قسمت
پنجم
============================
قتی رفتیم تو خونه سعی کردیم طبیعی باشیم ماشاالله توی همین چند دقیقه کلی مهمون اومده بود .باهمه سلام و احوال پرسی کردیم و به خاله مرجانم گفتیم بچه ها داشتن حاضر میشدن همینجوری نشسته بودیم که رزا پرسید:نفس ساعت چنده؟
به ساعتم نگاه کردم و رو به رزا گفتم
30
رزا:آها راستی چرااینجا همه دارن حرف میزنن برو آهنگ بذار
من:راست میگی رفتم سمت ضبط وآهنگ گذاشتم وصداشو بردم رو صد ولی چون تو باغ بود اونجوری دل و روده آدمو به تبش نمی انداخت ولی خب زیاد بود دیگه اومدم برم سمت رزا که دیدم شهاب و دوتا زن خیلی خوش تیپ و خوش قیافه به اضافه ی یک مرد مسن ولی خیلی شیک پوشاومدن تو
رفتم سمتشون
شهاب :سلام
من:سلام خیلی خوش اومدین
شهاب:ممنون معرفی میکنم مادرم مینو پدرم بهروز وایشونم شهلا خانوم
من یک نگاهی به شهلا انداختم خیلی خوشگل بود
شهلا:خوشبختم داداشی خشایار اینا کوشن
وخندید
شهاب یک نگاه باخنده بهش انداخت و گفت الان میاد
من تو درجه هنگی به سر میبردم ینی الا شهلا خواهر شهاب بود
همون موقع خشایارم به همراه یک خانوم و آقا ی خوش تیپ اومدن تو اجازه بیشتر هنگ کردن و به من ندادن
خشایار:به به سلام نفس خانوم چه خبرا؟
من:سلام ممنون خبرهم رزاتوی هال نشسته
همه بااین حرفم خندیدنو خشایارم مامان باباشو معرفی کرد
باهم دیگه راه افتادیم به سمت خونه ی ما مامان بابای شهاب و خشایار جلو رفتن و منو خشایارو شهاب و شهلا پشت سرشون وقتی وارد شدیم همه سرا برگشت سمت ما بابا وعمومعین و رزااومدن سمت ما و خوش امد گویی کردن بعد مامان و خاله مینااومدن نمی دونم قبلا بابا و عمو به اینا چی گفته بودن ولی خیلی صمیمی باهاشون برخورد کردن وبعد به ماگفتن که شهاب و شهلا و
خشایار و ببیریم تو باغ پیش بقیه بچه های فامیل یک نگاه به شهاب انداختم یک کت و شلوار مشکی پوشیده بود زیر کتشم یک پیرهن طوسی هم پوشیده بود که الحق خیلی بهش میومدرفتیم دور یک میز پنج نفره نشستیم رزاو شهلا و خشایار داشتن باهم حرف میزدن و منو شهابم داشتیم بچه های فامیلو که داشتن میرقصیدن نگاه میکردیم عجیب بود هنوز سپهر اینا نیومده بودن همون جوری نشسته بودیم که ارشیا یکی از بچه های فامیل اومدو دستمو کشید برد سمت کسایی که میرقصیدن همینجوری داشتیم میرقصیدیم که گرمای دست یکی رو دور کمرم حس کردم برگشتم دیدم شهابه
شهاب:به منم افتخار رقص میدین
خندیدمو گفتم
من:اومممم باید فکر کنم
شهاب اخماش رفت تو همو می خواست بره که همون موقع یک آهنگ ملایم دونفره گذاشتن منم ناخدا گاه دستامو انداختم دور گردن شهاب اونم برگشت و فشار دستاشو دور کمرم بیشتر کرد تمام آهنگ و من سرمو گذاشته بودم رو شونه ی شهاب اونم سرشو خم کرده بود نفسای داقش که به گوشم میخورد خیلی بد کرده بود حالمو می خواستم وسط آهنگ ازش جدابشم که
نذاشت و منو به خودش چسبوندو کنار گوشمو بوس کرد حرکتش خیلی ناگهانی بود ولی قشنگ معلوم بود که ناخدا گاه این کارو کرده بود نه از دستی .
وقتی آهنگ تموم شد من سریع دویدم و رفتم که یکدفعه ای خوردم به یکی سرمو که بلند کردم دیدم رها ست.... خوشم میاد خوش سلیقه ای پسره خیلی خوش تیپ و قیافست
من:به تو چه ها؟به توچه ربطی داره
رها:چی کارته؟
میخواستم جوابشو بدم که صدای خشن شهاب از پشت سرم اومد که گفت:شما فکرکن دوست پسرشم
رها:ا بعد اونوقعد شمامیدونستی یک روزی این دوست دختر شما عاشق سینه چاک من بوده
شهاب:بله همه چیزو میدونم واینم میدونم که لیاقت نگه داشتنشو نداشتی
رها:شاید ولی تاحالا چند بار طعم اون لبای خوشگلشو چشیدی
شهاب:فکر نمی کنم روابط بین من و دوست دخترم به شما ربطی داشته باشه
رها باعصبانیت از مادور شد من داشتم همینجور میلر زیدم که دست شهاب خورد به پشتم و دقیقا همون قسنتی که لخت بود ولی نه من به روی خودم آوردم نه اون همونطور که دستش پشتم بود منو برد سمت ته باغ و روی یکی از صندلی ها نشوندم
شهاب:نفس حالت خوبه؟
من:ن...نه
شهاب :خیله خوب آروم باش
بهش که نگاه کردم دل خوری توی نگاش موج میزد
من:شهاب؟
شهاب:جانم؟
من:به خدا برای اون ماجرای بوس کردنه دروغ گفت رها فقط همون شب لعنتی به زور منو بوسید بامر کن
شهاب اومد جلو تر و گفت :میدونم عزیزم نگران نباش نمی خواد نگران باشی بعدا همه چیزو برام تعریف می کنی
چند دقیقه سکوت شد بعد دوباره شهاب گفت :راستی ببخشید که اونجا گفتم که دوست پسرتم
من:نه اشکال نداره
شهاب:خب شما مگه الان خارج مطب نیستی
من باتعجب از این تغییر موضوع یکدفعه ایش گفتم:چرا
شهاب:خب پس دوست منی و دوست منم نباید اینقدر ضعیف باشه فهمیدی؟
من:آره
شهاب:راستی نفس تو هنوز رها رو د...
نذاشتم حرفش تموم بشه و باتنفر گفتم:نه اصلا
شهاب:نامزدی کسی تو زندگیت نیست
خندیدمو میخواستم بگم نه که همون موقع سپهر اومد تو و لی شهاب و ندید گفت
:به نفس خودم چجوریایی عزیز دلم خوبی ؟چراتنها نشستی سپهر فداش شه
من یک نگاه به شهاب انداختم که دیدم سرشو انداخته پایین خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :سلام سپهر خوبی بیا اینجا
سپهر اومد جلو تازه چشمش به شهاب افتا و یک لبخند بدجنسانه کرد ولی من دلم نمیومد بیشتراز این شهاب و ناراحت کنم گفتم
:معرفی میکنم سپهر یکی از بهترین دوستای من و رزا و تنها کسی که جای داداش نداشتمونو برامون پر کرد
وایشونم آقا شهاب دکترم وخارج از مطب دوستمون
شهاب و سپهر باهم دست دادن نمی دونم چرا ولی یک حسی بهم میگفت شهاب از این که گفته بودم سپهر شبیه داداشمه خوشحال شده بود.
اون شب باتمام خوبی و بدیاش گذشت و خانواده شهاب برای تولد شهلا که یک ماه دیگه بود دعوتمون کردن
شب بافکربه اتفاقای امروز خوابم برد ولی نمی دونستم سرنوشت بازیه جدیدیوباهام شروع میکنه
یک ماه از اون مهمونی گذشته بودو شهاب به خاطر یک سمینار مجبور شده بود بره آلمان و من توی این مدت ندیده بودمش ولی رزا و خشایار باهم درتماس بودن .
یک روز که تو خونه نشسته بودم بابا صدام کرد
پست دوم
___________
من:بله بابا؟
بابا:باباجون بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم
رفتم کنارش نشستم
بابا:نفس بابا میخوام یک چیزی رو بدونی ببین من عاشق مامانتم ولی به خاطرتو چند روزه به مشکل برخورد کردیم؟
من:من؟؟؟
بابا:آره آخه رها ازت خواستگاری کرده و مامانتم میگه باید بهشون فکر کنی هم تو وهم رزا ماماناتون میگن باید اگه میخواین جواب رد بهشون بدین یک کاری انجام بدین که بهشون بر نخوره
من:یعنی چی بابا
بابا:نمی دونم واالله منم گفتم تامامانت نیست بیام بهت بگم که اینجوریه به خدا دخترم خیلی دل من هم دل عموت میخواد سر این دوتارو ببریم ولی متاسافنه نمی تونیم چون به درخواست خودتون کسی نباید بدونه منو عموتم تاجایی که میتونیم بااین مسئله مخالفت میکنیم ولی خودتونم باید یک کاری بکنین
من:باشه بابایی مرسی که بهم گفتین پس من میرم توی اتاقم
بابا:برو عزیزم
وقتی رفتم توی اتاقم افتادم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن فکر کنم یک ساعتی گریه کردم که گوشیم شروع کرد به لرزیدن نگاش که کردم دیدم شهابه
باصدای گرفته ای گفتم:سلام
شهاب:سلام نفس خودتی؟ چرا این جوریه صدات
من:شهاب تو الان کجای من خونم
من:می تونی بیای ببینمت
شهاب:آره حتما فقط کجا؟
من:جای همیشگی
شهاب:اکی فعلا
من:مرسی خدافظ
وقتی قطع کردم با بیحوصلگی موهامو بالای سرم بستم و یک شلوار خاکی بایک مانتوی سربازیه اسپرت پوشیدم و درآخرم یک شال خاکی انداختم روی سرم و رفتم بیرون به رزا هم هیچی نگفتم شاید این جزو معدود دفعه هایی بود که باهم نمی رفتیم بیرون ولی احتیاج داشتم تنهایی شهابو ببینم . وقتی رسیدم یک نگاه که کردم دیدم شهاب جای همیشگی نشسته یک تیشرت مشکی جذب پوشیده بود بایک شلوار نخیه مشکی بااین که معلوم بود باعجله لباس پوشیده ولی بازم خیلی خوشتیپ شده بود وقتی رسیدم دم میز سلام کردم اونم بانگرانی جوابمو داد وقتی نشستم همه چیزو براش تعریف کردم اونم فقط توی سکوت داشت نگام میکرد منم داشتم ازش راه چاره می پرسیدم
شهاب:ببین نفس من باید برم خونه خوب فکرکنم باشه بهت خبرشو میدم
من:باشه پس منتظرم شهاب سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد بعداز این که یکذره حرف زدیم و شهاب از سفرش گفت بعد خدافظی کردیم و من به سمت خونمون راه افتادمتوی راه داشتم به حرفای نفس فکرمی کردم که یعنی واقعا نفس باید بااون پسره ازدواج کنه یک فکری توی سرم داشت رژه میرفت ولی خیلی شک داشتم بهش وقتی رسیدم دم خونه ماشین شهلارو دیدم بعدم خودش که از ماشین پیاده شدو اومد سمت من
شهلا:سلام داداشی معلوم هست تو کجایی نیم ساعته اینجام هرچی هم به گوشیت زنگ زدم ج ندادی
من:سلام ببخشید موبایلم توی خونه جا مونده حالاهم به جای باز خواست من بیا بریم تو خونه باشهلا به سمت خونه راه افتادیم وقتی شهلا روی مبلای خونه نشست منم اول رفتم توی اتاقم و یک شلوار ورزشیه تو خونه ای آبی پوشیدم به اضافه ی یک تیشرت نخیه آبی بعدش رفتم توی آشپز خونه و برای شهلا و خودم شربت آناناس آوردم
شهلا:شهاب من اینجا نیومدم که آبمیوه بخورم باهات کار دارم
من:بنده سراپاگوشم بانو
شهلا:ببین شهاب مامان منو اینجا فرستاده تا باهات حرف بزنم
من:باز چی کارکردم
شهلا:ببین مامان خیلی نگرانته میگه شهاب بعداز سروناز دیگه نمی خواد ازدواج کنه و از اینجور حرفا!
شهاب تورو خدا بهش حق بده خیلی نگرانته میتر سه تا آخر عمر مجرد بمونی شهاب ازت خواهش میکنم یکذره هم به فکر مامان باش
من که با حرفای شهلا اون فکرم قوی ترشده بود گفتم
-ببینم چی میشه حالا خبرشو بهت میدم
شهلا باخوشحالی از جاش بلند شدو گفت:قربونت پس من میرم دیگه
من:برو به سلامت ولی تو فعلا هیچی به مامان نگو باشه
شهلا:باشه حتما
وقتی شهلا رفت نشستم به فکرکردن به بد بختیای خودم حالا من باید بانفس حرف میزدمو اون میگفت که باید چیکار کنم ناخداگاه دستم رفت سمت گوشی وشماره ی نفس و گرفتم بعداز چندتا بوق نفس گوشی رو برداشت و گفت
-سلام خوبی چی شده؟
من:سلام!ببین نفس حالا منم به یک مشکلی برخورد کردم میتونی کمکم کنی؟
نفس:آره حتما
من:خوبه پس می تونی فردا یک سرساعت 4بیای مطب و بعد باهم بریم یک جایی من باید یک چیزایی رو بهت بگم
نفس:باشه حتما راستی...
من:راستی چی خانوم کوچولو
نفس:میگم فکرکردی برای موضوع من؟
من:راستشو بخوای اصلا نتونستم حالا فردا یک فکری می کنیم
نفس:باشه پس تا فردا خدافظ
من:خدا فظ
توی مطب نشسته بودم که در زدن و بعدش نفس اومد تو
نفس:سلام دکتر خوب هستین؟
من:ممنون خانوم امیری خوش اومدین بفر مایید
نفس:خیلی ممنون
و بعدش دوتایی خندیدیم
نفس:خب دکتر نمی خوایین تعریف کنین
من:چرا خب ببین قبل از این که من تورو راهنمایی کنم به کمک تو احتیاج دارم نفس:من درخدمتممن:ببین من قبلا از یک دختری به اسم سروناز ضربه خوردم حالاهم مامانم داره از نگرانی سکته میکنه که نکنه من دیگه از دواج نکنم و از این جور حرفا و منم واقعا قصد ازدواج ندارم حالا می خوام یک کاری بکنی که من نجات پیدا کنم
وقتی سرمو گرفتم بالا دیدم نفس داره نگام میکنه
نفس:دکتر من میتونم فردا بهتون خبر بدم
من:آره حتما
نفس:پس فعلا بااجازتون
من:اجازه ماهم دست شماست خانوم امیری
نفس وقتی از مطب شهاب اومدم بیرون یک فکری مثل خوره داشت دیوونه ام میکرد باید بارزا صحبت میکردم
وقتی رسیدم دم باغ یک راست رفتم خونه ی خاله مینا اینا
من:سلام خاله جون خوبین
خاله:ممنون عزیزم تو خوبی
من:مرسی خاله !خاله رزا تو اتاقشه
خاله :آره عزیزم
من:مرسی پس من رفتم
خاله:نفس جان منو مامانت خونه خانوم بزرگیم
من:باشه چشم
و باعجله رفتم تو اتاق رزا که دیدم رزا روی تختش دراز کشیده و داره آهنگ گوش میده که باصدای در نیم متر از جاش پرید
رزا:هوووی چته دیووانه
من:رزا ساکت باش ببین تو این جریان رها و رامینو شنیدی
رزا:آره بابا دیروز بهم گفت
من:ببین من دیروز رفتم شهابو دیدم و بهش گفتم این جریانو اونم گفت یک فکری میکنه ولی بعد عصرش زنگ زد و گفت یک مشکلی براش پیش اومده و از من کمک می خواست منم امروز رفتم دیدمش اونم مشکلش رو گفت
رزا:خب مشکلش چیه؟
من:ببین نمی تونم بگم فقط اینه که مامانش میخواد به زور اینو زن بده اینم نمی خواد ازدواج کنه
رزا:خب به توچه
من:بابا گوش کن تو من میگم بیا من به شهاب پیشنهاد بدم که باهم دیگه یک ازدواج سوری بکنیم
رزا چند دقیقه همینجوری به من نگاه کرد فهمیدم که منظورم و نفهمیده برای همین دوباره گفتم
-ببین رزا من باید یک جوری اززیر ازدواج بارها در برم شهابم نمی خواد دیگه ازدواج کنه منم همینطور برای همین بهش میگم یک ازدواج سوری بکنیم ها نظرت چیه؟
رزا:نفس می فهمی داری غرورتو خرد میکنی؟
من:نه چرا غرورمو فوقش قبول نمی کنه منم پیشنهاد دادم چیزی که ازم کم نمی شه بعدشم نمی خوایم که ازدواج واقعی بکنیم
رزا:نفس تو عاشق شهابی
من:نه رزا من عاشقش نیستم میدونی من این چند روز خیلی فکرکردم فهمیدم من عاشق شهاب نبودم فقط یک هوس بود شاید هنوز از بین نرفته باشه ولی مطمئنم عاشقش نیستم
رزا فقط نگام کرد و هیچی نگفت
من:رزایی نمی خوای چیزی بگی؟
رزا:نفس توخیلی مغروری شهابم اینجور که نشون میده از تو مغرور تر از تو واین خیلی بده
من:می دونم رزا ولی من حاضرم خود کشی کنم ولی بارها ازدواج نکنم رزا:حالا من چی کارکنم؟من:واالله نمی دونم
همون موقع تلفن رزا زنگ خورد
من:کیه؟
رزا:خشایاره
من:اوهوکی چه سریع
رزاخندیدو هیچی نگفت و گوشیشو جواب داد
رزا:سلام
یکدفعه ای گوشیرو گرفت اونطرف صدای دادو بیداد خشایار از اون طرف میامد
رزا:اااا خشایار دودقیقه ساکت باش اصلا توبه چه حقیسرم داد میزنی دلم میخواد به تو چه
بعدم گوشیشو قطع کرد
من:چی میگه
رزا:هیچی بابا مثل اینکه جریان خاستگاریه رامین و فهمیده داشت میگفت چرا به اون نگفتم
داشتیم میخندیدیم که گوشیه رزا زنگ خورد خشایار بود رزا هم جواب نداد بد بخت چند بار زنگ زد ولی رزا محلش نداد واونم زنگ زد به گوشیه من منم خیلی طبیعی جوابشو دادم
من:سلام خشایارخوبی؟
-آره مرسی ممنون تو خوبی
من:هی بدک نیستم
خشایر:نفس میشه به رزا بگی گوشیشو برداره
من:مگه جواب نمی ده
خشایار:نه
من:دعوا کردین
خشایار:نه ...
من:مطمعنی؟؟
خشایار:ای بابا نفس توکه همه چیزو می دونی دیگه چرا سوال میکنی
من:میخواستم ببینم چی میگی
خشایار:ولی باور کن نفس خب اعصابم بهم ریخته شده ببین فقط به رزا بگو من فردا میام خواستگاریش
من:چییییییی؟
خشایار:کوفت کر شدم دختره ی دیووانه
من:باشه بهش میگم
خشایار:قربانت کاری نداری؟
من:نه مرسی عزیزم بااای
خشایار:بای
وقتی گوشی رو قطع کردم به رزا نگاه کردم دیدم باچشمای پراز سوال داره نگام میکنه دلم ضعف رفت از این حالتش و پریدم بوسش کردم
من:قربونت بشم بااون چشات
رزا:ا دیوونه خدانکنه
من:رزاییی؟
رزا:جونم؟
من:بیابریم به من سور بده
رزایک ابروشو انداخت بالا و گفت:به چه مناسبت؟؟
من:خشایارگفت فرداشب میاد خاستگاریت
رزا یک چند دقیقه ای باتعجب نگام کردئ منم باخنده دستمو جلوی صورتش تکون دادم
من:الوووو کجایی خانومی
رزا:واقعا؟
من:آره باور کن
رزاباقیافه نگران گفت:پس نفس توهم زود تر باشهاب صحبت کن که تو مجبور نشی بارها ازدواج کنی
اشک توی چشمام حلقه زد ینی واقعا رزا بااین که بهترین خبر و شنیده بازم نگران منههمدیگه رو بغل کردیم و شروع کردیم به گریه کردن به محض اینکه از خونه ی رزا اینا اومدم بیرون به مبایل شهاب زنگ زدم.بعداز دوتا بوق جواب داد
-الو سلام
من:سلام
شهاب:چیزی شده
من:ببین باید حتما امروز ببینمت
شهاب:باشه حتما من تانیم ساعت دیگه مطبم تموم میشه خوبه؟
من:باشه خوبه
شهاب:ببین من الان مریض دارم فعلا
من:فعلا
دم در مطب منتظر شهاب بودم که بالاخره اومد
شهاب:سلام
من:سلام
شهاب :چیزی شده؟
من:آره ینی چه جوری بگم یک راه حلی پیدا کردم که هم مشکل شماحل میشه هم مشکل من
شهاب:واقعا چه خوب خوب اون چیه
من:ببین شهاب میتونی قبول نکنی ها
شها:خیله خوب بابا من که هنوز نمی دونم تو چی می خوای بگی
ماشینو یک گوشه پارک کردم و رو به شهاب گفتم
-ببین لطفا هیچی وسطش نگو
شهاب:باشه بابا جونمو به لبم رسوندی بگو دیگه
من:ببین من اگه بایکی دیگه ازدواج کنم می تونم از زیر بار ازدواج بارها فرار کنم توام اگه بایکی ازدواج کنی مامانتو به آرزوش رسوندی خودتم به هدفت رسیدی
شها:خب اون قسمت تورو فهمیدم ولی مال خودمو نفهمیدم
من:ببین من دارم میگم منو تو باهم دیگه یک ازدواج صوری بکنیم
شهاب چند دقیقه هیچی نگفت ولی بعد گفت:نفس این یک رمان یا داستان نیست این یک زندگی واقعیه میفهمی داری چی میگی
من:آره می فهمم واینم میفهمم من حتی اگه خودمم بکشم حاضر نیستم با رها از دواج کنم فهمیدی .اینجوری توام به هدفت می رسی آزادی های خودتو داری ولی فقط جلوی مامانت من و تو نقش بازی میکنیم وجلوی مامان و بابای من
شهاب:واقعا نمی دونم ولی من که دیگه نمی خوام ازدواج کنم ولی تو داری تمام راها رو به روی خودت می بندی
من:ببین منو تو اگه فقط یک نقطه مشترک داشته باشیم اونم اینه که هیچ کدوممون قصدازدواج نداریم
شهاب:اوهوم
من:خب نظرت چیه؟
شهاب:باشه قبول
من:خوبه
شهاب:خب برنامه چیه؟
من:ببین شما به همراه خانوادتون هرچه زود تر میاین خاستگاری بعدشم هیچی دیگه
شهاب اومد چیزی بگه که گفتم:راستی یادت باشه که خونه حداقل دوتا اتاق داشته باشه
شهاب باشیطنت توی چشماش گفت:چرا؟؟
من در کمال پروویی گفتم:چون هر کدوممون توی یک اتاق بخوابیم
شهاب:بعد به مامان اینا بگم دوتا اتاق برای چی می خوایم
من:چه میدونم بگو برای مهمون
شهاب:یا بگم برای بچمون چطوره؟من:دکــــــتر! شهاب:خیله خوب بابا نزن تو شوخی کردم
من:خوبـه
شهاب :خیله خوب پس ما فردا میایم
من:فردا قراره برای رزا خاستگار بیاد
شهاب بانگرانی گفت:رامــــین؟
من:نه بابا خشایار
شهاب:آها خب اشکال نداره ماهمون فردا خدمت میرسیم الانم منو ببر مطب
من:چرا؟
شهاب:خب ماشینم اونجاست
من:آها
توی راه خونه به این فکر میکردم که وقتی باشهاب ازدواج کردم باید اون شخصیتم ینی مغرور بودنمو نشون بدم همین که من ازش خاستگاری کردم بسه دیگه نباید باخودش فکر کنه از خداشه. جالبیش اینجا بود که من توی این چند روز فهمیده بودم عشقم نسبت به شهاب فقط یک هوس بودو بس و من بدبین تراز ای حرفام نسبت به پسرا
وقتی رسیدم خونه اول همه چیزو برای رزا تعریف کردم بعدم رفتم برای بابا البته باسانسور فقط گفتم شهاب فردا می خواد بیاد خواستگاریم بابا هم یک سری تکون دادو گفت بامامان خودش صحبت میکنه
شهاب
وقتی نفس منو پیدا کرد خودش رفت منم بدون اینکه سوار ماشین بشم پیاده به سمت خونه خشایار راه افتادم .
وقتی رسیدم دم در خونش به ساعت که نگاه کردم کف کردم من سه ساعته دارم راه میرم .همون موقع که میخواستم زنگ خونه خشایار و بزنم گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم خندم گرفت گوشی رو برداشتم
من:سلام
خشایار:سلام داداشــــــــــی
من:خب بگو ببینم چی کار داری
خشایار:شهابی من امروز خیلــــــــــی خوشحالم میای پیشم
من:درو باز کن
خشایار:ینی چی؟
من:ینی درو باز کن تا بیام تو
خشایار:واای ای کاش از خدا یک چیز دیگه میخواستم مثلا الان رزا دم در باشه
من:خجالت بکش پسره ی پروو مثلا فردا می خوای بری خاستگاری ها
خشایار:تو از کجا میدونی؟
من:خشایار درو باز میکنی یا برم
خشایار:نه نه ببخشید بیا تو
و درو باز کردو من با خندده رفتم تو
خشایار:سلام مجدد بر داداش خودم
من:سلام !درضمن کم زبون بریز پسر
خشایار تا کمر خم شدو گفت:ای به چشم
وباهم دیگه خندیدیمو رفتیم تو
خشایار:ینی اینقدر هول بودن که سریع به تو گفتن
من:نه بابا آخه من می خواستم فردا برم خاستگاری نفس ولی نفس گفت فردا قراره تو بری خاستگاری رزا
خشایار با خنده گفت ا پس مبارک باشه توام میری خاستگاری نفس خاله رم به آرزوش میرسونی
من:ولی قراره منو نفس یک از دواج صوری بکنیم
خنده روی لب خشایار ماسید و چند دقیقه گنگ زل زد به من
من:چیه چرا اینجوری میکنی؟خشایار:ینی چی؟من:خیلی واضحه ینی اینکه قراره مثل رمانای عشقی منو نفس باهم دیگه یک ازدواج صوری بکنیم که هم نفس از دست رها خلاص بشه هم من مامان واز نگرانی در بیارم و خیالش و از بابت خودم راحت کنم .
خشایار:شهاب تو عاشق نفسی.....
من:نه خشایار عاشقش نیستم ینی دوسش دارم ولی عاشقش نیستم
خشایار گیچ سرشو تکون داد و گفت:ببین شهاب تو روانپزشکی تونستی با ماجرای سروناز کنار بیای ولی ممکنه نفس نتو نسته باشه و خیلی هم بد بین باشه به پسرا
من:خودم خوب می دونم ولی نفس راست میگه اینجوری دوتاییمون به آرزو هامون میرسیم
خشایار:شهاب ولی خیلی باهال میشه توام که خدارو شکر خیلی اهل رمان خوندنی حالا زندگیت شده مثل رمانا
من:واالله
وخندیدیم
خشایار:حالا کی می خوای بری خاستگاری
من:فردا
خشایار:فردااا؟
من:آره
خشایار:ولی فردا که من می خوام برم خاستگاری؟
من:خاستگاریه من که نمی خوای بیای می خوای بری خاستگاری رزا خوب منم میرم خاستگاری نفس
خشایار خندید و گفت:بیشعور! راستی به مامانت خبر دادی؟
من:آخ آخ خوب شد گفتی
خشایار:نگاه کن طفلک از هولش یادش رفته به مامانش بگه فردا قرار خاستگاری داری
من خندیدمو هیچی نگفتم
من:سلام مامان
مامان:سلام پسرم
من:مامان؟؟؟
مامان:جوونم؟
من:میشه فردا بریم خاستگاری
مامان چند دقیقه هیچی نگفت ولی بعد یک جیغ بنفش کشیدو گفت:چیییی؟
من:ا مامان کرشدم خب گفتم میشه فردا بریم خاستگاری
مامان:معلومه پسرم چرا که نه
خندم گرفته بود چقدر مامان من هول بود
مامان:حالا کی هست؟
من:نفسه همون که رفتیم مهمونیشون
مامان:آفرین پسرم خوش سلیقه ای به بابات رفتی توی انتخاب همسر
من:دست پروده ی خودشم
مامان:خیله خوب زبون نریز شماره ی خونشونو بده من زنگ بزنم
هنگ کردم من که شماره ی خونه ی نفس رو نداشتم
گفتم:مامان چند دقیقه صبر کن
و بااشاره به خشایار فهموندم زنگ بزنه به نفس و شماره ی خونشونو بگیره
وقتی خشایار شماررو داد منم دادم به مامان .مامان هم گفت:بهت خبر میدم
وقتی تلفونو قطع کردم به خشایار گفتم :من خیلی بوی ترشیدگی میدم؟
خشایار خندیدو باحالت دست همونطور که می خندید پرسید واسه ی چی؟
منم که خندم گرفته بود گفتم :آخه مامانم خیلی هول بود سریع می خواد منو زن بدهباهم دیگه خندیدیممن:خشااایار من چی بپوشم؟
خشایار:من چه میدونم مثلا منم قراره امروز برم خاستگاری ها
من:ا چه بزرگ شدی
خشایار:برو گمشو بچه پروو مثلا همسنیم ها
من:ا خب حالا اینا رو بی خیال من چی بپوشم
خشایار اومد یک چیزی بگه که من جیغم در رفت:وااااای بد بخت شدم
خشایار که طفلک از جیغ من نیم متر پریده بود گفت:چیو ؟
من:ماشینمو
خشایار:ماشینتو چی ؟آها گل نزدی اشکال نداره هنوز تا عروسی خیلی مونده
من:نه بابا چرا چرت و پرت میگی ماشین جای مطبه
خشایا:چی ؟ پس تو دیشب باچی اومدی؟
من:پیاده
خشایار:به به پس بجنب پسر دو ساعت دیگه باید بریم
من:باشه پس من رفتم بای
خشایار:بای
دیشب مامان زنگ زد و گفت که خانواده نفس برای ساعت هفت وقت دادن
یک دفعه ای خشایار داد زد:شهاااب؟
من:ها
خشایار:بیا ماشین منو ببر که زود تر برسی
من:ا مرس...
من":آخه پسر خوب من اگه بخوام ماشین تورو ببرم چجوری ماشین خودمو بیارم
خشایار خندیدو گفت:پس صبر کن برات آژانس بگیرم
من:قربونت
وقتی تاکسی اومد سریع پریدم توشو آدرس مطب و دادم بهش
دم دره خونه که رسیدم مثل جت رقتم تو خونه و پریدم تو حموم یک هموم سر سری کردم و اومدم بیرون رفتم سراغ کمدم که گوشیم زنگ خورد خشایاربود
من:بگو
خشایار:ببین شهاب اون کت شلوار مشکیه بود کهع شبیه هم خریده بودیم اونو بپوش
من:چرا؟
خشایار:چون رزا گفت اونو نفسم دارن مثل هم لباس میپوشن
من خندیدمو گفتم:باشه
خدارو شکرلباسمم آماده شدو احتیاج به گشتن ندارم سریع همون کت و شلوارو پوشیدم
بعدم عطر و روی خودم خالی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و به ضرب رسیدم دم خونه مامان اینا که دیدم بعله هم مامان هم بابا و هم شهلا حاضرو آماده دم درن تا منو دیدن اومدن نشستن
من:سلام
شهلا با خنده گفت:سلام شا دادماد
من:بس کن شیطونک
و باشوخی و خنده رسیدیم دم در خونه ی نفس اینا که همون موقع هم ماشین خشایار کنار ما وایستاد
مامان:اینا اینجا چی کار میکنن؟
من:اومدن خاستگاری دیگه
مامان:خاستگاری کی نفس؟؟
من:نه بابا رزا
بابا :آخی ایشاالله خوشبخت بشن
شهلا:واه واه واه بیچاره رزا اون دختر که من توی مهمونی دیدم حیف برای این
هممون خندیدیم و پیاده شدیم و باهم دیگه سلام و علیک کردیم توی همین حین شهلا و خشایار به همدیگه تیکه مینداختن که باصدای جیغ من تموم کردن بحثشونو که
من:وااای بس کنید دیگه بابا خشایار تو خجالت بکش مثلا امشب شب خاستگاریته
خشایار:توام خجالت بکش انقدر مثل دخترا که سوسک میبینن جیغ نزنبابا:خیله خوب کافیه به اندازه کافی دیر شده همگی به سمت در باغ راه افتادیم و بابای خشایار زنگ و زد و چند دقیقه بعدش در باز شد ماهم رفتیم تو خیلی صحنه ی خنده داری شده بود دوتا خانواده اومده بودن به پیشواز دوتا خانواده دیگه از دور نفس و رزا رو دیدم که دوتاشون یک لباس ماکسی طلائی پوشیده بودن و موهاشونم مثل هم بسته بودم قدا و هیکلشونم که شبیه هم بود یکی از دور میدیدشون فکر میکرد خواهرای دوقولن
مامان رزا:سلام خیلی خوش اومدین
هممون تشکر کردیم وبجواب احوال پرسیشونو دادیم و هرکی به سمت خونه ی خودش راه افتاد
توی راه بابای نفس گفت:چون برای دوتا خانواده خاستگار اومده خانوم بزرگ توی هیچکدومشون شرکت نکردن و گفتم باشه برای شام آخر شب خدمت میرسن
مامان:نه دیگه مزاحم نمیشیم
مامان نفس:چه مزاحمتی بفرمایید خواهش میکنم
همه بزرگ ترا جلو رفتن و من و نفس پشت سرشون
من:خوشگل شدی
نفس:ممنون
نمی دونم چرا ولی حس کردم لحنش باغرور همراهه
وقتی رسیدیم توی خونشون همه نشستیم و نفس م رفت توی آشپز خونه و چند دقیقه بعد با سینی هاویه آب پرتغال برگشت
بابای نفس:نفسم آب آناناس میاوری
نفس:آخه آب پرتغال خوشمزه تره
همه بااین حرفش خندیدن
بعداز یکذره حرفای متفرقه بابا رشته کلام و به دست گرفت و شروع کرد
بابا:خب جناب امیری ما امشب مزاحم شدیم که نفس خانوم و برای پسرم خاستگاری کنیم این آقایی که میبینید 30سالشه متخصص روانپزشکی سربازی نرفته به خاطر کف پای صافش یه چند سالم جهشی خونده
بابا:آفرین خوب واالله جناب راد من و مامانش که حرفی نداریم باید ببینیم نظر خود نفس جان چیه
خندم گرفته بود خبر نداشتن خود نفس ازم خاستگاری کرده بود ..ولی نه این کمال بی انصافیه اینجوری مشکل منم حل میشه باصدا بابا به خودم اومدم
-اجازه میدید چند دقیقه این دوتا جوون باهم صحبت کنن
آقای امیری:اجازه ی ماهم دست شماست
نفس بلند شد منم پشت سرش دفتیم توی اتاقش یک اتاق نسبطا بزرگ که همه چیزش طوسی بودو سلیقه ی خاصی توی چیدن وسایلش استفاده کرده
باصدای نفس به خودم اومدم
-خوب دکتر برنامه چیه
من:نمی دونم واالله
نفس:شما رمان می خونین
من:آره
نفس:همخونه رو خوندید؟
من:بله
نفس:خب خدارو شکر ببینین تمام کارامون مثل اوناست به غیر از چند تا چیزش
من با خنده:چه چیزش
نفس:میشه بپرسم به چی دارین می خندید؟
من:زندگی مارو نگاه کن شده مثل رمانا
نفسم خندیدو گفت:ببین این چندتا تفاوت شامل اینکه ...
یکدفعه ای جیغ زد:ااا
من:چیه ؟چی شده
نفس:چه جالب اسم توی رمان همخونه هم پسره اسمش شهاب بود
راست میگفت تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم
من:آره راست میگی حالا بگو ببینم فرقش چیه
نفس:آها نگاه کنین چندتا فرقش اول اینه که اونا عاشق هم میشن ولی مانه شهاب خیلی غیرتی بود روی یلدا که شما نیستی یلدا جلوی شهاب روسری سرش میکرد که بازم من نیستم رفتارای شهاب خیلی برای یلدا مهم بود که بازم در مورد ماصدق نمی کنه
نفس:خب متوجه شدید؟
من:آره کاملا
نفس:اوه اوه بریم که الان یک ساعته این بالاییم
خندم گرفته بود حرفاش پراز شیطنت بود حتی این حرفش که گفت یک ساعت بالاییم و بعد ریز خندید .
باخنده رفتیم پایین که همه برامون دست زدن