زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 5:24 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 65
نویسنده پیام
melika آفلاین


ارسال‌ها : 19
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: tehran
سن: 18
تشکرها : 4
تشکر شده : 2
به من نگاه کن
حسام از آسانسور خارج شد و وارد راهرو شد.کریدور را رفت تا به انتها رسید و سمت چپ چرخید و مکثی کرد و تابلوی نقره ای را خواند: دکتر بهروز صادقی فوق تخصص قلب و عروق
وارد شد.در فضای کرم رنگ و آرامش بخش مطب روی مبلمان فقط حدود 10 نفر پراکنده نشسته بودند.مقابل حسام دو در بلوطی رنگ قرار داشت که بین آنها میز منشی بود.پشت میز دختری نشسته بود.حسام برای اینکه با دختر چشم در چشم نشود سرش را پایین انداخت و سمت میز منشی رفت.
منشی گفت:امرتون؟!صدایی رسا،بلند و کلافه داشت.
حسام زمزمه کرد:می خوام دکتر رو ببینم.
صدای منشی کلافه تر شد:همه ی کسایی که اینجان می خوان دکتر رو ببینن آقا!نوبت دارین؟!
حسام گفت:خیر اما .....
زن پوفی کرد: پس من براتون نوبت می زنم تا چند روز آینده می تونید نشریف بیارید.....
حسام دستپاچه سعی کرد از در دیگری وارد شود: من حسامم ....
دختر یا شایدم زن،اجازه نداد حرفش را تمام کند:چه جالب منم آریانام! گرفتی ما رو آقا؟!
حسام عصبانی شد: اجازه میدین حرف بزنم؟!من اومدم داییم رو ببینم.دکتر صادقی دایی منه.جواب یه تست اکو رو می خواد بده....
آریانا کلافه گفت:به من نگاه کن آقا!خودتون آروم صحبت می کنید منم نمیبینمتون که حداقل لبخونی کنم!!!
حسام سرش را بلند کرد و چشمانش در چشمانی سیاه و جذاب و کشیده قفل شد.خجالت کشید و گونه هایش گر گرفت و دوباره سرش را پایین انداخت و صدایش را بالا برد: مطبه خانوم!نمیشه که فریاد بزنم!عرض کردم دکتر به من گفتن بیام تست اکوی یکی از بیماران ایشون رو بگیرم.من دکتر محمد زاده هستم!
دختر گفت:یکم صبر کنید....
بلند شد و رفت به سوی در سمت راستش و در را کوبید.حسام روی نزدیک ترین صندلی به منشی نشست و پاهایش را روی هم انداخت و کلافه کیف پولش را این دست و آن دست می کرد و به پارکت های کرم زل زده بود.
صدای تق تقی آمد و به جای پارکت یک جفت بوت مشکی رنگ ساده دید و سرش را بلند کرد و دختر جوانی را مقابل خودش دید.دختر چشمانی درشت و کشیده و سیاه داشت.ابروهایی صاف و بدون حالت که یکیشان را بالا برده بود و با لبهای غنچه شکلش به حسام زل زده بود.حسام یک حس تازه را در خودش حس کرد و باز هم سرش را پایین انداخت.
آریانا با بدجنسی خندید و گفت:دکتر صادقی گفت لطفاً آخر وقت تشریف بیارید که بهتون بده الان وقت نداره.
حسام بلند شد و بی توجه به دختر گفت:متشکرم خانوم.خدانگهدار.
آریانا گفت:خداحافظ.
حسام یک سر به بیمارستان زد و مریض هایش را ویزیت کرد و ساعت حدود یازده و سی دقیقه بود که به مطب دایی اش برگشت تا تست اکوی بی بی را ببرد...
آریانا کنار خیابان ایستاده بود و کلافه این پا و آن پا میشد.ساعتش را چک کرد.یازده و سی دقیقه بود و آن پسر که سرش مدام در پاچه اش بود نیامده بود.دکتر صادقی به دلیل تولد همسرش رفته بود و آریانا مانده بود تا تست اکو را به پسر دهد....اسمش چه بود؟!اهان...حسام.
یک سراتو جلویش ترمز کرد.دو پسر با تیپ های امروزی که هرکدام سیگاری به دست داشتند داشتند او را نگاه که چه عرض کنم می خوردند.
یکی از آنها با لحن زننده ای گفت:بپر بالا عروسک....بپر بالا از خجالتت در میایم.
آریانا گفت:شر و کم کن تا آسفالتت نکردم!بزغاله!
پسر پوزخندی زد:خوبه وحشی!وحشی دوست دارم.تو دوست نداری نیما؟!بیا بات خوب حساب می کنم!
آریانا با چشمانی گشاد شده گفت:گورتو گم کن مرتیکه!!
پسر سیگارش را پرت کرد و رو به پسر کناری گفت:این کاره نیست.حرکت کن.
رفتند.آریانا مشغول به فحش کشیدن جد و آباد حسام بود که ماشینی ترمز کرد.شیشه هایش دودی بود.می خواست او را هم به فحش بکشد که دید حسام است.شیشه را پایین کشیده بود و کمی به سمت او متمایل شده بود.باران را گرفته بود.
حسام متعجب شد.چرا دختر اینجا ایستاده بود؟!به پشت سر او نگاهی انداخت.در ساختمان بسته بود.حتماً دیر کرده بود و بهروز رفته بود دختر بیچاره به خاطر او مجبور شده بود بماند.باران هم که میبارید.
گفت:چرا اینجا ایستادین خانوم؟!
دختر اخم کرد.حسام از این که نگاهش می کرد خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
صدای دختر عصبانی بود:مرض دارم!خب قرار بود تا یازده تشریف بیارید.تولد زنداییتون بود و دکتر رفت!منم موندم اینو به شما بدم.
حسام کاغذ پیچیده در کاور پلاستیکی را گرفت و گفت:بفرمایید سوار شید.
صدای دختر کلافه بود:نه ممنونم می مونم تاکسی بیاد.
حسام گفت:این موقع شب؟!به خاطر من موندین خواهش می کنم بزارید حداقل برسونمتون.
در را باز کرد.آریانا نشست.
بوی عطرش مشام حسام را پر کرد.خیلی خوشبو بود.در را چنان به هم کوبید که ماشین لرزید.حسام خنده ش گرفت و حرفی نزد.فقط بخاری ماشین را روشن کرد و پرسید:کجا برم؟!
دختر آدرس را به زبان راند و حسام پشیمان شد چون خانه شان دقیقاً خلاف مسیر او بود.اما بعد در دل خودش را سرزنش کرد چون دختر به خاطر او مانده بود.
نیمی از مسیر در سکوت کامل سپری شد تا وقتی که در ترافیک گیر کردند و آریانا عصبانی از سکوت گفت:شما هم تخصص قلب دارید؟!
حسام به خاطر این که سکوت را شکانده بود از او متشکر بود.
گفت:خیر.من سال اول تخصصم.
آریانا گفت:آهان.
حسام پرسید:شما چی؟!
و بعد از تعجب زبانش بند آمد.تمام این هفت سال با دختر ها هم کلاس بودن،با دختر ها تشریح کردن،با دختر ها انترن بودن.....هیچکدام باعث نشده بود که حسام با یکی از آنها هم صحبت شود و او را نگاه کند....اما این دختر چشم سیاه.....حسام می توانست به جرئت بگوید که جز مادرش،بی بی و سما تنها دختری بود،تنها نا محرمی بود که با او چشم در چشم و هم صحبت شده بود.تمام این فکر و خیال ها باعث شد اصلاً متوجه نشود که آریانا چه گفته....
تا اینکه صدای خنده ش را شنید:فکر کنم توی فکر بودین متوجه نشدین چی گفتم!
حسام تعجب کرد.از خنده ی بلند و بی پروای دختر!هر وقت سما بلند می خندید بی بی به او می توپید که دختر نباید بلند بخندد!
دختر گفت:من لیسانس ادبیات انگلیسی دارم.دارم برای فوق می خونم.
حسام لبخندی زد و حس کرد باید چیزی بگوید:موفق باشید.
آریانا باز هم خندید:مرسی.
چه دختر خوش خنده ای بود!!!
صدای ملودی شاد و بلندی توی ماشین پیچید.آریانا جواب داد.حسام سراپا گوش شد.از این اشتیاقش برای بیشتر حرف زدن دختر خجالت کشید....اما واقعاً از حرف زدن او خوشش می آمد..
_الو....
_.....
_سلام مامانم.خوبی؟!
_............
_تو راهم مامان.
_....................
_نه عزیز من!نگران نباش گلی.با خواهر زاده ی دکترم.
_................
_نه مامان!چیزی نیاز نداری بگیرم؟!
_..................
_دستت مرسی مامانم!بای بای.

ابروهای حسام بالا جهید.چه راحت با مادرش حرف می زد.به جای ابراز تعجبش سوالی را که در ذهنش بالا و پایین می پرید را به زبان آورد:عذر می خوام جسارته...
آریانا لبخندی زد:خواهش می کنم بفرمایید.
حسام پیچید و گفت:اسم شما آریاناس؟!درست متوجه شدم؟!
آریانا گوشی اش را در کیفش پرت کرد:بله درسته.
حسام گفت:جسارته ولی آریانا اسم پسر نیست؟!
صدای شاد و رسای آریانا رسید:نه.در اصل نه.آریانا به قوم آریا می گفتن.آریان اسم پسرشه و آریانا دخترونه ش میشه.اما چون روی پسرا گذاشتن،پسرونه جا افتاده.مامان منم از دوران نوجوونیش دوست داشته اگه دختر دار شد اسمش رو بزاره آریانا که ثبت اجازه نمیده و مامان منم میزاره آریانا دخت.
حسام برای او سری تکان داد و به این فکر کرد که چقدر حرکتش احمقانه بوده و پرسید:کدوم خونه س؟!
آریانا اشاره داد:اونجا.....به من نگاه کن دکتر....اونجا!
عصبی شده بود!فکر کرد:احمق خو چرا نگام نمی کنی؟!!نترس گناه نمی کنی!!!
جلوی در بزرگ و یشمی رنگی نگه داشت:اینجا؟!
آریانا در را باز کرد:خیلی ممنونم دکتر.تشریف بیارین داخل.
حسام تشکر کرد و آریانا پیاده شد و رفت.حسام منتظر ماند تا به داخل خانه برود و بعد تک بوقی زد و رفت.ماشین هنوز بوی آریانا را می داد.چقدر زیبا بود......
اخم هایش درهم رفت و عصبانی شد که با وجود این مدرک تحصیلی بلد نبود با یک دختر حرف بزند.به خودش تشر زد:می خواد بخورتت مگه؟!
زود به خانه رسید.ریموت را فشرد و وارد حیاط بزرگ و دلباز خانه ی پدری اش شد.
ایرهای خیس ماشین روی سنگفرش حیاط غیژ صدا داد.حسام پیاده شد.باران قطع شده بود.زیر نور چراغ های زینتی حیاط به برگه ی تست اکو نگاهی انداخت.هیچ چیز خاصی نبود.فقط افتادگی دریچه ی میترال بود که آن هم عادی بود.خیالش راحت شد.هرچند بی بی زیاد به خودش سخت نمی گرفت و دلیلی هم نداشت در آن سن عارضه ی قلب جدی ای داشته باشد.با بتا بلوکر و شاید هم آسپرین مشکل حل میشد.آسپرین بهتر بود.سمت پله های ایوان رفت.مادرش به همراه بی بی و سما روی تخت در ایوان نشسته بودند.
بی بی مهین مادر بزرگ حسام بود.زن شصت و هفت ساله ای بود.مقتدر،مومن و با نوه هایش مخصوصاً حسام مهربان.کنار او بهار عروسش نشسته بود.تنها عروسی که از خانواده ی سادات نبود همین بهار خانم بود که مادر شوهرش در هر فرصتی که گیر می آورد عام بودنش (از خانواده ی سادات نبودن) را به رخ می کشید.خانواده ی او دارای هفت فرزند بود.هر کدام از آنها یک راه را رفته بود.بهروز بود که خدا را به زور قبول داشت و بهجت که فقط نوک بینی اش از چادرش معلوم بود.در این بین بهار یک بار به همراه دوستش فروشگاه فرش فروشی آنها رفته بود و سید حامد محمد زاده یک دل نه صد دل عاشق شده بود.تنها زمانی که حامد مقابل مادرش ایستاد همین یک بار و برای ازدواجش بود که مهین تا امروز آن را فراموش نکرده بود و گاهی عروسش را اذیت می کرد اما بعد پشیمان میشد و با هدیه ای سعی می کرد از دلش در بیاورد.
کنار آنها سما نشسته بود.سمانه السادات محمد زاده هجده ساله بود.یک سال جهشی خوانده بود و به همین دلیل سال اول مهندسی معماری بود.دختر درس خوانی بود و روی حرف بزرگتر مخصوصاً حسام حرف نمی زد.چشمانی درشت قهوه ای روشن داشت.باریک اندام بودموهای قهوه ای رنگش را در روسری سبز رنگی جمع کرده بود.بینی اش کاملاً عقابی و ابروهای کشیده و برنداشته و لب های غنچه مانند داشت.اگر بینی اش را عمل می کرد صورتش نظیر نداشت که بی بی اجازه ی این کار را نداده بود اما حسام به او قول داده بود تابستان این کار را برای او انجام دهد.بر عکس او حسام بینی ای باریک و خوش فرم داشت که آن را از بهار به ارث برده بود.موهای سیاه پدرش و دهان کوچک و لبهای باریک او را داشت.پوست گندمی مادرش را به ارث برده بود.پسر خوش قد و بالا و خوش قیافه ای بود.سر به زیری زاتی اش باعث میشد قد کوتاه تر از آنچه هست به نظر بیاید و لباس پوشیدنش همواره سنش را بالا می برد.

امضای کاربر :

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه ,
دوستــ♥ ــت داره ... مراقــــــبته ...
و نگرانــــــــــــت میشــه ...!
چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...
مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...
وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی ......!


[img=18x18]/weblog/file/forum/smiles/22.gif[/img]
سه شنبه 01 بهمن 1392 - 00:49
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
melika آفلاین



ارسال‌ها : 19
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: tehran
سن: 18
تشکرها : 4
تشکر شده : 2
پاسخ : 1 RE 2
بی بی با دیدن حسام که داشت از پله های خانه بالا می آمد،گفت:الهی دورت بگردم پسرم.خسته نباشید.
حسام لبخندی زد و روی سر سما را بوسید:مرسی بی بی.سلام مادر.
بهار بلند شد:سلام عزیزم.برم برات چای بیارم.
حسام به او لبخندی زد:ممنون.
و کنار سما روی تخت نشست.بی بی به او گفت:مادر گرفتی جواب اون آزمایشم رو؟!
حسام چای را از دست مادرش گرفت و مقابلش گذاشت:بله بی بی جان.گرفتم.
بی بی دستانش را روی شکم پهناورش گره زده بود:خوب؟!
حسام کمی از چای نوشید:به جمالت.هیچی نیست.به احتمال زیاد باید دارو مصرف کنید که باید در اون زمینه با دایی مشورت کنم.
بی بی اخم کرد:یه قرص اضافه ی قرصای دیگه؟!
بهار گفت:مادر جون ناشکری نکن خدا قهرش میگیره!بهروز میگه بچه ی چهار ساله میارن برای پیوند قلب!شما که هزار ماشااله سالمید!قرصم که مصرف کنید خوب خوب میشید.
بی بی اخم کرد و جواب نداد.اصولاً وقتی چیزی باب میلش نبود جواب نمی داد.
حسام لبخندی زد و سمت سما برگشت و مشغول حرف زدن با او شد.
***********************
آریانا دوان دوان از میان حیاط گذشت.مادرش را دید که در ایوان روی تاب نشسته و کتاب می خواند.کیفش را انداخت و دستانش را دور گردن او حلقه کرد و سه بار محکم لپش را بوسید:حال فرشته جونم خوبه؟!
فرشته لبخندی زد و عینک ظریفش را درآورد:خوب!!!تو خوبی فدات شم؟!خسته نباشی.
آریانا شالش را درآورد و کلیپسی را که به موهایش زده بود را کند.موهای مواج بنفش تیره اش روی کمرش ریختند.
فرشته گفت:میرم شام بیارم مامان.بشین همین جا.
آریانا دکمه های لباسش را باز کرد و کیف،کقنعه و کلیپس را برداشت و به اتاقش رفت.
آریانا بیست و دو ساله بود.بلند قد و خوش اندام ..... اندامی که برایش خیلی زحمت کشیده بود.لبهای غنچه مانند داشت.زیاد برجسته نبودند اما حالت زیبایی داشتند.بینی اش را هجده سالگی عمل کرده بود.نظیر نداشت و به سختی می توانستند بفهمند عملی ست.پوست خوشرنگ و صافی داشت و چشمانی کشیده و سیاه که برای زیبا تر شدنشان همیشه خط چشم زیبایی می کشید و با ریمل مژه های فر و بلند و کم پشتش را جلوه می داد.موهای سیاهش را یک ماه پیش بنفش بادمجانی کرده بود.دختر زیبا و سرزنده ای بود.خوب می خورد،خوب می پوشید و خوب می گشت.دوستان فراوانی داشت.روابط اجتماعی بسیار بالایی داشت و سریع دوست میشد مخصوصاً با جنس مذکر.زیاد با دخترها آبش توی یک جوب نمی رفت در نتیجه با پسرها می گشت.دختر با عرضه و دست و پا داری بود.از خرید خانه گرفته تا پرداخت قبوض و عوض کردن لامپ ها بر عهده ی او بود.از هجده سالگی کار می کرد.عاشق استقلال بود و تمام حقوقش را صرف خوشگذرانی و رخت و لباسش می کرد.
وقتی دو ساله بود پدر و مادرش از هم جدا شده بودند.با پدرش هم روابط بدی نداشت.در رابطه ی پدر و مادرش دخالت نمی کرد و قضاوت هم نمی کرد.پدرش در کانادا زندگی می کرد و مرتب با دخترش در تماس بود.آنجا ازدواج کرده بود و دو فرزند نیز داشت.خیلی تلاش کرده بود آریانا را پیش خودش ببرد اما نتوانسته بود.آریانا عاشق فرشته بود و چطور می توانست او را رها کند؟!
خانه ای در آن زندگی می کردند ارث مادرش بود و در منطقه ای مرکزی بود.بارها آریانا اصرار کرده بود که از آنجا بروند اما فرشته قبول نمی کرد.او یک بوتیک بزرگ و یک مزون لباس عروس داشت و باعرضه بودن او بود که باعث شده بود او و دخترش از زندگی خوب و مرفهی برخورد دار باشند.
آریانا لباس هایش را عوض کرد و به ایوان برگشت.صدای موزیکی که از پی ام سی پخش می شد باعث می شد کمرش را با ریتم آهنگ تکان دهد.
به غذا حمله کرد و ملاقاتش با حسام و رساندنش تا خانه را مفصلاً برای فرشته گفت.ادای "جسارته" گفتنش را در می آورد که گوشی اش چشمک زد.فرشته خوشحال از به پایان رسیدن وراجی های دخترش به خواندن باقی کتابش برگشت و آریانا گوشی اش را جواب داد.

فرشاد بود!دوست صمیمی آریانا.تماس را وصل کرد:
_الو فِری....
_زهرمار و فِری!
_باشه الو فرشاد!
_آفرین حالا آدم شدی!خوبی دختر؟!کی اومدی؟!
آریانا لقمه ی غذایی را که در دهان داشت قورت داد و گفت:تازه رسیدم.دارم یه چیزی سق میزنم.چه غلطی می کنی هی صدای تق تق میاد.
صدای قلیپ قلیپ در گوش آریانا پیچید و به دنبالش یه بادگلوی ممتد و بلند و صدای فرشاد:آب خوردم.
آریانا قاشق را بالای بشقابش معلق نگه داشته بود:بله از اون شاهکار بعدش مشخص بود!کارم داری یا گوش مفت می خوای یا باز زدی پاچه ی هستی رو جر دادی می خوای بدوزمش؟!
فرشاد ناسزای بدی به زبان راند و گفت:لیاقت نداری!
آریانا می دانست که نمی تواند با آن فحشی که دلش می خواهد از او پذیرایی کند،گفت:شما لطف داری!
فرشاد گفت:الان می خوای فحش بدی نمی تونی؟!
آریانا قاشق را در بشقاب خالی گذاشت و بلند شد:دقیقاً!یه چیزی بدتر از اون که تو گفتی!
فرشاد خندید و گفت:اینا رو بیخی.پس فردا شب بیکاری؟!
آریانا لیوان خالی دلسترش را روی میز گذاشت و گفت:آره.تا نه بیشتر کار ندارم.خبریه؟!
صدای فرشاد اکو میشد:دربند.بریم یه کباب مشت و یه قلیون بزنیم دور همی.
آریانا گفت:اوکی هستم.من مهمون تو!
_نقطه چین بخور!
_من تو رو نمی خورم!
_خر!باشه سگ خور دنگتو میدم.
_کیا هستن؟!!
_من،تو،عباس،مهرشاد،شادی، مهسا ..... دیگه .... آهان پری بشکه با آرامش.
آریانا تلویزیون را بلند کرد.عاشق این آهنگ بود و گفت:اَه اَه پرهام میاد؟!من نیستم!
_خودتو لوس نکن با آرام میاد دیگه!کاری به تو نداره.
آریانا درحالی که ورجه وورجه می کرد و آهنگ می خواند،گفت:فرشاد مریضی؟!صدات یه جوریه.
_دارم می رم دستشویی.شکم درد دارم.
_چی خوردی؟!
_چیپس و ماست.
_آخی!برگ زردآلو بخور.یا این انجیر خشکا.روش آب جوش بریز بزار توی یخچال دو ساعت بعد نرم میشه بخور.
_واقعاً؟!
_آره.رفتیم دربند برات میارم وقتی شکمت درد گرفت بخور.راستی چرا هستی رو نمیاری؟!
_آدم دوست دخترشو هرجایی نمیبره!تو جمع دوستانه جای همه نیست!
آریانا درحال مسواک زدن ریز ریز خندید و گفت:مرده ی این عقایدتم رفیق.رضا هم بیار یکی رو ببینیم دلمون شاد شه!
_تو مگه وقتی با سپهر کات کردی نگفتی دیگه نمی خوای با کسی باشی؟!
آریانا کف را تف کرد توی سنگ روشویی و گفت:هنوزم میگم!اما خب می دونی که!دلیل نمیشه از توت بودن بقیه بهره مند نشیم!کاری نداری فری؟!می خوام بکَپَم فردا انقدر کار دارم خدا میدونه!
_نه کاری هست انجام بدم؟!
_نه فدات باید یه سر برم تهرانپارس .... کارای مزونه دیگه.مرسی.پس پس فردا ساعت نه جلوی مطب می بینمت.
_باشه بای.انجیر یادت نره!
آریانا دهانش را شست و گوشی اش را که داغ شده بود و صفحه اش از مجاورت با گوشش عرق کرده بود را روی لحافش انداخت و شلوارش را درآورد و رفت زیر پتو....
به آخرین چیزی که فکر کرد این بود: جسارته...
دو روز بعد از روزی که حسام به مطب بهروز رفت،بود.
او در محوطه ی بزرگ بیمارستان مشغول صحبت کردن با دوست و یار همیشگی اش،محمد امین بود:
_داداش کاری نکردم دیگه خجالتمون نده!
_نگو حسام.خدا شاهده نیاز دارم وگرنه اصلاً....
حسام میان حرفش پرید و هم زمان دستش را در جیب روپوشش گذاشت:نگو اینو محمد جان!پس دوست به چه درد آدم میخوره؟!
_خیلی مردی!راستی امشب میریم دربند با بچه ها.میای؟!
_با کیا؟!
_با شهاب و محمد صادق و امیر رضا.
_چه خوب میام.کجا؟!
_گفتم دربند.ده به بعد میریم برا شام مهمون امیر.گفت دعوتت کنم خودش کار داشت.
_باشه هستم.شرمنده داداش باید برم.کارم دارن.من خودم میام.
_برو داداش.بازم ممنون.حداحافظ.به مادر سلام برسونید.
_بزرگیتو می رسونم.برو به سلامت.
آریانا در فاصله ی دو متری اش ایستاده بود و نگاهش را مستقیم به حسام دوخته بود.
حسام بی اختیار خیلی عمیق براندازش کرد.پالتوی سیاهی به تن داشت و شلوار تنگ قرمزی به پا داشت.بوت های بلند و سیاهش پاهایش را قالب گرفته بودند و کلاه پف قرمزی به سر داشت.اندکی از موهایش بیرون زده بود.رنگشان عجیب بود!
حسام از این همه چشم چرانی اش خجالت کشید و سرش را پایین انداخت اما پیش از این لب های سرخ و چشمان زیبایش را دیده بود.
با صدای خوشحالی گفت:سلام دکتر.خسته نباشید.
حسام سرش را بالا نیاورد:سلام ممنونم.
آریانا پرونده ی زردی را جلویش گرفت:اینم پرونده ی مهدی خالقی.جواب آنژیو با سی دی ش هم هست.
حسام چک کرد.درست بود.جواب تست اکو و نوار قلب و آنژیو و سی دی اش و لیست داروهای مصرفی بیمار هم بود.گفت:مرسی.داییم گفت بهتون بگم جبران می کنه.
صدای شاد او را شنید:اوه کاری نکردم سر راهم بود.خوشحال شدم.فعلاً.
حسام سرش را بلند کرد.از ته دلش می خواست دوباره او را ببیند.صورت گرد و سفیدش می درخشید.حسام گفت:خدانگهدار.
با نگاهش آریانا را بدرقه کرد که سمت یک مرسدس بنز سیاه رفت و در را باز کرد.انگار سنگینی نگاه حسام را حس کرد چون برگشت و با لبخند برای او دستی تکان داد و سوار شد.بنز با سرعت به راه افتاد.حس کنجکاوی حسام مثل خوره به جانش افتاد...
آن بنز چه کسی بود؟!!!!
صدای خنده ی آریانا و فرشاد ماشین را پر کرده بود.لحظه ی آخری که آریانا می خواست از مطب بیرون بزند دکتر که نیم ساعت پیش مطب را به مقصد بیمارستان ترک کرده بود،با او تماس گرفت و از او خواست پرونده ی بیمارش را برایش ببرد.بیمارستان خوشبختانه سر راهش بود.نزدیک بیمارستان بودند که با او تماس گرفت و گفت حسام می آید و پرونده را میگیرد.آریانا هم جریان را کامل برای فرشاد تعریف کرد و وقتی رسیدند فرشاد جایی پارک کرد که بتواند حسام را درست ببیند.آریانا هم کامل ادای او را درآورد و داشتند می خندیدند.
فرشاد گفت:کدوم گاوی به تو گواهینامه داده آخه دیو...
فحشش تمام نشده بود که آریانا پاستیلی در دهانش چپاند:بی ادب!
فرشاد پاستیل را جوید:تو هم چقدر با ادب.پاسور آوردی؟!
آریانا یکی از پاستیل های دراز کرم مانند را گاز زد و گفت:آره آوردم.انجیرم گذاشتم تو داشبورد.خره یادت نره ببریشون!
فرشاد گفت:باشه بابا.پاستیلو بده....
و باقی پاستیل آریانا را که جای دندانهایش لبه ی آن مانده بود را بلعید.
آریانا یک پاستیل کرمی دیگر در دهان فرشاد انداخت و ادامه اش را کشید و خودش خورد و گفت:عروسی سینا دعوتی دیگه؟!
فرشاد پوزخندی زد:نه پس فقط تو دعوتی!مثل اینکه دوست منه!
آریانا پوفی کرد:چی بپوشم؟!
فرشاد ضبط ماشین را روشن کرد:منو بپوش..... خو چه می دونم.اون قرمزه که از ترکیه خریدی خوبه.
آریانا پوفی کرد:بابا اون قدیمی شده!بریم لباس بخریم؟!
فرشاد راننده ای که روی دستش پیچیده بود را ناسزایی گفت و رو به آریانا کرد:الان؟!
چشمان آریانا از ترش بودن پاستیلش جمع شد و گفت:نه خره!چه می دونم هر وقت جفتمون وقت داشتیم.
فرشاد روی فرمان ضرب گرفته بود:زود بریم.برا هستی یه چیزی بخرم.از دستم شکاره ناجور.
آریانا گفت:جای پارکه خوبه ها!باز چه گهی خوردی؟!
_هیچی به جون تو!
_جون خودت!یارو بی ام و رفت تو پارک بس فس فس کردی!بریم بالا تر!
_اینجا خوبه؟!
_خیلی راهه بابا!میریم آریان؟!
_آره.شایدم کوهپایه!
فرشاد پارک کرد و آریانا غر زنان پیاده شد:نمی خوام!اینا اصلاً خوب نیست!
با هم به سمت بالا به راه افتادند:غر نزن!!!دارم می برمش بهترین رستورانای دربند هی شر میگه!اَه اَه!
آریانا گفت:خو باید کلاس بزاری هی!چجور پاسور بزنیم؟!
فرشاد فکری کرد:راست میگیا!!!باشه یه جای دنج هست زنگ می زنم می گم برن اونجا.
در زمانی که فرشاد مشغول آدرس دادن به آنها بود،آریانا یک کاسه شاتوت خرید و مشغول درآوردن ته کاسه بود که فرشاد کاسه را از دستش کشید:تنها نخور!
حدود ده دقیقه به سمت بالا پیاده روی کردند و پشمک هم خوردند تا رسیدند.
عباس و پری بشکه و شادمهر و مهسا و آرام نشسته بودند.تخت بین رود کم عمقی از آب بود.فقط شادی نبود که او هم به آنها ملحق شد و گفت که رفته بوده دستانش را بشوید.
آریانا به تخت تکیه کرد.هوا سرد بود اما نه آنقدرها!
گفت:جا به این خوبی!یه بار دیگه اسم آریان رو آوردین می کشمتون.
پری با لحن زننده ای گفت:اون موقع که میری شیش می زنی آریان عشقه که!الان بد شد؟!
آریانا با چندش سرش را برگرداند و جوابش را نداد.به جایش زیر گوش فرشاد زمزمه کرد:تو که قراره منو برسونی!ما قراره تو یه ماشین باشیم!
فرشاد خندید و سفارش داد.شام را با تز های و نگاه های چندش آور پری بشکه خوردند.
حسام به جکی که شهاب گفت خندید.کمی مثبت هجده بود.امیر رضا گفت:اینجاس.بریم.
رستوران مورد نظرشان خیلی با صفا بود.با تخت هایی میان آب جاری.
روی تختی که در مجاورت با تختی خالی نشستند اما رو به رویشان تختی بود شلوغ و پر سر و صدا با حدود هشت نفر آدم.
بعد از خوردن شام حسام مشغول چای خوردن بود که صدای آشنایی به گوشش رسید:احمق چرا ده اومدی؟!
صدای کلفت پسری آمد:خو دستم خالیه!
صدای کلافه ی دختر بیش از حد آشنا بود:احمق سه دل دست تواِ!!
حسام برگشت و یک لحظه آریانا را دید.چهار زانو نشسته بود و با اخم به دسته ای ورق که در دستش بود زل زده بود.پسری پشت سرش نشسته بود و چانه اش را روی شانه ی آریانا گذاشته بود.حسام نگاهش را گرفت اما سراپا گوش بود:
_از کجا می دونی دست منه؟!
صدای آریانا رنگ نفرت گرفت:چون که این بزغاله که دل نداره پیک میاد.اینم که صد در صد آس رو گذاشته آخری نداره.دست منم نیست...
صدای پسر شرمنده شد:اِ!!!راس میگی اینجاس!میشه عوض کنم؟!
صدای دیگر که متعلق به پسر چاق بود،گفت:نه خیر!
صدای آریانا آمد:نه دیگه!من بار آخرمه با تو میشینم عباس!فقط پونزده تا دیگه می خوان!اه فری سرتو بردار شونه م شکست....
حسام دیگر به آنها توجهی نکرد.پس آریانا دوست پسر داشت!!!خب به او چه ربطی داشت؟!
مشغول صحبت کردن بودند:آره الان سپاهان افتاده جلو حالا بازی بعدی رو خدا کریمه.
از طرفی حسام مشغول پرسیدن از شهاب درمورد بی بی بود:به نظر من بتا بلوکر بهتره.
شهاب سری تکان داد و تکه نباتی در چای اش انداخت:آره بهتر از آسپرینه.بعدم تو ایران درست گیر نمیاد.برای مامانم از آلمان میارن.علی رو یادته؟!!!اون میاورد.
حسام سری تکان داد و صدای محمد امین را شنید:اوضاع مملکت روز به روز خرابتر میشه وگرنه چرا ساعت یازده شب یه دختر وسط یه گله پسر باید قمار کنه و این جوری مثل زنای خراب قلیون بکشه؟!
حسام نگاهی انداخت.آریانا را دید که با یک دست دسته ی ورق ها را دستش داشت و با دست دیگرش شیلنگ قلیان را گوشه ی لبش گذاشته بود و دود غلیظ و سنگینی را توی صورت پسر مقابلش فوت کرد.
شهاب گفت:قضاوت کردن کار ما نیست!هرکس یه جوریه داداش!ربطی به ما نداره!
صادق گفت:ربطشو وقتی می فهمی که یکی از اینا با خواهرت دوست بشه!



امضای کاربر :

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه ,
دوستــ♥ ــت داره ... مراقــــــبته ...
و نگرانــــــــــــت میشــه ...!
چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...
مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...
وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی ......!


[img=18x18]/weblog/file/forum/smiles/22.gif[/img]
سه شنبه 01 بهمن 1392 - 00:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
melika آفلاین



ارسال‌ها : 19
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: tehran
سن: 18
تشکرها : 4
تشکر شده : 2
پاسخ : 2 RE 3
حسام سرش پایین بود.دوست نداشت راجع به آریانا اینجوری صحبت کنند.خودش هم دلیلش را نمی دانست ..... فقط دوست نداشت!!
فنجان خالی را روی نعلبکی گذاشت:به ما ربطی نداره!
صادق گفت:پس امر به معروف چی؟!
امین گفت:اینی که وسط این همه پسر نشسته و این فحشا رو میده و امر به معروفش کردی چنان جوابت میده و دعوا راه میندازه که شرمنده میشی و کم میاری!
حسام خوشش نیامد.نمی دانست چرا.....سعی داشت این را بفهمد .... ذهنش را زیر و رو میکرد اما نمی دانست باید به احساسش رجوع کند....
آریانا عصبی بود.ده پیک را پرت کرد و عباس دست را جمع کرد و شترق....روی دسته ی ورق های جلویش کوبید.
آریانا نیشخندی زد و رو به پری بشکه گفت:داری عزیزم؟!این دست رو که کوت شدی ریده شد تو این لبخندت می فهمی پاسور بازی یعنی چی که برا من 130 پیک نخونی!
و وقتی شاهش را وسط آمد آس را که انداخت قیافه اش دیدنی بود!!!
پاسور ها را انداخت:بزن قدش عباس.بردیم.
پاسورها را جمع کرد و کنارش گذاشت.فرشاد پکی به قلیان زد:حالا یه دهن بخون!
آریانا چای اش را سر کشید:تو رستوران؟!
فرشاد گفت:انگار کی اینجاس!!فقط خودمونیم بعدم صدا نمیره تا بالا!آروم بخون.
آریانا لبخندی زد:اوکی....
و با صدایی نسبتاً آرام مشغول خواندن آهنگ دستای تو از هایده شد.بچه ها هم با صدایی آرام همراهی اش می کردند.صدای قوی و خوبی داشت:
وقتی که قهری با من
ندیدنت آسون نیست
قصه ی غم که میشی
شنیدنت آسون نیست
به گمونم دل تو جای دیگه س
دل تو پیش یه رسوای دیگه س
دست نذاشتی دیگه تو دستای من
دستاتم عاشق دستای دیگه س .....

صدای گارسون صدایش را برید:عذر می خوام آقا.تخت رو به رویی معترضه!میگن توی مکان عمومی و این کارا؟!
آریانا گفت:فحش که نمی دادم آقا!داشتم آواز می خوندم ......
با نفرت به آنها نگاهی کرد و گفت:اینا از خداشونم باشه!کاری دارن چرا جرئتشو ندارن به خودمون بگن؟!نکنه با زن حرف زدنم معصیت میاره؟!
صادق صدایش را شنید و گفت:وقتی شما نمی دونی زن نباید صداشو بندازه تو سرش توی مکان عمومی آواز بخونه آدم چی بگه؟!شاید یکی نخواد بشنوه!شما که شرمت نمیاد میشینی قمار بازی می کنی و ..............
آریانا بلند شد و ایستاد.فرشاد که احتمال هر کاری را میداد،با او ایستاد تا در صورت لزوم او را کنترل کند....
آریانا فریاد کشید:جمع کن بساطتو مرتیکه!!!به تو چه ربطی داره من چیکار میکردم؟!اگه بدت که منو با اون چشمات نمی خوردی که ببینی چیکار میکنم ...... ولم کن فرشاد ..... بزار بهش نشون بدم دنیا دست کیه .... وقتی گفتن جسد تو بپر وسط ..... عمه ت میشینه قمار بازی می کنه .....
حسام بلند شد و جلوی صادق را که می خواست سمت آنها برود گرفت ... از آن طرف آریانا در بین دستان فرشاد دست و پا می زد و گارسون بیچاره سعی داشت جو را آرام کند.
صادق داد زد:حرف دهنتو بفهم خانوم!امر به معروف وظیفه ی منه!
آریانا بلند تر فریاد کشید:برو خواهرتو امر به معروف کن چیکار به من داری؟!!
رو به گارسون گفت:اینم رستورانه شما دارین؟!جمع کنید بریم بچه ها!
گارسون سعی داشت او را آرام کند:من از شما معذرت می خوام خانوم ..... اما قوانین....
از آن طرف شهاب سعی داشت جو را آرام کند و محمد امین گفت:دختره ی سلیطه!!!پاشین بریم بابا!دربند جای ما نیست!معلوم نیست چیکاره س!
حسام گر گرفته بود.حرفایی را که آریانا گفته بود را به عمرش یک بار هم در محیط دوستانش نشنیده بود.چه برسد که یک دختر آن را به زبان بیاورد!فکر کرد که راجع به آریانا چقدر اشتباه فکر کرده است و او را مثل یک دختر خیابانی دید که هرچیزی را به زبان می آورد.با دوستانش بلند شدند که بروند و وقتی از کنار تخت آریانا و دوستانش گذشتند،صدای او را شنید:حسام بود فری!!!
صدای پسر را شنید:حسام کیه؟!
آریانا گفت:دکتر بابا!قبل از اینکه بیایم رفتیم بیمارستان....
پوزخند پسر را احساس کرد:به تیپش نمی خورد با اینا بگرده!آقای دکترم که اینجوری از آب درومد.
حسام معنای اینجوری را متوجه نشد اما از حرفای پسر سرش داغ شد اما برنگشت تا جواب دهد.در خونش نبود.... آرام و صلح طلب بود ..... به موقع از حقش دفاع میکرد اما الان....
ترجیح داد برود....
آریانا به دوستانش توپید:جمع کنید بریم....
**********
حسام نگاهی به سر در ساختمان انداخت.این اطراف آمده بود تا میکروفن روضه ی بی بی را از تعمیرکار بگیرد و با خود گفت بد نیست سری به دایی اش بزند و نظر نهایی اش را راجع به قرص بی بی بگوید چون بهروز این را به عهده ی خودش گذاشته بود.
وقتی وارد شد بوی ژل لوبریکانت می آمد.آریانا در حالی که دستانش را تکان می داد بیرون آمد.دستانش خیس بود.
با دیدن حسام لبخندی زد:سلام دکتر .....
حسام که هنوز به خاطر آن شب دربند از او کمی رنجش به دل داشت خیلی سرد در حالی که سرش پایین بود،گفت:سلام ...
آریانا پشت میزش نشست.بوی ژل بیشتر آمد:دکتر مریض دارن.
حسام نشست:منتظر میشم.
آریانا دستانش را با دستمال خشک کرد و در حالی که زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد به کتابی که مشغول خواندنش بود بازگشت.زیر چشمی حسام را می پایید.متوجه شد بینی اش چین خورده.
خنده کنان گفت:بوی لوبریکانت میدم؟!
حسام لبخند خجولی زد و گفت:یکم.
آریانا کتاب را بست:لیلا امروز نیومد من نوار قلب گرفتم!
دستش را زیر چانه اش زد:چه کار مزخرفیه!
حسام که دید دور از ادب است اگر ساکت بماند،برای همین پرسید:بار اولتون بود؟!
آریانا پوفی کرد.دلش می خواست این پسر همیشه سایلنت را بیشتر بشناسد.او را به حرف می کشید و از دستپاچگی اش لذت می برد:نه بابا!اما از اولش بدم میومد!چیه هی مردم جلوت لخت شن!
حسام تا بناگوش سرخ شد و آریانا با بدجنسی خندید و در دل گفت:آخه پسر انقدر سر به زیر؟!انقدر با حیا؟!
با بدجنسی بیشتر ادامه داد:لیلا که اصلاً پاچه میگیره ناجور!یه زنه بود سه روز پیش اومده بود حاضر نبود نوار قلب بده!می گفت از رو لباس بگیرید.
حسام این بار خنده اش گرفت و به حرف امد:زمانی که انترن بودم برای دوره ی عمومیم توی بیمارستان ....... که همه مرد بودن یه زن بود که اونم اجازه نمی داد.
آریانا لبخندی زد:بیمارستان ...... رو که نگو!پارسال خونه ی یکی از بچه ها بودم حالم بد شد منو بردن اونجا.یه مجرم رو آورده بودن رو تختش فقط زنجیر بود نگام می کرد زدم زیر گریه.... پایین رفتم نمونه رو بدم به آزمایشگاه یه جسد رو از کنارم بردن سردخونه... دیگه پامو نمی زارم اونجا!
حسام لبخندی زد.دختر خوش صحبتی بود.او را هم حسابی به حرف زدن کشانده بود.دایی اش درحالی که مریض را بدرقه می کرد جلوی در اتاق آمد و با دیدن حسام که مشغول حرف زدن با آریانا بود،متعجب شد و گفت:دختر این زبون تو مار رو از تو لونه ش می کشه بیرون!!ببین چیکار کردی حسام داره باهات حرف میزنه!
آریانا همان طور که دستانش را زیر چانه اش گره زده بود نیشخندی به دکتر زد:نفرمایید دکتر!دکتر حسام به این خوش صحبتی!ناراحت نمیشید که میگم دکتر حسام؟!آخه دکتر محمد زاده توی دهنم نمی چرخه!
دکتر بلند خندید و حسام خجول گفت:راحت باشید...دایی...
دایی به جای اینکه او را به اتاقش ببرد همان جا نشست و مشغول حرف زدن شدند.او دو بسته آسپرین به او داد و گفت که می گوید باز هم برایش بیاورند.پیش از رفتن حسام کارتی دستش داد:عروسی سیناس پنج شنبه.
حسام لبخندی زد:می دونم اما ما....
دایی اخمی کرد:حرف اون عفریته که خواهرم رو اسیر کرده و اون پسر بی عرضه شو نزدم!دارم راجع به تو حرف می زنم پسر .... نیای ناراحت میشم.ناسلامتی سینا همبازی دوران بچگیته!بیا شاید تو هم دستت جایی بند شد.من بمیرم نمی زارم اون عفریته زنت بده!
بهروز از بی بی متنفر بود.اسمش را هم نمی آورد فقط می گفت عفریته ....
وقتی بلند شد که برود دایی باز پرسید:میای دیگه؟!
حسام گفت:حتماً.خداحافظ دایی.مرسی بابت دارو ها.
دایی گفت:خواهش می کنم.به عفریته بگو فقط به خاطر تو دادم اینا رو!آریانا رفتی درم ببند من کمی کار دارم بعد میرم.
آریانا کیفش را برداشت و پشت سر حسام از مطب خارج شد و در را بست.با هم به درون آسانسور رفتند.حسام از این همه نزدیکی به شدت معذب بود....
آریانا حس حسام را خواند.متوجه شد چقدر به او فشار آمده که با او توی آسانسور است.زیر لبی خندید.حسام سرش پایین بود.یاد آن روز در دربند افتاد و گفت:دکتر؟!
حسام سرش را بی اختیار بلند کرد و دوباره پایین انداخت:بله؟!
ابروی راست آریانا بالا رفت:بابت اون روز ..... توی دربند .... من خیلی تند رفتم ....
حسام زهرش را ریخت:منظورتون روزیه که تمام خاندان رفیق منو با الفاظ قشنگتون مستفیض کردین؟!
آریانا بدون خجالت گفت:دقیقاً همون روز.اگه من می دونستم دوستای شمان رعایت می کردم .....
حسام پوزخندی زد.سرش همچنان پایین بود:یعنی اگه منو می دیدین این حرفا رو نمی زدین؟!
آریانا با اعتماد به نفس گفت:بله که می زدم!دخالت توی کار مردم؟!!
آسانسور ایستاد.اول آریانا خارج شد و به دنبالش حسام.
حسام سمت ماشینش رفت و خداحافظی سر سری با آریانا کرد.
داشت ماشین را روشن می کرد که دید یک پورشه ی سفید جلوی پای آریانا ترمز کرد.آریانا در را باز کرد و سوار شد.پورشه به سرعت حرکت کرد.
پس او هم .............!!
حسام متعجب شد.به او نمی آمد اهل این چیزها باشد!شاید هم دوستش بود ولی مگر آدم چند تا دوست پسر دارد؟!
شانه بالا انداخت و ماشین را به حرکت درآورد.نمی دانست که آن ماشین باز هم فرشاد است.پدر فرشاد نمایشگاه ماشین داشت و فرشاد هر روز به قول خودش یکی از آنها را دو در می کرد و فردا صبح بَرَش می گرداند و فردا صبحش باز ماشین بعدی و بعدی و ....
وقتی به خانه رسید هیچکس نه در ایوان و نه در سالن نبود.قبل از اینکه وارد اتاقش شود در اتاق سما را به صدا درآورد و وارد شد:تق تق ....
با دیدن چشمان سرخ سما با نگرانی سمتش رفت.سما در آغوش برادرش مچاله شد و های های گریست و هر چه حسام از او می پرسید چه شده هیچ پاسخی نمی داد.حسام کنار او ماند تا خوابش برد.وقتی چراغ اتاقش را خاموش کرد مادرش را دید و از او پرسید:مامان سلام.سما چشه؟!
بهار دستان خیسش را با حوله ی کوچک خشک کرد:زن داییت امروز اومد برای عروسی سینا دعوت گرفت!سما گفت بریم لباس بخریم بی بی بهش توپید که نمی زاره پاشو تو محفل فساد بزاره.خب مادر راست میگه عروسیشون جو درستی نداره!منم نمی خوام برم.
حسام گفت:من میرم.سما رو هم می برم.
بهار گفت:آخه اگه بیاد به خودشم خوش نمیگذره عزیز من.باید همش یه گوشه بشینه!خودت که می دونی جو مهمونیای دایی رو.من خودم با سینا حرف زدم گفت ناراحت نمیشه اگه نرم.
حسام گفت:باشه مادر.اما من سما رو می برم.دوست داره بیاد کاریش نداشته باشید خب.
بهار گفت:والا هر جور می دونید مادر.من چی بگم؟!
حسام گفت:میکروفن رو گرفتم.روی میز گذاشتم.میرم نماز بخونم.
بهار در اتاقش را باز کرد:شامت رو میارم بالا.
حسام به اتاقش رفت.جانمازش را پهن کرد و وضو گرفت و قامت بست.....
آریانا با خوشحالی و ورجه وورجه کنان سوار ماشین فرشاد شد.هستی کنار او جلوی اتوموبیل نشسته بود و لب برچیده بود.ماشین امروز فرشاد یک بی ام دبلیو ایکس شش مشکی رنگ بود.

وقتی نشست صدای شادش ماشین را پر کرد:سلام همه!!!!

هستی با او دست داد.آریانا را دوست داشت.با وجود ارتباط نزدیکش با فرشاد هیچوقت به او حسودی نکرده بود؛چون می دانست روابطشان واقعاً معمولی و دوستانه است.هستی دختر نسبتاً زیبایی بود.اندام ظریف و بسیار لاغری داشت.موهای عسلی،بینی عروسکی و عمل شده،لب های کوچک که با خط لب بزرگشان می کرد.در کل بد نبود.با فرشاد همخانه بودند.فرشاد خوشتیپ شده بود.

آریانا به صندلی اش تکیه کرد:سیگار برگ آوردم.بکشیم؟!

فرشاد گفت:بیخیال می خوایم بریم عروسی!!!کادو رو آوردی؟!

آریانا گفت:تو کیفمه.امروز خریدم.این همه مهمون توی خونه ی دکتر جا میشه؟!

هستی با آن صدای ظریفش گفت:زیاد نیستن.بهنوش گفت دویست پنجاه نفر دعوت کرده.کاملاً خودمونی.

آریانا خندید:به شدت قِر دارم توی کمرم.بریم بریزیمشون.

هستی گفت:خوش به حالت.پریودم دارم از درد میمیرم.به زور فرشاد اومدم.همش میشینم.

آریانا کمی به جلو متمایل شد:می گن مهمونیاشون خیلی توپه.راست میگن؟!

هستی سمتش برگشت.لنزهای طوسی داشت:مگه برای نامزدیشون نبودی؟!

آریانا ریز ریز خندید:نه بیمارستان بودم.

چشمان هستی گرد شد:چرا؟!

فرشاد و آریانا زدند زیر خنده.

هستی غر زنان گفت:بگین چیه؟!

آریانا گفت:خونه فرشاد بودیم.سر پاسور شرط بستیم هرکی باخت نصف پیتزای گاد فادِر رو بخوره.من بدبخت گاد فادِر به زور دو تا بخورم فک کن چهار تا اسلایسو چپوندم تو حلقم بعدش بساط چیدن یه چندتا هم رفتم پشت بندش بالا .... کلی رقصیدیم و ورجه وورجه کردیم وقتی خواستم برم جلوی در خونه ی فرشاد همه رو تگری زدم.بردن منو بیمارستان آپاندیسم رو درآوردن.
هستی گفت:تو دیوونه ای.
آریانا نیشخندی زد:مخلصم!فری هنوز فیلماشو داری؟!چهار تا اسلایسو توی دو دقیقه نیست کردم.پای آبرو وسط بود.فکر کردن جا می زنم.
فرشاد به هستی گفت:هنوز فیلماشو دارم.با پری بشکه می رقصید.
هستی و آریانا نگاهی به هم کردند و منفجر شدند .......
حسام به تنهایی سوار ماشین شد.سما در آخرین لحظه تغییر عقیده داده بود و با حسام همراه نشده بود.البته بی بی این وسط بی تاثیر نبود.چون آنقدر به سما گفته بود که آرایشش زیاد است و لباسش مناسب نیست و باید حتماً چادر سر کند که سما خودش را در اتاقش حبس کرده بود و بی بی مزه ی پیروزی را احساس کرده بود.بی بی ذاتاً بدجنس نبود اما عادت داشت از دستور و حرفهایش اطاعت شود.حسام حس می کرد چیزی در سما درست نیست.به با نشاطی دختران دیگر نبود.تمیز نبود ..... گویی چیزی بی نظم در او وجود داشت.البته حسام هیچ چیز راجع به تغییرات صورت پس از اصلاح نمی دانست و کلاً در زمینه ی لوازم آرایش هیچ اطلاعی نداشت.چند روز پیش یاد گرفته بود که ریمل چیست و مادرش و سما نتوانسته بودند سوالش را که "کاور چیست" را پاسخ دهند.باید از یک حرفه ای می پرسید.در طول راه به صدای زیبای چاوشی گوش داد.جلوی خانه ی دایی اش به شدت شلوغ بود.پشت یک دویست و هفت مشکی پارک کرد و پیاده شد.در نیمه باز بود و صدای موسیقی زمین را می لرزاند.حسام گوشه ای پنهان شد و کراواتش را درآورد.حوصله ی غرغر های بی بی را نداشت در نتیجه کراواتش را گذاشت تا در ماشین بزند که یادش رفت و می خواست آن را بزند که دید گره ندارد.او هم که بلد نبود!!
بیخیالش شد و وارد شد.سالن بزرگ نیمه تاریک بود.آهنگی انگلیسی با ضرب تند پخش می شد و حدود 100 نفر آدم با ریتمش بالا و پایین می پریدند.
بهراد پسر بیژن برادر بزرگتر بهار برای حسام دست تکان داد و او را به سوی خود خواند.کنار بهراد،نوشین خواهرش نشسته بود.برای حسام سری تکان داد و حسام کنار بهراد نشست.صدای موزیک آنقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید در نتیجه بهراد و حسام ساکت کنار هم نشسته بودند و تماشاگر بودند.پسری نوشین را به رقص خواند.با هم وسط رفتند.حسام از بهراد تعجب کرد!!!با خونسردی مشغول خوردن شیرینی بود و نظاره گر خواهرش بود که در آغوش پسر می لولید .....
حسام خودش را سمت بهراد کشید:ببند این کراوات رو .....
بهراد کراوات را بست و حسام سر جایش برگشت و راست نشست.کمی خلوت تر شده بود و او می توانست زوج های در حال رقص را تشخیص دهد.
آهنگ عوض شد و همه از خوشحالی جیغ زدند.عروس و داماد با هم مشغول رقص شدند و زوج های دور و برشان هم ..... حسام به آهنگ دقت کرد:
wa oh tonight .... tonight we could be more than friend
امشب می تونیم بیشتر از دو تا دوست عادی باشیم
حسام آریانا را دید که با پسری می رقصید....با لبخند و خیلی نزدیک ....
wa oh tonight .... tonight we should be more than friend
امشب باید بیشتر از دو تا دوست عادی باشیم
ریتم آهنگ تند شد و آریانا به پسر نزدیک شد.
from the first time that i saw the look in your eyes
از همون بار اولی که تو چشمات نگاه کردم
حسام دید آهنگ را از بر می خوانند.
i've been thinking about you for all of this time
داشتم همه ش به تو فکر می کردم
حسام عصبی شد.چیزی که واضح بود این بود که این پسر همان پسری نبود که با او در دربند دیده بود و فرشاد نام داشت .... همان که صاحب همان بنز سیاه بود ..... شاید این پسر صاحب پورشه ی سفید بود.آریانا به پسر چیزی گفت و از او جدا شد و چرخید ....
چشمان حسام بیرون جهید ..... با نگاهش آریانا را می بلعید ....
پیراهنی به رنگ سیاه به تن داشت.موهایش را دور و برش افشان کرده بود و صاف بودند.رنگ عجیبشان قهوه ای شده بود.با دیدن حسام لبخندی به صورت او پاشید.همان لحظه آهنگ قطع شد.لبهایش رنگ گل سرخ بود.حسام رنگ به رنگ شد.آریانا با صدای بلندی گفت:دکتر حســــام .....
حسام گفت:سلام خانوم ......
یادش آمد فامیل آریانا را بلد نیست .... باز سوتی داده بود.قرمز تر شد.
آریانا با لحنی صمیمی گفت:آریانا صدام کنید.انقدر رسمی نباشید.خوبید؟!فکر نمی کردم اینجا ببینمتون.به به بهراد خان....
با بهراد دست داد و کنارشان نشست.پاهایش را روی هم انداخت و ژست خانمانه ای گرفت.صدای سینا آمد:آری یه جوری ژست گرفتی هرکی نشناستت میگه این دختره چقدر خانومه ته شخصیته!
آریانا پوزخندی زد:ساکت شو!هنوز آدم نشدی؟!
بهراد خنده کنان گفت:آدم بودن ذاتیه!حسامو ببین.یه پارچه آقا!اینم هر وقت می بینیش با خر گازش زده از خوشحالی عر می زنه یا سگ پاچه شو گرفته واق واق میکنه.
حسام اخطار داد:بهراد مودب باش.
سینا خندید:بابا آری از خودمونه.آری پسر عممه حسام.
آریانا خندید و نگاهی به سینا کرد:می دونم میشناسم ایشون رو.
سینا نشست:اوهو!ایشون رو!!!اونوقت از کجا؟!این پسر عمه ی ما بهش نمی خوره با تو بگرده!
آریانا زیر لب فحشی به او داد و گفت:اومدن مطب دکتر برای کاراشون.اونجا دیدم ایشون رو.تو نمی خوای بری پیش زنت احیاناً؟!
سینا گفت:زنم با فامیلاش سرگرمه.منم بزار با فامیلام و رفقام حال کنم یکم!فری کجاس؟!
آریانا گفت:پیش هستی.کمی اذیته.آقا من برم یکم بیرون.هوا خفه س.فعلاً بای بچه ها.
حسام دور شدن او را نگاه کرد.حسام تا به حال زنی به لوندی او ندیده بود ..... حسام اصلاً زنی را ندیده بود....
فقط آریانا بود که او براندازش می کرد و دلش می خواست بیشتر و بیشتر او را ببیند.
ناخودآگاه بلند شد.پاهایش او را سمت تراس کشاند.آنجا که آریانا ایستاده بود و به شهر زل زده بود و باد موهایش را به بازی گرفته بود.هوا سرد بود و او با همان لباس بدون این که خم به ابرو بیاورد ایستاده بود.گویی با هوا می جنگید.
بوی تلخ و تقریباً تندی از او به مشام می رسید.عطر مورد علاقه ی آریانا بود.
آریانا طنازانه به نرده ی تراس تکیه کرد و به یکی از پاهای بلندش تکیه کرد و پای دیگرش را کشید.این آریانا با آن دختری که الفاظی مانند "برو خواهرتو امر به معروف کن " را به کار می برد،زمین تا آسمان فرق داشت.زیبا بود.طناز بود.خواستنی بود و از همه مهم تر این که بلد بود ....
بازی با دل حسام را بلد بود .... او را به چالش می کشاند و این جذابش می کرد
ریانا گفت:هوا خوبه نه؟!
حسام هم تکیه داد:سرده!
آریانا خندید و دستش را میان موهایش برد:راستش یکم زیاده روی کردم .....
حسام متوجه نشد چه می گوید.هیچوقت الکل نخورده بود که عوارضش را بداند!!!فکرش را هم نمی کرد که آریانا خورده باشد ...
آریانا گفت:خانواده تون نیومدن؟!
حسام لبخندی زد:نه.اونا با این جو .... خب راستش ....
آریانا گفت:بله متوجهم.اونا مذهبی هستن.
طوری واژه ی مذهبی را به زبان آورد گویی می گوید تمساح!!
آهنگ شادی پخش می شد.آریانا شانه هایش را با ریتم آهنگ تکان می داد:نمی رید برقصید؟!
حسام خندید:نه من نمی رقصم.
آریانا گفت:منم با اینکه دوست دارم اما حسش زیاد نمیاد .... یعنی آهنگش خوبه لامصب!
کمی حرفهایش را می کشید.
حسام گفت:سرما می خورید.
آریانا خندید.پسر راه افتاده بود.گفت:نه بابا.
دلش می خواست با حسام برقصد.اما احتمالش را می داد اگر چنین پیشنهادی بدهد،حسام او را از تراس پایین می اندازد در نتیجه حرفی نزد.فقط گفت:بریم داخل.
وارد که شدند همه مشغول بالا پایین پریدن و رقص بودند.حسام نزد زن دایی اش رفت و آریانا سمت رختکن خانوم ها رفت که کسی او را گرفت.از بوی دیویداو متوجه شد سپهر است.
سپهر دوست پسر سابقش بود.بعد از هشت ماه رابطه سه هفته پیش به صورت کاملاً توافقی از هم جدا شده بودند.البته سپهر خیانت کرده بود و آریانا او را مانند یک تکه آشغال از زندگی اش بیرون انداخته بود.سپهر خیلی خوب بود.ثروتمند و جذاب .....
در یک مهمانی با هم آشنا شده بودند و بعد از آن دریافته بودند که چه وجه اشتراک های زیادی با هم دارند.خیلی زود دوست شدند و رابطه شان خوب بود تا این که سپهر خیانت کرد.خیلی به آریانا التماس کرد اما او دیگر نمی خواست....
سپهر آریانا را به دیوار چسباند.آریانا فکر کرد می خواهد او را ببوسد ..... اما نبوسید!
قطره ی اشکش روی گردن آریانا ریخت و به دنبالش صدای عاجز سپهر:منو ببخش آریانا.
آریانا خنده ش گرفت.سپهر صد در صد مست بود.سرش را بلند کرد.درست حدس می زد...
به او گفت:باشه بخشیدمت .... حالا تا روی من تگری نزدی فاصله تو حفظ کن.
سپهر تلو تلو خورد:نه!!!منو ببخش .....
آریانا بلند خندید.ته راهرو پسری بود .... چون تاریک بود آریانا تشخیص نداد کیست فقط صدا زد:آقا یه لحظه بیا ....
وقتی نور رختکن خانم ها توی صورتش خورد آریانا متوجه شد حسام است.
باز هم سرش پایین بود.پرسید:چی شده؟!
آریانا گفت:حالش بده کمک می کنس ببریمش بالا؟!
حسام زیر بازوی سپهر را که نیمه هوشیار بود را گرفت و گفت:غذا زیاد خورده؟!
آریانا قهقهه زد:دکتر دمت گرم بابا!یه لحظه به من نگاه کن تا بهت بگم چی خورده!بابا نمی خورمت ..... نشسته خورده!بیا یه دوره با ما بیرون رات میندازیم تضمینی!
حسام عصبانی شد:خب من از کجا بدونم زهرماری خورده؟!بعدم من می دونم شما منو نمی خورین اما من یاد گرفتم تو چشم نا محرم نگاه نکنم.
آریانا در اتاق مهمان را باز کرد و کنار سپهر برگشت و در حالی که به حسام کمک می کرد تا او را داخل ببرد گفت:خو نا محرم باور کن نمی خوره شما رو!من عصبی میشم وقتی حرف می زنم نا کجا رو نگاه می کنی.هی حس می کنم مخاطبت یکی دیگه س.بابا نا محرم خودش راضیه.تو راحت باش .... بیا بزاریمش رو تخت .... بخواب سپهر ... آفرین پسر خوب!
سپهر نیمه هوشیار گفت:آریانا تویی؟!
آریانا گفت:نه پس عمه ته!
به حسام اشاره داد که بروند که سپهر دستش را گرفت:دوستت دارم آریانا.
آریانا خندید:بخواب سپهر بیخیال.
از اتاق بعد از حسام بیرون آمد و در را بست.
حسام پرسید:خواستگارتونه؟!
آریانا خندید:نه دقیقاً.دوست پسر سابقمه ..... الانم یاد قبلاً افتاده بود .... می دونی تو فیسبوک خوندم فقط یه پسر ایرانی می تونه بعد از مست کردن به دوست دختر سابقش بگه من همیشه عاشق تو بودم.
حسام خندید.با خود فکر کرد که آریانا چقدر راحت این چیز ها را به زبان می آورد.

امضای کاربر :

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه ,
دوستــ♥ ــت داره ... مراقــــــبته ...
و نگرانــــــــــــت میشــه ...!
چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...
مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...
وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی ......!


[img=18x18]/weblog/file/forum/smiles/22.gif[/img]
سه شنبه 01 بهمن 1392 - 00:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
melika آفلاین



ارسال‌ها : 19
عضویت: 30 /10 /1392
محل زندگی: tehran
سن: 18
تشکرها : 4
تشکر شده : 2
پاسخ : 3 RE 3
به محض رسیدن آریانا به سالن،فرشاد جلویش سبز شد:باید برم آریانا.تو با آژانس برو هستی حالش بده.
آریانا گفت:اوکی برو.لازمه من بیام؟!
فرشاد گفت:نه عزیزم تو بمون.ببخشیدا!بای.
و رفت.
حسام پرسید:هستی؟!!
آریانا لبخندی زد:دوست دخترش.
حسام با تعجب گفت:مگه تو .....
آریانا خندید:باورت میشه صدمین نفری هستی که اینو می پرسی؟!فرشاد فقط دوست منه!هیچ رابطه ی خاصی نیست.
حسام ابروهایش را بالا برد و بدون این که بتواند جلوی زبانش را بگیرد پرسید:پس اون پورشه؟!
آریانا بلند تر خندید:فرشاد اینا نمایشگاه ماشین دارن.هر روز یکیو می دزده باهاش ول می گرده.
حسام خیالش راحت شد.پس آریانا مجرد بود ..... مجرد بود! اما چرا باید برایش مهم می بود؟!
آریانا سمت میز بهراد رفت و دید او مشغول شام خوردن است.رفت و برای خودش شام کشید و به میز برگشت.بین بهراد حسام نشسته بود.نوشین آمد و رو به روی او نشست و سارینا دختر دکتر صادقی به آنها پیوست.
بارمان پسر عموی بهراد با یک بطری آمد:کی می خوره؟!
حسام اخم کرد:زهرماری رو ببرش!
بهراد گفت:چی چیو ببرش!تنها تنها؟!بریز ببینم.آریا می خوری؟!
آریانا جام خالی شربتش را بلند کرد و سمت او گرفت.
دهان حسام باز ماند و تازه متوجه شد که منظور آریانا از اینکه "راستش یکم زیاده روی کردم " چیست!!!!
زیر لب لا اله ا... هی گفت و مشغول خوردن شد.
آریانا را نگاه کرد.صدای برخورد شیشه و خوردن چند جام در هم و به دنبالش صدای به سلامتی گفتی آمد.حسام بلافاصله در دلش خدا را شکر کرد که سما را نیاورده بود!
بعد از شام پیست رقص را خالی کردند تا عروس و داماد تانگو برقصند.
آریانا بلند شد و به جمع گفت:من باید برم!فری که رفت دیگه زود میرم.
حسام بلند شد:منم دارم میرم بچه ها.خداحافظ.
آریانا رفت و لباس هایش را پوشید.از اتاق مخصوص خانم ها که بیرون آمد حسام به دیوار مقابلش تکیه کرده بود.
آریانا کیفش را جا به جا کرد.حسام گفت:اومدم بگم لازم نیست با آژانس برین من می رسونمتون.
آریانا پرسید:مطمئنید زحمت نمیشه؟!
حسام لبخندی زد:مطمئن.بریم.
آریانا از دوستانش خداحافظی کرد و با حسام همراه شد.کنار ماشین که رسیدند،حسام دکمه ی ریموت را فشرد و خودش سوار شد.انتظار بیهوده ای بود که آریانا منتظر بماند تا حسام در را برای او باز کند.آریانا در دل خندید.همین که با او حرف می زد اوجش بود ..... دیگر حسام را چه به این کارها ....
آریانا کمربندش را بست و حسام به راه افتاد.صدای محسن یگانه در ماشین پیچید.
آریانا بدون اجازه آلبوم را رد کرد.حسام حرفی نزد.آلبوم بعدی اصفهانی بود .... بعدی نوحه بود .... بعدی شجریان بود .... آریانا عصبی شد و آلبوم را رد کرد.صدای چاوشی در ماشین پیچید.
به صندلی اش تکیه داد:خدا رو شکر!دکتر افسرده نمیشی اینا رو گوش میدی؟!
حسام لبخند محوی زد:نه.صداشون رو دوست دارم.
آریانا شانه بالا انداخت و حرفی نزد.
حسام پرسید:همون جا میرید؟!
آریانا گفت:نه منو ببرید سمت ....
حسام سری تکان داد و گفت:نظرتون چیه بریم یه چیزی بخوریم؟!
آریانا ابروهایش را بالا برد:مگه شام نخوردی؟!
حسام گفت:علاوه بر این که روی میز زهرماری بود،معلوم نبود توی غذا چی هست....
آریانا خندید:آخی!حتماً خیلی بهتون فشار اومده!باشه بریم.اصولاً من هرچی بخورم سیر نمیشم.جا دارم.
حسام لبخندی زد و مسیر را عوض کرد.نیم ساعت بعد هر دوی آنها یک عدد ساندویچ هات داگ پنیری در دست داشتند.
آریانا در حالی که با ولع می خورد،گفت:واقعاً گشنه م بودا!خوب شد منو آوردین اینجا وگرنه خونه ی خاله م رو جارو می کردم.
حسام گفت:البته اگه آروم تر بخورید هیچ اتفاقی نمیفته!
آریانا اخم کرد:خیلی بدی!تیکه داشتیم آقا حسام؟!
حسام لبخندی زد ..... دکتر حسام به آقا حسام تغییر بافته بود.با لبخند به آریانا نگاه کرد.
آریانا چشمانش را درشت کرد و لب هایش را ورچید:چیه؟!بیا منو بخور!درسته گفتم به من نگاه کن دکی جون ولی نه این که منو به جای اون ساندویچی که تو دستته بخوری!
حسام سرخ شد و آریانا خندید:ببخشید من خیلی بدجنسم می دونم!
حسام خندید.چند دقیقه متوجه شد که دارد با آریانا حرف می زند .....
آریانا:واقعاً بهشتی بودی؟!چه خری زدی که قبول شدی!
_آره خیلی درسخون بودم.
_این ادبیاتت منو نابود کرده!دوست دختری چیزی ....
_به من میاد؟!
آریانا خندید:نه واقعاً!!ولی اصلاً به تیپت نمیاد از اوناش باشی.
حسام روی فرمان ضرب گرفت:از کدوماش؟!
_زیاد مذهبی باشی.به تیپت نمی خوره.بیشتر بهت میاد دکتر حسام باشی!
حسام خندید:واقعاً؟!
آریانا چپ چپ نگاهش کرد:نه شوخی کردم دور هم بخندیم.راستی می تونم حسام صدات کنم؟!
حسام حسابی راه افتاده بود:لابد دکتر حسامم روی زبونتون نمی چرخه؟!
آریانا نایلون ساندویچش را مچاله کرد:دقیقاً!خوشم میاد خوب میگیری.تو هم منو آریانا صدا کن.اینجوری راحت ترم.
حسام سری تکان داد و باز هر دوشان ساکت شدند.
حسام جلوی در خانه ی خاله فیروزه توقف کرد.آریانا سمت او برگشت:مرسی خیلی خوش گذشت.
حسام لبخندی زد:به منم.
آریانا چشمکی زد و پیاده شد که صدای حسام او را میان راه متوقف کرد:آریانا ....
آریانا نیشخندی زد و برگشت و تا حسام را موبایل به دست دید،گفت:0935.........
حسام سریع سیوش کرد و پرسید:از کجا فهمیدی چی می خوام بگم؟!
آریانا باز چشمکی زد:من بچه ی تیزی می باشم!زیاد بهش فکر نکن پیر میشی....
در حالی که سمت در می رفت و پشتش به حسام بود،گفت:کال می .... بای ...
تایرهای ماشین صدا داد و آریانا خندید ..... با صدای بلند
آریانا در خانه نشسته بود و به حساب و کتاب های بوتیک رسیدگی می کرد.هوا گرگ و میش بود و فضای خانه از صدای جورج مایکل انباشته بود.آریانا چهار زانو روی زمین نشسته بود و جلویش پر از فاکتور و کاغذ بود و ماشین حسابی کنار آن وسایلش بود.روی کاغذ های قدیمی که آریانا محض احتیاط کنار دستش گذاشته بود،پرشین کت سفیدی با صورتی عبوس نشسته بود و خر خر می کرد.آریانا هر از گاهی دست نوازشی روی سرش می کشید.گربه پنلوپه نام داشت و آریانا پِن یا پنی صدایش می کرد.گربه با عشوه بلند شد و هیکل چاقش را روی پای آریانا جای داد.آریانا خندید و آرام پشت گوش گربه را خاراند.با مداد سرش را خاراند و رقمی را یادداشت کرد و با رقم قبلی جمع بست.موبایش زنگ خورد.همان طور که خم شده بود و عدد را می نوشت،گوشی را بین سرشانه و گوشش نگه داشت:الو...
با شنیدن صدای حسام ناخودآگاه سرپا ایستاد.پن پرت شد پایین و به موقع خودش را جمع کرد و چنان غرید که گویی بدترین نا سزا ها را می گوید.
اما آریانا مات و گوشی به دست ایستاده بود و صدای حسام که در گوشش میپیچید:خوبی شما؟!
آریانا نیشخندی زد و استریو را خاموش کرد:مرسی.چه عجب!یادی از ما کردین.
صدای حسام بم و کمی ناراحت بود:اختیار دارید.من همیشه به یاد شما هستم.
آریانا دستش را محکم جلوی دهنش فشرد که صدای خنده اش به گوش حسام نرسد.
حسام گفت:بیکاری؟!
نگفت "بیکارید" گفت "بیکاری" .....
آریانا لبخند محوی زد:آره.دکتر که عمل داشت امروز و منم داشتم حساب کتابای مزون رو انجام می دادم.آخرشه دیگه.چطور؟!
صدای حسام بم تر شد.شرم صدایش باز هم آریانا را به خنده انداخت که گفت:میشه بریم بیرون؟!
آریانا گفت:باشه.کجا؟!
حسام گفت:شام خوردی؟!
آریانا بلند بلند خندید.
حسام هم صدایش زنگ خنده گرفت:خنده داشت؟!
آریانا گفت:ببخشید به تو نخندیدم.تلویزیون بود.حرفه ای شدی حسام!ایول... باشه بریم شام.شنیدی می گن مفت باشه کوفت باشه؟!!من به شدت تابع این جمله م!اگه دو سه پرس جوجه هم زده بودم بازم میومدم.
حسام خندید:باشه نیم ساعت دیگه میام دنبالت آماده باش.
آریانا مبهوت گفت:باشه بای.
حسام قطعاً مشکل داشت.شام با .... حسام؟!
سریع خودکار ها را انداخت و موهایش را باز کرد و سمت دستشویی دوید.
جلوی کمدش نالید:هیچی ندارم بپوشم!!!
هوا سرد بود.اما نه آنقدرها!یک جوراب شلواری کلفت سبز تیره پوشید و مانتوی سیاهش را به تن کرد.کمربند سبزش را بست و جلوی آینه نشست.تند تند آرایش کرد و موهایش را بست.دقیقاً وقتی داشت شالش را روی سرش می انداخت،گوشی اش چشمکی زد.بلند شد و کیفش را برداشت و شالش را مرتب کرد.جلوی در کالج های چرمی سیاهش را پوشید و در را محکم بست و قفل کرد.در حالی که به سمت در حیاط می رفت،با مادرش تماس گرفت و گفت که بیرون می رود و پن تنهاست.فرشته به او اطمینان داد که زود می آید.آریانا می خواست در را باز کند که یادش آمد عطر نزده.عطرش از دیروز در کیفش بود.خیلی زیاد زد و در را باز کرد.حسام در ماشینش نشسته بود.
سوار شد:سلام.
حسام کامل سمت او چرخید:سلام.
آریانا لبخندی زد:چطوری؟!
قیافه ی حسام خسته بود:بد نیستم.
آریانا ابروهایش را بالا برد:چشمات یه چیز دیگه میگه.بیا فلش آوردم آهنگ گوش بدیم!
حسام خندید و پرسید:کجا برم؟!
آریانا در حالی که فلشش را به ضبط می زد،گفت:اَز یو ویش (هر جور مایلی )
حسام گفت:باشه.
پس انگلیسی می فهمید!چه خوب.
آریانا گفت: آی لاو دیس سانگ. (عاشق این آهنگم)
حسام ولوم داد و صدای گرم ابی در ماشین پیچید.گفت:خودم ابی داشتم.
آریانا ابروهایش را بالا داد و حرفی نزد.
در طول راه از حسام پرسید .... راجع به خانواده اش.فهمید که خواهری دارد که سما نام دارد .... فهمید پدرش فرش فروشی دارد .... فهمید مادر بزرگی دارد که بی بی صدایش می کند و حسام از آریانا شنید .... از مادرش که فرشته نام داشت از پنلوپه اش ..... از دانشگاهش ....
حسام جلوی یک رستوران سنتی خیلی شیک نگه داشت و در را برای آریانا باز کرد.آریانا با تعجب به او خیره شد.بعد فوری خودش را جمع کرد.نگاه حسام مثل دستگاه اسکن بالا و پایین می رفت و براندازش می کرد.آریانا خندید و پرسید:بریم؟!
حسام در را برایش بازکرد و وارد شدند.محیط رستوران گرم بود.آریانا از او خواست که روی میزی که کنار آب نمای بزرگ رستوران بود بنشینند.
وقتی پشت میز نشستند،گارسون که نگاهش روی صورت آریانا بود،دو عدد منو با جلد چرمی به دستشان داد.آریانا زیر چشمی حسام را می کاوید.او بدون اینکه منو را باز کند آن را روی میز گذاشته بود و سرش پایین بود و انگشت اشاره اش را وسط اسکرین گوشی گذاشته بود و آن را می چرخاند.آریانا نیشخندی زد و خیلی سطحی به فهرست غذا ها نگاهی انداخت و فوری منو را بست و روی میز گذاشت:من چنجه می خوام.با زیتون پرورده و اومممم قلیونم بگیریم.هلو نعنا.
حسام لبخندی زد و به گارسون اشاره داد.حرکاتش بیش از حد مردانه بودند.به جای بیست و شش سال،به او می خورد سی و چهار به بالا باشد.گارسون آمد و سفارش را داد.
گارسون پرسید:نوشیدنی؟!
حسام پرسشگرانه به آریانا نگاه کرد.
آریانا با آرامش لبهایش را با زبان تر کرد:هافنبرگ لیمویی.
حسام پسر را فرستاد برود.
آریانا متعجب پرسید:قلیون؟!
حسام لبخند جذابی زد:قلیون خیلی مضره خانوم.منم پول نمیدم که تو زهر بفرستی توی ریه ت!
آریانا لب برچید:خودم پولشو میدم!
حسام اخم کرد:مگه حرف پولشه؟!!وقتی با منی من نمی زارم بکشی.
آریانا حرفی نزد.حسام پرسید:ناراحت شدی؟!
آریانا لبخندی زد:معلومه که نه.مگه بچه م؟!
حسام گفت:خوبه.چی شد که با رشته ی ریاضی زبان خوندی؟!مهندسی چی؟!
آریانا لبخندی زد:زبان دوست داشتم.تو چی شد که پزشکی خوندی؟!
_آرزوی بابام بچه های تحصیل کرده س.دوست داشت پزشک شم.من عاشق ماشین بودم.از بچگی دلم می خواست مکانیک شم!
آریانا خندید و حسام هم او را همراهی کرد و ادامه داد: دیگه پزشکی خوندم.برای تخصص هم بین قلب و مغز و اعصاب مونده بودم که بالاخره قلب رو انتخاب کردم.قلبم یه جور ماشینه!
صحبت هایشان تا آمدن غذا ادامه داشت و در حین غذا خوردن بیشتر شد.
آریانا قاشق و چنگالش را در بشقابش قرار داد و با دستمال گوشه ی لبش را پاک کرد و گفت:مرسی خیلی خوشمزه بود.چسبید.
حسام لبخندی زد:خواهش می کنم.
حسام صورت حساب را پرداخت و به گارسون انعام داد.شانه به شانه ی هم از رستوران خارج شدند و حسام باز هم در را برای آریانا باز کرد.وقتی نشستند،آریانا نیشخندی زد:دسر مهمون من.
حسام با تعجب گفت:مگه جا داری هنوز؟!
آریانا چشمکی زد:هیچی بستنی نمیشه!
حسام لبخندی زد و او را به یک بستنی فروشی برد.وقتی بستنی می خوردند سفره ی دل حسام باز شد.با خواهرش مشکل داشتند.از تفاوت های خواهرش با دخترهای دیگر ....
بعد بی ربط به بحث پرسید:کاور چیه؟!
آریانا قاشق بستنی اش را پایین آورد و گیج گفت:کاور چیه؟!
حسام خندید:الان یادم اومد بپرسم.کاور یه جور لوازم آرایش ....
آریانا خندید:یه جور کرم واسه دور چشم.پوستشو صاف میکنه به خط چشم و اینا نما میده.بعدشم میگن گیاهیه یعنی ضرر نداره زیاد.از نظر مارکم جونم برات بگه که به نظر من ال ای گرل از همه بهتره.
حسام گفت:چه اطلاعات دقیقی!آفرین خانوم.
آریانا خندید:مخلصم.
بعد از خوردن بستنی شان کمی در پارک کنار خانه ی آریانا قدم زدند و صحبت کردند و سپس حسام او را به خانه رساند.آریانا پیاده نشد:شب خوبی بود.
حسام لبخندی زد:خیلی خوب بود.
آریانا گفت:دفعه ی بعد نوبت من.خداحافظ.
پیاده شد.
حسام صدایش کرد:آریانا ....
آریانا خم شد.حسام گفت:شب بخیر.
آریانا گفت:شبت شیک.
تا زمانی که آریانا در خانه را پشت سرش نبسته بود،حسام نرفت.صدای گاز دادن را شنید.به در تکیه داد و با لبخند زمزمه کرد:بالاخره اسمم رو گفتی ....
حسام ماشینش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.آریانا آن شب بعد از حساب کردن بستنی ها کیف پولش را توی ماشین جا گذاشته بود و حسام بعد از اتمام کلاسش در دانشگاه،آمده بود تا کیف را پس دهد.هوا تاریک شده بود و بوی باران استشمام میشد.حسام زنگ در را فشرد.چند ثانیه بعد،صدای آریانا شنیده شد:بیا تو حسام ....
حسام جلوی در ماند و چند لحظه بعد در باز شد.
آریانا در آستانه ی در مانده بود.حسام مات ماند و فقط نگاهش کرد.او یک بلوز گشاد سبزآبی رنگ آستین بلند پوشیده بود یقه ی لباس باز بود و یک سمتش روی بازوی آریانا افتاده بود.شلوار سیاهی به پا داشت و دریای موهای بلوطی اش پشت سرش افشان بود.گربه ای عبوس و سفید و چاق را در آغوش داشت.
لب های غنچه مانندش به خنده باز شد:سلام.
حسام بعد از آن همه چشم چرانی شرمنده شد و سرش را پایین انداخت:سلام.
آریانا در را باز کرد:خوب شد اومدی.مامانم کیک پخته.بیا می خوایم عصرونه بخوریم.
حسام کیف پول را سمت آریانا دراز کرد:نه مزاحم نمیشم.باید برم.
آریانا کیف را نگرفت و گفت:باز که نگاهت رفت به کفشای من ..... باز خوبه دمپایی پلاستیکی پوشیدم!به من نگاه کن حسام!!برای بار دویستم دارم می گم!
حسام در چشمان او خیره شد:باشه!خوب شد؟!باید برم.
آریانا زبانش را درآورد و ادای حسام را درآورد:باید برم!!!تعارف می کنه برا من!
و در را باز گذاشت و رفت.حسام هم داخل شد و در را بست.آریانا با لبخند به طرفش برگشت:آفرین پسرم.... فرشته جون مهمون داریم.
زنی جلوی ایوان ایستاده بود.حسام سخت حیرت کرد و با خودش فکر کرد که اگر احیاناً روزی سما جرئت کند با پسری بیرون برود و خریت کند و او را به خانه دعوت کند و بی بی و مادرش هم کور شوند و هیچ نگویند،مسلماً اینگونه جلوی پسرک ظاهر نمیشوند.
زن مذکور اندامی پر و گرفته داشت.موهای رنگ شده اش را بسته بود و یک پیراهن تا روی زانو به رنگ نارنجی با گلهای نخودی رنگ پوشیده بود.
حسام لبخند محوی زد:سلام خانم.
فرشته لبخندی زد و دستش را جلو آورد:سلام پسرم خوش اومدی ...
حسام مردد به دست زن خیره شد.

امضای کاربر :

هیـــــچوقت کســی رو پــس نــزن کــه ,
دوستــ♥ ــت داره ... مراقــــــبته ...
و نگرانــــــــــــت میشــه ...!
چـــون یــک روز بیــدار میشـــی و میبینــی ...
مـــــــــاه رو از دســــت دادی ...
وقتــی که داشــتی ســـــــتاره ها رو میشـــمردی ......!


[img=18x18]/weblog/file/forum/smiles/22.gif[/img]
سه شنبه 01 بهمن 1392 - 00:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :