومد و برای اینکه هیچ وقت از دستم ناراحت نشه و مثل مامان تنهام نذاره هیچ وقت ازش چیزی نپرسیدم....
ساحل دختر مهربون اما خیلی بازیگوشی بود .....موهاش مشکی و پوستش روشن بود و چشماش رنگشون مثل رنگ دریا بود.....
همیشه وقتی اون بود من شاد بودم.....ساحل هیچ وقت پیمانو توی بازیهامون شرکت نمیداد....پیمانم روز به روز کینه منو بیشتر به دل می گرفت.....راستشو بگم من دوست داشتم باهاش دوشت بشم اما میدونستم اون فقط وقتی ساحل هست با من خوبه و اگه ساحل نباشه باهام بده پس منم دلم خنک می شد وقتی ساحل اونو باهامون بازی نمیداد و همیشه فقط منو اون تنهایی بازی می کردیم من چشم میذاشتو اون قایم می شد ....بعدش اونقدر دنبالش می گشتم و آخرش اونو پشت درختا پیدا می کردم....همیشه هم پشت همون درخت قایم می شد و من همیشه فکر می کردم جاشو عوض کرده و وقتی از پیدا کردنش ناامید می شدم میرفتم پشت همون درخت بزرگ آخر باغ که من و ساحل همیشه اونجا بازی می کردیم و می گفتم سک سک ....اونم می گفت قبول نیست .....و من هیچ وقت نتونستم بازی رو ببرم چون دوست نداشتم دل ساحل رو بشکنم.....
ساحل....ساحل....اسمی که الان شده برام یه خاطره زیبا از گذشته .....
نمیدونم چی شد که از اون خونه و اون شهر رفتن .....پونزده سالم بود که رفتن.....شرکاتشو با بابا بهم زد و رفت......حاجی هیچ وقت نگفت دلیل اقای شهبازی پدر ساحل برای بهم زدن شراکت و رفتن از اون خونه و شهر چیه.....من موندم و حسرت داشتن ساحل....همیشه می ترسیدم از دستش بدم برای همین هیچ وقت ناراحتش نکردم اما نمیدونستم اونی که باید بره میره.....نگه داشتنش غیرممکنه....ساحل رفت و من موندم و تنهاییی....
حاجی از نظر مالی کاملا تامینم می کرد اما از نظر عاطفی با وجود تموم محبتاش هیچ وقت نتونست خلا نداشتن پدر و مادر رو برام پرکنه....
من هم به جبران تموم محبتاش همیشه هر چی می گفت نه نمی آوردم...علی رغم میلم پزشکی خوندم،چون حاجی دوست داشت دکتر بشم....فکر می کردم دوست داره منم مثل اون توی کارخونه کار کنم اما گفت می خوام آرزوی اونی که همیشه دوست داره رو برآورده کنی.....منم گفتم چشم .....
اونقدر خوندم که دندونپزشکی قبول شدم.....اون روز اشک توی چشای حاجی جمع شد بغلم کرد و پیشونیم رو بوسیدو هدیه ام هم ماشینی بود که از اون به بعد باهاش میرفتم دانشگاه و برمی گشتم.....پیمان آرومتر شده بود و کمتر سربه سرم میذاشت و شایدم مرموزتر شده بود.....اون وکالت خوند.....می گفت من چیزی رو که می خوام میرم می خونم نه برای شیرین کردن خودم برم آرزوی کسی رو برآورده کنم....
البته گستاخ بودن تو ذات پیمان بود شاید چون یه دونه بچه بود اینجوری بار اومد....حاجی همیشه بهم می گفت می خوام طوری بار بیایی که اگه روزی نبودم بتونی رو پای خودت بایستی....و وقتی مطبم رو افتتاح کردم حاجی گفت الان دیگه مطمئنم اگه نباشم تو دیگه اونقدر بزرگ شدی که تو زندگیت کم نیاری و تا آخرش بری....
همه چی خوب بود.....و به ظاهر توی اون خونه صلح بود....زری هیچ وقت با من خوب نشد.....نفهمیدم چرا....اما الان شاید از ترس دیگه به ظاهر هم که شده احترامم می کنه.....پدرام بد نبود اما فکر کنم عاشق پول بود و هیچ وقت نمی تونست از پول بگذره....برعکس اون ثریا به نظر نمی اومد به مادیات اهمیت بده و زن خوبی بود.....عزیز مهربونترین بود برام.....اما خب هیچ وقت نتونستم مثل مادرم دوستش داشته باشم....
یک سال از اون روزی که مطب زده بودم می گذشت و همه چی از اون شب شروع شد............
همه ي ذهنم اشفته اس هنوز باورم نميشه که زندگي من از اون شب به بعد زيرورو شد....
همگي دور ميز شام نشسته بوديم .....طبق عادت هميشگي هيچ کس حق نداشت سرشام حرف بزنه بنابراين
فقط صداي بهم خوردن قاشق و چنگال بود که گوش رو نوازش مي داد .....
به ميز رنگارنگ روبروم که همه چي توش بود نگاه کردم .....هميشه بايد دو يا سه نوع غذا رو ميز باشه به همراه سالاد و مخلفات ديگه و ......حاجي تجملاتي نبود اما
چرا هميشه بايد سر ميز چند نوع غذا باشه به خاطر ذائقه افراد اون خونه است....
پيمان هميشه بايد غذاش با بقيه فرق داشته باشه شايد اينجوري حس مي کنه از بقيه برتره ....حاجي هم که هيچ وقت لب به گوشت قرمز نميزد پس خودبه خودي چند نوع غذا سر ميز ميومد...
داشتم به طعم تيکه ي مرغي که توي دهنمه فکر مي کردمو به ياد اون دوران کودکي که تمام حسرتم فقط خوردن غذاي درست و حسابي و جاي گرم و نرم بود ....طوري که حتي تصوير مادرم رو
به اين راحتي و رفاه فروختم....اما الان بزرگترين حسرتم فقط يه بار ديگه ديدن مادرمه
يهو لقمه پريد تو گلوم ...به سرفه کردن افتادم که پيمان که کنارم بود محکم به پشتم زد و بعد ليوان آبو جلوم گرفت و گفت از آقاي دکتر بعيده مثل نديده ها غذا بخوره
ليوان آبو از دستش گرفتمو لاجرعه سر کشدم ....حيف که حاجي نشسته و الا ميدونستم چطوري ادبش کنم...
حاجي:بس کن پيمان مگه نگفتم سر شام حرف اضافه نباشه
پيمان بي توجه مشغول غذا خوردن شد
عزيزم هم که هنوز نگراني توي نگاهش موج ميزد گفت بهتري هيراد جان
لبخندي روي صورتم اومد به نظرم يه صفت خوب واسه عزيز هميشه نگران بودنشه شايد اين صفت هم به خاطر مهربونيشه ....
-عزيز چيزيم نيست که....
حاجي خدا رو شکري گفت و بلند شد
منم ديگه تقريبا سير شده بودم بلند شدم رو به پيمان که هنوز داشت با مرغ بريون شده شکم پر با آلو و گردو و بقيه مخلفات ور ميرفت گفتم پيمان اگه هستي بلند شو يه دست شطرنج بزنيم
با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت فعلا کار دارم مي خوام برم بيرون .....بذار يه وقت ديگه تا حسابي شکستت بدم
-ميدونستم بازي نمي کني و چون خوب حريفتو مي شناسي و ميدوني بازنده اي
پيمان:نه بابا....کم ....
اما صداي حاجي که توي اتاق کارش بود و اسممو صدا ميزد باعث شد پيمان حرفشو عوض کنه و بگه برو عمو جوون مثل اينکه بابابزرگ احضارت کرده حتما قراره يه ويلايي چيزي به نامت کنه
گاهي وقتا وقتي مي خواست حرصمو دربياره صدام مي کرد عموجوون ....شايد مي خواست به يادم بياره که من با اونا هيچ نسبتي ندارم ..و شاید هنوز هم بخاطر ویلایی که حاجی به نامم زده بود دلخور بود.
بي توجه به پيمان و نگاه ملتمس عزيز و پوزخند پدرام به سمت اتاق حاجي رفتم
-حاجي من فعلا نمي خوام ازدواج کنم
حاجي همونطور که عينکشو رو برداشت و به چشماش زد ....کتابي رو باز کرد و گفت پسر جوون خوب نيست عزب بمونه
هيچ وقت عادت نداشتم با حاجي سر موضوعي بحث کنم اما اين بار قضيه زندگيم بود و من نمي خواستم که زندگيم اجباري باشه مي خواستم همونطور که دوست دارم زندگي کنم و انتخاب کنم
-حاجي من....
-فکر کنم قبلا بهت گفتم که منو بابا صدا کن نه حاجي ....سرشو تکون داد و استغفراللهي گفت و ادامه داد:ميدونم که وقتي ازم دلخور باشي حاجي صدام مي کني
واقعا اينطور نبود اما خب راست مي گفت گاهي وقتا که ناراحت بودم حاجي صداش مي کردم گاهي وقتا هم برحسب عادت بود که حاجي صداش مي کردم و الان هم فکر کنم بخاطر عادت بود نه دلخوري
-نه بابا حاجي گفتن فقط يه عادته همين....
حاجي عينکشو روي ميز گذاشت کتابو بست به اسم کتاب نگاه کردم گناهان کبيره آره فکر کنم اين بود فکرم حول و حوش موضوع کتاب بود که
حاجي گفت خب ادامه بده چي مي گي ...چرا نمي خواي ازدواج کني؟با ازدواج کردن مشکل داري يا با انتخاب من؟
چي ميتونستم به کسي که اينهمه محبت بهم کرده بگم.....اگه جاي من بوديد مي فهميديد توي اون لحظه من
چقدر خودم رو مديون حاجي ميدونستم....مديون محبتهاي پنهونيش....خوبيايي که فقط براي من بودند....
نتونستم چيزي بگم که حاجي دوباره سکوت رو شکست و گفت هيراد سرتو بالا بگير و حرفتو بزن
ميدونستم حرف حرف حاجيه اين خصلتشو توي اين چندساله شناخته بودم....شايد زورگو نبود
اما هميشه فکر مي کرد انتخابهاي اون درستن و ما چون جوونيم اشتباه مي کنيم ....و من بعدها فهمیدم که حق با حاجیه.
براي همين سرم رو بلند کردم و توي چشماش نگاه کردمو گفتم حاجي من خودم زنمو انتخاب مي کنم....
نذاشت حرفمو تموم کنمو گفت کسي رو دوست داري؟
-حاجي....
دستشو به معني سکوت بالا آورد و گفت آره يا نه؟
تا به اين سن با هيچ دختري رابطه نداشتم هيچ دختري رو دوست نداشتم جز ساحل که الان شده بود يه آرزو....حتي توي دانشگاه
هم سعي مي کردم زياد با دخترا حرف نزنم طوري شده بود که حتي اگه جزوه اي لازم داشتم از پسرا مي گرفتم...
و الان حاجي ازم مي پرسيد کسي رو دوست دارم يا نه؟....دوست نداشتم به پاکيم شک کنه اما تنها راه نجات همين بود که فکر کنه کسي رو دوست دارم....
و من چقدر احمقانه گفتم آره حاجي
توي اون لحظه اونقدر خجالت کشيدم که نتونستم توي چشماي حاجي نگاه کنم....از اينکه الان حاجي در مورد من چي فکر مي کنه...مني که
هميشه بهم نجابت و پاکي رو ياد داده بود.....واکنش حاجي سکوت مطلق بود و خيره شدن به جلد کتاب....
و من داشتم با خودم مي جنگيدم که بگم حاجي دروغ گفتمو خودمو خلاص کنم که حاجي گفت مي توني بري مي خوام استراحت کنم
همين هيچي ديگه نگفت ....منتظر بودم بهم تشر بزنه ....توي گوشم بزنه....بگه اينه پسري که تربيت کردم ....حالا خودش ميره واسه من عاشق ميشه اما هيچي نگفت و اين منو بيشتر عذاب ميداد
دهنمو باز کردم که چيزي بگم اما پشيمون شدم چون چيزي نداشتم که بگم
اونقدر فکرم مشوش بود که نفهميدم موقعي که عزيز پرسيد حاجي چي گفت؟ چي جوابشو دادم فقط ميدونم مستقيما
رفتم سمت اتاقم کليد ويلايي که حاجي به نامم کرده بود رو برداشتم....سوار ماشين شدمو از خونه زدم بيرون
ویلایی که حاجی به نامم کرده بود....چقدر در حقم پدری کرد....هر وقت پرسیدم حاجی یعنی من لایق این همه محبتت هستم ....فقط جواب میداد همه ی اینا حقته و دیگه هیچی نمی گفت.....و من همیشه به این فکر می کردم چرا حقمه ؟
الان که بزرگ شدم به این فکر می کنم که چرا مادرم منو ول کرد و رفت؟چرا منو پشت خونه ای حاجی گذاشت؟چی تو اون نامه بود؟و خیلی چراهایی دیگه که شاید می ترسم بپرسم چون خودم هم از جوابایی که قراره بشنوم می ترسم.....می خوام بی خیال همه ی این چیزا بشم و به این فکر کنم که من بین خونواده ای که شاید همه دوستم نداشتن اما حداقل سه نفر بودند که همیشه دوستم داشتن....حاجی ...عزیز و یارعلی شوهر زری که برخلاف زنش مهربون بود و دوستم داشت.....
با کلافگی داشتم با سرعت جاده ی خلوت و تاریک رو می گذروندم...دوست داشتم هر چه زودتر به جایی خلوت برسم و بشینم به این فکر کنم که می تونم با کسی که حتی نمیدونم کیه زندگی کنم....دوست نداشتم دل حاجی رو بشکنم برای همین می خواستم برم تو ویلا و از آرامش و تنهایی دریا استفاده کنم و تصمیمم رو بگیرم ....مطمئن بودم انتخاب حاجی انتخاب بدی نیست .....شاید اگه میدونستم قراره چی برام رقم بخوره هیچ وقت اونشب از خونه بیرون نمیزدم....
پشت در ویلا که رسیدم دستمو روی بوق گذاشتم با بوقهای پی در پی من بعد از چند دقیقه ای محمود سرایدار ویلا اومد و در رو باز کرد....با تعجب داشت بهم نگاه می کرد حتما انتظار نداشت این وقت شب تنها اونجا باشم....چون من تا بحال تنها اونجا نرفته بودم....بی خیال نسبت به نگاه های محمود وارد شدم در رو بست....از اینه بغل ماشین نگام بهش افتاد داشت میدوید و میومد سمت ماشین...محمود چهل و چند سالش بود...اما وقتی می دیدیش می گفتی سنش بیشتره.....همه ی خونواده اشو از دست داده بود....اونجور که شنیدم یه شب که اون هم خونه نبوده زن و سه تا پسرش براثر گازگرفتگی خفه شده بودند و صبح هم وقتی محمود از سرزمینی که دیشب بخاطر عجله ای که داشتن مجبور بودند در طول شب دروش کنن برمی گرده می بینه زن و سه تا پسر بچه اش همگی مردند.....هیچ کس نمی تونه داغشو حس کنه جز کسی که داغدار باشه ....
محمود:سلام آقا خوش اومدین....چطور شد بی خبر اومدین....
ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم...
-هیچی فقط می خوام یکم با خودم خلوت کنم...تو هم فردا صبح زود مرخصی ....به حاجی هم خبر نده من اینجام می خوام چند روزی تنها باشم ....فهمیدی...
با شک نگام کرد و به ناچار گفت چشم
میدونستم اگه اونجا بمونه نمی تونم اونطور که می خوام راحت خلوت کنم و فکر کنم.....عادت بدی بود اما جای خلوت برای من جایی بود که هیچ کس در اون حضور نداشته باشه و اونوقت می تونستم راحت باشم....
اوایل پاییز بود و هوا رو به خنکی میرفت.....وارد ساختمون شدم دوبلکس بود....با یه سالن بزرگ و اشپزخونه طبقه همکف و بالا هم سه تا اتاق بزرگ که هر کدوم حموم جداگانه ای داشتن.....ویلا نوساز بود و حاجی اونو بخاطر من ساخته بود.....پیمان کلی واسه خاطر این ویلا اخم و تخم کرد که چرا حاجی به نام من کرد.....اما برای من این چیزا مهم نبود....شاید وقتی بچه بودم دوست داشتم همه ای این چیزا رو داشته باشم ...اما الان دیگه
اصلا برام مهم نیستن و آرزوم فقط دیدن مادرمه که منو یه روزی از خودش روند می خوام بدونم دلیلش چی بود....و دیدن پدریه که هیچ وقت ندیدمش و از بچگی بهم گفتن رفته مسافرت ....اونقدر گفتن و گفتن که من هم باورم شد رفته مسافرت.....حالا کجا رفته رو خدا میدونه.....
مستقیم رفتم سمت حموم یه دوش آب گرم توی این هوای خنک یکم بهم آرامش میده......همیشه یه چند دست لباسی توی اتاقم داشتم.....البته هر وقت همگی میومدیم اینجا این اتاق مشترک منو پیمان می بود....تنها چیزی که توش به اشتراک رسیده بودیم.....
بعد از یه دوش آب گرم که فکر کنم یه ساعتی طول کشید.....یه صبحونه می چسبید البته هنوز نصفه شب بود اما بدجور احساس گرسنگی می کردم....
اما هر چی توی کابینتا گشتم هیچی نبود یخچالم چون مسلما هیچکی نبود اونم چیزی توش نبود...هوا خنک بود نمی تونستم برم سمت ساختمون محمود بنابراین گشنگی رو بی خیال شدمو رفتم رو تخت دراز کشیدم...
اول صبح بلند شدم....با اينکه چند ساعت بيشتر نخوابيده بودم
اما هواي اونجا طوري بود که خواب رو از سرم مي پروند و دوست داشتم برم کنار دريا بشينم
و بهش خيره بشم...
به طرف ساختمون محمود رفتم ....بايد بهش مرخصي ميدادم دلم مي خواست اينجا تنها باشم....
با دستم به در کوبيدم بعد از چند دقيقه محمود با قيافه اي که معلومه تازه از خواب بيدار شده جلوم ظاهر شد ...
بهش نگاه کردم ...قيافه اش بامزه شده بود...اما سعي کردم خندمو قورت بدم...با جديت بهش گفتم محمود از امروز تا
يکي دو روز مرخصي....مي خوام تنها باشم ...در ضمن نمي خوام حاجي هم چيزي بفهمه...
فکر کنم واقعا به اين تنهايي احتياج داشتم
محمود که از اين رفتار من تعجب کرده بود ....از قيافه اش تابلو بود حتما داشت با خودش مي گفت اين زده به سرش ...نصفه شبي
اومده ويلا الانم که مي خواد تنها باشه و کسي هم خبردار نشه
مهم نيست بقيه چه فکري بکنن مهم خودمم....
محمود که تا اون لحظه ساکت بود گفت باشه آقا صبحونه اتونو آماده کنم ميرم
-نمي خواد خودم ميرم خريد بعدش يه چيزي درست مي کنم مي خورم تو صبحونه اتو بخور برو...
محمود:چشم آقا
بي هيچ حرف ديگه اي به سمت ساحل حرکت کردم....بوي ساحل رو احساس مي کردم...وقتي هواي اونجا رو تنفس کني
خود به خود ذهنت آروم ميشه....خالي از هر فکر و خيال ميشي...
چشمم از دور به تکه سنگ بزرگي افتاد ...
جاي بدي نبود از اونجا مي تونستم راحت به دريا خيره شم و توي افکارم غرق شم
با يه پرش بالاي سنگ که يه متري از زمين ارتفاع داشت بالا رفتم
يه پيراهن سفيد با يه جين سورمه اي تنم بود ....هوام خنک بود اما اون خنکي رو دوست داشتم
روي صخره نشستم ...
به ساحل نگاه کردم...با آرومي مي وزريد که باعث مي شد دريا مشتاق بازي با ساحل شه و موجهاي آرومش
خودشون رو به ساحل تقديم کنن...غافل از اينکه ساحل هيچکدومشون رو به آغوش نمي کشه
همونطور که به اين منظره خيره شده بودم....باد داشت با من هم بازي مي کرد.....مي خواست کم بيارم و برم
اما من کم نمي آوردم....با صداي بلندي داد زدم .....هرچقدر هم تند بوزي من همينجا مي شينم و به دريا نگاه مي کنم
توي ساحل کسي نبود و اين خودش يه حس خوب رو به من که عاشق تنهاييم ميداد....
البته هميشه عاشق تنهايي نبودم اما گاهي وقتا واقعا به تنهايي احتياج پيدا مي کردم
يه سايه اي رو از دور ديدم....درست که نگاه کردم ديدم يه زنه....اما قيافه اش مشخص نبود
داشت به سمت دريا ميرفت
تو دلم گفتم اينم حتما مي خواد بشينه کنار ساحل و با موجا بازي کنه
اما اون نايستاد....تا نصفه توي آب بود....
گيج شدم....مگه نمي ديد آب و هوا چطوره ...چکار داره مي کنه
چقدر احمقه اين مگه نمي فهمه زدن به آب واونم توي اين هوا خودکشيه....
نکنه اونم....نه نه
هنوز داشتم با خودم کلنجار مي رفتم....که يهو غيب شد....چند لحظه اي توي بهت بودم
بعد از چند ثانيه به خودم اومد و سريع به سمتش دويدم
همونطور که به سمتش مي دويدم پيراهنمو درآوردم پرت کردم سمت ساحل و به آب زدم
آب سرد بود...اما مهم نبود....مهم نجات جون يه انسان بود....
هر چي نگاه مي کردم نمي ديدمش....يعني کجا بود ....داشتم نااميد مي شدم که اون رو توي چندمتري خودم ديدم
سريع به سمتش رفتم
دستمو دورش گرفتمو به سمت ساحل شنا کردم....
نفس زنان خودم و اونو روي شنهاي سرد ساحل پرت کردم....
بايد بهش کمک مي کردم به سمتش پرخيدم....چشماش بسته بود....صورتش سفيد سفيد شده بود....
سريع دهنم روي دهنش گذاشتمو بهش تنفس مصنوعي دادم....بعد دستمو روي قفسه سينه اش گذاشتمو محکم فشار دادم تا آبي
که خورده بود رو از ريه هاش خارج کنم
فايده نداشت....يه بار ديگه امتحان کردم....
يهو با يه سرفه بند آب از دهن و بينيش پاشيد بيرون....خودمو کنار شيدم....دستشو توي دستم گرفتم نبضش ميزد اما کند...
آروم چشاشو باز کرد و دوباره بست
سريع رو دستام بلندش کردمو سمت ويلا حرکت کردم
به در ویلا که رسیدم با پام هلش دادم که بازشه ...دخترک داشت توی بغلم می لرزید نگاش کردم .....
به نظر می رسید سنی نداشته باشه.....
یعنی واقعا قصد خودکشی داشت ....یا اب اونو به سمت خودش کشیده....
انگار محمود رفته بود چون از اون خبری نبود..
در ساختمونو باز کردم و رفتم سمت شومینه ....اونو روی کف سالن گذاشتمو سریع
رفتم سمت اتاق و دو تا پتو رو برداشتم و سریع برگشتم اونا رو دورش پیچیدم....